eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 چای در شیشه مُربا و قند در کاسه روحی در جبهه‌های جنگ چه لذت شیرینی داشت.! ••••◇••◇•••• روزهایی که در جبهه بودیم ، چون تعداد زیادی مربای شیشه ای از طریق کمک های مردمی به جبهه می رسید، برای خوردن چای از شیشه مربا به عنوان لیوان چای استفاده می کردیم. برای ساختن لیوان از شیشه مربا، یک رشته نخ از گونی های سنگر می کشیدیم و آغشته به نفت می کردیم و دور دهانه تنگ بالای شیشه مربا می بستیم و آن را آتش می زدیم . قسمت زیر نخ داغ می شد و سر شیشه کنده و جدا می شد؛ حالا ما یک لیوان چای خوری ساخته بودیم! آنقدر در شیشه مربا چای خورده بودیم که وقتی به مرخصی می آمدیم چای هایی که در استکان می خوردیم به دلمان نمی چسبید 😅       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۵۸ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 اگر چه اغلب اهالی هویزه خانه و زندگی خود را رها کرده و به جاهای امنی کوچ کرده بودند اما تک و توک خانواده هایی بودند که ثابت قدم هویزه را رها نکرده و حاضر نشده بودند خانه و کاشانه خود را رها کنند و بروند. یکی از زنانی که حاضر نشد برود «فهیمه جرفی» مادر حسن جرفی بود. این خانم تا لحظه آخر که ما در هویزه بودیم در کنارمان ماند و با ماندنش درس مقاومت و ایستادگی به ما آموخت. از روزی که جنگ شروع شد و دشمن به خاک ما یورش برد و در حالی که اغلب اهالی هویزه آنجا را ترک کردند، خانم فهیمه جرفی چون کوه ایستاد و به اهالی مقاوم شهر روحیه داد و از آنها پشتیبانی کرد. برخی روزها می‌دیدیم که در آن محاصره و اوضاع بلبشو یک طبق نان گرم پخته اند و به سپاه هویزه آورده اند. آن موقع از اهواز برای ما نان خشک می آوردند. در آن اوضاع، خوردن نان گرم و تازه نعمتی فراموش نشدنی بود. وقتی می پرسیدیم نان را چه کسی پخته و به سپاه آورده معلوم می‌شد فهیمه خانم مادر حسن این کار را کرده است. با پول خودش آرد خریده بود و در حالی که از لحاظ سوخت در مضیقه بود تنور روشن کرده و به قول خودش برای بچه های پاسدارش نان پخته بود. قبل از ما هم این شیرزان برای ژاندارم هایی که در هویزه مانده بودند و در مقابل دشمن مقاومت می کردند، نان می پخت. اغلب این اوقات فهیمه خانم دست کم برای یک وعده، نان می پخت و می آورد. من هنوز بعد از نزدیک به ۳۰ سال گرمای خدایی نان او را در پوست دستم احساس می‌کنم و بوی خوش آن نانهای محلی تا زنده هستم از یادم نمی‌رود. نانهایی که فکر می‌کنم خانم فهیمه نپخته بود بلکه از بهشت آمده بود. بعد از مدتی که تعداد بچه ها سپاه هویزه به بیش از ۵۰ نفر رسید و آردهای این خانم نیز تمام شد ما خودمان آرد تهیه کردیم و در اختیار او قرار دادیم تا برایمان بپزد. تعداد ما خیلی زیاد بود و آن زن به تنهایی نمی‌توانست برای ۵۰ ۶۰ نفر صبحانه و ناهار و شام نان بپزد. این بود که چند نفر از زنان هویزه ای را که هنوز مانده بودند جمع کرد و هیئتی تشکیل داد. آردها را روزانه بین خانمها تقسیم می‌کرد و نانهای پخته شده را به مقر سپاه می.