🍂 امام گفت:
خونهای جوانان ما
بر مسلسلها غلبه كرد ..!
و موشک ها و پهپادها امروزمان همان مسلسل های دیروزند
¤ امروزتان امیدوار به فردا
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۲
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هفتم
کرمانی، پسر شوخ طبع و سیاه سوختهای بود که قیافه بامزه ای داشت. با جکها و ادا و اطوارش حال و هوای مان را عوض میکرد. مثلاً؛ نزدیک ناهار که همه منتظر غذا بودیم؛ رو به بچه ها میکرد و بلند میگفت: «بچه ها ! میدونید الان چی میچسبه؟ یه سیخ کباب داغ با یک لیوان دوغ خنک. دور دهانش را میلیسید و میگفت: «به ! چه آرزوی قشنگ و خوش مزه ای!» با حرفهایش دهانمان آب می افتاد. ادای عراقیها را عین خودشان در می آورد و ما می خندیدیم. گاهی نگهبان پشت شیشه متوجه مزه ریختن های او می شدند و می آمدند داخل و میگفتند: «یک بار دیگه همون اداها رو پیش ما دربیار.»
او هم گاهی اوقات بدون ترس ادایشان را در می آورد و کتک میخورد.
تا نماز صبح قرآن دست من بود و بعد از نماز محمود هاشمی آن را ازم گرفت. وقتی دستش را به طرفم دراز کرد دیدم که آستین اش را بالا زده و مچ دستش را با دستمال بسته. به شوخی پرسیدم: «انفرادی خوش گذشت؟»
خنده ی تلخی کرد.
- خیلی!
آهی کشید.
- نامردا تهدیدم کردن اگه یک بار دیگه ببینن دارم تکواندو تمرین میکنم قلم پامو مثل دستم میشکنن تا نتونم راه برم.
حسرتی که در صدایش بود قلبم را به درد آورد. قهرمان تکواندو باشی و نتوانی روزی یک ساعت یک گوشه برای خودت تمرین کنی.
قرآن را به دستش دادم.
- به هر حال مواظب باش از این نامسلمونا هرکاری بگی برمیاد. بعد از نماز تازه داشت چشمهایم گرم میشد که لگد محکمی به در بزرگ و آهنی سلول کوبیدن شد. افسر و سربازها غافلگیرانه ریختند داخل و داد زدند: «بربا... بالا بربا!»
آن روز صبح، خیلی زودتر از همیشه برای سرشماری آمده بودند. سریع از جا پریدیم و پتوها را بدون این که تا کنیم؛ انداختیم پشت در. کیپ تا کیپ هم صف بستیم.
هر روز، پنج یا شش بار این برنامه را داشتیم و هربار باید مواظب میشدیم تا بهانه دست آنها ندهیم. کوچک ترین حرکت اشتباه یا نحوه ایستادنمان بهانه ای میشد برای کتک خوردن های مفصل و انتقال به سلول انفرادی.
افسر ماسک را از روی بینیاش پایین کشید و تذکرات تکراری اش را داد. اینکه حواسمان باید جمع باشد و دست از پا خطا نکنیم. همزمان که او حرف میزد؛ سرباز سیاه سوخته شروع کرد به شمردن. صد و پنجاه و سه نفر شدیم. یک نفرمان کم بود. سرباز که کنار رفت؛ نوبت افسر درشت هیکل و بداخلاق بود و بعد نوبت فرمانده تا از شمارش مطمئن شوند. راستی راستی یک نفرمان کم بود. افسر عصبانی بود و هی تکرار میکرد یالا بگید اون یک نفر کجاست؟
ارشدمان گفت: «شاید یکی حالش بد شده و بی خبر رفته بهداری. یکی از سربازها جواب داد که تازه از بهداری آمده و از این سلول کسی آن جا نبوده. عصبانی نگاهمان میکردند و جواب میخواستند. بیچاره فرامرز دست و پایش را گم کرده بود و مدام این ور و آن ور را نگاه میکرد.
قبل از همه پای ارشد سلول گیر بود که باید جوابگو می شد. زیر نگاه های عصبانی افسر و فرمانده، مستاصل مانده بود و هر لحظه چیزی میگفت: «آخه در بسته بود، چه طور ممکنه کسی فرار کرده باشه؟»
دمیرچه لو با انگشتش پتوها را نشان داد.
لای پتوها رو نگاه کنید شاید کسی خواب مونده باشه.
سربازها رفتند سراغ پتوهایی که گوشه دیوار کپه شده بود. کسی را پیدا نکردند، پتوهای پشت در را که به هم میریختند؛ یکهو دیدیم یکی مثل باد از لای پتوها درآمد و دوید آخر صف.
