🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۷
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 قرار بود ابتدا در تهران قرنطینه و بعد از طی مراحل اداری تحویل هلال احمر شویم و نهایتا با تشریفاتی به خانه هایمان برویم. گروهی که با حاج آقا آزاد شده بودیم به همراه خلبانان جهت استراحت و قرنطینه به پادگان قصر فیروزه انتقال داده شدیم و در خوابگاهی استقرار پیدا کردیم. خاطرم هست که به محض ورود، یک دست لباس بسیجی همراه با لباس زیر تحویل گرفتیم و راهی حمام پادگان شدیم. پس از سالها برای اولین بار بود که با آب داغ دوش گرفتم. در آن لحظات به یاد حمام اردوگاه تکریت ۱۱ افتادم که در طول دوران اسارت آرزو به دل ماندیم حتی برای یک بار هم شده با آب داغ حمام کنیم. وقتی نوبت حمام آسايشگاه ما که هفته ای یکبار بود میشد، هیچ وقت از دوش آب نمی آمد و مجبور بودیم از طشت استفاده کنیم. آن را زیر شیر قرار می دادیم و منتظر می شدیم تا از آب سرد پر شود و با صابونی سهمیه ای که سهم ما از آن قالب فقط به اندازه حبه قندی بود و با لیفی که از گونی برنج دوخته بودیم، به اصطلاح حمام کنیم. لیوان را از آب پز می کردیم و روی سر و بدنمان میریختیم. در زمستان هم که آب استخوان سوز بود و چقدر زجرآور. وقتی آب سرد با زخمهای به جای مانده از برخورد کابلها و باطوم های نگهبانان عراقی که روزانه بر بدن رنجور و نحیف اسرا فرود می آمد تماس پیدا میکرد، میشد حمامی زجرآور و طاقت فرسا.
به هرحال آن شب حسابی حمام به ما چسبید، خصوصا اینکه لباسهای نو هم پوشیدیم.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۲۹
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
انفجاری زمین را تکان داد. ما همان طور مبهوت نشسته بودیم. یکهو خودم را در محاکمه نظامی دیدم. بی توجه به حرفهای من اعمالمان را تجزیه و تحلیل میکردند. بعد حکم اعدام صادر شد. هیچ چیز برای گفتن نداشتم. گفتن هم بیفایده بود. آنها در وضع ما نبودند که درکمان کنند. ذهنم پر شد از زندانهای اسارت. زندان کشیده بودم.
میدانستم چه جور جایی است ولی زندان اسارت فرق داشت.
- چیزی نیست داش اسدالله، یا لااقل امیدوار باش چیزی نباشد ... تو آدم ترسویی نیستی .... خیلیها این را نمیدانند .... خودت که میدانی. دانستن من به چه درد میخورد؟ ... کاش خدا قبول ام......کند ... او شاهد است..... قبول میکند. مهم او است و بس.... دادگاه او با تمام دادگاهها فرق دارد ... عدالت محض. ترس داری؟ نمیدانم ...
نگاه کردم به نخلستان. نیم بیشتر نخلها سوخته بودند. لرزشی از فرق سر تا نوک پایم گذشت...
- آخ اگر میتوانستیم از لودر و تانکها استفاده کنیم. برای اولین بار فهمیدم که دیگر برایم چیزی باقی نمانده و همه چیز را گم کرده ام.
- من یک بسیجی ام .... من یک بسیجیام ... بقیه چیزها را ولش ..... چند تیر هوایی شلیک شد. عراقیها راهشان را کج کردند طرف ما. ده پانزده نفر بیشتر بودند. شاید بیست و پنج نفر. منتظر ایستادیم. داشتند اطرافمان حلقه میزدند. ترس را تو صدایشان میشد شنید. میترسیدند یکهو منفجر شویم. یک انتحار دسته جمعی. خیز برداشتند رو زمین. صدای کشیده شدن هیکل گنده شان به گوش میرسید. به سگ تیرخورده ای می ماندند.
