فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حزب الله
اهل اطاعت است و ولایت
و قدر نعمت میشناسد
و از مرگ نمیهراسد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#رهبری #آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۳
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هفتم
ابوالفضل چثهای نحیف و بسیار لاغر داشت. یک پوست و استخوان بود و حتی میشد مهرههایش را شمرد. دوستانش او را حمام میبردند و زخم هایش را می بستند تا زودتر خوب شود. در حالت عادی یک وعده بیشتر غذا نمی خورد. آن هم یک قرص کوچک نان. حالا که زخمی و کبود شده بود؛ آن یک وعده را هم بیخیال شده بود و کلاً چیزی از گلویش پایین نمی رفت. من مانده بودم این بشر چه طور زنده مانده. هرچه التماس میکردیم، بابا ابوالفضل جان یکم غذا بخور تا جون بگیری، حرفمان را گوش نمیکرد و اگر زیاد پیله میکردیم دری وری بارمان میکرد. همین اداهایش باعث شده بود که مضحکه دست عراقی ها شود. سربازها سر به سرش میگذاشتند و میخندیدند. او هم قاطی میکرد و همه را با هم فحش میداد. گاهی توی دهنش سنگ ریزه میگذاشتند و مجبورش می کردند حرف بزند. او حرف میزد و سربازها می خندیدند.
همان روزها یکی دوبار آخوند مزدوری آوردند توی اردوگاه تا به قول خودشان ما را ارشاد کند. همه قاطع ها را جمع کرده بودند زیر نور آفتاب و خودشان نشسته بودند توی سایه.
آخوند با دستور فرمانده اردوگاه بدون گفتن «بسم ا...» حرف هایش را شروع کرد و یکی در میان فارسی و عربی حرف زد. چیزی از سر و ته حرف هایش حالی مان نشد. حوصله خود فرمانده سر رفت و وسط حرفهای او دستش را بالا برد و گفت: «کافی...کافی!»
آخوند مزدور هم چشم گفت و ساکت شد. کارشان واقعاً خنده دار بود. در واقع حرف زدن آخوند اصلاً دست خودش نبود.
بعد از او یکی دیگر را آوردند که مثل بلبل فارسی حرف میزد. اول چندتایی احکام گفت؛ این که چه طور وضو بگیریم یا نماز بخوانیم و...
همه زیر لب غر میزدند: «بابا برو پی کارت یکی میخواد این چیزارو به خودت یاد بده.»
وقتی دید بچه ها او را دست می اندازند حرف هایش را نصفه گذاشت رفت سراغ سیاست. میگفت: تقصیر ایران بود که جنگ رو شروع کرد. اگه ایران میخواست کشورهای اسلامی میتونستن علیه اسرائیل متحد بشن.
معلوم بود که با چه هدفی برای تبلیغات آمده اند. بچه ها آن قدر تیکه پراندند و حرفهایش را نصفه گذاشتند که دیگر کسی را برای تبلیغ های تو خالی نیاوردند.
به جای آنها آقا کمال برایمان حرف میزد و یک معلم اخلاق به تمام معنا بود. ارادت بچه ها به او تا حدی بود که عراقی ها هم متوجه شده بودند.حتی وقتی میخواستند به جای فرامرز ارشد دیگری برای سلول انتخاب کنند. از بچه ها پرسیدند: دوست دارید آقا کمال ارشدتون باشه ؟؟
همه بدون استنثناء خوشحال شدند و موافقت کردند. اما عراقی ها اصلاً با این قضیه موافق نبودند. فقط میخواستند میزان محبوبیت آقا کمال را بین بچه ها بسنجند. خودشان یک مظفر نامی را انتخاب کردند که اهل تهران بود و کم و بیش عربی هم میدانست.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اولین اعزام، فتح المبین ۲
راوی: علی دانائی
گردان سلمان فارسی
تیپ محمد رسول الله
°°°°°°°
بعد از مقداری پیاده روی به محوطه وسیعی رسیدیم و مستقر شدیم. بعد از مدتی، گردان ارتش هم آمد. ابتدا فرمانده گردان ارتش با بلندگو دستی برای همه صحبت کرد و یک توضیحی در رابطه با عملیات داد و تذکرات دیگر. بعد از او فرمانده گردان سلمان حسین قجه ای آمد پشت بلندگو و شروع به سخنرانیحماسی کرد و تاکید روی دقت و هماهنگ شدن با بقیه داشت. تاکید میکردند قمقمه ها حتما پر از آب باسد و اینکه همه سوار شوند و کسی جا نماند.
کامیون ها آمدند و بصورت فشرده سوار شدیم و حرکت کردیم. نزدیک غروب بود که به خط رسیدیم و همه پیاده شدیم و صف گرفتیم.
