🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۷۹
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
آسمان با سفیدی ماتش چشمهای خسته ام را آزار میدهد. با این حال زلزل نگاهش میکنم. چشمهایم پر از آب میشود. عینک ام را بر میدارم و با پشت دست خیسیشان را می گیرم. به در آپارتمان نگاه میکنم. میروم پشت در می ایستم. دیار البشری تو راهرو و راه پله ها نیست.
- یعنی ساعت چند است؟ شاید بروم قدم بزنم چیزی هم بخرم. تو شهرک که فروشگاه نیست. بله شاید زدم بیرون. باید به مردم عادت کنم. این طوری دلم باز میشود. با مردم که باشم باورم میشود که آزاد هستم. آزاد؟ کو تا آزادی .... دست و پایت به زندگی زنجیر است. فکر کردی اسارت یعنی زندانهای عراق. تو در این آپارتمان هم اسیری اما نه، من میتوانم بزنم بیرون و میان مردم کوچه و خیابان گم شوم. تا کی گم میشوی؟ چند روز چند ماه چند سال؟ بالاخره پیدایت میکنند. برت میگردانند تو همین آپارتمان. تو همین خانه بی نگهبان. در را خودت قفل میکنی. سه قفله. شاید هم بیشتر. حفاظی هم به در میکوبی. یک حفاظ آهنی پر از شبکه
خشمی سرد وجودم را پر میکند. دارم خفه میشوم. باید هوار بکشم. آن قدر بلند که خدا متوجه ام شود. نمیخواهم اسیر بمانم. اسارت دیگر بس است. فردا در تمام شهرک نقل رفتن من است. نقل آزاد شدن من. شاید جشنی هم بگیرند. آخرین جشنی که برای همه آدمها میگیرند. یک جشن مفصل از آن نوعش که دلم میخواهد. اما نه من که اینجا ایستاده ام رو پاهای خودم. با تمام هیکلام. چه قدر استخوانی شدهام. عینهو نی قلیان. اسارت آدم را میتراشد. آن قدر که بشکند. مرا هم تراشیده؛ اما نتوانسته بشکندم.
صدای تق تق پاشنههای کفش زنانه ای تو راهرو پیچید. تا جلو در میروم و زود برمیگردم.
شاید اشتباه کرده باشم. اگر خودش باشد زنگ میزند. گوش تیز میکنم. صدا قطع شده است. حالا دو نفر با هم پچ پچ میکنند. هر دو زن هستند. کسی از راه پله ها میدود پایین. باید نوجوان باشد. به شتاب میرود. نرم و سبک. باید دنبال توپی باشد. به یاد گالشهای شاباجی میافتم. پا که میکردم انگار تو هوا قدم میزدم. سرعت ام دو یا سه برابر میشد.
نه، او نبود. هیچ وقت این قدر معطل نمیکرد. همه رفت و آمدش یک دقیقه بیشتر طول نمیکشید. قابلمه را داغا داغ می آورد. آن قدر که بعد از نیم ساعت هم دهان را می سوزاند. همان طور که نگاهم به در است میروم رو قالیچه می ایستم. گرمای رادیاتور، رو پر و پاهایم مینشیند.
- تو که تو اسارت گرسنگی کشیدن را یاد گرفته ای؟ حالا چه ات شده؟!
- هیچی ... یکهو گرسنه ام شده. الان که دیگر تو زندان عراقی ها نیستم.
- راست میگویی .... آزار برای چه؟ خدا خوش ندارد بنده اش آزار ببیند. کاسه داغتر از آش شدن معنا ندارد.
صدای زنگ بلند میشود. پاتند میکنم به طرف در. بی هیچ سوالی بازش میکنم.
خانم مهندس قمیشی با قابلمه غذا ایستاده است. قابل شما را ندارد .... کاش میآمدید دور هم میخوردیم ... باور
کنید زیاد سوال پیچ تان نمیکنیم .....
- صاحبش قابل دارد این حرف را نزنید. فقط دوست ندارم مزاحم شوم ... شما و مهندس تازه از سرکار رسیده اید ... این همه مزاحمت، بس نیست؟
- کاری نمیکنم ... فقط یک پیمانه بیشتر میریزم ....
