؛
🍂 آمده بود مرخصی
اگر از زیر آوار درش نمیآوردند شاید هیچکس نمیفهمید چه کاره است.
فقط باید برای نیروهایش در جبهه فرمانده جدیدی پیدا میکردند.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز
🔸 پنجاهوسوم
ساعت حدود ۸ شب با بدرقه داییها و خاله ها سوار اتوبوس شدیم و از شیراز خوش آب و هوا بهسمت شهر کارگران و مردم زحمتکش و کم توقع آبادان حرکت کردیم.
از شیراز شهر گل و بلبل، شعر و شاعری، غزل و قصیده داریم خارج میشیم و به.سمت آبادان شهر آهن و فولاد و سیمان و گرما و شرجی میریم.
شیراز محل ساختن و پرداختن فرهنگ و ادبیات ایران، آبادان محل ساختن و پرداختن آهن و فولاد بیجان بشکل پالایشگاه و پتروشیمی.
توی تخیلاتم دوتا جبهه را ترسیم میکنم. یه جبهه برای ساختن فرهنگ و ادب یه جبهه برای ساختن صنعت و تکنولوژی.
جبهه شیراز با درختان سرو و نارنج و گل و بلبل و دانشکده ادبیات و مقبره حافظ و سعدی
جبهه آبادان با کت کراکر و بندر نفتی و دانشکده نفت و تکنیکال اسکول.
تکنیکال اسکول یا همون هنرستان صنعتی که مشهور به مدرسه کارآموزان فنی بود یه مدرسه بسیار بزرگ روبروی استادیوم ورزشی آبادان است که با تعداد زیادی سوله که در هر سوله استادکاران ماهر با ماشین آلات برقی و مکانیکی به هنرجویانی که معمولا بچه های کارگران شرکتی هستن آموزش برق و جوشکاری و برشکاری وووو میدن.
حدود ساعت ۴ صبح، شعله های آتشی که از سوختن گاز به آسمون بلند بود خبردارمون کرد که وارد استان زرخیز و عقب نگهداشته شده خوزستان شدیم.
از گچساران تا بهبهان و از بهبهان تا آغاجری و بیدبلند و امیدیه تعداد زیادی از اینجور مشعلها وجود داره و بوی گازهای مسموم به مشام میرسه.
از امیدیه که عبور کنیم دیگه کوه و ارتفاعی دیده نمیشه، یه صحرای بسیار بزرگ که تا خلیج فارس ادامه داره. در انتهای این صحرا جزیره آبادان و زادگاه عزیزم قرار داره.
صبح زود به آبادان رسیدیم، طبق معمول این فصل، شرجی و گرما بیداد میکنه.
خرماپزون، فصلی که خرماها به نهایت رشد و بالندگیشون رسیدن، شرجی به شدیدترین حدش و گرما به نهایت بیرحمیش میرسه.
بدون اینکه استراحت کنم به عشق دیدن بچه های محل و دختره رفتم کفیشه.
خیلی دلم میخواد در مورد دیدنیهای شیراز و گشت و گذارهایی که کردم برای فریدون و شاهین تعریف کنم و بهشون بگم حالا دیگه منم یه ولات دارم از ولاتهای شما قشنگتر.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 حافظ انقلاب باشید
شهید علیرضا اخلاقی
─┅═༅༅═┅─
توصیه میکرد مواظب باشید و از انقلاب دفاع کنید و نگذارید که انقلاب به دست دیگران بیفتد. به همین خاطر من میروم و دفاع میکنم و شما در پشت جبهه باید همان کاری که من انجام میدهم انجام دهید.
▪︎علی برادر
─┅═༅༅═┅─
افتخار میکنم که برادرم شهید شده است. آخر نحوه شهادتش شبیه امام حسین(ع) بود. چون سرش را بریدند.
در آخرین مرخصی که آمده بود عجله داشت و انگار میدانست که شهید میشود و دیرش می شد که به جبهه برگردد. و آخرین دفعه ای که علیرضا را دیدم خیلی چهره اش عوض شده بود و در چهره اش میخواندم که دیگر بر نمیگردد.
▪︎ خواهر شهید
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در چگونگی وقوع حادثه روز چهارم سپتامبر نکات مبهمی نهفته است، من فقط حوادث را از دید خودم و در موقعیتی که هنگام گلوله باران قرار داشتم تشریح میکنم که مسلم برای بیان تمام حقیقت ماجرا کافی نیست.