موقع دویدن، افسر عراقی چنگ انداخت و او را از پشت گرفت. ابوالفضل بود. پیراهنش از پشت پاره شد و افتاد زمین. سربازها با اینکه میدانستند او مریض احوال است و عقل و هوش درست و حسابی ندارد. دوره اش کردند و برای خودشیرینی پیش فرمانده افتادند به جانش. وقتی کتک میزدند؛ صداهای دل خراشی از ابوالفضل بلند میشد که دل آدم را ریش میکرد. اگر همان طور او را کتک میزدند تمام دندههایش میشکست.
باران بهاری مثل سیل میبارید. ابوالفضل را روی زمین خیس کشان کشان به طرف سلول انفرادی بردند.دو روز بعد، بی حال و زخمی آوردنش. تمام بدنش کبود شده بود. با این که بازهم بلبل زبانی میکرد و عراقیها را فحش میداد. میگفت: «کنار در خوابیده بودم تا خواستم به خودم بجنبم بچه ها پتوها رو تل انبار کردن روم و نتونستم تکون بخورم. بیدار بودم و به زور نفس میکشیدم. منتظر بودم عراقی ها برن بعد کمک بخوام.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید چمران
تا صدای اذان از گلدسته ها بلنده
نا امیدی گناه کبیرهست
سکانسی قابل تامل از فیلم مثل "چ"
به کارگردانی ابراهیم حاتمی کیا
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#سکانس
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 اولین اعزام، فتح المبین ۱
راوی: علی دانائی
گردان سلمان فارسی
تیپ محمد رسول الله
°°°°°°°
..تمرینات گردان هر روز ادامه داشت و بعد از ظهر ها با گردان ارتش بطور مشترک تمرین می کردیم.
غیر از برنامه های معمول، دسته ها را به نوبت می بردند و خط اول جبههی "بلتا" را که قرار بود از آنجا عملیات کنیم، از نزدیک به نیروها نشان می دادند.
چند شب آخر سال ١٣۶٠ مرتب می گفتند احتمال دارد عملیات امشب باشد، اما نمی شد. تا رسیدیم به شب تحویل سال که فردایش نوروز بود و مصادف با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها.
آنشب بین دو نماز، علی شیرکوند که پانزده سال بیشتر نداشت، دعایی خواند که تا عمق وجود آدم را متحول می کرد. او متوسل به حضرت زهرا شده و اشک همه را در آورده بود.
صبح ، بعد از نماز جماعت، آماده صبحگاه شدیم که گفتند امروز بمناسبت سال نو فقط مراسم صبحگاه مختصری داریم و خبری از دویدن نیست.
بچه ها رفتند با جانشین گروهان که سید بود و بچهها به او محسن چریک میگفتند روبوسی کردند و..
یک ساعت بعد به یکباره سروکله یک تویوتا وانت در محوطه پیدا شد و مقداری مهمات خالی کرد. گفتند همه بیایید مهمات تحویل بگیرید امشب حتما عملیات است.
همه با هیجان خشابها را پر کردیم و چندتا نارنجک و مقداری مهمات اضافه توی کوله پشتی هایمان ریختیم.
چیزی نگذشته بود که تعدادی برگه توزیع کردند. توضیحاتی داده بودند که در مواجهه با اسرا از چه کلماتی در عربی استفاده کنیم.
ساک هایمان را هم تحویل چادر تعاون دادیم و در فرصت باقیمانده کسانیکه وصیتنامه ننوشته بودند در گوشه ای مشغول نوشتن شدند. بعد از نماز جماعت ظهر و عصر و صرف ناهار، سریع گردان جمع شد و پیاده به راه افتادیم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بر خاک بیفتم
که تو آزاد بمانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۷
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرقت خودروها از خرمشهر
سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی
در یکی از روزهای گرم تابستان یکی از افسران ارشد به نام سرهنگ ستاد رمزی السامری که فرماندهی تیپ تکاور سپاه سوم را به عهده داشت، یکی از سربازان را فرستاد تا چند دستگاه کولرگازی برای او بیاورد. ایرانیها از این دستگاهها فقط در مناطق جنوب که گرمای تابستان در آنجا بیشتر از مناطق دیگر ایران است، استفاده میکنند. سرهنگ ستاد رمزی از گروهبان صبری رحیم الجبوری سؤال کرد:
آیا می توانی از آن خانه ها برای ما کولر بیاوری؟ گروهبان صبری در جواب گفت چشم جناب سرهنگ، اما یکی از دژبانی های لشکر سوم ممانعت می کند. سرهنگ در جواب گفت نگران نباش من با آنها تماس میگیرم. فرمانده تیپ فوراً با افراد دژبان تماس گرفت. آنها به او گفتند:
