eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 دو سه روز آخر عملیات محرم، من در کانکس نشسته بودم و مجید(بقایی) روی کالک آویزان بـه دیــوار توضیحاتی می‌داد. به او اطلاع دادند که ارتشی ها آمده اند. بلند شدم تا بیرون بروم. گفت: «کجا می‌ری؟» گفتم می‌خوام برم بیرون، گفت بنده خدا بشین سر جات. گفتم: «نه، برم بهتره.» گفت: به تو می‌گم بشین. نشستم و فرماندهان تیپ‌ها و لشکرهای ارتش که در منطقه و عملیات حضور داشتند، آمدند. نزدیک به نیم ساعت مجید طرح مانور شب را تشریح کرد. مجیدی که حتی سربازی نرفته بود، دانشجوی پزشکی بود و فقط در دوره های آموزش اسلحه گروه منصورون شرکت کرده بود. مجید، پس از توضیح دادن طرح رو به جمع گفت: خب برادرا این طرح من بود. اگه شما هم نظری دارید، بفرمایید. هیچ یک از سرهنگ‌ها نظری نداشتند. فقط گفتند: «طرح شما هیچ نقصی نداره.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ خبر را از رادیو شنیدم. انگار که از خواب پریده باشم. تازه از سرکار برگشته بودم و تو اتاقم مثل همیشه در را رو خودم قفل کرده بودم. حرف های امام را زیر لب تکرار کردم بعد ایستادم جلوی آیینه کمد. سفیدی موهایم تو ذوق می‌زد. - پیر شدی ... اسدالله ... داش اسدالله - آره ... فقط ولی نه آن قدر که نتوانم اسلحه به دست بگیرم. - یعنی می‌خواهی دوباره همه چیز را ول کنی و بروی؟ - آره ... رفتن برایم می‌ماند. ... خانه و تجملاتش را تو کارنامه اعمالم نمی نویسند. - بچه ها چه؟ ... آنها به پدر نیاز دارند. - دوست‌شان دارم .... ولی الان موقع احساسات نیست ... تازه مادرشان بالای سرشان است .... خوب تربیت‌شان می‌کند ... از این بابت خیالم جمع است. - پس میروی؟ - آره ... آره ... باید بروم. ایستادم جلو پنجره که تو حیاطِ یهودیها باز می‌شد. حیاط به خرابه ای تبدیل شده بود‌. همه جا پر بود از آشغال و علف‌های هرز. در اتاق را نیمه باز کردم. سینی غذا جلو در نبود. صدای نوکر و کلفت خانه از طبقه پایین بلند بود. در را هم باز گذاشتم و برگشتم. رو موکت پرزدار کف اتاق دراز کشیدم. تا جایی که می‌شد اتاق را از تجملات خارجی و ایرانی خالی کرده بودم. لخت لخت بود. چشمم افتاد به ساک‌ام. از روزی که از مهران و کربلای یک برگشته بودم باز نشده بود. هوا گرگ و میش بود که از خانه زدم بیرون، قبل از آنکه برای همیشه ترک‌اش کنم؛ نگاهی به قد و بالایش انداختم. به قصر کوچکی می‌ماند. چشمم افتاد به استخر و لامپ‌های اطرافش. بعد از آبتنی نیمه شب چراغ ها را خاموش نکرده بودم. کلید را انداختم به قفل در و زدم بیرون. خیابان خلوت بود. پا تند کردم به طرف ایستگاه اتوبوس. دو نفر عینهو خودم با لباس بسیجی ایستاده بودند. فقط به همدیگر لبخند زدیم. اتوبوس که راه افتاد برای آخرین بار به خانه نگاهی انداختم. صدای نیره تو گوشم پیچید. - من راضی نیستم. ... دست تنها می‌مانم. یک بار رفتن بس است ..... در جوابش فقط گفته بودم: - فردا می روم .... تو پادگان نشستیم رو زمین بستکبال چشمم دنبال محمدولی کاظمی بود. مسئوول اعزام. تا دیدمش دویدم و دستش را چسبیدم. با خنده گفت - نمی شود ... شما امدادگر هستی. اگر می‌خواهی با امدادگرها اعزامت کنم. دوباره حرفهایی را که زده بودم گفتم و خواهش کردم از خر شیطان پایین بیاید. نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. معلوم