- انشاء الله جبران میکنم. البته میدانم که این همه لطف قابل جبران نیست.
- لطف نیست ... وظیفه است.
- نه نفرمایید ... شما چه وظیفه ای در مقابل من دارید؟
- همان وظیفه ای که شما به وقتاش انجام دادید ... البته کار ما با کار
شما قابل مقایسه نیست .... زیاد مزاحم نمیشوم ...
- مهندس را سلام برسانید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ بسیار زیبای
شهادت «دفاع مقدس»
🔸 با نوای سید حمزه موسوی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 فساد دربار ۱۴
اسدالله علم
بهروایت دکتر حقانی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 عَلَم در برخی جاها، خانواده شاه، وضعیت عمرانی کشور، بیسوادی مردم و ... را به نقد میکشد؛ غافل از اینکه خود او هم در این بیسامانی، نقش عمدهای ایفا کرده است! در روزگاری که عَلَم وزارت دربار را برعهده داشت، هویدا هم نخستوزیر بود و خودش حزبی به نام «حزب مردم» داشت.عَلَم در مطبوعاتی نظیر «تهران مصور» یا «خواندنیها» که مدیرانش از آدمهای او بودند، افرادی را تحریک میکرد تا علیه هویدا و دولتش مطلب بنویسند.
🔸️شما برای تهیه این کتاب، از چه نسخهای استفاده کردید؟
مبنای کار من، مجموعهای دو جلدی بود که انتشارات «طرح نو» منتشر کرد؛ با عنوان «گفتوگوی من با شاه». آن هم در واقع خلاصهای از شش جلدی بود که تا آن موقع منتشر شده بود. چون جلد هفتم که در واقع آخر و دیرتر از همه به چاپ رسید، در واقع جلد اول یادداشتهای عَلَم محسوب میشود. این مجموعه هفت جلدی، در خارج از کشور منتشر شده بود. من از آن مجموعه دو جلدی طرح نو استفاده و البته به جلد هفتم هم مراجعه کردم.
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#روشنگری
#فساد_دربار
#علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔺وحشتناکترین کولاک تاریخ، در بهمن ۱۳۵۰ (1972م) در ایران با ۸ متر ارتفاع، اتفاق افتاد که حداقل ۴۰۰۰ نفر در درون خانههایشان به صورت نشسته یخ زده و مردند.
🔹 اما جای نگرانی نبود! اعلیحضرت، شهربانو، ولیعهد و سایر خاندان سلطنتی زودتر به سوئیس رفتند و از اسکیت سواری لذت میبردند.
✍راجی
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۲۲
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
حدود دو ساعت با قطب نما به طرف قرارگاه راه رفتیم. گروه دوم هم با پانصد متر فاصله به موازات ما به سمت قرارگاه پیش میرفت. فقط یک فلاسک آب به همراه داشتیم. سگی که همراه ما بود بی حال شده بود و دیگر نمی توانست راه برود. قدری معطل شدیم. از مربی سگ پرسیدم: «این حیوان چرا این طور شده؟»
خجالت میکشید جواب بدهد. دوباره پرسیدم: «چرا این حیوان این طور شده؟»
آهسته گفت این حیوانها به مواد مخدر معتاد هستند و الان وقت آن رسیده، این زمین هم برای حیوان سخت است. این سگ هیچ وقت در این طور جایی راه نرفته! قدری از آب فلاسک را روی حیوان ریختیم و قدری هم به خورد او دادیم. کمی سرحال آمد. بالاخره کشان کشان او را جلو بردیم. به جاده توپخانه معروف به جاده شهید شفیع زاده نزدیک شدیم. در آن نقطه از این جاده، حدود چهارصد، پانصد متری شرق قرارگاه بودیم. صدای عراقی ها را که روی جاده مستقر بودند، می شنیدم. معلوم بود به جاده نزدیک شده ایم. تا آنجا سگ هیچ عکس العملی از خود نشان نداد. مربی حیوان گفت: این حیوان بوی مورد نظر را از پانصد متری و حتی بیشتر تشخیص میدهد. البته منطقه با توجه به آتشباری شدید دشمن و آتش سوزی هایی که صورت گرفته بود و بوی نیزار وضعیتی خاص داشت. بعید به نظر می رسید مانده باشد که این سگ بتواند آن را استشمام کند. تازه این حیوان معتادبویی هم بود. ساعت حدود سه و نیم بعد از نیمه شب تصمیم گرفتیم برگردیم.
