🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 مادرم آمد و دوری در اطراف من زد تا مطمئن شود روی پاهای خودم ایستاده ام یا نه. گفتم پاهایم سالم است و فقط مقداری زخمی شده و باندپیچی کرده اند. یک مقداری هم چشمم آسیب دیده است. برادرم گفت که شما را باید به مشهد منتقل کنیم تا در آنجا درمان شوید.
دکتر گفته بود تا یک هفته دیگر نمیتواند بیاید. باید خیالمان راحت شود. بعد از یک هفته ایشان را به بیمارستان دکتر علی شریعتی مشهد ببرید.
🔘 برای تهیه بلیت به بنیاد شهید رفته بودند. آنها گفته بودند: پرواز مستقیم به مشهد نداریم. او را با هواپیمای سی-۱۳۰ ارتش تا تهران میبرند. از آنجا به مشهد بروید یک نفر هم بیشتر همراه مجروح نباشد. بنا شد عمو با من بیاید. یک شب را در تهران ماندیم. در نقاهتگاه جهاد سازندگی خیلی اذیت شدم. دارو هم کم بود. شب تا صبح درد کشیدم. فردای آن شب با هواپیمای هما به مشهد رفتیم. وقتی وارد فرودگاه مشهد شدیم، برادر پدر و همه خانواده ام آمده بودند. من به خاطر چشم و سرم اجازه راه رفتن نداشتم. وقتی مرا با برانکارد می آوردند دیدم پدرم گریه میکند ! خیلی ناراحت شدم.
روی پله ها بودم که گفتم که برانکارد را زمین بگذارید. از روی برانکارد بلند شدم و پایین آمدم. دیدم پدرم با آستین اشکهایش را پاک کرد. این پیرمرد هفتاد ساله جلو آمد و گفت پسرم خوشحالم کردی. اگر تو را با تخت پایین میآوردند دلم میترکید. تو مردی نیستی که روی برانکارد طاقت بیاوری. من تو را میشناسم و بزرگت کرده ام. از ده دوازده سالگی هرگز ندیدم به خاطر درد شکوه کرده باشی.
🔘 در بیمارستان دکتر علی شریعتی بستری شدم. شب بعد، دکتر ملکی گفت که باید شما را عمل کنیم. مرا به اتاق عمل بردند. آن شب مادرم نزد من ماند. وقتی به هوش آمدم دیدم مادرم همانجا نشسته و نگاه میکند. به ایشان گفتم شما بروید استراحت کنید. او گفت بابات هم بیرون است. از دیشب همین طور توی باغ قدم می زند.
گفتم برویید به همسرم بگویید برای ناهار من غذا درست کند. من غذای بیمارستان را نمیخورم. الان هم بسیار گرسنه هستم.
مادرم پرسید: چی درست کنند؟
گفتم بگویید مرغ درست کنند. پلو هم نمیخواهد. مرغ را سوخاری کنند و بیاورند.
🔘 ساعت دوازده بود که دیدم پدر و مادر همسرم آمدند. یک قابلمه هم دستشان بود. دخترم با آنها آمده بود. وقتی بساط ناهار را پهن می کردند، غذا آمد.
پیرمردی هم پدر شهید کفاش بود پسر او شهید شده بود، اما جنازه اش در میدان درگیری جا مانده بود. به همسرم گفتم:
جمع کن، فعلاً مهمان دارم.
گفت: کسی نیست. گفتم آن پیرمرد با من کار دارد. ایشان آمد و گفت آقای نظر نژاد، به من کمک کنید.
پرسیدم: چطور مگر؟!
گفت: به من خبرهای ضد و نقیض داده اند. می خواهم ببینم آیـا پسرم شهید شده یا نه.
گفتم تا آنجایی که من میدانم ایشان زخمی بود. اما در بیمارستان شنیدم که شهید شده.
گفت: پشت پرده با من صحبت نکنید. گفتم بروید آقای چراغچی را پیدا کنید. ایشان دقیق بـه شـما می گوید که چه اتفاقی افتاده. خداحافظی کرد و رفت.