بود دلش به حالم سوخته بود. وقتی دوباره دیدماش کارت رزمنده گی‌ام تو دستش بود. مثل بچه ها ذوق زده شده بودم. هزار دفعه بیشتر کارت را نگاه کردم بوسیدمش و گذاشتم اش تو جیب پیراهنم. حس خاصی بهم دست داده بود. در پنجاه و یکی دو سالگی خدا بهم نظر کرده بود و رزمنده اسلام شده بودم. شب را تو ساختمانهای نیمه کاره صنایع هواپیمایی در جاده قدیم کرج بدون آب و برق گذراندیم. صبح راه افتادیم به طرف استادیوم صدهزار نفری که لشکر محمد رسول الله (ص) در آنجا جمع شده بود. استادیوم لبالب بود از رزمنده. پیشانی بندی را که جلو در بهم داده بودند بستم به پیشانی ام. دیگر فرقی با آنها نداشتم. بعد از سخنرانی آقای رفسنجانی و توزیع جیره غذایی سوار اتوبوسهایی که دورتادور استادیوم پارک شده بودند شدیم. اول اتوبان قم جلو قهوه خانه ای اتوبوس زد کنار. - نماز و ناهار ... بیست دقیقه. بعد از نماز پخش و پلا شدیم. کنار جوی آبی که از نزدیکی قهوه خانه رد می‌شد. غذا تن ماهی بود. مانده بودم چه طوری بازش کنم. هر جا چشم انداختم چیزی پیدا نکردم. به یاد چاقویی که از آلمان با خودم آورده بودم افتادم. با یک حرکت تیغه در قوطی باز شد. آخرین قلب آب میوه را قورت می‌دادم که صدای شاگرد اتوبوس بلند شد. از جا کنده شدم و دویدم طرف اتوبوس خودمان انگار می‌ترسیدم جا بگذارندم. تمام راه را در خودم فرو رفته بودم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آنهایی که خاطرات عملیات «کـربلای پنـج» را خوانده‌اند، غالبا، با نام «سـه راه مــرگ» یا «سـه راه شهــادت» مواجه شده‌اند؛ 🔹 سه راه مـرگ، آن‌جا بود که شاید کسی را می‌دیدی و حداکثر ۱۰ دقیقه بعد باید پیکرش را کناری می‌گذاشتی تا بماند، یا اگر شد ببرندش عقب. 🔹 سه راه مـرگ، آن‌جا بود که بچه‌ها دنبال عزرائیل می‌کردند. 🔹 سه راه مـرگ، آن‌جا بود که فاصله خواستن و رفتن، به ثانیه‌ای بند بود. 🔹 سه راه مـرگ، آن‌جا بود که فقط کافی بود در ذهنت بگذرد که بروم! خود را در آن سوی هستی می‌دیدی. 🔹 سه راه مـرگ، آن‌جا بود که هر که از خود برید، به خدا رسید. 🔹 سه راه مـرگ، آن‌جا بود که هرکه، چون من، از خدا گریخت، به خود رسید. 🔸 سه راه مـرگ، آن‌جا بود که من پرادعا! خیلی از دوستانم را جا گذاشتم تا امروز لاف رفاقت آنان را بزنم و برای شما روضه جـدایی بخـوانم. 🌷 شـهیـدان: «سید محمد هاتف»، «سید احمد یوسف»، «علیرضا شاطری»، «علی زنگنه»، «ابراهیم احمدی نژاد»، «علیرضا حیدری نژاد»، «علی ابوالحسنی»، «مهدی حقیقی»، «محمود عبدالحمیدی»، «محمد مهدی قیداریان»، «احمد بوجاریان» و... و از هـمه مـهـم تــر، خـــــدا! ✍️ «حمـید داودآبـادی» پژوهشـگر و نویسنده دفـاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
17.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مداحی زیبای سرتیپ خلبان شهید عباس بابایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد جنون تشکیلات رجوی بعد از شکست مرصاد /۱۰ محمد کرمی عضو رها شده سازمان منافقین ┄❅✾❅┄ 🔹 نشستی که اعلام شده‌بود چهار روز خواهد بود، به دلیل فضای نشست که همه چیز علیه مسعود رجوی بود، روز دوم پایان یافت. مسعود رجوی اعلام کرد نشست برای جمع‌بندی بزرگ‌ترین عملیات گروه است. هرکسی با استدلال خودش دلیل می‌آورد که وارد