🍂
🔻 مردم دمپایی به سمت ما پرتاب میکردند
علی علیدوست قزوینی
┄═❁๑❁═┄
🔻 شب ۱۵ اسفند ۶۲ هیچ خبری نبود و اردوگاه آرام بود. صبح بعداز اینکه درها را باز و صبحانه را توزیع کردند اعلام کردند آماده شده و وسایلتان را جمع کنید که میخواهیم شما را هم به جای دیگری منتقل کنیم... حدود ۳۵ الی ۴۰ اتوبوس بود. یک حرکت نمایشی بزرگ راه انداختند طوری که همه صندلیهای اتوبوس را پر نکرده بودند و در هر اتوبوس تعدادی صندلی خالی بود.
🔻بعد از چند دقیقه حرکت به شهر موصل رسیدیم کاروان اسرا خیابانهای اصلی را دور زدند مردم شهر به تماشا ایستاده بودند سوت و کف میزدند، توهین میکردند و فحش میدادند، لنگه دمپایی پرت میکردند. البته مردم بیچاره نمیدانستند که ما اسرای قدیمی هستیم. فکر میکردند ما در عملیات خیبر اسیر شدیم. همانطور که استقبال کرده بودند بدرقه نمودند و از شهر خارج شدیم و قطار اتوبوسها به سمت بغداد حرکت کرد. برای ما قطعی و مسجل شد که ما را به سمت اردوگاههای شهر رمادیه میبرند.
🔻 چند ساعتی که رفتیم تابلوهای کنار جاده فاصله تا بغداد را نشان میدادند. از سربازان داخل اتوبوس سوال کردیم که ما را به کجا میبرند؟ آنها نیز اطلاع دقیقی نداشتند و گفتند: احتمالا به رمادیه می برند. حدود ۲۰۰ کیلومتر از موصل دور شده بودیم که ناگهان حرکت کاروان برعکس شد و اتوبوسها به سمت موصل برگشتند و این مسیر طی شد دوباره وارد شهر موصل شدیم، همان برنامه تکرار شد ما را در شهر چرخاندند مراسم استقبال و بدرقه انجام شد و به سمت اردوگاههای اسرا بازگشتیم. اتوبوسها جلوی اردوگاه موصل یک (اردوگاه بزرگه) توقف کردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 وقتی جبهه گم میشود
شهید حاج ابراهیم همت
حاج آقا عالی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #شهید
#شهید_همت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۳
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 قبل از آنکه توفان بوزد مرا تهدید به اعدام کردند.
- سرگردهانی السامرائی پس از تصرف خرمشهر ، من از طرف فرمانده گردان دوم تیپ ۶۰ لشکر دهم مأمور شدم تا فرماندهی یک گشت شبانه را در منطقه ای نزدیک خطوط تماس آبادان - خرمشهر به عهده بگیرم. در واقع مکان مورد نظر
خیلی دور بود و احتمال درگیری تا ۹۰ درصد وجود داشت.
پس از بررسی وضعیت از روی نقشه با فرمانده تیپ ملاقات کردم و سخنان زیر میان ما رد و بدل شد.
جناب فرمانده من موضوع را از روی نقشه مورد بررسی قرار دادم، منطقه مورد نظر فاصله اش با ما خیلی زیاد است و رفتن به آنجا واقعاً خطرناک است آیا امکان تغییر مکان وجود ندارد؟
- نه به هیچ وجه امکان تغییر مکان گشتی وجود ندارد. اطلاعات به دست آمده توسط استخبارات تأکید میکند که ایرانی ها قصد دارند از این منطقه به خرمشهر رخنه کنند.
- جناب فرمانده! اما احتمال وقوع درگیری در این مأموریت وجود دارد!
- شما یک گشتی رزمی را فرماندهی می کنید و وقوع درگیری امری طبیعی است؛ این همه سؤال برای چیست؟!