- از کجا شروع میکنند؟
کسی جوابم را نداد. عصبی ایستاده بودند. انگار همه در این فکر بودند چه طور دفعه دیگر حق آنها را کف دستشان بگذارند. البته اگر دفعه دیگری هم وجود داشت.
- دستها را بگیرید. بالا ... باید بفهمند میخواهیم اسیر شویم.
بی اختیار دستهایم را گرفتم بالای سرم. میلرزیدند. هم از ترس هم از گرسنگی و هم از خجالت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛
🍂 شهادت
آخرین منزل عشق
من از آن جست ترت میترسم....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #فتو_کلیپ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 زندان مخوف ساواک| ۱
┄❅✾❅┄
🔹زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری معروف ترین زندان برای مبارزان انقلاب اسلامی است؛ این زندان به واسطه ساختمان عجیبش محل دردناکترین شکنجه ها بوده است و حالا ۱۳ سال است که موزه عبرت نام گرفته است.
🔸زندانی در منطقه باغ ملی
باغ ملی تهران قدیم در نظر خیلی از آدم های قدیم وجدید یکی از مکان های پر رفت و آمد تهرانی ها برای تفریح و قدم زنی به شمار می رفته است؛ به همین دلیل شاید برای خیلی از ما عجیب و غریب به نظر برسد که این زندان درست در دل شهر و در همان حوالی ساخته و بعدها مشغول به فعالیت شده است. موزه عبرت که در زمان انقلاب با نام زندان «کمیته مشترک ضد خرابکاری» فعالیت می کرده است زندانی است که تا سالهای سال به خاطر شرایط خاص معماری اش کسی از وجود آن خبر نداشته است. زندانی که در سالهای حکومت شاه زندان مخوف ساواک بوده است و چیزی حدود ۴۰۰۴ نفر را در خودش برای شکنجه جای داده است.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آیا می دانید ؟
اعطای حق مصونیت قضایی (کاپیتولاسیون) به مستشاران آمریکایی در سال ۱۳۴۳ و تبعید امام به علت مخالفت با فروش استقلال کشور به این معنی بود که ارزش یک سگ آمریکایی از یک عالم ایرانی بیشتر بود! و هیچ مقامی حق تعرض به فرد مجرم آمریکایی را نداشت ولی آنها میتوانستند هر تصمیمی برای فرد ایرانی در هر کجای دنیا بگیرند؟
---------------------
#آیا_میدانید
#دشمن_شناسی
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در صحنه پشتیبانی و جنگ
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 ... من و صدیقه به بیمارستان امدادگران رفتیم. فرشته به ما گفت: یک ماشین ارتشی برای حمل و توزیع غذا به نیرو احتیاج دارد. ما هم با کمال میل این کار را پذیرفتیم. یک گروهبان ارتشی مسئولیت داشت با وانت ارتش هر روز صبح از باشگاه فیروز آبادان، که یکی از باشگاههای شرکت نفت بود و در ایستگاه ۱۲ کوی مصدق قرار داشت، صندوقهای پر از غذا در ظرفهای یکبار مصرف را تحویل بگیرد و در خرمشهر بین رزمندگان تقسیم کند. گروهبان نیاز به کمک داشت و به تنهایی نمیتوانست این کار را انجام دهد. من و صدیقه با خوشحالی این مسئولیت را پذیرفتیم. از روز بعد کار ما شروع شد. هر روز صبح به بیمارستان می رفتیم و از آنجا پشت وانت گروهبان مینشستیم و به باشگاه فیروز می رفتیم...