وقت نماز مغرب و عشاء شده بود. میگفتند کسی حق ندارد پوتین هایش را در آورد و با همان وضعیت نماز هایتان را بثورت فرادا بخوانید.
بعد از آن، در دو ستون، یکی ستون ارتش و یک ستون بچه های بسیج و سپاه در کنار هم حرکت کردیم و آهسته از خط جبهه خودی گذشتیم.
از خط خودی عبور کردیم، ابتدای منطقه دشت بود و زمین موشیده از سنگ ریزه. در حین حرکت این سنگ ها سر صدا می کردند و دائم بهم میخوردند. تجهیزات هم باعث صدای بیشتر می شد. یادم هست قسمتی از مسیر سنگ های چخماق کوچک زیادی زیر پاهایمان بود و در حین راه رفتن زیر پایمان جرقه میزدند و البته چلوه بسیار زیبایی در ستون در حال حرکت ایجاد کرده بود.
از میدان مین و بعد از آن از ۲۰ متری سنگر های اجتماعی دشمن عبور کردیم و دشمن متوجه ما نشد.
چندبار تپه های کوچک را بالا و پائین کردیم و از رودخانه های فصلی عبور کردیم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دفترهای یادگاری
هر که با خدا باشد
خدا با اوست
شهید ابراهیم همت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_همت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۸
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرقت خودروها از خرمشهر
سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی
سرهنگ عمر در مورد ملاقات اخیَرشان با عدی، گفتند که ایشان گفتهاند به منطقه بروید و با فرماندهان دلایل کاهش ارسال کالاها را بررسی کنید. ایشان خواستار خودروها و طلای بیشتری هستند.
سرهنگ سامر برخاست و گفت جناب سرهنگ جمع آوری غنائم کاهش نیافته است. اما افراد رذلی پیدا میشوند که برای ما مزاحمت ایجاد میکنند. ما نامه های رسمی و محرمانه ای در این باره صادر کرده ایم. اما برخی فقط زبان اعدام را می فهمند. سرهنگ عمر گفت بسیار خوب اعدام کنید. حداقل سه نفر را اعدام کنید تا درس عبرتی برای کسانی باشد که غنایم آنها را وسوسه می کند. جناب عدی از اینکه ملاحظه میکنند روزانه تنها ۲۰ دستگاه خودرو وارد بغداد می شود ناراحت هستند. نظر ایشان حدود ۱۰۰ دستگاه در روز است. سرهنگ سامر گفت: جناب سرهنگ چرا برای مجازات سرهنگ رمزی اقدامی نمی شود. به ویژه که ایشان به سمبل عزت و شرف عراق جناب عدی تعدی کردهاند. او به سربازان میگوید ایشان خودروها و تجهیزات و دستگاه ها را سرقت کرده است. بعد از لحظه ای سکوت، سرهنگ عمر گفت: والله بد فکری نیست. با جناب عدی صدام حسین تماس خواهم گرفت و او را در جریان امر خواهم گذاشت.
سرهنگ عمر بعد از یک مکالمه تلفنی لبخندی زد و گفت: جناب سرهنگ سامر جناب عدی در جریان امر قرار گرفتند و در این باره دستورات لازم را صادر خواهند کرد.
بعد از دو روز بحث و مناقشه میان فرماندهان بر سر موضوع برخورد با سرهنگ رمزی، جریان امر به وزارت دفاع کشیده شد و سرانجام فرمانده تیپ یکم تکاور بدون محاکمه نظامی محکوم به اعدام شد.
یکی از افراد در حضور جمعیتی که برای مشاهده مراسم اعدام گرد آمده بودند حاضر شد و گفت: ای سربازان غیرتمند و ای افسران شجاع، شخص خائنی که در مقابل شماست، مرتکب چندین جنایت شده است که عبارت اند از:
۱- اهانت به شخصیت جناب وزیر دفاع و متهم کردن ایشان به سرقت.
۲- تعرض به شخصیت جناب عدی فرزند حضرت رئیس جمهور محبوب، بنیانگذار عراق و حامی عزت و شرف کشور و فرمانده کل، صدام حسين. - توهین به فرماندهان عراق و متهم کردن آنها به دزدی.
۴- سرقت بیش از ۵۰ دستگاه کولر. با توجه به این مسائل دادگاه نظامی در جلسه ۴/۵/۱۹۸۱ خود حکم اعدام این افسر را همراه با تنزیل درجه او به ستوانی و قطع کلیه حقوق اداری وی و ثبت نام او در فهرست خائنان عراق صادر کرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پایان
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 ...هیچ اراده ای روی پاهایم نداشتم. خواستم دستم را به آقای ملک نژاد برسانم، به محض این که دستهای من به دست ایشان رسید، او لبیک را گفته بود .. همین موقع دو تا از بچه های جهاد سازندگی تبریز با یک برانکارد رسیدند. گفتم اول آقای ملک نژاد را بردارید.