ساعت هشت شب گروهان به راه افتاد. واحد برای انجام مأموریت از همه نوع امکانات برخوردار بود. سربازان لباس مخصوص به تن داشتند. همچنین همه افراد به آنچه از نظر مواد غذایی و رزمی احتیاج داشتند مجهز شده بودند. در روشهای مرسوم نظامی معروف است که تعداد یک واحد گشتی باید حدود پانزده نفر باشد و مأموریت هر یک از آنها تکنیکی و ویژه است؛ یعنی هر کس در گروه دارای وظیفه خاصی است. در واقع دلایل چندی موجب شده است که تعداد افراد گشتی اندک باشند که یکی از مهمترین آن دلایل ، مسأله حفظ امنیت است؛ یعنی تعداد اندک موجب رعایت امنیت میشود و در نتیجه موفق میشوند تا دشمن را غافلگیر کنند. اما تعداد افراد گشتی مورد نظر در آن شب به ۱۸۰ نفر می رسید. بنابراین چگونه میتوان تصور کرد که این تعداد زیاد ملزم به رعایت مسائل امنیتی باشند و چگونه میتوان تصور کرد که دستورات
از بالاترین فرد تا آخرین نفر اجرا خواهد شد.
با وجود این ما عازم منطقه مورد نظر شدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۲۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل سوم
◇ پنج شش کیلومتر از منطقه دور شدیم که بیسیم چی آمد و گفت: حاج آقا، شما را صدا می زنند. گوشی را گرفتم. بزم آرا گفت: حاج آقا خودت را برسان که سوسنگرد سقوط کرد.
با تعجب پرسیدم : سوسنگرد سقوط کرد؟ گفت: بله
گفتم: گمان نمیکنم.
گفت: چرا این طور خبر داده اند. رستمی را فرستاده ایم سوخت گیری کنند و به سوسنگرد بروند.
هفتم محرم ١٣٥٩ بود که عراقی ها حمله کردند. هنوز جاده را قطع نکرده بودند. عده ای شایع کرده بودند که سوسنگرد سقوط کرده است. آفتاب غروب کرده بود که رسیدیم. پرسیدم ماشینها سوخت دارند؟
گفتند: نه...
پرسیدم کجا سوخت بگیریم؟
گفتند: به پادگان حمیدیه بروید.
داشتیم سوخت می گرفتیم که سه چهار نفر از بچه های ارتشی و سپاهی با ماشینی آمدند و با لحن عجیبی شروع کردند به جوسازی که شهر سقوط کرده و خواهران لخت و عریان خودشان را انداخته اند توی رودخانه و غرق شده اند. آمپرم رفت روی صدوهشتاد درجه، از بس که ناراحت شده بودم. به آنها گفتم شما که خودتان فرار کرده اید، چرا از این حرفها میزنید سوسنگرد را گرفته اند، پس میگیریم حتی اگر اهواز را بگیرند ما پس میگیریم.
محمودی گفت: این جوری شده است.
عصبانی شدم. اسلحه را کشیدم و میخواستم بزنمش. گفتم: اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی میکشمت. تو داری دروغ میگویی. بزم آرا آمد وسط و گفت: حاج آقا! اگر میخواهی بزنی من را بزن. گفتم: بگویید بروند.
سوخت گیری کردیم و ساعت ده شب به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. آمدیم و از حمیدیه گذشتیم. پنج شش کیلومتر بعد از حمیدیه، در سمت جاده، روستایی بود که نامش در ذهنم نیست. حدود پانزده کیلومتر مانده به سوسنگرد به حاج بزم آرا گفتم که نیروها باید اینجا موضع بگیرند. سرگرد اسلوبی روی جاده ایستاده بود. گفت: نمی دانـــم روی جاده عراقیها هستند یا ایرانیها.
ده نفر از نیروها شامل حاج بصیری حاجی پور، عرفانی، صبوری و دهنوی را برداشتم تا برویم و آنها را شناسایی کنیم. عرفانی گفت کـه کمی عربی بلد است. از روی جاده رفتیم حدود هفتصد متر بالاتر از محل ما روستایی در سمت راست جاده بود. منبع آب بزرگی آنجا بود که بر اثر آتش دشمن واژگون شده بود. یک تانک هم از دشمن روی جاده بود. روستا را دیدیم که آتش گرفته بود. تانک دشمن مقابل روستا روی جاده ایستاده بود با خودم گفتم خدایا، اگر اینها نیروهای خودی باشند این قدر ساده روی جاده نمی ایستند.
سطح جاده از روستا مقداری بالاتر بود. عرفانی گفت: حاجی، شما همین طرف جاده بایستید تا من بروم و ببینم آنها چه کسانی هستند. او رفت و سریع برگشت و گفت: همه عراقی هستند.
بعد با اسلحه ای که در دستش بود شروع به تیراندازی کرد. سریع موضع گرفتیم.
