eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 رضاخان، تریاک و شراب فرانسوی 🔹در مورد تریاکی بودن و مشروب‌خواری رضاخان نوشته‌اند: رضاخان شراب فرانسوی را دوست دارد و گهگاه تریاک می‌کشد. 🔸 جان گونتر در داخل آسیا، خبرنگار و سیاح معروف آمریکایی، ص533 ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
🍂 مدافعان خرمشهر حاج محسن نوذریان ◇𖣔○𖣔◇ رفتیم مسجد جامع و شنیدیم لحاف و تشک‌های پنبه‌ای خرمشهری‌هایی که شب روی پشت بام می‌خوابیدند مثل انبار مهمات می‌سوخت. شب دوم صداها به ما نزدیک بود. آنقدر نزدیک که سر و صدای مرغ‌ها و خروس‌ها را هم درآورده بود. دیگر دستمان آمده بود که عراقی‌ها شب آتش می‌ریزند و پیشروی می‌کنند و روز عقب می‌نشینند و دور دست ما می‌افتد. با این همه حتی در طول روز هم اسلحه‌ی ام‌یک به‌دست، آماده باش بودیم. سلاح‌ها را بدون خشاب به ما داده بودند و تیرها را توی جیبمان ریخته بودیم. بیشتر مردم اسلحه‌هایشان را از سپاه خرمشهر گرفته بودند که ام‌یک و ژ۳ بود. چند تا برنو هم از ژاندارمری به دست مردم افتاده بود. بعضی کلاش داشتند که حین درگیری به غنیمت گرفته بودند و تعدادشان زیاد نبود. روزها توی مسجد وقت می‌گذراندیم و شب‌ها آماده بودیم تا جواب گلوله عراقی‌ها را بدهیم. روی اسماعیل (فرجوانی) حساب باز کرده بودم. هرچند او را به عنوان سرگروه انتخاب نکرده بودیم ولی همه تابعش بودیم. هر فکری که می‌کردیم و هر تصمیمی که می‌گرفتیم در نهایت نظر او را منطقی می‌دیدیم و حرف او را گوش می‌کردیم. اسماعیل کاریزمایی داشت که آدم را در خودش ذوب می‌کرد. اصلاً اسماعیل طوری بود که همه جا زود سرآمد جمع می‌شد. 🔹 برگرفته از کتاب "بی آرام" ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۲۷ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از جلسه بعضی از برادران به خصوص فرماندهان تیپ و لشکرها با یک حالتی به من گفتند صحبت‌های امروز شما بیشتر روضه خوانی بود تا گزارش. اشک همه را درآوردی. از جلسه که بیرون آمدیم. علی شمخانی گفت: "می خواهم به خانواده علی هاشمی سربزنم؛ شما هم بیا" - نمی توانم بیایم! خجالت می‌کشم. - من حال تو را می‌دانم. این را هم می‌دانم که علی‌رغم کار زیادی که در منطقه داری، خودت هم از طریق زمین و هم از طریق هوا دنبال علی بوده ای. سپس به اتفاق چند نفر از برادران از جمله احمدپور، که در آن زمان مسئول کل پشتیبانی بود و عده ای دیگر از پادگان گلف، به منزل پدر علی هاشمی رفتیم. داخل منزل که شدیم صدای گریه و زاری زنها بلند شد. نمی توانستم سرم را بالا بگیریم. داخل اتاق پذیرایی نشستیم. پدر علی هاشمی سعی می‌کرد خودش را کنترل کند. کمی نشستیم. همه ساکت بودیم. مادر علی با صدای بلند گفت: «حاج عباس پس علی چه شد؟ علی کجاست؟ مگر نه اینکه علی با شما بود؟ پس چرا او را تنها گذاشتید؟» آهسته گریه می‌کردم. یک باره علی شمخانی زد زیر گریه. آن هم با صدای بلند. ندیده بودم علی شمخانی این طور گریه کند؛ حتی زمانی که برادرانش حمید و محمد شهید شده بودند. دیگران به خصوص احمد پور می‌خواستند علی را ساکت کنند، اما نمی‌شد. همه گریه می‌کردند. این وضعیت چند دقیقه ای طول کشید. بعد همه ساکت شدند. بعد از کمی سکوت علی شمخانی رو کرد به پدر علی هاشمی و گفت علی هاشمی فقط فرزند شما نبود، برادر من هم بود و من هم از این غم می‌سوزم. من هم مثل شما ناراحتم. دوستان علی همه ناراحت و نگران اند. اطمینان دارم که دوستان او در تلاش اند تا از وضع علی اطلاعی به دست بیاورند. حاج عباس علی‌رغم همه گرفتاری هایی که در این روزها دارد، ضمن اینکه عده ای را برای پیدا کردن علی بسیج کرده است، خودش هم دنبال علی می‌گردد. ایشان پریشب با دو گروه تا نزدیکی قرارگاه رفته است و دیروز صبح هم با هلی کوپتر منطقه را گشت زده. اطمینان دارم حاج عباس برای پیدا کردن علی هر کاری بتواند می‌کند.» من تمام مدت ساکت بودم و گریه و غمی که در دل داشتم مجال صحبت را از من گرفته بود. بعد از حدود یک ساعت بلند شدیم و از آنجا بیرون آمدیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
1714469a9a0a76c62ab17a28b765bc2a.mp3
8.86M