زمین منطقه در نزدیکی جاده توپخانه قدری مسطح و فاقد نیزار بود و احتمال داشت تیرتراش دشمن به بچه ها بخورد. اگر در این نیزارها آتش سوزی می شد برای هر دو گروه خطرناک بود. گروه ها با فاصله چند دقیقه به نقطه قرار برگشت رسیدند. گروه دوم هم مشکل ما را داشت، یعنی حیوان آنها هم معتاد و بی حال بود. به قرارگاه خاتم ۳ برگشتیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
نمازمیرزا جوادآقا طهرانی
مرحوم آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی، جبهه زیاد تشریف میآوردند، شبی که برای سخنرانی به تیپ امام جواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمیکردند امام جماعت باشند، خیلی اصرار کردیم که دلمان میخواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم اما قبول نمیکردند.
شهیدبرونسی عرض کرد: حاج آقا جلو بایستید، ایشان فرموند: اگر شما دستور دهید ، می روم، شهید برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش میکنم
فرمودند: نه خواهش شما را نمیپذیرم.
بچهها به برونسی گفتند بگو دستور میدهم تا ما به آرزویمان برسیم، شهید برونسی به ناچار با خنده گفت: حاج آقا دستور میدهم شما بایستید جلو!
میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز و حال عجیبی همراه با اشک خوانده شد
بعد از نماز با چشمان اشکآلود خطاب به شهید برونسی فرمودند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی!
شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما یاشید و ما را فراموش نکنید!
میرزا متواضعانه فرمودند: تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد یادتان نرود؟! حتما مرا شفاعت کن.
•┈••✾❀✾••┈•
#خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۸۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
پنج قاشق پلو و خورشت قبراق، سرحالم کرده است. جز این که دست هایم میلرزد و چشمهایم تار میبیند اما حافظه ام تکه هایی از خاطرات دور را سیاه و سفید به ذهنم بر میگرداند. تظاهرات جلو دانشگاه تهران ... تیراندازی گاردیها ... شب بیست و دوم بهمن . خانه خیابان میامی ... دانشکده افسری .... درگیری با منافقین ... روز ورود امام ... گذشتن امام از جلوی خیابان میامی ... ترس از ترور امام ... عجب روزهایی بود ... عجب روزهایی بود ...
همه جا را فساد گرفته بود از در و دیوارها غصه میبارید. از زمین و آسمان همین جور باید همه چیز از سر نو آغاز میشد. دیگر بوی گندیدهگی را نمیشد تحمل کرد. برای پاک کردنش یک دسته و یک گروه کافی نبود. خون میخواست تا روی سیاهی را بپوشاند. آن حالت بحرانی هجوم آورده بود. با حرص و ولع شب نامه ها و اعلامیهها را میخواندم. بیشتر خبرها از سفاکیهای شاه و اطرافیانش بود. خبر از زندانیهای سیاسی خبر از اعدامهای پی درپی در سیاهی شب و بیابانهای اطراف شهر تو تمام شهر پر بود. سربازان مسلح با یک نگاه آدم را دستگیر میکردند به اسم شورشی. باتوم کوبش میکردند و میتپاندند پشت ماشینهای نظامی. نبرد کوچه و خیابان روز و شب ادامه داشت. مردم تک تک حمله میکردند و آنها دستهای مردم کوکتل مولوتف منفجر میکردند. آنها گلوله و نارنجک سرکوب به شکل بی رحمانه ای انجام میگرفت.
- نه این وضع دیگر نمی تواند ادامه پیدا کند.