جناب سرهنگ جناب فرمانده چنین دستور صادر کرده است. فرمانده تیپ به آنها گفت: ما در اینجا به آن وسایل احتیاج داریم. سپس فرمانده تیپ با النعیمی تماس گرفت. سرهنگ ستاد سامر التکریتی در جواب به او گفت دوست عزیز توجه بفرمایید که ما ارتشی با ارزشهای اسلامی هستیم و به خاطر گسترش ارزشهای اسلامی و بعثی به اینجا آمده ایم. بنابراین صحیح نیست که با این اقدامات به ساحت جناب رییس جمهور اسائه ادب شود، تمام کسانی که در محمره خرمشهر مرتکب سرقت شدند دستگیر و مجازات شده اند. فرمانده تیپ در جواب گفت جناب سرهنگ من برای دفتر کارم در اینجا نیاز به آن وسیله دارم و هرگز قصد این را ندارم که بخواهم آنها
را به بغداد بفرستم. سرهنگ سامر پاسخ داد دوست من تفاوتی نمی کند. این کالاها در حال حاضر نزد ما امانت است و ما منتظر اوامر فرماندهی هستیم تا آنها
را به عنوان غنایم جنگی میان برادران فرمانده تقسیم کنیم. فرمانده تیپ با خشم و ناراحتی افزود: جناب سرهنگ شما دم از ارزشهای متعالی میزنید اما من همین الان که با شما با این تلفن صحبت میکنم صدای کولر و تلویزیون مسروقه در دفترتان را می شنوم. این دو گانگی و نفاق برای چیست؟ مردم را از کارهایی نهی می کنید که خودتان انجام میدهید. خجالت نمیکشید، تا کی میخواهید مردم و خودتان را فریب دهید؟
این سرهنگ همچنان به سخنان عتاب آلود خود ادامه می داد و طرف دیگر نیز می شنید. در این هنگام یکی از افسران ارشد وارد دفتر سرهنگ سامر شد، این شخص از جانب عدی مأموریت داشت تا بعد از آنکه سرقت کالاها با مشکلاتی مواجه شده بود به آن سر و سامان بدهد. نامبرده گوشی تلفن را از سرهنگ سامر گرفت و به کلمات سرزنش آلود طرف مقابل گوش سپرد. فرمانده تیپ میگفت عدی تمام محمره [خرمشهر] را به بغداد انتقال داده است. حرامتان باشد که از ما یک دستگاه کولر را منع میکنید اما خانه های شخصی شما مملو از این کالاهاست، حتی خانه جناب وزیر دفاع در الکراده نیز از این وسایل بی نصیب نمانده است، من نمیدانم فردا شما در محکمه عدل الهی چه جوابی دارید که بدهید؟! فرمانده تیپ گوشی تلفن را گذاشت. در سمت دیگر و در خط میان افسر مهمان به نام سرهنگ ستاد عمر سلمان الخطاب و سرهنگ سامر سخنان زیر رد و بدل شد.
- سرهنگ عمر چرا این حیوان با تو این گونه سخن میگفت؟
- سرهنگ سامر! جناب سرهنگ این روزها افرادی امثال او فراوان شده اند. گمان میکنند این کارها به نفعشان تمام میشود.
- سرهنگ عمر چه می خواست؟
- سرهنگ سامر کولر میخواست.
سرهنگ عمر نیست و نابود شود، ما باید اوامر فرماندهی را نصب العین قرار بدهیم. ایشان موضوع سرقت را منع کرده اند و افراد بلند پایه باید برای خود احترام قائل باشند.
سرهنگ سامر پاسخ داد جناب سرهنگ من این مسأله را با او در میان گذاشتم اما او می گوید که آقای عدی خودش محمره را غارت می کند. سرهنگ عمر گفت نه لعنت بر پدر و مادر او ببین مردم را اگر به آنها میدان داده شود چه میکنند. بر اشراف و بزرگان عراق تعدی می کنند. الله اکبر! جناب عدی خودروها را به مصر هدیه میکند و به فقرا آرد و شکر میدهند. اما اینجا او را متهم به سرقت می کنند! لحظه ای سکوت کرد و افزود واقعیت این است که من از دفتر جناب عدی اعزام شده ام و مأموریت دارم موضوع جمع آوری خودروها و کالاها و نظارت بر این کار را پیگیری کنم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 بچه ها همه آماده بودند. ابوالفضل رفیعی برای فردا برنامه ریزی میکرد. او تعیین میکرد که هنگام عملیات چه کسانی باید جلو بروند. دیدم برای همه نقش در نظر گرفته الا برای من! کسی عادت نداشت که در قرارگاه بماند. همه عشق و علاقه جنگیدن داشتند. برای رسیدن به شهادت رقابت بود. حالا این چه رمزی بود نمیدانم. لشکر دستور داد ابوالفضل رفیعی در قرارگاه بماند. به ناچار من، هادی سعادتی و عامل را برای جلو بردن گردانها فرستادند. من هم دلم حسابی خنک شد. هنوز عملیات آغاز نشده بود ابوالفضل رفیعی به وسیله تلفن صحرایی با مرتضی قربانی صحبت میکرد. او می گفت: من که زن نیستم چادر سر کنم و در قرارگاه بمانم.
مرتضی قربانی میگفت من که این جا مانده ام، زنم؟ من هم دوستندارم اینجا باشم. من هم میخواهم الان آنجا بیایم.