غذاها را در وانت جا میدادیم و به سمت خرمشهر میرفتیم. گروهبان از اول تا آخر ماموریت، به ما اسلحه ژ3 میداد که اگر با بعثیها برخورد کردیم بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. وقتی غذاها را تقسیم میکردیم و کارمان تمام میشد به آبادان برمیگشتیم و اسلحهها را تحویل گروهبان میدادیم. هنگامی که از پل خرمشهر عبور میکردیم، اشهدمان را میخواندیم. از هر طرف ساختمانها ویران میشد و لحظهای صدای صفیر گلولههای خمپاره قطع نمیشد. ما بدون هیچ برنامه خاصی به هر رزمندهای که میرسیدیم یک ظرف ظرف غذا میدادیم تا ظرفهای غذایمان تمام می شد و برمیگشتیم.
معصومه رامهرمزی
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۸
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
برای اولین روز ورودمان، دیدار با رهبر انقلاب را تدارک دیده بودند.
بعد از صرف صبحانه، عازم حسینیه امام خمینی شدیم. من و همراهان حاج آقا ابوترابی جزو اولین گروه از آن جمع بودیم که به حسینیه میرفتیم. لذا در صف اول دیدار قرار گرفتیم و به مرور اسرای دیگری هم وارد شدند. تقریبا حسینیه پر شده بود که رهبر انقلاب با صلابت وارد شدند و قبل از سخنرانی ایشان، حاج آقا ابوترابی سخنرانی کرده و به طور خلاصه از وضعیت اسرا در اردوگاههای عراق گزارشی دادند.
رهبر انقلاب هم بعد از او صحبت کردند و با اتمامفرمایشات تشریف بردند.
من به همراه نفراتی که همراه حاج آقا از اردوگاه رمادیه ۹ آزاد شده بودیم به سمت دربی که پشت جايگاه سخنرانی قرار داشت شده بود رفتیم و پس از عبور از راهرو به سمت اطاقی هدایت شدیم و در کمال ناباوری مشاهده کردیم رهبر انقلاب در آن اطاق حضور دارند. وارد اطاق که شدیم حاج آقا ابوترابی رهبر انقلاب رو در آغوش گرفتند و بوسه باران کردند. این دیدار که همراه با اشک و شوق بود لذت بخش ترین لحظه های آزادی و شاید هم عمرمان بود که هیچ وقت دیگر تکرار نمیشد ....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خواب تاثیرگذار
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔸 نوجوان با عجله به محل اعزام رسید، اما اتوبوس در حال حرکت بود.
دیر رسیده بود.
با اشک و آه اتوبوس را که دور میشد تماشا کرد.
••••
اتوبوس برگشت دچار اشکال شده بود نوجوان شانس آورده بود.
◇◇◇
🔸 - حالا که اجازه نمیدید برم جبهه، باید خودت به خدا جواب بدی!
صبح زود پدر از خواب بیدار شد.
- آقاجون اگه میخوای بری جبهه، خدا به همراهت... بلند شو برو!
••••
در خواب دیده بود روحانی روستا و یک سید به دیدن مردم آمده اند. با همه احوال پرسی کرده بودند، به جز او!
◇◇◇
🔸 مسئول واحد نمراتش را نگاه کرد.
- آقا این بچه داره کلک میزنه. مگه ممکنه این طور دانش آموزی رو اخراج کنند؟
همه نمراتش بالای هفده ست، حتماً از مدرسه فرار کرده!
••••
به زحمت آنها را راضی کرد. لحظه آخر پدرش مانع اعزامش شد؛
هنوز کوچک بود.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۳۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
پشت سر هم ردیف شدیم، بدون پیراهن. سربازهای عراقی اسکورتمان کرده بودند. پشت، جلو، راست، چپ. با فریاد یکیشان راه افتادیم. پاهایم سنگین شده بود. می چسبیدند به زمین. میکشاندمشان. سرباز عراقی هلام میداد از صف بیرون میافتادم. دوباره برمی گشتم سر جایم. نیش سرباز تا نبا گوش باز میشد. مات نگاهش میکردم. زود چشم بر میداشت از صورتم. انگار میترسید نگاهم کند. چه شنیده بود از ما خدا میدانست. شاید فکر میکرد سنگ میشود یا در جا می میرد. کاش آن طور بود.