این جمله از دهان همه شنیده میشد. طاقتها طاق شده بود. همه از کوره در رفته بودند. همه یقین پیدا کرده بودند انقلابی در راه است. انقلابی بزرگ به بزرگی تمام دنیا. در بیشتر شلوغیهای جلو دانشگاه تهران بودم. آنقدر جلو میرفتم که باتوم نظامیها به پر و پایم میخورد. تو کوچه ها میدویدم و دوباره برمیگشتم. سر جایم تا آسمان سیاه نمیشد و تیر در نمیکردند. به خانه نمیرفتم. تو خانهای در خیابان میامی نرسیده به میدان منیریه ساکن شده بودیم. دیوار به دیوار دانشکده افسری آب فرمانفرما از کن سرازیر میشد تو دانشکده و از زیر خانه ما میگذشت. سر و صدای آب را میشد شنید. آهنگی
موزون داشت. در گرمای تابستان خنکای آن را حس میکردیم. بعد از ظهر بیست و یکم بهمن ماه ۵۷ بود. صدای نامجو از پشت دیوار سیمانی و بلند دانشگاه شنیده شد. چنان هوار میکشید که می گفتم الان است گلو پاره کند. پله ها را چند تا یکی کردم و دویدم رو پشت بام. داشت با چند افسر نگهبان صحبت میکرد. تند بود و عصبانی. برخلاف همیشه موقع صحبت کردن راه میرفت. انگار یادش رفته بود که تو پادگان است. افسرها با چشمهای گشاد شده نگاهش میکردند. از بله بله گفتنهایشان میشد فهمید ترسیدهاند. یکهو انگار که آب رو آتش ریخته باشند؛ آرام شد. طوری که دیگر صدایش را نمیشد شنید. برگشتم خانه دمر افتادم رو کاناپه جلو تلویزیون. با چشم هال و اتاقها را زیرورو کردم. خانم و دخترها خانه نبودند. بی اختیار نفسی از سرآسودگی کشیدم. انگار از نبودنشان خوشحال بودم. غلت خوردم به پشت. دستهایم را پس سرم قفل کردم. یکهو دلم آشوب شد. ذهنم رفت به دانشکده و حرفهای نامجو. پاشدم و رفتم پای تلفن دو دل نگاهش کردم. مانده بودم شماره بگیرم یا نه؟ کسی تو سرم گفت نه!
برگشتم نشستم رو مبل. کیهان روز گذشته را از تو جا روزنامه ای کنار مبل برداشتم و گرفتم جلو چشمهایم. خبرها بیات بود. خیلی از خبرها را جلو جلو شنیده بودم. تلفنی و گذری بر و بچه های مسجد امام موسی بن جعفر علیه السلام چهارراه لشکر بی خبر نمیگذاشتنم. سر چسباندم به پشتی مبل و چشمهایم را بستم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از دفاع مقدس
درگیریهای نزدیک و فرار نیروهای عراقی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#روایت_فتح
هر شب یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 فساد دربار ۱۵
اسدالله علم
بهروایت دکتر حقانی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸چرا در سالهای اخیر تلاشهایی برای تطهیر رژیم پهلوی در حال انجام است؟
توصیه میکنم کسانی که به تاریخ معاصر علاقهمند هستند، یادداشتهای عَلَم را بخوانند. این یک جلد، خواندنش راحتتر هم هست و با رویکردها و رفتارهای رژیم پهلوی، در ۱۲- ۱۰ سال آخر عمرش، آشنا میشوند. عَلَم سقوط پهلوی را پیشبینی کرده بود. متاسفانه در سالهای اخیر، از سوی برخی افراد، تلاشهایی برای تطهیر پهلوی صورت میگیرد که اغلب افرادی هستند که یا خودشان در آن دوره زندگی نمیکردند، یا در آن دوره بودند و توجهی به مسائل پیرامونشان نداشتند. برای درک واقعیت مسائل این دوره، بهتر است این یادداشتها را بخوانند.
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
پایان این قسمت
#روشنگری
#فساد_دربار
#علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔴 رضاشاه: حیف که ما را وحشی مینامند!
🔹 «اسدالله علم» معتمد «محمدرضا پهلوی» در خاطرات مینویسد: "سر شام رفتم. صحبتهای مختلف شد، ولی دو قسمت بسیار مهم پیش آمد. یکی صحبت ۱۷ دی (۱۳۱۴) و آزادی بانوان که علیاحضرت ملکه پهلوی تعریف کردند روزی که رضاشاه مرا از اندرون برداشتند و بدون حجاب با خود به دانشسرای عالی بردند، در بین راه در اتومبیل به من گفتند «من امروز مرگ را بر این زندگی ترجیح میدادم که زنم را سر برهنه پیش اغیار ببرم، ولی چه کنم کاری است که برای کشور لازم است و گرنه (غربیها) ما را وحشی و عقبافتاده مینامند(!!)»"