رفیعی میگفت خب پاشو بیا چرا نمی آیی؟
🔘 مرتضی قربانی میگفت خب اینجا باید قرارگاه لشکر را کنترل کنم. هر کاری کرد نتوانست ابوالفضل را قانع بکند. برنامه ریختند که ما بمانيم. وقتی متوجه شدم گفتم این امکان ندارد. من که فرمانده تیپ نیستم. نفر سوم تیپ هستم. جنجالی بود. ابوالفضل رفیعی را قانع کردیم که در قرارگاه بماند. عاقبت او به گریه افتاد. در آن آخرین لحظه گفت: شما سه نفر هستید و من یک نفر. من زورم به شما نمیرسد. بعد دستش را بلند کرد به سمت آسمان و گفت خدایا تو شاهد باش که بالاجبار من را نگه میدارند، من حاضر نیستم بچه های بسیج جلو باشند و به شهادت برسند و ابوالفضل رفیعی توی سنگر سرپوشیده محفوظ بماند.
🔘 قرار شد اول صبح برویم و منطقه را ببینیم. بعد هم گردانها را گفتم هادی سعادتی و سیدحسین موسوی - مسؤول اطلاعات- با یک موتور بروند. عامل و آصف مجیدی هم با یک موتور دیگر حرکت کنند و من و ملک نژاد و و دودمان با همان جیپ حرکت کنیم. على موحدی با ابوالفضل رفیعی در قرارگاه ماندند.
ساعت یک ربع به ده شب عملیات با رمز یا فاطمه زهرا (س) آغاز شد. در مرحله اول لشکرها خط دفاعی دشمن را شکستند. قرار بود ما در مرحله دوم عمل کنیم. لشکرهای ۲۷ و ۳۱ جلوتر از تیپ ۲۱ عمل میکردند. چون ما با ارتش ادغام بودیم هر تیپمان دارای پانزده گردان بود. آنچه از بیسیم شنیده میشد خبر از پیشروی نیروها داشت.
🔘 اولصبح نماز را خواندیم و حرکت کردیم. ما چون پشت سر لشکر ۲۷ عمل میکردیم از پیچ انگیزه بالا آمدیم. دیدم چراغی فرمانده لشکر ۲۷ داخل یک کانال ایستاده و مرتب با نیروهایش صحبت میکند. همدیگر را میشناختیم. ایشان گفت اگر میتوانی یک گروهان به ما کمک کنید. نیروهای ما دور دست هستند و نمیرسند. ارتفاع ۱۱۲ باید به دست ما بیفتد. من برگشتم و یک گروهان از گردان مصطفی قوی آوردم. کنار کانال گروهان را به چراغی واگذار کردم. بعد خودمان حرکت کردیم به سمت خط دومی که نیروها بودند. نرسیده به کانال دوم متوجه شدم که از سمت ارتفاعات ۱۱۲ یکی پیام پی ام پی به سمت جیپ ما شلیک می کند. اول فکر کردم که با کالیبرش زد. بعد دیدم نه، این شیئِ قرمزی که می آید خیلی کند حرکت میکند. فهمیدم موشک مالیوتکا است. چون موشک مالیوتکا حدود پانزده ثانیه طول می کشد تا به مقصد برسد. با تمام قدرت، طوری پیچیدم که ماشین را چپ کنم. حساب کردم که اگر جیپ را چپ کنم ما به بیرون پرت میشویم و موشک هم به جیب نمی خورد. جیپ روی جاده شنی تک چرخ زد و حدود پنج ثانیه روی چرخهای یک طرف حرکت کرد چپ هم نشد. موشک از سر جیپ رد شد و دیفرانسیل ماشین را گرفت. جیب به سمت آسمان پرت شد و من معلق زنان روی زمین افتادم.
🔘 اول که خوردم زمین زود بلند شدم و ایستادم. یک نگاهی کردم دیدم که تکه های بدن آقای دودمان روی زمین افتاد! آقای قرص زر هم رانش کنده شد و یک طرف افتاد. باقی بدن او طرف دیگر افتاده بود. ملک نژاد کنار من افتاده بود و مرتب یا حسین یا حسین(ع) می گفت. خیلی آرام پا کشیدم که بالای سر ملک نژاد بروم اما به زمین افتادم. میخواستم بلند شوم دیدم پاهایم تکان نمی خورند. دستم را زیر پا انداختم اما دیدم به طرفی افتاد! متوجه شدم که پاهایم طوری شده اند. ستون فقراتم به شدت درد میکرد به قدری که نفسم به سختی بالا می آمد. دستم را روی قلبم گذاشتم و ماساژ دادم. تنفسم کمی بهتر شد. خودم را چرخاندم خواستم پاهایم را جمع کنم، دیدم جمع نمی شود و دیگر هیچ اراده ای روی آنها ندارم. خواستم دستم را به آقای ملک نژاد برسانم، به محض این که دستهای من به دست ایشان رسید، او لبیک را گفته بود .. همین موقع دو تا از بچه های جهاد سازندگی تبریز با یک برانکارد رسیدند. گفتم اول آقای ملک نژاد را بردارید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شلمچه
سرزمین عشق و ایثار
قطعهای دیدنی از راهیان نور در منطقه شلمچه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#راهیان_نور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 سلام بر حسین (ع)
و سلام بر فرزندانِ عاشورا
در هر زمان و مکان ...