عراقیها سلاحهایشان را در یک قسمت گذاشته بودند و چون هوا سرد بود دور آتش جمع شده بودند. عرفانی بعد از تیراندازی سریع به پشت جاده آمد و خودش را کنار پلی که آنجا بود رساند. درگیری با نیروهای عراق بالا گرفت. عرفانی آرپی جی زن بود. تنها کلاشینکف گروه هم دست او بود.
تانک عراقی تا آمد به خودش بجنبد، عرفانی بلند گفت یا فاطمه الزهرا (س) و شلیک کرد. گلوله به تانک خورد و آتش گرفت. به محض آتش گرفتن تانک، منطقه کاملاً روشن شد و ما همه جا را کاملاً می دیدیم. با آتش گرفتن این تانک بقیه تانک ها فرار کردند. نیروهای عراقی فکر کردند لشکر منظمی به آنها حمله کرده است. در آن شب، ضربه خوبی به آنها زدیم و دماغشان را به خاک مالیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 چهرهی دیپلماتیک
"حاج احمد متوسلیان"..!
حاج احمد و «غلامرضا» از بدو آشنایی، دوشادوش یکدیگر در تمامی صحنههای مقابله با ضدانقلاب حضور داشتند.
بر خلاف حاج احمد که اقتدار و سختگیریاش معروف بود، غلامرضا به شوخ طبعی و ملایمت شهرت داشت. تنها کسی که به راحتی جرأت میکرد با حاجاحمد شوخی کند، همو بود!
غلامرضا زبان فصیح و شیوایی داشت، زمانی که احتیاج به سخنرانی، مذاکره، بحث و یا از این قبیل کارها بود، حاجاحمد او را میفرستاد. هر وقت از غلامرضا علت این امر را میپرسیدند، بلند میخندید و میگفت: « من چهره دیپلمات برادر احمد هستم.»
حاج احمد تعلق خاطر عجیبی به او داشت. در پی آزادسازی پاوه، بجای اینکه خود فرماندهی سپاه را بدست گیرد این مسئولیت را بر دوش «غلامرضا» گذاشت و خودش زیردست او، مسئولیت عملیات سپاه پاوه را پذیرفت.
چهارم اردیبهشت ۱۳۵۹ وقتی غلامرضا شهید شد؛ حاج احمد در مقابل جسم در خون طپیده او زانوی ادب بر زمین نهاد و چون ابر بهاری زار زار گریست. زاری و ناله حاج احمد را تنها در کنار پیکر غلامرضا مطلق و محمد توسلی دیدهاند و بس...
روزگارمان در پناه و توجه امام زمان "عج "
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_غلامرضا_قربانی_مطلق
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۹
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
هوا کاملاً تاریک شده بود و میشد رد منورها و گلوله ها را در آسمان دنبال کرد. پیش روی عراق بیشتر از حد انتظار و پیش بینی ما بود. به خوبی میشد فهمید خط شکسته و ما در پشت جبهه عراق هستیم. صدای تیراندازی نیروهای خودی خیلی از ما دور بود، چه برسد به خودشان که کیلومترها از محلی که نشسته بودیم فاصله داشتند. امیدوار بودن به پیروزی آنها و فکر کردن به آزادی دوباره امری محال بود، آن یک ذره امید هم کم کم در دلم آب میشد و از بین می رفت.
چند نفری اسلحه به دست دورمان ایستاده بودند و نگهبانی میدادند. اگر زیاد ورجه ورجه میکردیم اخطار میدادند و سرمان داد میکشیدند. دستم را به قدری محکم بسته بودند که جای بندها درد میکرد و میسوخت. کمی دستهایم را به هم ساییدم تا بلکه بندها شل شود.
بازوی بغل دستی ام زخمی بود. مدام تکان می خورد و آرام ناله میکرد. سرباز لاغری که سبیل کلفتی داشت اسلحه را به طرفش گرفت و فحشش داد. سعی کردم دیگر تکان نخورم و تحمل کنم. بعید نبود از سر عصبانیت ببنددمان به رگبار. وقتی دید ساکت شدیم و با ترس نگاهش کردیم، کلاه آهنی اش را از سر برداشت و بلند بلند خندید. همراه با او بقیه سربازها هم از خنده ریسه رفتند. میخواستند با خندههایشان دل ما را بسوزانند و عصبانی مان کنند.
سی چهل نفری هم که آن طرف تر بودند؛ برای خودشان جشن گرفته بودند. میخوردند و میرقصیدند و آواز میخواندند و خوش حالی میکردند. دلم از گشنگی ضعف میرفت و زبانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود. بقیه هم حال مرا داشتند و زخمی ها که ازشان خون میرفت؛ وضع شان بدتر بود. یکی شان جرأت کرد و به عربی گفت: «ماء ... یا اخی! ماء .»