شدن به این عملیات اشتباه محض بود، بعضی‌ها بیان می‌کردند ما به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی توانایی این میزان پیشروی را نداشتیم تا چه برسد به فتح تهران. این که ما بخواهیم تهران را فتح کنیم، رویایی بود که شما داشتید. این که شما گفته‌بودید به هر شهری که برویم مردم از ما حمایت می‌کنند، در صحنه عملیات رخ نداد بلکه از ما هراس داشتند. در این هنگام مسعود رجوی هفت یا هشت نفر از شهروندان ایرانی فریب خورده و جذب تشکیلات شده را معرفی کرد و گفت این ثمره حضور ماست. در این هنگام نفرات معترض شدند که این همه کشته داده‌ایم برای این‌که این تعداد نفر به حمایت از ما برخیزند؟! ما وارد کرند واسلام‌آباد شدیم، تمام جوانان فرار کردند و اهالی که باقی مانده بودند هرجا خودمان را معرفی می‌کردیم، با بی محلی از کنار ما عبور می‌کردند. این تعداد را شخص خودم در اسلام آباد دیدم که با خودروی شخصی‌شان آمده‌بودند. گفتم بیایید کمک کنید زخمی‌ها را ببریم بیمارستان اسلام آباد، گفت ماشینم کثیف می‌شود و از همراهی با گروه سر باز زد. 🔸 پس از پایان زودهنگام نشست عمومی چه اتفاقاتی در تشکیلات نفاق رخ داد؟ دو روز بعداز آن‌نشست‌عمومی فرماندهان اعلام کردند قرار است مسعود رجوی با افراد مجروح ملاقات کند. نفرات را آماده کردند نزد وی برویم. یک ساعت قبل از برگزاری این نشست، اما برنامه کنسل شد. وقتی با یکی از دوستان که از فرماندهان بود موضوع را پیگیری کردم، دوستانه گفت: از این واهمه داشتند مجدد مثل نشست عمومی شود و نتوانند موضوع نشست و ملاقات را کنترل کنند. الان نفرات خیلی عصبی هستند؛ چون دوستان زیادی را از دست داده‌اند. ترجیح می‌دهند الان هیچ گونه نشستی برگزار نشود تا فضا مقداری آرام شود. دو ماه بعد از آن بود که نشست صلیب را رجوی برگزار کرد که خودش را با حضرت مسیح مقاسیه می‌کرد. حرفش این بود هرکس مرا می‌خواهد، صلیبش را بردارد و به دنبال من بیاید. بعد از آن نشست بود که سرکوب شدید در تشکیلات شروع شد. رسما در تشکیلات اعلام کردند کسی درباره شکست عملیات «دروغ جاویدان» حق صحبت کردن ندارد و ممنوع است. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چی بود، چی شدیم 🔹قیاس دوسپهبد نظامی در دو برهه از تاریخ سپهبد شهید صیاد شیرازی و سپهبد نادر جهانبانی 🔹فرزند نادرجهانبانی در مصاحبه با دویچوله تمامی شایعات در مورد پدرش را تکذیب کرده است. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۴۳ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 در زمان آتش بس گاهی عراقی‌ها به طرف خطوط ما اقدام به تیراندازی و آتش بازی می‌کردند. یک روز که به اهواز رفته بودم و تازه به منزل رسیده بودم، از قرارگاه تماس گرفتند و گفتند: «برادر غلام پور با شما کار دارد.» با قرارگاه کربلا تماس گرفتم احمد غلام پور گفت: «در جنوب پیچ کوشک عراقی ها از ظهر تا الان حدود دوازده گلوله خمپاره ۱۲۰ شلیک کرده اند. بلافاصله حرکت کردم. هنوز هوا روشن بود که به منطقه رسیدم. از مسئول محور پرسیدم تا این لحظه چند گلوله زده اند؟ - هفده گلوله به ادوات گفتم هفده گلوله ۱۲۰ میلی متری به طرف عراقی ها شلیک کنید! در کمتر از ده دقیقه این کار را انجام دادند. نیروهای U.N خود را به منطقه رساندند. عراقی ها حدود هر نیم ساعت یک یا دو گلوله می‌زدند. ما هم جواب می‌دادیم. غلام پور با منطقه تماس داشت و پیگیری می‌کرد. گفت: "خیلی شلوغش نکنید!" نیروهای UN می ترسیدند. بعضی از آنها می لرزیدند. البته هوا هم سرد بود و مرتب به ما می‌گفتند: «نزنید!» به آنها گفتم به عراقی‌ها بگویید نزنند تا ما هم نزنیم. آن ها نیز با نیروهای U.N مستقر در عراق تماس گرفتند. خلاصه حدود نیمه های شب این آتشباری به اتمام رسید. به یاد ندارم بعد از آن عراقی‌ها این گونه به طرف خط ما اجرای آتش کرده باشند. نیروهای U.N از اینکه می‌دیدند نیروهای مستقر در خط با وجود آتشباری دشمن خیلی عادی بیرون از سنگرها هستند، تعجب می‌کردند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ شیطان باز شروع کرده بود به آزار و اذیتم. زیرلبی جوابش را می‌دادم. ول کن نبود. همه اش از خانه ۷۸۰ متری شیراز شمالی و اشرافی‌مان حرف می‌زد. از فرش‌های تبریز ٢٤ متری و مبل و تلویزیون خارجی خانه می‌گفت طوری از استخر و فواره هایش می‌گفت که انگار ندیده بودمش. از حیاط پر از دار و درخت و باغچه پر گل و پارکینگ بزرگ خانه تعریف می‌کرد. در جوابش یک کلمه گفتم ، بعد برای آن که شرش را کم کنم پیشانی بندم را باز کردم و جمله رویش را خواندم. - پیش به سوی حرم حسینی ... لبیک یا خمینی غیبش زد. نفس عمیقی کشیدم و قرآن جیبی ام را درآوردم. از قم و اراک و خرم آباد گذشته بودیم. تابلو سبزرنگ اندیمشک را در هر چند کیلومتر یک بار می‌دیدم. اصلا یادم نبود. نماز مغرب و عشاء را کجا خوانده بودم. نگاه انداختم به بغل دستی‌ام. عینهو خودم تمام راه را لام تا کام حرف نزده بود. جوان بود. هفده، هجده ساله، قد کوتاه و پوست روشنی داشت. چنان خوابیده بود که انگار صدشب بود چشم رو چشم نگذاشته. رو جیب پیراهنش را نگاه کردم. اسمی نوشته نشده بود. بی آن که بشناسم اش حس پدرانه به او پیدا کرده بودم. تو خودش مچاله بود. هوای سرد پاییز لرزانده بودش. اورکتم را از تو کوله پشتی بیرون کشیدم و انداختم رویش. هیچ فکر نمی کردم همسفرم تا آخرین روز اسارت کنارم باشد. چه کسی می‌توانست آینده را حدس بزند؟ ساعت ۹ صبح بود که به خرمشهر رسیدیم. تن و بدنمان کوفته راه بود، آسمان پر بود از گلوله و آتش هواپیماهای عراقی. مثل اتوبوس شهری در رفت و آمد بودند. چشم چرخاندم تو شهر، یک جای سالم نداشت. ویران تر از قبل شده بود. غم‌اش دلم را پر کرد. مثل غده چرکی بزرگی به گلویم چسبید. هول می‌زدم. زود تکلیف‌مان روشن شود. از بی حرکتی و کارنکردن و انتظار نفرت داشتم. باید زودتر به صحنه می‌رفتیم. صحنه نبرد جایی که می‌شد عراقی‌ها را دید و جلوشان ایستاد. حتی کشت‌شان. از کشتن بدم می آمد. ولی جنگ یعنی کشتن و کشته شدن. چشم چرخاندم تا همسفرم را پیدا کنم. زیر درخت کُنار جلو مقر ایستاده بود. دودل به طرف اش رفتم. مانده بودم چه طور سر حرف را باز کنم. کاش اسمش را بلد بودم ... اسم را که بگویی حرف‌ها پشتش می آید. بی حرف کنارش ایستادم. صورتش از عرق خیس بود. چشمش که به چشمم افتاد زود با پشت دست صورتش را پاک کرد و گفت: - اینجا زمستان ندارد ... حاجی ... - بهتر ... گرما را می‌شود طاقت آورد .... سرما نیشش بیشتر است. - بابت اورکت ممنون ... - قابل نداشت .... سردت شده بود ... نصفه شبی •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