- به سیخ میکشنت اسدالله ... با این ریش سفید رفته ای به جنگ شان ...
از بیراهه میبردنمان. از لابه لای نخلها. جاده صافی وجود نداشت. هر جا را نگاه میکردم پر بود از سنگرهای بتونی روی زمین و زیر زمین. تو گودی و پشت نخلها پر از تجهیزات. عینهو یک اتاق خواب تو شهر. شهر نه، هتل. به یاد سنگر خودم افتادم. با فریاد سرباز گردن شکاندم و چشم انداختم به زمین. زمین سوخته بود. با بادی که شاخ و برگ نخلها را تکاند سر بلند کردم به آسمان. خورشید رنگ به رو نداشت. داشت غروب میکرد. به عمرم چنان غروبی ندیده بودم. مرده و چروک. از خدا خواستم آخرین غروبش باشد. سرباز مشت کوبید به پشتم. افسر دو ستاره ای که کنارم بود داد زد. نفهمیدم چه گفت. شاید فحشام داد. پا تند کردم. نفسم بالا نمیآمد. انگار سنگ گنده ای را رو سینه ام گذاشته بودند. چشمم افتاد تو صورت افسر. رگهای شقیقه اش زده بود بیرون. هیجان صورتش را پر کرده بود.
- یعنی گرفتن هشت تا آدم بیسلاح این قدر مهم است؟ چه تو سرش می گذرد؟ حتما بهش مدال میدهند... شاید هم چند روز تشویقی. یاد خانهمان افتادم و یاد دخترها. مانده بودم باز هم آنها را خواهم دید؟ دلهره ام گرفت. سر چرخاندم طرف افسر. شکمش چسبیده بود به پشتش. تخت تخت. همان طور تو فکر بود یکهو با خودش غر زد. سربازها داد کشیدند و هلمان دادند.
- چه شده؟ چرا یکهو دیوانه شدند؟ ...
- از یک چیز میترسند.
محمود بود که جوابم را داد. همان طور لنگ میزد. نفهمیده بودم چه بر سرش آمده بود. خواستم بپرسم که یکی از سربازها دوید جلويم. لب بستم. زل زد تو صورتم. تو چشمهایش پر از نفرت بود. سر چرخاندم. غر زد و دوید جلو صف. فکرم رفت به اردوگاههای عراقی. هیچ تصویری از آنها نداشتم. فقط میله های زندان جلو چشم هایم عمود شدند. زنگ زده و کثیف. زرد و آبی و جگری. از کنار یک ردیف سنگر بتونی گذشتیم. سربازها لم داده بودند و نگاهمان میکردند. نیش همه شان باز بود. دستشان رو قلوه سنگهای اطرافشان بود. جرات پرت کردن نداشتند. معلوم بود از افسرها میترسیدند. صدای هواپیما آمد. آسمان را نگاه کردم. مثل تیر گذشت و دور شد. دلم لرزید. می دانستم بمبهایش را می ریخت و بر می گشت. کجا و رو سر چه کسانی خدا می دانست. حتما مردم بی دفاع.
- نامردها ... نامسلمان ها .....
سنگرها را پشت سر گذاشتیم. چشمم افتاد به جسدهایی که ولو شده بودند رو زمین. ناگهان همه نیرویم را از دست دادم. پاهایم یاری نمیکردند قدم از قدم بردارم. خودم را خالی و بیهوش حس میکردم. انگار رو هوا راه میرفتم. تمام زمین را هیکل های خون آلود و تکه تکه شده پوشانده بود. همه از بچه های کربلای پنج مرحله سوم بودند. به زحمت پشتم را راست نگاه داشتم. بچه ها قوز کرده بودند. نفسها تو سینه حبس شده بود. چشمهایم میدوید رو صورت شهدا. خاموش در خواب خوش و عمیقی فرو رفته بودند. رو صورتشان شبح مرگ دیده نمیشد. یکهو سکوتی فلج کننده منطقه را در خود فرو برد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