گفتند: ایشان شهید شده است. مرا روی برانکارد گذاشتند. وقتی مرا بلند کردند، مرتب توی جاده خمپاره می خورد. تا محل آمبولانس حدود پانصد یا ششصد متر فاصله بود. مرا توی آمبولانس گذاشتند و به اورژانس لشکر ۳۱ عاشورا بردند.
🔘 اورژانس خیلی خوبی بود. جایگاهی هم برای هلی کوپترها درست کرده بودند. متوجه شدم بیش از دویست سیصد زخمی، جلوی اورژانس چیده شدهاند. مرا روی زمین به شکم خواباندند. باید بگویم روز تلخ و ناگواری برای من بود. آن روز شاید بیش از دویست چکمه را بوسیدم. چکمه بچه هایی که می آمدند و عبور می کردند. من زار میزدم. ستون فقراتم شکسته بود، ولی چون خونریزی نداشتم. کسی به من توجه ای نداشت. به ناچار ساکت شدم. فشار درد به قدری شدید بود که بی اختیار به اندازۀ چهار پنج پارچ اشک ریختم! هر زمانی که این قضیه یادم میآید تمام بدنم می لرزد. کسی قادر نبود کاری برای من انجام بدهد. از طرفی وحشت داشتم که نخاعم آسیب دیده باشد و پاهایم برای همیشه روی چرخ بمانند.
🔘 دوست داشتم به میدان جنگ برگردم. ولی به حالی افتاده بودم که از شدت درد و ناراحتی، مچاله شده بودم و امکانات اورژانس در حدی نبود که بتواند کاری برای من بکند.
بالاخره ساعت یک دکتر بالای سرم آمد. تا مرا دید، گفت که این مریض را سریع داخل اورژانس بیاورید. بعد گفت که ممکن است قطع نخاع شده باشم. پس از معاینه گفت: ایشان را سریع به دزفول منتقل کنید.
با هلی کوپتر به دزفول منتقل شدم. از آنجا هم مرا با هواپیما به اهواز بردند و دست آخر به بیمارستان شهید نمازی شیراز رساندند.
🔘 ساعت شش و نیم مرا روی نیمکتی در بیرون بخش جراحی گذاشتند و رفتند. تا ساعت هشت شب کسی به سراغم نیامد. ساعت هشت پرفسوری که رییس بیمارستان بود همراه دو سه دکتر دیگر از آنجا می گذشتند. آدم قدبلندی بود. خودم را به مردن زدم که توجه شان را به خودم جلب کنم. میخواست رد شود که مرا دید فکر کرد مرده باشم. آمد که دستی به من بزند یقه اش را محکم گرفتم. بنده خدا شوکه شد. فکر کرد موجی شده ام. گفتم آقای دکتر، من موجی نیستم ستون فقراتم شکسته از ساعت شش و نیم بعد از ظهر این جا
مانده ام. الان ساعت هشت است. از شدت درد دارم میمیرم. دستش را به سرو صورتم کشید تا بلکه نوازشم کند. گفت یقه ام را ول كن. اتفاقاً متخصص تو، من هستم.
🔘 بعد هم دستور داد این را برای عکس برداری ببرید. اولین کاری هم که میکنید بدنش را راست کنید تا صاف شود.
آمپولی برای عکس رنگی به داخل نخاع زدند. از درد چنان نعره ای کشیدم که مردم هجوم آوردند ببینند چه خبر است!
عکس را آوردند. پرفسور آمد و گفت هرچه بگویم، طاقت شنیدنش را داری؟
گفتم: بله من وحشتی ندارم.
گفت: احتمال این که فلج بشوی، وجود دارد. ما با توکل به خدا همین الان عمل میکنیم. نخاع شما آسیب دیده. بعد از جراحی، مقدار آسیب دیدگی معلوم میشود.