آورد. هیچ مزدی هم هرگز از ما طلب نکرد. همیشه می گفت نوش جانتان، همه شما پسرانم هستید و من برای بچه هایم نان می‌پزم. ما هر اندازه اصرار می‌کردیم که از هویزه برود حاضر نشد و می گفت: من یک مادر هستم . مگر مادر دلش می‌آید بچه هایش را رها کند و برود و خدا را شاهد می‌گیرم که در حق ما «مادری» کرد. پا به پای ما ماند و تا لحظه ای که ما در هویزه بودیم او هم ماند. فهیمه خانم کمی بعد پسرش به اسارت نیروهای عراقی در آمد. او در فراق فرزندش شعر می‌گفت و نوحه سر می‌داد. یک بار که برای کاری به اهواز رفته بود با ماشین تصادف کرد و از دست ما رفت. خداوند او را رحمت کند که شیر زنی بود و مادر خوب و دلسوزی برای همه ما پاسدارهای هویزه. روزی حسن بوعذار آمد و خبر داد که دشمن در روستای قیصریه آرایش نظامی گرفته و کمی به طرف هویزه پیشروی کرده است. در آنجا سنگر درست کرده اند و آماده اند تا با یک خیز به هویزه بیایند. علم الهدی دستور داد بلافاصله برویم و موضوع را بررسی کنیم. دشمن حدود یک کیلومتر به طرف هویزه خیز برداشته و احتمالاً قصد دارد هویزه را به تسخیر خود در آورد بلافاصله رفتم و موضوع را به علم الهدی گزارش کردم. سیزده نفر شدیم و دوازده مین ضدتانک برداشتیم و به طرف سنگرهای دشمن در اطراف روستای قیصریه رفتیم. دشمن هنوز داخل سنگرها مستقر نشده بود و ما از فرصت استفاده کردیم و سنگرهای عراقی ها را مین گذاری کردیم. داخل هر سنگری یک مین کار گذاشتیم تا اگر تانکهای عراقی خواستند در سنگرها مستقر شوند روی مین رفته و منفجر شوند. مین گذاری را که تمام کردیم به مقر خودمان بازگشتیم. فردای آن روز از عشایر خواستیم تا ماجرا را به ما خبر بدهند. آنها گفتند هنوز هیچ خبری از عراقی ها نیست. سه چهار روز گذشت و هیچ خبری از هجوم و پیشروی عراقی‌ها نشد. ظاهراً طرح آنها لغو شده و پشیمان شده بودند. بعدها فهمیدم که در اصطلاح نظامی به چنین کاری "سنگرهای فریب" می‌گویند. یعنی سنگرهایی که دشمن میزند اما کسی را در آن مستقر نمی‌کند و به اصطلاح طرف مقابل خود را «سرکار» می گذارد. ما تا آن روز تجربه چنین کاری نداشتیم و کلاه عراقیها سرمان رفت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم... حاج قاسم سلیمانی، سردار دلها       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
🍂 پدر احساساتی دخترم لیلا در روز تاسوعا به دنیا آمد. ده روز بعد از تولدش مهدی زنگ زد. این ده روز اندازه ده سال بر من گذشته بود. پرسید: « خب چطوری رفتی بیمارستان؟ با کی رفتی؟ ما را هم دعا کردی؟» حرفهایش که تمام شد گفتم: «خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود؟» گفت: « نه ! ان‌شاالله می آیم و دوباره زنگ می زنم.» آنروز دوباره زنگ زد... لیلا چهل روزه بود که آمد. وقتی وارد اتاق شد بهت زده به او زل زده بودم. مدت ها از او خبری نداشتم. فکر می کردم شهید شده است. لیلا را بغل کرد ولی از این کارها مثل پدر های‌احساساتی که بچه اولشان را می بوسند و گاز می گیرند، نکرد. فقط نگاهش می کرد. هنوز دو روز نشده بازم به جبهه برگشت. به نقل از سرکار خانم منيره ارمغان همسر شهد مهدی زین الدین ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 آن روزها وجود دو نوع غذا در آشپزخانه افسران توجهم را به خود جلب کرد. معروف است که در ارتش عراق غذاهای متفاوتی برای افسران و درجه داران سرو می‌شود، اما دو نوع غذای مخصوص افسران را برای اولین بار مشاهده می‌کردم. برای فرمانده تیپ و افسران عملیات غذایی لذیذ و برای سایر افسران غذایی معمولی سرو می‌شد. من زمانی به این حقیقت پی بردم که یکی از سربازان آشپزخانه افسران، غذای لذیذی برایم آورد. به او گفتم: «غذای خوشمزه ای بود!» گفت: «بله، همین طور است. من از غذای مخصوص فرمانده‌تیپ برایت آوردم.» چند روزی را با خوردن این غذای لذیذ خوش بودم. یک روز از سربازی در مورد رمز و راز این غذا سئوال کردم. در پاسخ گفت: واقعیت این است که این غذا به عنوان هدیه ای از سوی هنگ یکم تیپ ما به فرمانده تیپ فرستاده می‌شود. گفتم کدام هنگ یکم؟ مگر این هنگ جزء ارتش عراق نیست؟» در جواب گفت: چرا همین طور است. ولی آنها چند راس گوسفند محلی در اختیار دارند که به عنوان غنیمت تصاحب کرده اند. گفتم: «متوجه شدم.». گویا سرگرد ستاد «حسن» فرمانده هنگ یکم، گوسفندان روستاییان مظلوم را پس از فرار آنها از روستاهای مصیبت زده دزدیده بود. روز بعد از آن سرباز خواستم مرا از خوردن آن غذا معاف کند. برای این که در این مورد بدگمان نشود گفتم: «این غذا هدیه ای مخصوص برای فرمانده تیپ است و اگر من بدون اطلاع او لب به این غذا بزنم ممکن است برای تو دردسری ایجاد کند.» یک هفته بعد سرهنگ دوم ستاد "مزعل" به اداره توجیه سیاسی بغداد منتقل شد و به جای او سرهنگ ستاد "عبدالمنعم سلیمان" فرماندهی تیپ بیستم، مسئولیت فرماندهی را عهده دار گردید. او افسری بود از اهالی موصل که در دانشکده ستاد به تدریس اشتغال داشت. افسران اهل موصل غالباً نظامیانی مجرب کارکشته و علاقمند به خدمت در ارتش می‌باشند و از یکدیگر جانبداری می‌کنند. به همین خاطر افسران بلند پایه تا سربازان وظیفه از توجه خاص آنان برخوردار می‌باشند. من هم که فارغ التحصیل دانشگاه موصل بودم از این توجه و پشتیبانی بهره مند شدم. با وجود این که این پدیده در نظر من پدیده ای کاملاً منفی و ناخوشایند است، اما در آن شرایط استفاده فراوانی از آن بردم. فرمانده و افسران ارکان تیپ به دیده احترام به من نگاه می کردند و خود سرهنگ ستاد «عبدالمنعم» هم احترام زیادی به پزشکان قائل بود. با وجود این که در شرایط نسبتاً خوبی بسر می‌بردم، اما حملات توپخانه زندگی ما را به صورت جهنمی غیر قابل تحمل در آورده بود. من در محدوده سنگر خود و سنگرهای عملیات و فرماندهی - که پنجاه متر بیشتر از یکدیگر فاصله نداشتند - به فعالیت روزانه ادامه می‌دادم. روز ۲۸ ژانویه ۱۹۸۱ / ۸ بهمن ۱۳۵۹ روزی نسبتاً ملایم و ساعت ۲ بعد از ظهر در ورودی سنگرم ایستاده بودم و با ستوان یکم «عادل گفتگو می‌کردم. مدخل سنگر امدادرسانی پیش رویم قرار داشت. در حین صحبت متوجه شدم آتش از مدخل سنگر امدادرسانی زبانه می‌کشد. چند لحظه بعد راننده ام «علی» با حالتی ملتهب از میان شعله های آتش خارج شد و فریاد زنان فرار کرد. به دنبال او دویدیم. وقتی روی زمین افتاد با پتوی خودم آتشی را که به لباسهایش سرایت کرده بود، خاموش کردم. او را به وسیله یک دستگاه جیب به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ اعزام کردم. بایستی اعتراف کنم که همانند صحنه خروج او از میان شعله های آتش را جز در فیلم‌های سینمایی جایی ندیده بودم. این بیچاره در حالی که سیگار می‌کشید، لباسهای خود را با بنزین تمیز می کرد که ناگهان بنزین شعله ور شده و لباسهای او و سنگر مملو از پنبه الکل و دارو آتش می‌گیرد. دود غلیظی از درون سنگر به هوا می‌رفت. این مساله برای همه ما خطر آفرین بود، چرا که امکان داشت توپخانه ایران متوجه شده و به راحتی ما را هدف قرار دهد. به همین