گلوله هایی از شرق، شمال شرق و یا جنوب شرق به سمت خانقین پرتاب میشد. احتمال اینکه نیروهای عراقی در این گلوله باران نقشی داشته باشند امری دور از انتظار نیست.
بعدها یکی از افسران توپخانه که در حین گلوله باران حضور داشت و اینک در اسارت نیروهای اسلامی به سر می برد گفت که برخی از آتشبارهای عراق به این عمل مبادرت ورزیدند. آنها برای بمباران خانقین یا به خاک ایران نفوذ کرده و یا اینکه در مناطق نزدیک به قوره تو و یا تپه زين القوس مستقر شدند. با نگاهی به نقشه، متوجه فرورفتگی مرز عراق در این دو منطقه به خاک ایران خواهیم شد. بنابراین چنین تصوری ممکن به نظر میرسد که توپخانه عراق از حوالی این دو نقطه مراکزی از شهر خانقین را گلوله باران کرده باشد. در تاریخ به حادثه مشابهی قبل از تجاوز آلمان هیتلری به خاک لهستان در ۱۹۳۹ برمی خوریم. یگانی از نیروهای آلمانی به خاک لهستان نفوذ کرده تا برخی از تأسیسات آلمان را مورد هدف قرار دهد و با این عمل بهانه ای جهت حمله ارتش آلمان به لهستان داشته باشد.
🔸 بی درنگ به سمت دوزخ
حدود ساعت ده پنجشنبه شب به همراه یکی از همکارانم به پشت بام قلعه رفتم تا بعد از سپری کردن حوادث مهیج و طاقت فرسای روز بخوابم. هوا بسیار لطیف بود و خستگی خواب را به چشمان ما نزدیک می کرد. ناگهان صدای غرش زره پوشها آرامش شب را برهم زد. انبوه عظیمی از زره پوشها در نزدیکی محل بازرسی در حرکت بودند ولی تاریکی شب ما را از مشاهده آنها باز میداشت. با اندیشه علل و انگیزه این نقل و انتقالها به بستر رفته تا اینکه غرق در عالم خواب و رویاهای دلپذیر شدم. صبح که از خواب بیدار شدم بی درنگ به جاده خیره شدم تا ببینم چه اتفاقی در آنجا رخ میدهد. دو طرف جاده بین المللی را ده تا تانک، خودروی زرهی، تجهیزات پدافندی موسوم به شلیکا و اتومبیلهای گوناگون اشغال کرده بودند. عراق سرگرم تجهیز نیروهای خود بود.
خودروها به دو گردان تیپ شانزده لشکر شش که مقر آن در جلولاء واقع شده بود تعلق داشت. نظر به اینکه این تیپ از بهترین تیپهای ارتش عراق به حساب میآمد انتظار وقوع حوادث تلخ تری
را داشتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اجرای نماهنگ حماسی
" القدس لنا "
تهران - میدان فلسطین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #فلسطین
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 از هر انگشت مادر هنر میریخت. علاوه بر اینکه خیاطی ماهر بود، آرایشگری هم بلد بود. به دستور مادربزرگ، موهایم را بابلیس کشید. همان طور که مشغول موهایم بود، برای مادربزرگ تعریف میکرد که قبل از ظهر با علی آقا رفته اند خانه شهید رستمی و از آنها اجازه گرفته اند. علی آقا گفته بود: «ما مراسم خاصی نداریم، اما اجازه شما شرطه». وقتی موهایم درست شد، رفتم و پیراهنی را که خریده بودیم پوشیدم، اما تا وارد اتاق شدم، مادربزرگ، با اخم و تخم گفت این چیه پوشیدی؟ مگه لباس عروس نخریده ین؟!»
گفتم: "همین خوبه دیگه، هم لباس عروسه هم برای احترام به علی آقا خطهای مشکی داره."
مادربزرگ سری تکان داد و باز غرغر کرد. مادر لب گزید و اشاره کرد چیزی نگویم.
بعد از ناهار تا خواستیم بجنبیم، مهمانها از راه رسیدند. عمه ها، عموها، زن عموها، دایی و زندایی و چند نفر دیگر از فامیلهای نزدیک که از طرف ما دعوت شده بودند.