شهید عاشورایی"حاج احمد کریمی"
فرمانده گردان حضرت معصومه (س)
لشکر۱۷ علیبنابیطالب(ع) با شال عزا
در جمع عزاداران حسینی در جبهه
¤ صبحتان متبرک به ذکر حسین علیه السلام
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حزب الله
اهل اطاعت است و ولایت
و قدر نعمت میشناسد
و از مرگ نمیهراسد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#رهبری #آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۳
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هفتم
ابوالفضل چثهای نحیف و بسیار لاغر داشت. یک پوست و استخوان بود و حتی میشد مهرههایش را شمرد. دوستانش او را حمام میبردند و زخم هایش را می بستند تا زودتر خوب شود. در حالت عادی یک وعده بیشتر غذا نمی خورد. آن هم یک قرص کوچک نان. حالا که زخمی و کبود شده بود؛ آن یک وعده را هم بیخیال شده بود و کلاً چیزی از گلویش پایین نمی رفت. من مانده بودم این بشر چه طور زنده مانده. هرچه التماس میکردیم، بابا ابوالفضل جان یکم غذا بخور تا جون بگیری، حرفمان را گوش نمیکرد و اگر زیاد پیله میکردیم دری وری بارمان میکرد. همین اداهایش باعث شده بود که مضحکه دست عراقی ها شود. سربازها سر به سرش میگذاشتند و میخندیدند. او هم قاطی میکرد و همه را با هم فحش میداد. گاهی توی دهنش سنگ ریزه میگذاشتند و مجبورش می کردند حرف بزند. او حرف میزد و سربازها می خندیدند.
همان روزها یکی دوبار آخوند مزدوری آوردند توی اردوگاه تا به قول خودشان ما را ارشاد کند. همه قاطع ها را جمع کرده بودند زیر نور آفتاب و خودشان نشسته بودند توی سایه.
آخوند با دستور فرمانده اردوگاه بدون گفتن «بسم ا...» حرف هایش را شروع کرد و یکی در میان فارسی و عربی حرف زد. چیزی از سر و ته حرف هایش حالی مان نشد. حوصله خود فرمانده سر رفت و وسط حرفهای او دستش را بالا برد و گفت: «کافی...کافی!»
آخوند مزدور هم چشم گفت و ساکت شد. کارشان واقعاً خنده دار بود. در واقع حرف زدن آخوند اصلاً دست خودش نبود.
بعد از او یکی دیگر را آوردند که مثل بلبل فارسی حرف میزد. اول چندتایی احکام گفت؛ این که چه طور وضو بگیریم یا نماز بخوانیم و...
همه زیر لب غر میزدند: «بابا برو پی کارت یکی میخواد این چیزارو به خودت یاد بده.»
وقتی دید بچه ها او را دست می اندازند حرف هایش را نصفه گذاشت رفت سراغ سیاست. میگفت: تقصیر ایران بود که جنگ رو شروع کرد. اگه ایران میخواست کشورهای اسلامی میتونستن علیه اسرائیل متحد بشن.
معلوم بود که با چه هدفی برای تبلیغات آمده اند. بچه ها آن قدر تیکه پراندند و حرفهایش را نصفه گذاشتند که دیگر کسی را برای تبلیغ های تو خالی نیاوردند.
به جای آنها آقا کمال برایمان حرف میزد و یک معلم اخلاق به تمام معنا بود. ارادت بچه ها به او تا حدی بود که عراقی ها هم متوجه شده بودند.حتی وقتی میخواستند به جای فرامرز ارشد دیگری برای سلول انتخاب کنند. از بچه ها پرسیدند: دوست دارید آقا کمال ارشدتون باشه ؟؟
همه بدون استنثناء خوشحال شدند و موافقت کردند. اما عراقی ها اصلاً با این قضیه موافق نبودند. فقط میخواستند میزان محبوبیت آقا کمال را بین بچه ها بسنجند. خودشان یک مظفر نامی را انتخاب کردند که اهل تهران بود و کم و بیش عربی هم میدانست.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اولین اعزام، فتح المبین ۲
راوی: علی دانائی
گردان سلمان فارسی
تیپ محمد رسول الله
°°°°°°°
بعد از مقداری پیاده روی به محوطه وسیعی رسیدیم و مستقر شدیم. بعد از مدتی، گردان ارتش هم آمد. ابتدا فرمانده گردان ارتش با بلندگو دستی برای همه صحبت کرد و یک توضیحی در رابطه با عملیات داد و تذکرات دیگر. بعد از او فرمانده گردان سلمان حسین قجه ای آمد پشت بلندگو و شروع به سخنرانیحماسی کرد و تاکید روی دقت و هماهنگ شدن با بقیه داشت. تاکید میکردند قمقمه ها حتما پر از آب باسد و اینکه همه سوار شوند و کسی جا نماند.