دلیل از رسته مهندسی خواستم که مدخل سنگر را با خاک بپوشانند. تا ساعت پنج بعد از ظهر منتظر شدیم دوباره در سنگر را باز کردیم. آتش هنوز زبانه می کشید. ستوان یکم ، عادل با کپسول اطفاء حریق که مخصوص آمبولانس بود وارد سنگر شد و توانست آتش را مهار کند. صبح روز بعد راننده آمبولانس دیگری را به جای گروهبان «علی» نزد ما فرستادند. این راننده جوانی کم سن و سال بود و ظاهراً با خطوط مقدم آشنایی قبلی نداشت. من ضمن خوش آمد گویی، مسائلی را که او می بایستی مراعات می‌کرد یاد آور شدم. با این همه از یگان درخواست کردم یک نفر درجه دار راننده آمبولانس را به جای او اعزام کند، چرا که رانندگی با آمبولانس مساله بسیار مهمی بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
17.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آماده‌ی پیکارم، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا مهدی تو را یارم، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا با لشگریان نور هم سنگر و هم گامم سرباز سپاه عشق رزمنده ی اسلامم بنوشته به طومار یاران حسین نامم فرزند تو سالارم ، یا فاطمه الزهرا ، یا فاطمه الزهرا با خیل سرافرازان هم رازم و هم دوشم دنیای فریبنده گردیده فراموشم در راه رضای حق می رزمم و می کوشم حاضر پی ایثارم ، حاضر پی ایثارم....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
24.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مستندی جذاب از عملیات شهید علی غیور اصلی 4⃣ مصاحبه با رزمندگان حاضر در این عملیات همراه با تصاویر نایاب ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دوست دارم در این منطقه عاقبتم ختم به شهادت شود و شهید بشوم. خیلی دوست دارم این اتفاق بیفتد. واقعا الان سه چهار سال است منتظرم. تقریبا دو سال آخر، مخصوصا بعد از شهادت شهید سلیمانی میلم به شهادت خیلی زیاد شده است. آن جمله که ایشان به ما گفت: میوه رسیده هستی و اگر بمانی می‌گندی. خیلی نگرانم کرده است. با خودم می‌گویم نکند خدای ناکرده به پوسیدگی و گندیدگی دچار شوم! در این یک سال اخیر، در این سال‌های کرونایی که پیش آمده است، خیلی نگران این هستم که نکند خدای ناکرده، به درد و بیماری کرونا یا مثلا در تصادف یا سکته [بمیرم]. بعد از چهل و دو سال هجرت و جهاد، حالا به مرگ طبیعی بمیرم، خیلی سخت است. [از خدا خواسته بودم بعد از ازدواج بچه‌هایم شهید شوم] من از گفتن این شرط پشیمانم. یعنی شرط برای خدا گذاشته بودم! آن‌ها خدا دارند. من کی هستم که این حرف‌ را بزنم. از این جهت خیلی پشیمان هستم. مرتب استغفار می‌کنم. برشی از بخش پایانی کتاب خاطرات در دست انتشار سردار سرتیپ پاسدار شهید کیومرث پورهاشمی (حاج هاشم). ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۵۹ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 علم الهدی خیلی تلاش می‌کرد تا پای بچه های ارتشی را در هویزه باز کند. مثلاً اغلب دیده بانهای ارتش را به هویزه می آورد و به ما می سپرد تا آنها را برای شناسایی و دیده بانی به منطقه ببریم. روزی یک عده از ارتشی‌ها را برای دیده بانی به مقر آورد. یک سروان بود با یک سرباز، من هم با آنها رفتم. در آن روزها ما تشنه داشتن یک قبضه خمپاره انداز ۶۰ میلی متری بودیم و داشتن آن به یک آرزوی بزرگ بر آورده نشدنی برای