ساعت سه و نیم علی آقا و خانواده اش و چند نفری از فامیل هایش آمدند. علی آقا همان اورکت کره ای را پوشیده بود، با پیراهن قهوه ای و شلوار نوک مدادی. کیک بزرگی هم آورده بود. کیک را گذاشتند وسط سفره عقد. چادری که به سر داشتم سفید بود و گلهای ریز آبی داشت. کنار سفره نشسته بودم. خانمها دور تا دور اتاق بودند. علی آقا چند دقیقه ای آمد توی اتاق سر سفره میخواست کنارم بنشیند، اما وقتی دید خانمها نشسته اند رفت توی هال که مجلس مردانه بود.
عمو مهدی عکاسی میکرد. مریم روی سرم قند میسایید یک دفعه از توی هال صدای همهمه و صلوات و خنده بلند شد. مادر توی هال رفت و برگشت.
به دنبالش منصوره خانم و مریم هم رفتند و آمدند. مریم گفت: دوستای علی آقا اومدهان. "علی هیچ کدوم از دوستاش رو دعوت نکرده، نمیدونم خودشون از کجا خبردار شده ان." منصوره خانم با خوشحالی گفت: "امیر میگه یکی از دوستاش همه رو خبردار کرده. ما رو تعقیب کردن. توی کوچه پشتی فهمیده و قایم شده بودن. ما که آمدیم تو، اونا هم یا الله یا الله گویان آمدند داخل."
"الهی شکر که علی دوروبرش شلوغ شده و دوستاش کنارشان." صدای عموباقر می آمد که تصنیف می.خواند.
گر مؤمنی و صادق
کوری هر منافق
در آسمان فرشته
با ما شوی موافق
صلوات بر محمد (ص)
مهرش به جان سرشته
صلوات بر محمد (ص)
بر عرش خوش نوشته
بی شک علی ولی بود
پرورده نبی بود
شاه همه علی بود
صلوات بر محمد (ص)
با ورود دوستان علی آقا فضا تغییر کرد. صدای صلوات دسته جمعی مردها خانمها را هم به صلوات گویی انداخت. کمی بعد مادر که جلوی در ایستاده بود گفت: «آقا داره خطبه عقد رو میخونه.» چیزی توی دلم فروریخت فکر میکردم ماه رمضان است و وقت سحر و فقط کمی تا اذان صبح باقی مانده. با عجله شروع کردم به دعا خواندن از خدا خواستم ما را خوشبخت کند و زیارت مکه و کربلا قسمتمان کند.
بعد قرآن را از روی رحل برداشتم و شروع کردم به خواندن. دایی احمد وکیلم شده بود و در مجلس مردانه «بله» را به جای من گفته بود. دایی احمد آمد توی اتاق با دفتر بزرگ محضر خانه و عقدنامه؛ کلی امضا از من گرفت مادر گفت: «آیت الله نجفی خطبه رو جاری کردن.»
صدای صلوات آقایان دوباره شنیده شد. عمو باقر میخواند
برگشا کام زبان تا که تو داری حرکات
دم به دم بر گل رخسار محمد(ص) صلوات.
صدای صلوات خانه را پُر کرده بود. مادر از جلوی در گفت «خانمها، آقای داماد تشریف آوردن.»
زنهایی که چادر از سرشان افتاده بود خودشان را مرتب کردند. علی آقا و دایی محمود و بابا آمدند توی اتاق.
علی آقا کنارم نشست و با حجب و حیا آهسته سلام و احوال پرسی کرد. دایی محمود دفتر بزرگی را روی پاهایم گذاشت و جاهایی را که قرار بود امضا کنم نشانم داد. مریم صدفی را که داخلش حلقه بود گرفت جلوی علی آقا. علی آقا با دستپاچگی حلقه را برداشت و چون سمت راستم نشسته بود، دست راستم را گرفت و حلقه را توی انگشتم کرد. آهسته گفتم: "توی این دست نه دست چپ." دست چپم را جلو بردم علی آقا سرخ شده بود. حلقه را درآورد و این بار آن را توی انگشت دست چپم کرد. پدرم یک انگشتر نقره با نگین عقیق برای علی آقا خریده بود. آن
را توی انگشت علی آقا انداخت.
عید پارسال که خانوادگی به حج عمره رفته بودیم بابا یک ساعت رادوی شیک هم برای داماد اینده اش خریده بود. به عنوان کادوی عقد به علی آقا داد. یک لحظه چشمم افتاد توی آینه علی آقا داشت نگاهم میکرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قطعه ای گران بها از مستند به یاد ماندنی «روایت فتح» که در این دنیای سخت، بهترین درس های زندگی را به ما می دهد.
🔸 با صدای آسمانی شهید آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#نماهنگ #آوینی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