🔘 مرا به اتاق عمل بردند. ساعت نه و ده شب بود که چهار پنج واحد، داروی بیهوشی زدند، هیچ تأثیر نکرد. گفتند که تا ده بشمار من تا صد شمردم. دکتر گفت: یعنی چه؟
گفتم: بدنم در مقابل این دارو خیلی مقاوم است. قبلاً که عملکرده ام، همین اتفاق افتاد، شما باید دو سه برابر دارو استفاده کنید. این کار را کردند. متخصص بیهوشی را آوردند. ایشان هم آزمایش گرفت، نوار قلب و مغز گرفت و به این نتیجه رسیدند که بدن من در مقابل داروی بیهوشی مقاوم است. داروی قوی زدند. تا ده شمردم و به خواب و فراموشی درد فرو رفتم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سرود صادق
آهنگران از سرودش می گوید
پاسداران رزمنده قهرمان
سرفراز از شما دشت آزادگان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
4_702924891808072016.mp3
717K
🍂 نواهای ماندگار
حاج صادق آهنگران
🔹 سروده زیبایی
در وصف شهدای هویزه
─┅═༅༅═┅─
پاسداران رزمنده قهرمان
سرفراز از شما دشت آزادگان
لاله گون از شما دشت آزادگان
لاله گون از شما دشت آزادگان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یا حضرت امالبنین
قمرت یک نفره
لشکرِ انصار خداست
پس عجب نیست که تو
مادر لشکر باشی
¤ صبح دیگری رقم میزنیم به یاد سردار لشکر حسین علیه السلام
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۴
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هفتم
ارشد آسایشگاه را عوض کردند و همان روز بهمان لباسهای نارنجی دادند که مخصوص اسرا بود. پشت لباسها علامت pw نوشته شده بود.
چند روز بعد، بچههای قاطع را در محوطه جمع کردند و خبر دادند که فرمانده برای بازدید خواهد آمد. به صف توی محوطه نشستیم و دست هایمان را پشت گردنمان قفل کردیم. نیم ساعتی توی گرما به همان
حالت نشسته بودیم که دیدیم فرمانده گاماس گاماس به طرفمان میآید. سربازها پا کوبیدند و احترام نظامی کردند. وقتی دستور آزاد باش دادند؛ دستهایمان را باز کردیم و صاف نشستیم.
فرمانده همه را یک بار از نظر گذراند و پرسید: «کی انگلیسی بلده؟» از کل چهارصدی نفری که نشسته بودیم کسی دستش را بالا نبرد. فرمانده یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد و وقتی دید کسی جواب نداد؛ سرش را به علامت تأسف تکان داد. همان لحظه آقای مصطفی مدرس دستش را بالا برد. فرمانده اشاره کرد که نزدیک تر برود.
چند کلمه ای با او انگلیسی حرف زد و بعد مطلبی را نشانش داد و گفت: «اقراء !»
(persione of war زندانی جنگ)
مدرس یک خطی خواند. فرمانده روزنامه را به دست او داد و گفت: «اسم این روزنامه "بغداد آب زرور" هستش هر روز میای یکی از اینارو از مسئول اردوگاه تحویل میگیری و خبرهاشو برای اسرای قاطع خودتون میخونی و بعد میاری تحویل میدی.
از آن روز به بعد مدرس شده بود مسئول گرفتن آن روزنامه از عراقیها. مطالبش به زبان انگلیسی بود. هر روز با اشتیاق دور مدرس جمع میشدیم تا برای مان خبرهای جدید بخواند.
بعد از گرفتن لباسهای نارنجی به کلمه p.w حساس شده بودیم. هرجا که آن کلمه را می دیدیم، دست روی آن مطلب میگذاشتیم و میگفتیم: «آقا مصطفی این جارو بخون ببینیم چی نوشته؟»
بعدها به هر قاطع روزنامه های «الجمهوریه» و «الثوره» را هم میدادند.
آن ها به زبان عربی بودند و ابراهیم آزمون تحویلشان میگرفت.
ما هم از فرصت استفاده میکردیم و لغات عربی و انگلیسی اش را یاد میگرفتیم. اگرچه همان روز باید تحویلش میدادیم؛ اما در همان فرصت
کوتاه، لغاتش را در زرورقهای سیگار یادداشت میکردیم.
هربار که برای هواخوری به محوطه میرفتیم؛ چوب یا تکه سنگی پیدا میکردیم و روی خاکهای سفت شده کلمات عربی می نوشتیم تا توی ذهنمان ماندگار شود. هر شب تکالیف مان را تحویل آقای آزمون یا مدرس می دادیم.
بیشتر تحلیل روزنامه ها به نفع عراق و بر علیه ایران بود. وقتی خبرها خوانده میشد؛ به بچه ها میگفتم: حواستون باشه ها، خبرهای دروغ اینارو باور نکنید. اگه میخوایید به حقیقت قضیه پی ببرید دروغ اینا رو برگردونید، میشه حقیقت.
آقا کمال هم در گوشم میگفت توام حواست باشه فتاح، دیوار موش داره، موشم گوش داره. با این حرفها سرتو به باد میدیا! احتیاط کن. منظورش جاسوسهایی بود که به خاطر یک پاکت سیگار یا غذای بیشتر آدم فروشی میکردند. در کل اردوگاه ، تعدادشان انگشت شمار بود. اما گاهی خیلی فرز عمل میکردند و کوچکترین خبرها را به گوش عراقی ها می رساندند. دو نفری که در سلول ما بودند؛ همه را تهدید میکردند. اما از آقا کمال حساب میبردند چون میدانستند اگر او به بچه ها اشاره کند؛ کارشان تمام است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بیژن نوباوه خبرنگار بود و میکروفون و گرفت و از یک رزمنده سوال کرد :
از حال و روحیات بچه ها تو جبهه بگو ،
چون مردم دارن الان صداتو میشنون؛ بهشون بگو تو جبهه چه خبره ؛
که این جواب و از رزمنده شنید ...
#روز_خبرنگار
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 راستش در دوران جنگ، اصلا مورد مناسبی برا اسارت نبودم. 😎
مجروحم که میشدم بابام غر میزد و.. چون هيچوقت مثل آدم اعزام نشدم.
هميشه بايد زیر صندلی اتوبوبوس قايم میشدم تا نبيننم.
هميشه خدا میگفت نرو.. و من فرار میكردم و کار خودم رو می کردم.
مفقودالاثری هم كه بقيه بيشتر اذيت میشدن
خلاصه با خدا طی كرده بودم
خدایا🤲 "يا سالم"،
"يا شهادت با جنازه سالم"
خدا هم همون
"يا سالم" رو پذيرفت 😂😂😂😂
🔸 ناجی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اولین اعزام، فتح المبین ۳
راوی: علی دانائی
گردان سلمان فارسی
تیپ محمد رسول الله
°°°°°°°
بی تاب رسیدن به محل و ساعت عملیات بودیم. دقیقه ها تبدیل به ساعت و ساعت ها در حال گذر بود. در مسیر حرکت در کنارمان تپه های کوچکی بود که تراشیده شده بودند و جاده کوچک خاکی از آن گذشته بود.
در مسیر حرکتمان توپخانه دشمن چندین بار شلیک کرد. صداهای دور نزدیک انفجارها ما را احطه کرده بود و حکایت از شبی پر تلاطم میداد. هر چند اینها دلیل از بو بردن عملیات برای دشمن نداشت.
همه اینها نشان می داد به هدف نزدیک شده ایم. منطقه زیادی راه بدون درگیری آمده بودیم. شاید چیزی حدود پانزده کلیومتر.
برادر فضایلی در ستون پشت یا جلویم بود. در یک لحظه دیدم، برادر قجه ای فرمانده گردان مان با برادر رجبی فرمانده گروهان ما، در دو، سه متری ام ایستاده است و خیلی آهسته به برادر رجبی می گوید این مسیری نبود که شناسایی کردیم. چرا اشتباه آمدید؟ مگر نگفتم دقت کنید.
ظاهرا در آن دقایق فرمانده گردان برادر قجه ای سر ستون را سپرده بود به افرادی مثل برادر رجبی. کمی هم با تحکم حرف می زد و مضطرب بود. برادر رجبی می گفت، پیدایش می کنیم حاجی،... آرام باش... آرام باش... پیدایش می کنیم... چشم، چشم، می گردم پیدایش می کنم. در اینجا مسیر ها شبیه هم هستند. نزدیک هستیم، نگران نباش.
مقداری مسیر را عوض کردیم و مسیر اصلاح شد و دو ستون در حال حرکت به سمت هدف میرفتند. شش گردان در سه محور ( سه گردان از یکی از تیپ های لشکر ٢١ حمزه سیدالشهدا ارتش و سه گردان به نام های سلمان، حمزه، حبيب از تیپ ٢٧ حضرت محمد رسول الله).
ماموریت ما تصرف توپخانه دشمن بود. هدف خیلی بزرگی بود. حدود پانزده کلیو متر از خط دشمن بدون هیچ درگیری و اطلاع دشمن عبور کرده بودیم و داشتیم به هدف می رسیدیم.! صدای شلیک توپخانه دشمن هر از گاه به نظر می رسید بیشتر شده و خیلی به آن نزدیکتر شدهایم. با هر شلیکی، زمین زیر پایمان می لرزد. گاهی هم منورهای دشمن زمین را مثل روز روشن می کرد. شاید هم شک هایی کرده بودند ولی معلوم بود هنوز متوجه ما نشدهاند. مخصوصا که، آنجا تقریبا عقبه دشمن بود و به مخیله شان نمی آمد ما تا نزدیکی آنها رسیده باشیم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 اولین اعزام، فتح المبین ۳ راوی: علی دانائی گردان سلمان فارسی تیپ محمد رسول الله
🍂 #نظرات_شما
سلام دلاور
هاشمی هستم راوی جنگ
از سال 1358 سنندج و مریوان بودم
دوست ، همرزم و همشهری سردار سپاه اسلام شهید حسین قجه ای هستم .
یکی خاطره ای از عملیات فتح المبین و از گردان سلمان و حسین فجه ای گفت .
یاد اون رفیق قدیمی افتادم
سردار سپاه اسلام شهید حسین قجه ای در بعد از ظهر روز 15 اردیبهشت 1361 در عملیات بیت المقدس هنگامیکه داشت با آرپی جی 7 تانکهای عراقی که پاتک کرده بودند را شکار میکرد توسط تیربار تانک از سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بشهادت رسید .
تولد 1338 زرین شهر اصفهان
شهادت جاده اهواز خرمشهر
عملیات بیت المقدس
مسئول محور تیپ 27 محمد رسول الله ص و فرمانده گردان سلمان
🌹🌹🌹🌹🌹 روحش شاد
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۱
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 مقاومت ما!
پس از درگیریهای خرمشهر که منجر به آزادی این شهر توسط رزمندگان شجاع ایرانی شد وضعیت ارتش ما به کلی درهم ریخت و بسیاری از نیروها و واحدهای نظامی عراق غربال شدند، حتی افسران عالی رتبه و امیران نیز از این قاعده مستثنی نماندند. این امر، شامل منتسبان خانوادگی صدام حسین نیز شد. من در تیپ ۸۰۲ به عنوان فرمانده گردان در شهر خرمشهر مستقر بودم. در روزهای اول اشغال این شهر همراه سربازانم دست به غارتگری و چپاول اموال مردم زدم و خودروها و کامیون های گردان را برای انتقال اموال دزدی به کار گرفتم. همچنین از سربازی که ازخانواده ثروتمندی بود خواستم تا کامیون بزرگی با خود بیاورد. سپس گروهی از سربازان گردان را به همراه وی فرستادم تا یخچالها و تلویزیونها و اثاث ارزشمند مردم خرمشهر را جمع کنند. پس از آن آنها را به سرعت به بصره انتقال داده در همانجا فروختم. به همین دلیل گزارشهای زیادی علیه من به فرمانده تیپ رسیده بود. او مرا احضار کرد و در حضور من همه آن گزارشها را در آتش انداخت و سهم خود را از درآمدهای حاصل از فروش اموال مردم خواست. من سهم او را دادم و از اینکه با شریک شدن وی در این کار آزادی عمل بیشتری می یافتم و مهر تأییدی بر کارهایم زده میشد خوشحال بودم. همچنین در این دیدار فرمانده تیپ، سرهنگ ستاد حادم الهیتی اسامی افرادی را که با این کار من مخالف بودند و گزارشهایی علیه من تهیه کرده بودند، به من داد. یکی از آنان معاونم بود که او را به یک مأموریت خطرناک در خرمشهر اعزام کردم که طی آن به قتل رسید. سایر مخالفان را هم با
صحنه سازی به جاهای دیگر منتقل کردم.
یکی از مشکلات موجود در خرمشهر حضور اهالی باقی مانده در این شهر و مخالفتهای آنان بود. یکی از اهالی خرمشهر به نام حاج عبدالله خفاجی، در حفظ امنیت شهر به ما کمک می کرد و تحرکات جوانان ایرانی را در داخل شهر زیر نظر داشت و به ما گزارش می داد.
بعضی از افراد ما که شبانه برای نگهبانی از مقرهای خود خارج می شدند، مورد اصابت تک تیراندازهای ورزیده ایرانی قرار می گرفتند. در یک شب ما بیش از ده نفر از افرادمان را از دست دادیم که هر کدام فقط با یک گلوله که به قلبشان اصابت کرده بود، به هلاکت رسیده بودند. به همین دلیل در خرمشهر دست به
پاک سازی و حذف نیروهای انقلابی و مخالف عراق زدیم. اوضاع ما بعد از شکسته شدن محاصره آبادان بدتر شد و آرام و قرارمان را از دست دادیم. به خصوص وقتی که گزارشهایی مبنی بر نفوذ بعضی از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را به داخل خرمشهر شنیدیم دیگر آب خوش از گلویمان پایین نمی رفت. فرماندهی را از این امر مطلع کردیم و آنها برای حفظ خرمشهر و تقویت نیروهای دفاعی واحدهای دیگری را به این شهر اعزام کردند.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 وقتی به هوش آمدم اولین چیزی که مد نظرم بود، پاهایم بودند. به محض این که حالم بهتر شد پاهایم را بلند کردم. وقتی متوجه شدم پاها به اختیار خودم در آمده اند میخواستم داد بکشم و بگویم دکتر کجاست. دیدم که دست گرمی روی دستم گذاشته شد. نگاه کردم، دیدم جناب پروفسور است. بالای سرم ایستاده بود. گفت: خدا به تو نظر دارد. نخاعت کش آمده بود یعنی محافظ روی نخاع، پاره نشده بود. اندازه نخاع مقداری بلند است که میتواند خودش را ترمیم بکند. بعد میتوانی حرکت کنی.
🔘 مرا به اتاق کنترل بردند، دیدم در اتاق کنترل مجروحی بستری شده که یک پای او از ران قطع بود. شکمش نیز آسیب دیده بود. دو نفرمان را در یک اتاق بردند. چهار پنج روز آنجا بودیم. خانواده ام هیچ خبری از مــن نداشتند. غلام حسین، برادرم در جبهه بود اما مطلع نشده بود. عده ای گفته بودند به احتمال زیاد نظر نژاد شهید شده. حاج باقر قالیباف، دنبال این افتاده بود که مرا پیدا کند. به اورژانس تیپ ۳۱ عاشورا رفته بود. آنها گفته بودند او ستون فقراتش شکسته است اما جنازه سه نفر دیگر را آورده اند. بیایید ببرید.
برادرم میگفت با ابوالفضل رفیعی در قرارگاه بودیم که حاج باقر قالیباف آمد و به ابوالفضل رفیعی گفت ناراحت نباش رفیقت زنده است ولی آن سه نفر دیگر شهید شده اند.
🔘 چون عملیات هنوز ادامه داشت من نمیخواستم با خانواده تماس بگیرم. با آن وضعیت سه چهار روزی در اتاق بستری بودم. آن روزها دلم خیلی میگرفت. علی الخصوص دم غروبها عزا می گرفتم. برای خودم زیر لب شعر میخواندم. طبع شعر ندارم ولی شعری را که در یک غروب خواندم، این بود:
کبوتر بر دلم پرواز سر کن
برو جبهه یاران را خبر کن
به خون اندر تنم آغشته گشته
که روحم با ملک همسایه گشته
دریغا دور گشتم بار دیگر
ز رخسار دلیران دلاور
هر آن که بر مزارم شد نظاره
بخواند از برایم حمد و سوره
یادم می.آید که وقتی شعر را خواندم، هم اتاقی من گریه کرد.
🔘 دختر خانم هجده نوزده ساله ای که پرستار اتاق ما بود، از من خاطره خوبی ندارد. چون یک روز دیدم در حالی که بدن هم اتاقی من لخت بود او محل جراحت را که بالای ران او بود پانسمان می کرد. من هم عصا را برداشتم و محکم به پشت او زدم و گفتم: خجالت نمی کشی؟ مگر مرد کم است؟ بگو یک مرد بیاید و پانسمان کند. این خانم برگشت و خیلی آرام بدون این که ناراحت شود، خندید
و گفت: مصطفی به ایشان بگو من چکاره ام؟ مصطفی گفت حاج آقا ایشان همسر بنده است. ما دختر خاله پسر خاله ایم.
خیلی ناراحت شدم و خجالت کشیدم. زود ملافه را کشیدم روی سرم که نبینم. تا این که خانم آقا مصطفی رفت. بعد گفتم خب مردمؤمن زودتر میگفتی، من از روی ایشان خجالت میکشم. گفت: حاج آقا یک چیزی میگویم که فقط تذکر است. اول تحقیق کن، بعد تصمیم بگیر.
🔘 یک روز که خیلی ناراحت و گریان بودم، بالاخره خوابم برد. در خواب احساس کردم یک نفر پاهایم را ماساژ میدهد. به خودم آمدم و ملافه را کنار زدم یک پیرمرد ۷۵ ساله ریش سفید بود. دیدم پایین پایم ایستاده و با مهربانی لبخند میزند، گفت حالت خوب است باباجان، ناراحت نباش. بالاخره اقوامت میآیند. گفتم: نه، من اگر از دوری آنها ناراحت بودم، زنگ میزدم. سید، شما نمیدانید که من در اولین ساعتهای عملیات به این روز افتادم. نمیدانم به سر بچه ها چه آمد. دلم به حال خودم میسوزد که با آنها نبودم. سیدجان، من خیلی تنها شده ام.
گفت هر چه خواست خدا بود، همان شده است. نگران نباش تو هم،بر می گردی.
🔘 بعد دستش را توی جیبش کرد یکی دو تا شکلات در آورد و به من داد گفت که این شکلاتها تبرک است. خداحافظی کرد و بالای سر بقیه مجروحین رفت. متوجه جریان حضور او نبودم چون پدرم مریض بود، تصمیم داشتم شکلاتها را به او بدهم.