کامیون ها آمدند و بصورت فشرده سوار شدیم و حرکت کردیم. نزدیک غروب بود که به خط رسیدیم و همه پیاده شدیم و صف گرفتیم.
وقت نماز مغرب و عشاء شده بود. میگفتند کسی حق ندارد پوتین هایش را در آورد و با همان وضعیت نماز هایتان را بثورت فرادا بخوانید.
بعد از آن، در دو ستون، یکی ستون ارتش و یک ستون بچه های بسیج و سپاه در کنار هم حرکت کردیم و آهسته از خط جبهه خودی گذشتیم.
از خط خودی عبور کردیم، ابتدای منطقه دشت بود و زمین موشیده از سنگ ریزه. در حین حرکت این سنگ ها سر صدا می کردند و دائم بهم میخوردند. تجهیزات هم باعث صدای بیشتر می شد. یادم هست قسمتی از مسیر سنگ های چخماق کوچک زیادی زیر پاهایمان بود و در حین راه رفتن زیر پایمان جرقه میزدند و البته چلوه بسیار زیبایی در ستون در حال حرکت ایجاد کرده بود.
از میدان مین و بعد از آن از ۲۰ متری سنگر های اجتماعی دشمن عبور کردیم و دشمن متوجه ما نشد.
چندبار تپه های کوچک را بالا و پائین کردیم و از رودخانه های فصلی عبور کردیم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دفترهای یادگاری
هر که با خدا باشد
خدا با اوست
شهید ابراهیم همت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_همت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۸
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرقت خودروها از خرمشهر
سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی
سرهنگ عمر در مورد ملاقات اخیَرشان با عدی، گفتند که ایشان گفتهاند به منطقه بروید و با فرماندهان دلایل کاهش ارسال کالاها را بررسی کنید. ایشان خواستار خودروها و طلای بیشتری هستند.
سرهنگ سامر برخاست و گفت جناب سرهنگ جمع آوری غنائم کاهش نیافته است. اما افراد رذلی پیدا میشوند که برای ما مزاحمت ایجاد میکنند. ما نامه های رسمی و محرمانه ای در این باره صادر کرده ایم. اما برخی فقط زبان اعدام را می فهمند. سرهنگ عمر گفت بسیار خوب اعدام کنید. حداقل سه نفر را اعدام کنید تا درس عبرتی برای کسانی باشد که غنایم آنها را وسوسه می کند. جناب عدی از اینکه ملاحظه میکنند روزانه تنها ۲۰ دستگاه خودرو وارد بغداد می شود ناراحت هستند. نظر ایشان حدود ۱۰۰ دستگاه در روز است. سرهنگ سامر گفت: جناب سرهنگ چرا برای مجازات سرهنگ رمزی اقدامی نمی شود. به ویژه که ایشان به سمبل عزت و شرف عراق جناب عدی تعدی کردهاند. او به سربازان میگوید ایشان خودروها و تجهیزات و دستگاه ها را سرقت کرده است. بعد از لحظه ای سکوت، سرهنگ عمر گفت: والله بد فکری نیست. با جناب عدی صدام حسین تماس خواهم گرفت و او را در جریان امر خواهم گذاشت.
سرهنگ عمر بعد از یک مکالمه تلفنی لبخندی زد و گفت: جناب سرهنگ سامر جناب عدی در جریان امر قرار گرفتند و در این باره دستورات لازم را صادر خواهند کرد.
بعد از دو روز بحث و مناقشه میان فرماندهان بر سر موضوع برخورد با سرهنگ رمزی، جریان امر به وزارت دفاع کشیده شد و سرانجام فرمانده تیپ یکم تکاور بدون محاکمه نظامی محکوم به اعدام شد.
یکی از افراد در حضور جمعیتی که برای مشاهده مراسم اعدام گرد آمده بودند حاضر شد و گفت: ای سربازان غیرتمند و ای افسران شجاع، شخص خائنی که در مقابل شماست، مرتکب چندین جنایت شده است که عبارت اند از:
۱- اهانت به شخصیت جناب وزیر دفاع و متهم کردن ایشان به سرقت.
۲- تعرض به شخصیت جناب عدی فرزند حضرت رئیس جمهور محبوب، بنیانگذار عراق و حامی عزت و شرف کشور و فرمانده کل، صدام حسين. - توهین به فرماندهان عراق و متهم کردن آنها به دزدی.