🔘 دوباره ناهار را آوردند. دو ران مرغ را سوخاری کرده بودند. خواستم یک دانه اش را بردارم، دیدم دخترم مانع شد. گفت: میخواهی تمام آن را خودت بخوری؟ پرسیدم مگر میل داری؟
گفت بله یکی مال من یکی مال تو.
خیلی زود فهمیدم که او قصدش خوردن غذا نبود. میخواست یک بار دیگر به من بگوید که مرا دوست دارد. پرسیدم: پس چرا نخوردی؟ با همان زبان بچگیاش گفت قلبم راضی نشد که از این غذا بخورم. در همین موقع دکتر ملکی آمد. فوری پرسید: شما غذا میخوردید؟ گفتم: بله. گفت این کار را نباید میکردید. میخواستیم شما را عمل کنیم. باید
چشمتان را تخلیه کنیم. تا چشم دیگرتان را کور نکند. گفتم حالا میخواهید چکار کنید؟ گفت فردا صبح عمل میکنیم. یادت باشد که شب نباید چیزی بخورید.
🔘 فردا صبح مرا به اتاق عمل بردند. بار پنجم یا ششم بود که عملم کردند. چشم چپم را تخلیه کردند. خیلی ضعیف شده بودم. اگر روز اول، هشتاد کیلو بودم بیش از ۵۸ کیلو برایم نمانده بود!
حدود یک ماه و نیم از معالجه ها و استراحت من گذشته بود. یک چشم را عمل کرده بودند. چشم دیگر به طور کامل بسته بود. شنیدم صدای گریه می آید. صدای گریه برایم آشنا بود. خوب گوش دادم. دیدم صدای آقای دهقان و چراغچی است. دستم را دراز کردم. یک نفر دستم را گرفت. گفتم به دکتر بگویید این یکی چشم را باز کند تا شما را ببینم.
🔘 صدای گریه ها شدت گرفت. دکتر ملکی آمد. پنج دقیقه چشمهایم را باز گذاشتند تا بچه ها را ببینم. دهقان چراغچی، آذری نــوا، بزم آرا و گرجی را دیدم. همه گریه کردند. به چراغچی گفتم: چرا گریه میکنید؟ چراغچی گفت ما وقتی وارد اتاق شدیم، فکر کردیم اشتباه آمده ایم، چون هیکل شما این قدر ضعیف نبود.
گفتم: از بس که مرا عمل کرده اند بدنم ضعیف شده. ولی مطمئن باشید که من همۀ عقب افتادگیها را جبران میکنم. شما غصه نخورید. گفتند: ما قصد داریم امشب با عده ای از بچه های بسیج در بیمارستان دعای توسل برگزار کنیم.
قرار شد با مسؤولین بیمارستان صحبت کنند. آنها گفته بودند، گریه کردن برای چشم من ضرر دارد. همان شب، وقتی بعد از نماز از پنجره نگاه کردم دیدم بچههای بسیج روی تپه مقابل بیمارستان جمع شده اند و دعای توسل میخوانند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حسین آبروی منو.....
حاج محمود کریمی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#ماه_محرم
#توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۱
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل پنجم
یک ماهی میشد که لباس مان را عوض نکرده بودیم. چند نفری لباسهای جدید را پوشیده بودند که سربازها برگشتند. با یک عالمه تیغ و ریش تراش. پشت سرشان سامر آمد داخل با چوب دستیاش بازی میکرد و لب هایش را میجویید. طوری نگاهمان میکرد که معلوم بود دنبال بهانه است تا اذیت مان کند. کسی از جایش جم نمی خورد. خیلی ها مثل من ناز شستش را چشیده بودند.
سامر جنّ به تمام معنا بود. همه از او حساب می بردند؛ حتی خود عراقی ها. می گفتند جزو نیروهای اطلاعاتی است و اتفاقات اردوگاه را به استخبارات عراق گزارش میکند.
تیغ ها و ریش تراش ها را بین بچه ها تقسیم کردند. سامر بین بچه ها می گشت و گیر میداد به کسانی که ریششان بلند بود. از موهایشان می گرفت و میکشید یا توی سرشان میزد و میخندید.