📚 منبع: خاطرات علم، جلد چهارم، ص ۲۹۸ (۷ دی ۱۳۵۳)
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ۲۶ دی ۱۳۵۷، محمدرضا پهلوی با ۳۸۴چمدان و صندوق اموال مردم ایران از کشور گریخت
🔹سرمایه هایی که محمدرضا پهلوی هنگام فرار با خود برد: ۵٠٢۶ عدد الماس، ٣۶٨ حبه مروارید، ۵٠ قطعه زمرد، ۵٠ میلیون دلار منابع ارزی در بانک های ایران، ١١٨ میلیون دلار منابع ارزی ایران در لندن و نیویورک
#ابر_اختلاسگر_تاریخ
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۲۳
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
از آنجا که روز قبل از علی شمخانی خواسته بودم یک هلیکوپتر اعزام کند تا با آن گشتی روی منطقه داشته باشیم، حدود ساعت هشت صبح یک فروند
هلی کوپتر ۲۰۶ در محوطه قرارگاه فرود آمد. احمد محسن پور همراه هلی کوپتر بود. گفت: «این هلیکوپتر آمده است تا یک گشتی در منطقه داشته باشید.» گفتم: «به خلبان و کمک ایشان نگویید من که هستم.» سوار هلی کوپتر شدیم. هرکدام از ما یک اسلحه کلاشینکف همراه خود داشتیم. محسن پور را درست یادم نمی آید اما خودم ضمن اسلحه کلاشینکف، یک کلت ماگارف هم داشتم. ابتدا با ارتفاع پایین به پشت خط خودمان رفتیم تا نیروهای خودی ما را ببینند و تیراندازی نکنند هلی کوپتر یک مانور کوچک با ارتفاع پایین در طول خط خودی انجام داد. جهت قرارگاه را به محسنپور نشان دادم و گفتم: «بگویید با ارتفاع پایین به آن سمت بروند.» هلی کوپتر قدری جلو رفت برای یک لحظه یک سیاهی را در دوردست دیدم که میتوانست قرارگاه و جاده توپخانه باشد. کمی جلوتر هلیکوپتر دور زد که برگردد. به احمد گفتم: بگو به جلو بروند؛ هنوز خیلی مانده است.» هلی کوپتر مجدداً چرخی زد و به سمت قرارگاه رفت، اما قدری که جلو رفتیم خلبان گفت: «دشمن به طرف ما تیراندازی میکند. ضمناً هلیکوپتر آنها هم در آسمان منطقه است.»
سپس شروع کرد به کم و زیاد کردن ارتفاع. گاهی یک باره پنج، شش متر بالا و پایین می شد. عادت به این نوع پرواز نداشتم، اما از آنجا که حدود سه روز بود که هیچ غذایی نخورده بودم و شکمم کاملاً خالی بود، طوری نشد. خلبان گفت: «به سمت ما موشک پرتاب میکنند و دیگر نمی شود جلوتر رفت!» قصد داشتم حتی اگر شده برای یک لحظه هلیکوپتر در محوطه قرارگاه بنشیند، اما برادران گفتند نمیشود. «ما از این جلوتر نمی توانیم برویم.» درنهایت به طرف خط خودی برگشتیم. نزدیک خط خودی چند گلوله سبک آرام به شیشه هلیکوپتر اصابت کرد که طوری هم نشد. ظاهراً فاصله زیاد
بود. بالاخره از روی خط خودی رد شدیم و در قرارگاه خاتم ۳ پیاده شدیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 ورود آزادگان
آزاده سرافراز، عباسعلی مومن معروف به عباس نجار هنگام استقبال مردمی بعد از آزادی از اسارت
۱۳۶۹/۶/۵ - مشهدمقدس - منطقه میدان بار نوغان - دروی - ده متری عطار - جاده سیمان
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