۴- سرقت بیش از ۵۰ دستگاه کولر. با توجه به این مسائل دادگاه نظامی در جلسه ۴/۵/۱۹۸۱ خود حکم اعدام این افسر را همراه با تنزیل درجه او به ستوانی و قطع کلیه حقوق اداری وی و ثبت نام او در فهرست خائنان عراق صادر کرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پایان
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 ...هیچ اراده ای روی پاهایم نداشتم. خواستم دستم را به آقای ملک نژاد برسانم، به محض این که دستهای من به دست ایشان رسید، او لبیک را گفته بود .. همین موقع دو تا از بچه های جهاد سازندگی تبریز با یک برانکارد رسیدند. گفتم اول آقای ملک نژاد را بردارید.
گفتند: ایشان شهید شده است. مرا روی برانکارد گذاشتند. وقتی مرا بلند کردند، مرتب توی جاده خمپاره می خورد. تا محل آمبولانس حدود پانصد یا ششصد متر فاصله بود. مرا توی آمبولانس گذاشتند و به اورژانس لشکر ۳۱ عاشورا بردند.
🔘 اورژانس خیلی خوبی بود. جایگاهی هم برای هلی کوپترها درست کرده بودند. متوجه شدم بیش از دویست سیصد زخمی، جلوی اورژانس چیده شدهاند. مرا روی زمین به شکم خواباندند. باید بگویم روز تلخ و ناگواری برای من بود. آن روز شاید بیش از دویست چکمه را بوسیدم. چکمه بچه هایی که می آمدند و عبور می کردند. من زار میزدم. ستون فقراتم شکسته بود، ولی چون خونریزی نداشتم. کسی به من توجه ای نداشت. به ناچار ساکت شدم. فشار درد به قدری شدید بود که بی اختیار به اندازۀ چهار پنج پارچ اشک ریختم! هر زمانی که این قضیه یادم میآید تمام بدنم می لرزد. کسی قادر نبود کاری برای من انجام بدهد. از طرفی وحشت داشتم که نخاعم آسیب دیده باشد و پاهایم برای همیشه روی چرخ بمانند.
🔘 دوست داشتم به میدان جنگ برگردم. ولی به حالی افتاده بودم که از شدت درد و ناراحتی، مچاله شده بودم و امکانات اورژانس در حدی نبود که بتواند کاری برای من بکند.
بالاخره ساعت یک دکتر بالای سرم آمد. تا مرا دید، گفت که این مریض را سریع داخل اورژانس بیاورید. بعد گفت که ممکن است قطع نخاع شده باشم. پس از معاینه گفت: ایشان را سریع به دزفول منتقل کنید.
با هلی کوپتر به دزفول منتقل شدم. از آنجا هم مرا با هواپیما به اهواز بردند و دست آخر به بیمارستان شهید نمازی شیراز رساندند.
🔘 ساعت شش و نیم مرا روی نیمکتی در بیرون بخش جراحی گذاشتند و رفتند. تا ساعت هشت شب کسی به سراغم نیامد. ساعت هشت پرفسوری که رییس بیمارستان بود همراه دو سه دکتر دیگر از آنجا می گذشتند. آدم قدبلندی بود. خودم را به مردن زدم که توجه شان را به خودم جلب کنم. میخواست رد شود که مرا دید فکر کرد مرده باشم. آمد که دستی به من بزند یقه اش را محکم گرفتم. بنده خدا شوکه شد. فکر کرد موجی شده ام. گفتم آقای دکتر، من موجی نیستم ستون فقراتم شکسته از ساعت شش و نیم بعد از ظهر این جا
مانده ام. الان ساعت هشت است. از شدت درد دارم میمیرم. دستش را به سرو صورتم کشید تا بلکه نوازشم کند. گفت یقه ام را ول كن. اتفاقاً متخصص تو، من هستم.
🔘 بعد هم دستور داد این را برای عکس برداری ببرید. اولین کاری هم که میکنید بدنش را راست کنید تا صاف شود.
آمپولی برای عکس رنگی به داخل نخاع زدند. از درد چنان نعره ای کشیدم که مردم هجوم آوردند ببینند چه خبر است!
عکس را آوردند. پرفسور آمد و گفت هرچه بگویم، طاقت شنیدنش را داری؟
گفتم: بله من وحشتی ندارم.
گفت: احتمال این که فلج بشوی، وجود دارد. ما با توکل به خدا همین الان عمل میکنیم. نخاع شما آسیب دیده. بعد از جراحی، مقدار آسیب دیدگی معلوم میشود.