به هر دو نفر یک تیغ دادند. یک عالمه موی پراکنده و انبوه، با یک تیغ. موهای بلند من با سه تیغ هم تمیز نمی شد چه برسد به یک ریش تراش ساده. کار سخت و غیر ممکنی بود.
از دل دل کردن بچه ها معلوم بود که اعتراض دارند. اعتراض مان را به زبان آوردیم. بهانه دست سامر افتاد. یک ریش تراش برداشت و رفت سراغ اولین نفری که اعتراض کرده بود. با یک دست موهای سرش را گرفت و با دست دیگر تیغ را به موهای صورت او کشید. ناجور میکشید. طوری که یک ور صورتش خونی شد.
حساب کار دست بقیه آمد. ریش تراشها را برداشتند و بدون معطلی دست به کار شدند. حالا جای شکرش باقی بود که همراه تیغ، ریش تراش هم دادند وگرنه باید انگشتانمان را زخم و زیلی میکردیم.
من و دمیرچه لو باهم بودیم. ریش تراش را برداشتم و شروع کردم به تراشیدن سر او. وسط سرعلی تاس بود. با خنده توی گوشش گفتم: «تاس بودن سرت بالاخره یه جایی به درد خورد. این جوری به نفع موهای منه!»
دستی به ریشهای بلندش کشید و گفت: «عوضش تو هم ریش نداری و این به نفع ریشهای منه!»
موهای سرعلی که تمام شد ریش تراش را از دستم گرفت و افتاد به جان موهای بلند و به هم چسبیده ام. سرم را صاف گرفته بودم و بچه ها را می دیدم که همدیگر را کمک میکنند. تیغها کند شده بود و نمی برید. موی سر یکی نصفه مانده بود. دیگری صورتش را زخمی کرده بود و آن یکی ریش تراش را به زمین میزد تا موهایش تمیز شود. چند کاسه آب هم آوردند.
تمیز کردن موهای من که دیگر مصیبت بود. دمیرچه لو مجبور میشد تیغ را محکم بکشد تا پاک شوند. گاهی موی سرم کشیده میشد و جایش می سوخت. چشمهایم را بسته بودم و سعی میکردم به چیزهای خوب فکر کنم تا حواسم پرت شود. صدای سامر را که شنیدم سریع چشمهایم را باز کردم. بالای سرما بود با دست اشاره کرد و گفت: «انهاض!»
ایستاده. بلند شدم کمی از من بلندتر بود. با حالت تمسخرآمیزی گفت: «انت
سخلا؟»
متوجه منظورش نشدم. سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. نمیدانستم چه عکس العملی نشان بدهم. بازهم حرفش را تکرار کرد. نگاهم به دهان مترجم بود اما چیزی نگفت. با خودکارش چند ضربه روی موهای باقی مانده ام زد و به عربی چیزی گفت که متوجه نشدم. به مترجم اشاره کرد که برایم ترجمه کند.
- سیدی میگن که تا آخر عمرت دیگه هیچ وقت از این موها نمیبینی. هردو خندیدند. با حرفش ته دلم خالی شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
17.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 غلبه عملیات "مرصاد" بر
"فروغ جاویدان"
سازمان منافقین در نشستی مشترک با رژیم بعث به این نتیجه رسید که با یک عملیات نظامی و با حمایت ارتش صدام و خصوصا نیروی هوائی، میتوان نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران را نابود کرد. این عملیات فروغ جاویدان نامیده شد که با تلاش نیروهای سپاه، بسیج و هوانیروز برای مقابله با دشمن و آزادسازی شهرهای اسلام آباد و کرند، در عملیات مرصاد به پیروزی رسید.
عملیات مرصاد آخرین عملیات رزمی جمهوری اسلامی ایران در جنگ تحمیلی هشت ساله است، با این تفاوت که اینبار نیروهای دشمن از جنس عراقی نبودند، بلکه ایرانیانی بودند که در قالب نیروهای شبه نظامی موسوم به ارتش آزادی بخش ملی، تحت رهبری مجاهدین خلق، با حمایت دولت عراق به مرزهای ایران صورت گرفت.
عملیات فروغ جاویدان با پشتیبانی کامل دولت صدام برخوردار بود که با هدف فتح تهران طی یک برنامه زمانبندی شده ۳۳ ساعته طراحی و تدارک یافته بود.
این درگیری از سوم مرداد تا هشتم مرداد ادامه داشت و پیروز این معرکه نیروهای جان بر کف ایران اسلامی بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#عملیات_مرصاد
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۶
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 تغییر هویت و محو ارزشها
سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش،
یکی از سربازان رفت و با خود گوسفندی آورد. سربازان ما در این زمینه مهارتهای زیادی به دست آورده بودند.
گوسفند چاقی بود. اما این بار اتفاق عجیبی افتاد. یکی از تک تیراندازان ایرانی توانست گروهبان حسین علاوی را شکار کند. خون تمام سرش را فرا گرفته بود و در حالی که بر روی زمین افتاده بود فریاد میزد: نه من کباب نمیخواهم نه خواهش میکنم. آمبولانس برای نجات او با سرعت حرکت کرد، اما سودی نداشت.
به هر حال مجلس سور دوم به مجلس عزای حسین علاوی تبدیل شد. فرمانده تیپ سوم به ما گفت این گوسفند را نثار روح حسین علاوی می کنیم. با فرمانده تیپ صبری الدوری که ما تحت امر آن بودیم، تماس گرفتیم و گفتیم برای شادی روح حسین علاوی مجلسی ترتیب داده ایم. گفت: بسیار خوب من هم نزد شما خواهم آمد تا در این سوگ با شما شریک باشم.
زندگی در خرمشهر به گونه ای نبود که در تصور کسی بگنجد، بلکه سرشار از درد و تحقیر و عذاب بود. بعد از تصرف شهر به دست نیروهای ما، افسران نیروهای ویژه گفتند: از دست دادن افراد مهمترین مسأله ای بود که فکر ما را به خود مشغول کرده بود. سرهنگ دوم نیروهای ویژه حسین فرج البهادلی که فرماندهی گردان اول تیپ ۳۳ نیروهای ویژه را عهده دار بود میگفت یک روز همراه با ۳۰ سرباز در کوچه های خرمشهر گشت میزدم. گاهی به عقب بر می گشتم و میدیدم که یکی از سربازان تیر خورده است. با خود گفتم چرا؟ آیا واقعه ای رخ داده است؟ آیا این بدان معناست که هنوز خرمشهر در دست ایرانیها است؟ تعداد پنج نفر از افراد ما با همین شیوه کشته شدند که این رقم در یک مرحله، عدد بالایی بود. با جناب فرمانده تیپ تماس گرفتم و به اطلاع ایشان رساندم که تعدادی از افراد نفوذی ایرانی اقدام به شکار سربازان ما می کنند. گفت اگر تعداد سربازان شما هفت نفر هم باشد باید جلوی آنها را بگیرند و همه شان را تا تهران تعقیب کنند.
گفتم: چشم... اطاعت میشود. ما فقط می دانستیم که تهران هم پایتخت ایران است مانند بغداد که پایتخت عراق است. ولی چیز دیگری از آن نمی دانستیم. مثلاً نمی دانستیم چه فاصله ای با خرمشهر دارد. به سربازان گفتم جناب فرمانده تیپ می فرمایند شما باید آن افراد پست را تا تهران تعقیب کنید. یکی از سربازان خندید و گفت: جناب سرهنگ، تهران؟ گفتم ساکت! خداوند تو را از نعمتهایش محروم میکند. می دانم تهران هزاران کیلومتر از اینجا فاصله دارد! ولی فرمان فرمان است. ساکت شدند. با این کلمات دهان این سرباز را بستم و دیگران هم گمان کردند که ارتش عراق منتظر انجام عملیاتی است که عمق آن هزاران کیلومتر است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۶
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 دوستان گفتند: ما قصد داریم امشب با عده ای از بچه های بسیج در بیمارستان دعای توسل برگزار کنیم.
قرار شد با مسؤولین بیمارستان صحبت کنند. آنها گفته بودند، گریه کردن برای چشم من ضرر دارد. همان شب، وقتی بعد از نماز از پنجره نگاه کردم دیدم بچههای بسیج روی تپه مقابل بیمارستان جمع شده اند و دعای توسل میخوانند.