🍂 من که چیزی از زندگی دلم نمیخواد 🔸 با نوای حاج حسین سیب سرخی شب سوم محرم •┈••✾○✾••┈• من که چیزی از زندگی دلم نمیخواد آخه دیگه از عمر من نمونده زیاد کاشکی مهمونم امشب از سفر برسه آب و جارو کردم خرابه رو تا بیاد مهمونم تا سحر می مونه پیشم با این لباسا ولی شرمنده میشم نفسهام پر از خونه موهامم پریشونه نمیدونی چه سخته زندگی تو ویرونه حسین جانم حسین جانم حسین جانم دخترم دلم تنگ شده برای صدات با گریه نگام میکنی فدای نگات اومدم دیگه با خودم تو رو ببرم آخ بمیره بابا برای زخم چشات بغضت تا می‌شکنه من اشک میریزم امشب از اینجا میریم با هم عزیزم دلت واسه من خونه واسه تو دلم سوخته حسین جانم حسین جانم حسین جانم •┈••✾○✾••┈• کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۸۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ از دورها، سرودی که از رادیو پخش می‌شد همراه با بادی سوزدار به گوش می‌رسید. پشت از آسفالت کندم. سرما تخته اش کرده بود. نگاه کردم به آسمان. خورشید بی‌جان بهمن ماه وسط آن پخش شده بود. علی اصغر را صدا زدم جوابم را ندادند. علی اکبر و حسن را فریاد زدم آنها هم جوابم را ندادند. یکی از افسرها که از توی محوطه نگاهم می‌کرد. با خنده گفت: - گورشان را گم کردند ... همسایه . - مطمئن هستی؟. - مطمئن مطمئن دانشکده تو دست خودمان است. من هم خندیدم افسر هم دهان کوچک اش را به خنده کش داد. تفنگ‌ام را دوشفنگ کردم و از جا کنده شدم. سرم گیج می‌زد. چشم‌هایم تار می‌دید. پاهایم رو زمین بند نبود. از پله ها پایین رفتم و خودم را رساندم به اتاق‌ام، افتادم رو تخت و همان لحظه خوابم برد. •••• تاکسی تا به جلو ساختمان راه آهن برسد نصف جان شدم. می‌ترسیدم دیر رسیده باشم. ساک را رو شانه ام انداختم و جمعیت جلو ساختمان را شکافتم. به چند نفر تنه زدم و با چند نفر سینه به سینه شدم. نگاه همه بهت آلود بود. - لشکر ۲۷ رسول الله ... واحد بهداری ... مردی که جلو در ایستاده بود فقط شانه بالا انداخت و مثل بقیه بهت زده نگاهم کرد. دست گذاشتم رو شانه‌های گوشت آلودش و گفتم: - پیداشان می‌کنم ... فقط خدا کند نرفته باشند. به ناچار از وسط خانواده ای که سربازشان را دوره کرده بودند گذشتم. فریادشان بلند شد. از میان صداها کسی گفت: - پیرمرد بود ... برنگشتم نگاهشان کنم. با اضطراب جاهایی را که فکر می‌کردم بچه های لشکر باشند نگاه می‌کردم. مردمک چشمم انگار که لق شده باشد به همه طرف می‌چرخید. ترس تلخ و سمج یکسر بر دلم پنچه می‌کشید. - "یا رسول الله..." زن و مردی که تند از کنارم می‌گذشتند ایستادند و نگاهم کردند. به دامادها تازه عروس می ماندند. یکهو هق هق گریه زن بلند شد. مرد روبه رویش ایستاد و دست‌هایش را گرفت. - خواهش می.کنم... ساک را رو شانه‌ام جابه جا کردم و گفتم - گریه مال زن است .... بگذار گریه کند. گذاشتم. به یاد زنم افتادم. حتی موقع راه افتادن ندیده بودمش. دو شب قبل وقتی ساکم را می‌بستم گفته بود راضی نیست. جوابش را نداده بودم. حوصله الم شنگه و جر و بحث نداشتم. نیمه های شب که از خواب پریدم دیدم که همین دم است که خفه شوم. هراسان دویدم طرف پنجره و بازش کردم. سکوت را باید کنار می‌گذاشتم. چرا جوابش را نداده بودم؟ چرا حرف‌ها را تلنبار می‌کرد تو دلم؟ یعنی از او می‌ترسیدم؟ من داش "اسدالله خالدی؟" نه ملاحظه اش را می‌کردم. نمی‌خواستم جلو دخترها خراب شویم. دخترها نباید چیزی از اختلاف ما می‌فهمیدند. یکهو یاد کاظمی افتادم، مسئول بسیج صنایع دفاع. گفتم شاید برای بدرقه بچه‌ها آمده باشد. یک ماه و نیم را با او گذرانده بودم. دوست شده بودیم. البته موقع استراحت خیلی چیزها از او یاد گرفته بودم . بهترین‌اش باز و بسته کردن ژ-۳ با چشم بسته در چند ثانیه بود. وقتی به هدیه و هانیه گفتم با ناباوری نگاهم کردند. ولی به رویم نیاوردند. دخترها پدرهایشان را مثل قهرمان می‌بینند. پدرها آنها را فرشته های زمینی می‌دانند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
19.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اعزام به جبهه ۳ با نوای گرم نوحه خوان حاج حسین خرازی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا