فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آه جبهه کو برادرهای من...
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#هفته_دفاع_مقدس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دعا کردند
به ظهورش برسند
به وصلش رسیدند
ما چه کردیم..؟!
▪︎صبحتان منور به نور حضرت حجت (عج)
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#هفته_دفاع_مقدس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۹)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 سکینه حورسی
کار من مربی گری خواهران بود؛ در سپاه خرمشهر، بیشتر، کارهای فرهنگی میکردیم. البته برادر هان آرا توصیه می کردند که خواهرها هم تعلیم نظامی ببینند تا در صورت لزوم از آنها استفاده شود.
از چندماه قبل در گیریهایی در مرز به وجود آمده بود، اما به غیر از بچههای شهر کسی برای مرزها اهمیتی قائل نبود مدتی بعد، «موسی بختور و عباس فرهان اسدی» شهید شدند. پس از شهادت عباس و موسی، دیگر شروع جنگ را حتمی میدانستیم، ولی باز باورمان نمیشد!
بچه ها با مهمات کمی که داشتند راه را برعراقیها بسته بودند و مقاومت میکردند. هر روز، تعداد زیادی از بچه ها زخمی و شهید می شدند اما نیروی کمکی نمیرسید. خیانتهایی در کار بود؛ خیانتهای بنی صدر!
بچه ها با حداقل امکانات میجنگیدند. تمام تجهیزات سپاه، دو قبضه آرپی جی بود و یک توپ ۱۰٦ ، به اضافه تعدادی ژ-۳ و ام یک. با این حال، علاوه بر انهدام یک پاسگاه مرزی عراق توسط «رحمان اقبال پور»، پل ارتباطیشان را هم حیدر حیدری قطع کرد. جنگ، شدیدتر می شد و در این گیرودار خبر رسید که «سید جعفر موسوی» هم به شهدا پیوست.
به علت درگیریهای فشرده و نگهبانیهای شبانه، فرصتی برای تعلیم نظامی بقیه خواهرها نبود. ناچار شبها با همان تعلیمات مختصر، خط مقدم جبهه میرفتیم و دفاع می کردیم. در آنجا وضع خیلی فرق میکرد . خمپاره مثل باران میبارید و از چپ وراست گلوله میزدند. تا آن لحظه نه خمپاره دیده بودیم و نه میدانستیم خمسه خمسه چیست. بچه ها پابه پای هم و باجان میجنگیدند. ایثار و فداکاری در مزر، مزری نداشت. یکی دوروز بعد برادر جهان آرا، حفاظت از مهمات را به ما سپرد.
مدتها شاهد شهادت بهترین بچه های سپاه بودیم. بچه هایی که از لحاظ فرهنگی خیلی غنی بودند و شهر به وجود آنها احتیاج داشت. هر خبر شهادتی، تاثیر عاطفی عمیقی روی ما میگذاشت. با این حال، هیچ کس مسئولیت و وظیفه خود را فراموش نمی کرد. درد از جای دیگری بود، از زخمی دیگر از وطن فروشها. هر وقت مقر سپاه عوض میشد، با گزارش ستون پنجم عراقيها بلافاصله محل جدید را می کوبیدند. ما از دو طرف آماج کینه بودیم. هم از کسانی که سنگ ایران را به سینه میزدند، و هم از آنها که سنگ به سینه ایران میزدند!
کم کم شهر از خواهرها خالی میشد. تنها، گروه مکتب قرآن بود ؛ به سرپرستی خواهر «عابدی» . آن روز به کوی بهروز رفتیم. ساعت بعد، مدرسه ای را که در آن بودیم با خمپاره زدند. خوشبختانه هیچ کس آسیبی ندید. آن روز گذشت و شب بعد، خبر شهادت بهترین بچه های سپاه را آوردند. ظاهراً آنها در یک مدرسه جمع بودند که با توپ آنجا را میزنند. از شوهرم نحوه شهادت بچه ها را پرسیدم.
می گفت: شب از صدای گلوله خوابمان نمی برد. جهان آرا حالت بخصوصی داشت. وقتی بلند شدم در حیاط مدرسه قدم میزد. به او گفتم: بیا برویم مقر خواهرها شام بخوریم. من غذا نخورده ام. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که خبر رسید مدرسه را با توپ زده اند. خودمان را به آنجا رساندیم. صحنه دلخراشی بود. محمد چراغ قوه را روی جنازه های متلاشی شده گرفته بود و مدام آه میکشید. آن شب همگی
صحنه کربلا را به چشم دیدیم
صبح که شد به دیدن مدرسه رفتیم. گوشتهای چسبیده به دیوار، دلها را خون میکرد. گریه مان گرفته بود. آخر اینها به چه جرمی کشته می شدند؟ «تقی محسنیفر بدنش نصف شده بود. یکی از بچه ها میگفت: هر چه دنبال تقی گشتم پیدایش نکردم، تا این که پوتینش را
دیدم. نیم تنه اش را بعداً پیدا کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دکتر به مصطفی گفته بودند
به اندازه یک دم و بازدم
با شهادت فاصله داشتی!..
آقا مصطفی هم جواب داده بود : «شما به اندازه یک دم و بازدم میبینید ، ولی اون کسی که باید شهادت رو می داد، یک کوه گناه دیده! »
شهید مصطفی صدر زاده
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#هفته_دفاع_مقدس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ذلت صدام!
علی علیدوست قزوینی
┄═❁❁═┄
روز ۲۴ مرداد بود، در راهروی طبقه بالا با مسئول فرهنگی اردوگاه قدم میزدیم و برای هفته دفاع مقدس برنامهریزی میکردیم. باید برنامهریزی میکردیم تا به خوبی برنامهها سر وقت اجرا شود. چند تا پیشنهاد را باهم مرور میکردیم تا هر کاری را به مسئول خودش بسپاریم، همانطور که قدم میزدیم یک دفعه صدای تلویزیون بلند شد و توجه همه را بخود جلب کرد:
سنوزیع علیکم بعد قلیل بیانا مهما!
با شنیدن این جمله پاهایمان میخکوب شد! دوباره چه خبره!
از این «بعد قلیل» ها، خاطره خوشی نداشتیم. هر چند دقیقه یک بار اعلام میکرد تا توجه همه را جلب کند تا اینکه گوینده مشهور تلویزیون عراق در صفحه تلویزیون ظاهر شد و شروع کرد نامه صدام خطاب به رئیسجمهور وقت ایران مرحوم هاشمی رفسنجانی را بخواند.
صدام مغرور و متکبر در این نامه کاملا خورد و شکسته شده بود. سردار قادسیه که روزی در مقابل دوربینها «قرارداد الجزایر» را پاره کرده بود دوباره زبونانه آن را پذیرفت و اعلام کرد که به مرزهای بینالمللی عقب نشینی میکنیم و برای تبادل اسرای دو کشور آمادهایم و برای این که حسن نیت خود را ثابت کنیم هزار نفر را یکطرفه آزاد خواهیم کرد و جملهای خطاب به آقای هاشمی نوشته بود که عجیب بود:
و لقد تحققت کل ما اردتموه!
یعنی همه خواستههای شما محقق شد و شما به همه خواستههایتان رسیدید!!!
آزاده اردوگاه موصل
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ 🔻 روزنوشتهای سردار حسن باقری ۳ سعید علامیان از شلمچه تا طلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ 🔻 روزنوشتهای سردار حسن باقری ۳ سعید علامیان از شلمچه تا طلا
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار حسن باقری ۴
سعید علامیان
این نیروها در یک حمله عراق به شهر اهواز همه مجروح و زخمی شدند و هر چه تیر داشتند به هوا شلیک کردند. بعد از حملهی هوایی، دیگر تفنگهای آنها خالی شده بود و تقاضای مهمات داشتند. اینجا بود که فهمیدیم با چه مشکلی مواجه هستیم؛ آموزش نیروهای مردمی و داوطلب!
بعد از ۲۴ ساعت تصمیم گرفتیم این برادران را سوار مینی بوس کنیم تا تلفات بیشتری ندادیم مردم را به عقب و شهرهایشان برگردانیم. مسئولیت اینکار را آقای حسین افقه برعهده گرفت. البته خود این برادران هم میگفتند این جنگ نامردیست و قرار نشد که ما را از هوا به رگبار ببندند؛ ما برای جنگ تن به تن به اهواز آمدهایم....
خب اینجا معلوم بود که خیلی قدیمی فکر میکردند و از ارتشهای جدید کاملا بیخبر بودند و مشخص بود که اصلا سربازی هم نرفتهاند.
سایر گروههای اعزامی از خرم آباد به سرپرستی برادر شاپور عبداللهی بودند که در جریان انتخاب منطقهی عملیاتی هر روز به یک منطقه میرفتند تا اینکه در ناهارخوری سپاه شوش هنگام صرف ناهار توسط اصابت توپ یا خمپاره به داخل سالن به شهادت رسید و چون لیدر و شجاع آنها بود، بعد از شهادتش سایر اعضای گروه نیز به خرم آباد بازگشت.
روزهای نخست جنگ وضعیت آشنایی نیروهای مردمی با مسئله جنگ و آموزشها و امکانات شرایط ابتدایی و منحصر به فرد خود را داشت که رفته رفته این مسئله رو به بهبودی میرفت...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۱۰
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
امیر سه ساله بود که از گوشه و کنار به ما میگفتند بچه تنهاست و بهتر است برایش یک هم بازی بیاورید. فاطمه چهارساله ام نه می توانست حرف بزند نه تکان بخورد. خودم به او غذا میدادم و جایش را عوض میکردم. شیرین زبانی و کارهای بامزه پسرم من را برای بارداری سوم تشویق می کرد.
همچنان بیشتر روزهای عمر اسماعیل در جبهه میگذشت. گه گاه برایم نامه مینوشت و از دلتنگی بیرونم میکشید. قبل از عملیات والفجر هشت وقتی در منطقه فاو بودند، نامه ای برایم فرستاد. در نامه مثل همیشه، به من ابراز علاقه کرده و خواسته بود مواظب بچه ها باشم. آن نامه با کُناری (میوه درخت سدر) که از منطقه چیده و با کاغذ همراه کرده بود لطف دیگری داشت. بعد هم که برگشت لباسی عربی برایم آورده بود. گفتم «پسرعمه، این رو از کجا خریدی؟» تعریف کرد یکی از بچه ها پیدا کرده است. گفتم: «خب مال مردمه راضی نیستن.» گفت مسئله اش را پرسیده و چون غنیمت جنگی است ایرادی ندارد.
ماه رمضان ۱۳۶۵ بود و نزدیک وضع حملم. اسماعیل گفت: «برای زایمانت بریم اصفهان پیش مادرت باشی بهتره.» و من را در بیمارستان سعدی اصفهان بستری کرد که بیمارستانی خصوصی بود. چیزی به زبان نمی آورد؛ اما معلوم بود نگران است فرزند سوممان هم مثل فاطمه باشد. من اما خیالم راحت بود، میگفتم: «خدا رو شکر امیرم سالمه ان شاء الله این فرزندم هم مثل امیرم می شه. طفلک فاطمه م به خاطر موشک بارون اون طور شد.» بیستم تیرماه دخترم به دنیا آمد. اسماعیل نامش را معصومه گذاشت. بعد از زایمان پیش پزشکم رفته و گفته بود که فرزند اولمان معلول به دنیا آمده و می خواهم این دخترم از هر لحاظ چک و معاینه شود. چند دکتر بالای سر بچه ام آمدند و معاینه اش کردند. همه گفتند بچه تان سالم است. خیالمان که راحت شد من را از بیمارستان مرخص کرد. به خانه که برگشتیم باز هم اسماعیل آرام و قرار نداشت. مدام دوروبر معصومه می پلکید و او را وارسی میکرد. سومین روز تولد دخترم بود که گفت: «دختردایی یه چیزی بهت میگم ناراحت نشی!» گفتم: «چی می خوای بگی؟» گفت: «فکر کنم معصومه داره مثل فاطمه میشه.»
گفتم: «نه پسرعمه! فکر نمیکنم.»
- ملاج این بچه هم داره سفت میشه.
به سر دخترم دست کشیدم کمی سفت شده بود. دنیا روی سرم خراب شد. به مامان گفتم میخواهم حمام کنم. رفتم حمام و زدم زیر گریه. اسماعیل گفت: «نمیذاریم معصومه مثل فاطمه بشه. در حق فاطمه کوتاهی کردیم باید زودتر میبردیمش تهران تو که دست تنها بودی کسی هم نبود راهنماییمون کنه. برای معصومه هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم تا بچه مون خوب بشه.»
از روز سوم تولد دخترم معصومه، ما توی بیمارستان و مطب دکترها بودیم. همان روز او را بردیم بیمارستان. پزشک سیتی اسکن نوشت. اصفهان آن دستگاه رادیولوژی به خصوص را نداشت. باید از بیمارستان های تهران وقت میگرفتیم. آنجا هم به قدری مجروح جنگی توی نوبت بودند که وقت به ما نمیرسید. یک پایمان تهران بود یک پایمان اصفهان. وقتی سیتی اسکن آماده شد، معصومه یک ماهه شده بود. او را پیش دکتر جاویدان بردیم. میگفتند بهترین پزشک مغز و اعصاب اصفهان است و میان مردم اسمی در کرده بود. پزشک جواب سیتی اسکن را دید و گفت: باید عمل بشه. وقتی یکی دو ماهه شد و یه کم جون گرفت بیاریدش. حاج خانم پیش دکتر پدرام رفت که نسبت فامیلی با حاجی آقا داشت. او گفت این فرزند پسرتان هم مثل دختر اولش عقب مانده است و نمی شود کاری برایش کرد. این عمل هم هیچ فایده ای ندارد. اما اسماعیل گفت: «دکتر تهران گفته این مشکل با عمل بر طرف میشه حالا که بیماری معصومه رو زود فهمیدیم عملش کنیم؛ ان شاء الله که خوب میشه.» انگار هر دو عذاب وجدان داشتیم و با این کار میخواستیم جلوی فاجعه را بگیریم.
دخترم معصومه، دوماهه بود که زیر تیغ جراحی رفت. سرش را از این گوش تا آن گوش شکافتند. دکتر میگفت بچه زیر عمل سه بار رفت و ما او را برگرداندیم. بعد از پانزده روز، معصومه را از بیمارستان مرخص کردند. میخواستیم برگردیم خانه خودمان. دکتر گفت: «بذارید ده پونزده روز از جراحی بگذره، فعلاً نباید زیاد تکونش بدید.» وقتی برگشتیم اهواز، معصومه سه ماهه شده بود. دکتر گفته بود سر ماه بچه را بیاورید برای معاینه.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هیچ روزی نیست که غبطه و حسرت جا ماندن از این کاروان را نخورم
شهید احمد کاظمی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شهید_کاظمی
#هفته_دفاع_مقدس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 به نیروها دستور دادم آتش نکنند. گفتم به نیروها بگویید نظرنژاد میرود. هر کسی که خواست دنبالش برود. به آقای یزدی که تنها بازماندهٔ مهندسی بود، گفتم: بلدوزرها را دنبال من راه بینداز.
ساعت ده شب بود و هواپیماهای عراقی منور میریختند. همه جا مثل روز روشن بود. به نظری، بیسیم چی ام گفتم با من می آیی یا خنداندل را ببرم؟ خنداندل خسته نشسته بود. نظری گفت: اگر بنا باشد تو هم بمیری، خب من هم کنارت هستم. من از اول بیسیم چی تو بودم و تا
آخر هم با تو هستم.
🔘 گفتم: پسفانسقه ات را باز کن.
فانسقه یکی دیگر از بچه ها را هم گرفتم. دو تا فانسقه را به هـم بستم. بعد گفتم که بیسیم را به پشتش ببندد. یک کلاشینکف به دستش دادم و او را مسلح کردم. رکابهای موتور را باز کردم و گفتم که روی رکاب ها بایستد. فانسقهها را پشت او انداختم و بعد او را به کمر خودم محکم بستم. قرار شد او از بالای سر من تیراندازی کند تا کسی نتواند مرا بزند.
خدا را شاهد میگیرم که اطمینان داشتم به محض رفتن کشته میشوم. قبل از حرکت سه جمله به ذهنم آمد: یکی اینکه خدایا از من قبول کن. دوم این که گفتم مادر جان دعا کن اگر شهید شدم، خدا از سر تقصیرم بگذرد. بعد از خودم پرسیدم من دو پسر دارم، اگر شهید شوم آیا پسرهایم این راه را دنبال خواهند کرد یا نه؟ جمله ها و این مفاهیم مرتب در ذهنم میچرخیدند تا اینکه حرکت کردم. صد متری به عقب آمدم تا سرعت موتور بیشتر شود. با سرعت از کنار بچه ها رد شدم و رفتم.
🔘 عراقی ها که از تیراندازی خسته شده و مکث کرده بودند یک دفعه دیدند موتوری رد شد. تا خواستند بجنبند، من به داخل شهرک دو عیجی رفتم. نزدیک خانه ها رسیدم و هفت هشت نفر عراقی را دیدم که دم در خانه ای ایستاده اند. یک نفر با لباس پلنگی وسط آنها ایستاده بود. کلاهِ کجِ زرد رنگی هم روی شانه اش جمع شده بود. فهمیدم که او باید جشعمی باشد. با موتور مستقیم به طرفشان رفتم. تا چشمشان به ما افتاد دستپاچه شدند و فرار کردند. نظری یک تیر به مچ پای جشعمی زد. پای او زخمی شد و روی زمین افتاد. یقه اش را گرفتم و بلندش کردم. با خودم گفتم اگر او در دست ما باشد عراقیها تیراندازی نخواهند کرد. وقتی که بلند شد با دست به سرش کوبیدم و دوباره زمین افتاد. نظری که به او سرباز امام زمان (عج) می گفتم دنبال بقیه افسران عراقی رفت. دو نفر از آنها می خواستند به سمت تانکها بروند اما نظری آنها را زد. آن دو نفر، افتادند. بقیه حساب کار دستشان آمد و دستها را بالا بردند.
🔘 به خودم آمدم و دیدم ما دو نفر در دل دشمن هستیم و به آنها تیراندازی میکنیم. کمی جا خوردم و با خودم گفتم: الان ما را می گیرند. جشعمی بلند شده و ایستاده بود. یک دفعه بچه های بسیج به داخل شهرک ریختند و تعادل عراقیها به هم خورد. اسحاقی آمد. به او گفتم به سمت نهر جاسم بروید. پمپ بنزین هم به دست ما افتاد. خبر آوردند که آقای سراج زخمی شده، عظیمی هم که جوان رشید و دلاوری بود تیر به سینه اش خورد و به شهادت رسیده. تفقد که عرب زبان بود قبلاً زخمی شده و به عقب رفته بود. نمیدانستم او زخمی شده. فکر میکردم در همان اثنا سروکله اش پیدا میشود. وقتی آمد، یکی دو کشیده و یکی دو لگد به او زدم و پرسیدم کجا بودی؟
گفت: حاج آقا از بیمارستان اهواز فرار کردم و خودم را به اینجا رساندم. گفتم خیلی خوب از این مردک سؤال کن که جشعمی همین است یا نه؟
🔘 تفقد به افسر عراقی گفت: فرمانده عملیات لشکر ۲۱ امام رضا(ع) آقای نظر نژاد از تو میپرسد که این یارو جشعمی فرمانده شماست؟ عراقی از جای خودش بلند شد و کلاهش را گذاشت سرش و احترام گذاشت. یکی از عرب زبانان عراقی که به ما داده بودند، همان موقع رسید. جلو آمد و به تفقد گفت: برو به کارهایت برس. کـار مـن تبلیغات است.
بعد شروع کرد به صحبت کردن. پرسیدم: چه میگوید؟ گفت: میگوید که ایشان باید طبق قرارداد ژنو با من رفتار کند چرا با ما خشن رفتار کرده؟ من یک افسر ارشد هستم. گفتم به او بگو که من ژنو سرم نمیشود. اگر بگوید که طبق قرارداد اسلام رفتار کنم، چشم، ولی ژنو را به رخ ما نکشد. گفت: میگوید که ما را از اینجا به عقب منتقل کنید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁❁═┄
🔸 آزادی قدس
فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان
باید شود آزاده قدس از چنگ دُژخیمان
ای لشگر قرآن حاضر پی اجرای این فرمان
همسنگران امروز ، هنگام ایثار است
دست خدا بارها، در جبهه ها یار است
آتش زنید بر خرمن جان ستمکاران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ┄═❁❁═┄
🍂 دستخط نوحه
فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان
باید شود آزاد قدس از چنگ دژخیمان
شاعر: #حاج_حبیب_الله_معلمی
@defae_moghadas
🍂
🍂 سلام ، شبتون بخیر
در پنجمین شب از هفته دفاع مقدس و در ادامه گفتگوها با راویان و محققان دفاع مقدس، امشب در خدمت رزمنده پیشکسوت و جانباز ارزشمند دفاع مقدس، جناب آقای مسکنه هستیم از شهر کرمانشاه، جهت بازخوانی شرایط این شهر در روزهای نخست و در طول دفاع مقدس.
سوالات:
🔸 اولین جرقه جنگ را در کرمانشاه چه زمانی درک کردید؟
🔸 عکس العمل مردم شهر با اخبار جنگ چه بود؟
🔸 بچههای مساجد، امام جمعه و دستگاههای دولتی به چه شکل فعال شدند؟
🔸 در خصوص خبر نزدیک شدن دشمن به شهر و وضعیت آتش دشمن در کرمانشاه چه خبر بود؟
🔸 در بخش پشتیبانی مردمی چه کمک هایی به جبهه می رسید؟
🔸 اولین اقدام نیروهای مردمی برای رفتن به جبهه چه بود؟
🔸 شرایط ادارات و مدارس و دیگر مشاغل و بازار کرمانشاه در شرایط جنگی به چه شکل درآمد.
🔸 در طول جنگ چه یگانیهایی از کرمانشاه در جبهه حضور داشتند.