مدتها به همین منوال در بیمارستان بستری بودم. دستور داده شد یک چشم مصنوعی برای من تهیه کنند. به تهران رفتم. یکی از بچه های بهداری سپاه مرا به ناصر خسرو برد. در یک تیمچه، دکتری بود که دو سه هزار تا چشم مصنوعی داشت. بالاخره یکی از آن چشمها که خیلی شبیه چشم دیگرم بود بـرای مـن کـار گذاشتند. بودجه اش را برادرم تقبل کرد.
🔘 همان اولین روزها که هنوز به چشم مصنوعی عادت نکرده بودم، به زیارت حضرت معصومه(س) رفتم. بعد از زیارت، برای استراحت به مقر سپاه رفتم. همان شب در مسجد پایگاه سپاه برای پیروزی رزمندگان دعا میخواندند. عده زیادی از روحانیون بچه های سپاه و مردم کوچه و بازار آمده بودند. من هم رفتم که شرکت کنم. غافل از این که گریه کردن برای چشم من ضرر زیادی دارد. از قـضـا مـن کـه حسرت دوری از بچه ها را داشتم دلی از عزا در آوردم. فردا به مشهد رفتم بیست روزی در مشهد بودم که چشمم عفونت کرد. دکتر ملکی برایم توضیح داد که نباید گریه میکردی. به او گفتم من تعجب می کنم که از چشم کور چه جوری اشک در می آید؟
گفت: ما چربی و عضلات داخل چشم را ترمیم کرده ایم. به خاطر این که چشم مصنوعی را وقتی میگذاریم مقداری بتواند تکان بخورد.
🔘 بیست روزی بستری شدم. بعد یک روز به ساختمان عملیات سپاه مشهد آمدم. احمدی فرمانده عملیات بود. گفت: شما مشهد بمانید. گفتم: هر چه سریعتر میخواهم برگردم.
گفت: قرار است به زودی به اهواز برویم. عملیاتی در پیش است. قرار است نیروها را سازماندهی کنیم و خود را برسانیم. صبر کنید تا با هم برویم.
🔘 ناچار تا روز اعزام صبر کردم. خانواده و علی الخصوص مادرم میگفت بمان تا حالت خوب بشود. آنها می گفتند که هنوز ماهیچه های پایت به طور کامل ترمیم نشده. پدرم می گفت: من همیشه شما را برای رفتن به میدان جنگ تشویق میکنم. با این حال، بهتر است صبر کنی تا اوضاع و احوالت بهتر شود. ممکن است یک وقت برای بقیه سربار شوی.
من خنديدم و گفتم آقاجان میدانی که من با سختی بزرگ شده ام و در مقابل سختی مقاوم هستم. ده دوازده روز که گذشت متوجه شدم منطقه عملیاتی، دزفول است؛ منطقه دزفول و سایتهایی که به سمت فکه کشیده شده است.
🔘 آقای احمدی به اهواز رفته بود. گردانهایی را آماده اعزام می کردند و با هر هواپیما چندصد نفر را میفرستادند. من هم بدون این که از کسی حکم بگیرم رفتم و سوار هواپیما شدم. هیچ کس متوجه نشد سوار شده ام. به پادگان نیروی هوایی دزفول رفتیم. از آنجا ما را به پادگان دوکوهه اندیمشک بردند. آقای حمیدی نیا و علوی من را دیدند. آقای
حمیدنیا گفت: حاج آقا شما حالتان خوب نبود، چرا آمدید؟
گفتم: طاقت نیاوردم.
گفت: حالا که آمدی!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نمایی از پیروزی رزمندگان اسلام
در عملیات مرصاد به فرماندهی شهید صیاد شیرازی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#عملیات_مرصاد
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 آیا جز اصحاب عاشورایی سیدالشهداء
کسی را میشناسی که بهتر از شهدای ما
خدا را عبادت کرده باشد ..!
¤ روزتان سرشار از برکت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#مهران_تیرماه۱۳۶۵
#منطقه_عملیاتی_کربلاییک
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