شکلات ها کنار من و روی تخت مانده بودند و من دوباره به خواب رفتم. پرستار که آمد، هر دو شکلات را برداشته و خورده بود. وقتی بیدار شدم پرسیدم: شکلاتهایم کجاست؟
گفت: من خوردم.
پرسیدم: چرا؟
گفت: یک جعبه برایت می آورم.
گفتم: سید پیرمردی آمد و شکلات ها را به من داد. پدرم مریض است. می خواستم آنها را به او بدهم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شعر خوانی
حاج صادق آهنگران
در محضر رهبر انقلاب
من از دیار شهیدان عشق میآیم
و از کنار شهیدان عشق میآیم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#مثنوی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 آنھا که از پل صراط میگذرند
قبل از آن
از خیلی چیزها گذشتهاند؛
باید بِگذاری، تا بُگذری ...!
صبحتان متبسم از دیدار صاحب الامر "عج"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۵
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هفتم
ویتامینهای بدنمان کم شده بود؛ دهانمان زخم میشد و بیماری هایمان طول میکشید. به همین خاطر مجبور شدند هفته ای دو سه بار خرما به عنوان میان وعده بدهند. جاسوسها برای لو ندادن بعضی خبرها از بچههای ساکت و مظلوم گروکشی می.کردند و میانوعده ها را از دستشان میگرفتند.
خرداد سال ۶۸ برای اولین بار تصاویری از امام خمینی را در روزنامه های عراق چاپ کردند. امام مریض احوال روی تخت بیمارستان خوابیده بودند.
با شنیدن این خبر نگران شدیم. هزار جور فکر و خیال میکردیم. میگفتیم اگه خدای نکرده امام برود، چه اتفاقی برای ایران می افتد؟ انقلابی که با هزار
زحمت پیروز شده، دست کی میافته؟»
برای سلامتی اش ختم قرآن نذر کرده بودیم و دعایش میکردیم. تا اینکه یک روز صبح و روزنامه های عراق با تیتر درشت نوشتند: «روح ا... درگذشت» عکس امام را هم زده بودند. آنها به دروغ خبرها را بازتاب داده و نوشته بودند: «ایرانیها تابوت سید روحا.... را روی زمین انداخته و به او بی احترامی کرده اند.»
با شنیدن خبر فوت امام، كل اردوگاه در غم و اندوه عجیبی فرو رفت و عزادار شد. عراقیها اجازه نمیدادند دسته جمعی عزادری کنیم. همه یک گوشه کز کرده و گریه میکردند. بعضی ها به سر و صورتشان میزدند و از حال میرفتند. این خبر خیلی برای مان سنگین بود.
داشتم برای شادی روح امام قرآن میخواندم که نگهبان عراقی از پشت پنجره صدایم کرد و با کنایه گفت، پدرت مرده چرا لباساتو پاره نمیکنی؟ چرا به سر و صورتت نمیزنی؟
کم و بیش حرفهایش را متوجه شدم و به مترجم گفتم که حرف هایم را برایش ترجمه کند. جواب دادم: مرگ حقه همه ماست و یه روز می میریم. تازه! من هنوز مطمئن نیستیم که امام زنده اس یا واقعا فوت کرده. از کجا معلوم که روزنامه های شما واقعیت رو گفته باشن؟
عصبانی شد و بهم توپید
یعنی تو میگی ما دروغ میگیم؟ بیچاره! باور کنی یا نکنی پدرت مرده.
آن قدر از فوت امام ناراحت بودم که اصلاً به عاقبت حرف هایم فکر نمیکردم. جسارت عجیبی پیدا کرده بودم. صاف توی چشم هایش نگاه کردم و جواب دادم، اگه ایشون زنده اس خدا حفظش کنه، اگه هم فوت کرده روحش شاد باشه، واقعا مرد بزرگی بود.
از دستم عصبانی شد و فحشم داد.
بعد از آن روز تصمیم گرفتم همیشه بعد از نمازهایم، سوره فجر را برای شادی روح امام بخوانم.
چند روز بعد وقت هواخوری جلوی در آسایشگاه با آقا کمال و چند نفر دیگر مشغول تحلیل خبرهای سیاسی بودیم که سربازی آمد و صدایم کرد.
- سیدی سعد، احضارت کرده. برو اتاق بازجویی!
روز اول اسارت هم برای بازجویی رفته بودم چند سوال مسخره پرسیدند و رهایم کردند. اما این دفعه فرق میکرد. خودم میدانستم که قضیه از کجا آب می خورد. سربازها از دو طرفم راه میرفتند. بچه هایی که توی محوطه بودند، با نگرانی نگاهم میکردند و میپرسیدند چیکار کردی فتاح؟ کجا می برنت؟
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