ما تبديل شده بود. اگر ما خمپاره و توپ ۱۰۶ میلی متری داشتیم می توانستیم با آن ضربات زیادی به دشمن وارد کنیم. دشمن در پنج کیلومتری روستای ساریه مستقر بود و ما می توانستیم با خمپاره و ۱۰۶ حسابی حالش را جا بیاوریم. وقتی می‌خواستم با آن ارتشی ها حرکت کنم و بروم حسین آهسته در گوشم گفت: با اینها می‌روی و پدر عراقی‌های بی شرف را در می‌آوری. به نزدیک دشمن رفتیم و گرای محل استقرار دشمن را به ارتشی‌ها دادیم؛ آنها نیز با بیسیم به توپخانه خود منتقل کردند. توپخانه ارتش نیز با غرش تمام محلی را که دشمن در آن مستقر شده بود با توپهای دوربرد زد. من در پوست خودم نمی گنجیدم. هر گلوله توپی که بر سر دشمن فرود می آمد دلم خنک می‌شد و یاد خانه های بی دفاع هویزه و سوسنگرد می افتادم که چگونه توسط دشمن ویران می شوند. بعد از آنکه ضربه خوبی به دشمن وارد آوردیم به مقرمان عقب نشستیم. کمی بعد قرار شد سپاه هویزه در روز پانزدهم دی ماه همراه با نیروهای ارتش دست به یک عملیات تهاجمی مهمی علیه عراق بزند. یکی از مشکلاتی که در مسیر عملیات وجود داشت، وجود همان مین‌هایی بود که ما در سنگرهای عراقی و جاهای دیگر کاشته بودیم. مین ها در مسیر ما به طرف دشمن بودند و خطر عمده ای برای نیروهای خودی محسوب می‌شدند. از ارتش دستور رسید که هر چه زودتر محل کاشت مین ها شناسایی شده و همه آنها را بیرون بیاوریم. فکر می‌کنم دو شب قبل از انجام عملیات علم الهدی به من گفت که بروم و مین‌ها را بیرون بیاورم. بر حسب اتفاق صبح همان روز باران شدیدی باریده بود و همه زمین‌های اطراف گل و شل بود. حدود پانزده روز از کاشتن مین‌ها گذشته بود و ما به درستی هم نمی دانستیم که محل دقیق هر مین کجاست. من و حسن بوعذار و پنج، شش نفر دیگر از بچه ها جمع شدیم تا برویم سراغ مـیـن‌هـا. بـه منطقه طویبه رفتیم. در این روستا اخوی حسن زندگی می کرد. تعدادی گوسفند داشت و دامدار بود. اسم برادر حسن، لفته بود. لفته بوعذار وقتی ما را از دور با ماشین نظامی دید خیلی جا خورد و فکر کرد عراقی هستیم، اما وقتی نزدیک شدیم برادرش حسن را در میان ما شناخت و خیالش راحت شد. به استقبال مان آمد. بر اثر باران جای چرخ ماشین‌های ما کاملاً مشخص بود. لفته با هراس گفت: اگر بعد از شما عراقی‌ها بیایند و جای چرخ ماشین ببینند پدر مرا در خواهند آورند. حتی ممکن است مرا به عنوان جاسوس بگیرند و اعدام کنند. به لفته گفتم: حالا وقت این حرفها نیست آتشی روشن کن که داریم از سرما می می‌ریم. لفته در سیاه چادری که داشت آتشی برای ما برافروخت و ما که از سرما می لرزیدیم، خودمان را با آن گرم کردیم. بعد هم در کتری برای ما چای دم کرد که خیلی چسبید. ماشین‌هایمان را در همان روستای طویبه گذاشتیم و پای پیاده به طرف محل کاشت مین‌ها به راه افتادیم. هوا خیلی سرد بود ، طوری که سرما آزارمان می‌داد. اولین باری بود که به جای کاشتن مین باید مین‌ها را خنثی می کردیم و بیرون می آوردیم. وجود حسن بوعذار در این مأموریت ویژه خیلی به دردمان خورد. حسن جای مین ها را یکی یکی پیدا می‌کرد و ما آهسته و با احتیاط کامل خاک‌های باران خورده را پس می‌زدیم و مین‌ها را از زمین شل شده بیرون می کشیدیم. همه مین‌ها را به جزء یکی پیدا کردیم و به دنبال مین آخری گشتیم. ولی موفق نشدیم آن را پیدا کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