🔘 مرا به اتاق عمل بردند. ساعت نه و ده شب بود که چهار پنج واحد، داروی بیهوشی زدند، هیچ تأثیر نکرد. گفتند که تا ده بشمار من تا صد شمردم. دکتر گفت: یعنی چه؟
گفتم: بدنم در مقابل این دارو خیلی مقاوم است. قبلاً که عملکرده ام، همین اتفاق افتاد، شما باید دو سه برابر دارو استفاده کنید. این کار را کردند. متخصص بیهوشی را آوردند. ایشان هم آزمایش گرفت، نوار قلب و مغز گرفت و به این نتیجه رسیدند که بدن من در مقابل داروی بیهوشی مقاوم است. داروی قوی زدند. تا ده شمردم و به خواب و فراموشی درد فرو رفتم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سرود صادق
آهنگران از سرودش می گوید
پاسداران رزمنده قهرمان
سرفراز از شما دشت آزادگان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
4_702924891808072016.mp3
717K
🍂 نواهای ماندگار
حاج صادق آهنگران
🔹 سروده زیبایی
در وصف شهدای هویزه
─┅═༅༅═┅─
پاسداران رزمنده قهرمان
سرفراز از شما دشت آزادگان
لاله گون از شما دشت آزادگان
لاله گون از شما دشت آزادگان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یا حضرت امالبنین
قمرت یک نفره
لشکرِ انصار خداست
پس عجب نیست که تو
مادر لشکر باشی
¤ صبح دیگری رقم میزنیم به یاد سردار لشکر حسین علیه السلام
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۴
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هفتم
ارشد آسایشگاه را عوض کردند و همان روز بهمان لباسهای نارنجی دادند که مخصوص اسرا بود. پشت لباسها علامت pw نوشته شده بود.
چند روز بعد، بچههای قاطع را در محوطه جمع کردند و خبر دادند که فرمانده برای بازدید خواهد آمد. به صف توی محوطه نشستیم و دست هایمان را پشت گردنمان قفل کردیم. نیم ساعتی توی گرما به همان
حالت نشسته بودیم که دیدیم فرمانده گاماس گاماس به طرفمان میآید. سربازها پا کوبیدند و احترام نظامی کردند. وقتی دستور آزاد باش دادند؛ دستهایمان را باز کردیم و صاف نشستیم.
فرمانده همه را یک بار از نظر گذراند و پرسید: «کی انگلیسی بلده؟» از کل چهارصدی نفری که نشسته بودیم کسی دستش را بالا نبرد. فرمانده یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد و وقتی دید کسی جواب نداد؛ سرش را به علامت تأسف تکان داد. همان لحظه آقای مصطفی مدرس دستش را بالا برد. فرمانده اشاره کرد که نزدیک تر برود.
چند کلمه ای با او انگلیسی حرف زد و بعد مطلبی را نشانش داد و گفت: «اقراء !»
(persione of war زندانی جنگ)
مدرس یک خطی خواند. فرمانده روزنامه را به دست او داد و گفت: «اسم این روزنامه "بغداد آب زرور" هستش هر روز میای یکی از اینارو از مسئول اردوگاه تحویل میگیری و خبرهاشو برای اسرای قاطع خودتون میخونی و بعد میاری تحویل میدی.
از آن روز به بعد مدرس شده بود مسئول گرفتن آن روزنامه از عراقیها. مطالبش به زبان انگلیسی بود. هر روز با اشتیاق دور مدرس جمع میشدیم تا برای مان خبرهای جدید بخواند.
بعد از گرفتن لباسهای نارنجی به کلمه p.w حساس شده بودیم. هرجا که آن کلمه را می دیدیم، دست روی آن مطلب میگذاشتیم و میگفتیم: «آقا مصطفی این جارو بخون ببینیم چی نوشته؟»
بعدها به هر قاطع روزنامه های «الجمهوریه» و «الثوره» را هم میدادند.
آن ها به زبان عربی بودند و ابراهیم آزمون تحویلشان میگرفت.
ما هم از فرصت استفاده میکردیم و لغات عربی و انگلیسی اش را یاد میگرفتیم. اگرچه همان روز باید تحویلش میدادیم؛ اما در همان فرصت
کوتاه، لغاتش را در زرورقهای سیگار یادداشت میکردیم.
هربار که برای هواخوری به محوطه میرفتیم؛ چوب یا تکه سنگی پیدا میکردیم و روی خاکهای سفت شده کلمات عربی می نوشتیم تا توی ذهنمان ماندگار شود. هر شب تکالیف مان را تحویل آقای آزمون یا مدرس می دادیم.
بیشتر تحلیل روزنامه ها به نفع عراق و بر علیه ایران بود. وقتی خبرها خوانده میشد؛ به بچه ها میگفتم: حواستون باشه ها، خبرهای دروغ اینارو باور نکنید. اگه میخوایید به حقیقت قضیه پی ببرید دروغ اینا رو برگردونید، میشه حقیقت.
آقا کمال هم در گوشم میگفت توام حواست باشه فتاح، دیوار موش داره، موشم گوش داره. با این حرفها سرتو به باد میدیا! احتیاط کن. منظورش جاسوسهایی بود که به خاطر یک پاکت سیگار یا غذای بیشتر آدم فروشی میکردند. در کل اردوگاه ، تعدادشان انگشت شمار بود. اما گاهی خیلی فرز عمل میکردند و کوچکترین خبرها را به گوش عراقی ها می رساندند. دو نفری که در سلول ما بودند؛ همه را تهدید میکردند. اما از آقا کمال حساب میبردند چون میدانستند اگر او به بچه ها اشاره کند؛ کارشان تمام است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