انگار بقیه منتظر بودند تا یکی همین حرف را بزن.د پشت سر او همه باهم آب خواستیم. سربازها به طرفمان اسلحه کشیدند. در درس عربی یاد گرفته بودیم که آب به عربی «ماء» میشود. یکی از بچه های جنوب که عربی اش خوب بود؛ گفت به جای «ماء» بگوییم «مای» وقتی گفتیم «مای» متوجه منظورمان شدند. بعضی سربازها با دست شان اشاره کردند که. صبر کنیم وبعضی دیگر سرمان داد زدند. هرچه التماس کردیم یک قطره آب هم ندادند. تا صبح با دستهای بسته به همان حالت چمباتمه نشستیم. از خسته گی چشم هایم میسوخت و خود به خود بسته میشد. پلک هایم را روی هم می گذاشتم اما خوابم نمی برد. وقتی فکر میکردم که دیگر در هوای ایران نفس نخواهم کشید دلم هری میریخت و قلبم تندتند میزد.
بالای سرم را نگاه میکردم و غصه ام میگرفت. میان دود و غباری که آسمان را گرفته بود؛ سعی میکردم ستاره ها را پیدا کنم و برای آخرین بار ببینم شان. تک و توک چشمکی میزدند و پشت غباری محو میشدند.
همیشه با دیدن ستاره ها خدا را نزدیکتر احساس میکردم و دوست داشتم با او حرف بزنم. یادم افتاد نمازم را نخوانده ام به همان حالت نشسته چشم هایم را بستم و در دلم صدایش کردم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۴
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 خرمشهر شبهای بسیار سنگینی داشت؛ از هر طرف منورهایی به فضا شلیک می شد. وقتی به دور دست نگاه میکردی گلوله های منوری را مشاهده می کردی که از سوی ایرانیها شلیک می شد. با این همه ما به راه خودمان ادامه میدادیم و از ترس دستهایمان بر روی قلب هایمان بود. سازمان رزم هر دسته کاملاً مشخص بود و در مقر فرماندهی یک دستگاه بیسیم بود که ما هر لحظه با آن ارتباط داشتیم.
ترس و وحشت مرا فرا گرفته بود. از مواضع خودمان دور بودیم. صحنه هایی از حوادث احتمالی برایم مجسم شد. اگر به اسارت در آمدیم چه عکس العمل مناسبی انجام دهیم؟ سرنوشت خانواده ام چه می شود؟ کودکانم چه خواهند شد؟ در مقابل این سؤالات و صحنه ها ناگهان فکری به خاطرم رسید و آن این بود خودم منطقه مأموریت را به منطقه ای که به مواضع خودمان نزدیک تر باشد تبدیل کنم. بدین ترتیب با فرماندهان دسته های اول تا سوم، ستوان جاسم عبدالله، ستوان یکم عبد الحي يعقوب و ستوان ستار عبد الناصر الحکیم تماس گرفتم و به آنها گفتم بنا به اوامری که همین الان به من ابلاغ شد ما باید میان درختان واقع در نزدیکی جاده عمومی اهواز - خرمشهر توقف کنیم. هیچ سؤال یا اعتراضی نسبت به این تصمیم وجود نداشت. درست ساعت یازده شب به آن نقطه رسیدیم و دسته ها در طول منطقه ای که برای آنها معین شده بود گسترش پیدا کردند. در آن نقطه به انتظار برخورد با دشمن شب را پشت سر گذاشتیم؛
اما حادثه ای رخ نداد. من هم وضعیت را تغییر ندادم. در ساعت چهار صبح تصمیم گرفتیم بازگردیم. بیشتر افراد گشتی از آن جهت که درگیری رخ نداده بود خیلی خوشحال بودند. واقعیت آن است که تنها هم و غم سربازان عراقی این بود که آن شب هیچ درگیری رخ نداده است. به واحد خودمان در داخل خرمشهر مراجعه کردیم؛ همه احساس خوشحالی میکردند؛ زیرا یک مأموریت خطرناک را به سلامت پشت گذاشته بودند. یکی از افسران به من گفت: تبریک می گویم. شب را سپری کردید بدون اینکه درگیری رخ دهد.
به او گفتم نیتها پاک و صادقانه بود. من تمایلی به درگیری ندارم. از خونریزی متنفرم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