eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فرهاد را مدت زیادی نبود که می‌شناختم. او بچه یکی از روستاهای کنار کرخه کور بود. یک روز من برای شناسایی با موتورسیکلت داشتم عبور می‌کردم که فرهاد را دیدم که با اسب عبور می‌کند. راستش را بخواهید به او مشکوک شدم. او را متوقف کردم. از اسب پیاده شد و گفت که به بازار رفته و خرید کرده است. در همین حین که داشت با ما صحبت می‌کرد، بچه‌ها آمدند و او را شناختند و به من هم معرفی کردند. بعد از آن، جزء گروه ما شد. آن شب، تنها کسی که به فکر خوراک بچه‌ها بود، همین فرهاد ما بود. فرهاد که بدنی ورزیده و قوی داشت، علاوه بر مین ضدتانک و کوله‌پشتی خودش، یک کوله‌پشتی اضافه هم با خودش آورده بود که تا آن لحظه کسی نمی‌دانست داخل آن چیست. به آنجا که رسیدیم و داشتیم از گرسنگی و خستگی از حال می‌رفتیم، فرهاد کوله‌پشتی‌اش را باز کرد و دیدیم خدا بده برکت، پر است از کنسرو، کمپوت، کشمش، تن ماهی و نان خشک. فرهاد اول ما را دست انداخت و گفت: "شما باید برای خودتان غذا و خوردنی می‌آوردید. من برای خودم آورده‌ام!" من با لحن تحکم‌آمیزی به فرهاد گفتم: "به بچه‌ها غذا بده!" فرهاد هم دستورم را اجرا کرد و کوله‌پشتی‌اش را میان بچه‌ها گذاشت تا آنها غذاهای داخل آن را مصرف کنند. نیم ساعتی بچه‌ها خوردند و استراحت کردند. سیر که شدند، جانی گرفتند و آماده‌ی عملیات شدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۷۵ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در مسیری که می‌رفتیم، برخی از روستاییان را می‌دیدیم که چادر زده و خوابیده‌اند. از کنار چادرها که عبور کردیم، سگ‌ها شروع به پارس کردند. همین‌طور که داشتیم جلو می‌رفتیم، در آن تاریکی شب، دو نفر زن و مرد را دیدیم که داشتند از سوی عراقی ها به طرف ایران می آمدند. بالاخره به رودخانه رسیدیم. دیدن رودخانه هویزه مرا دچار احساسات زیادی کرد. چند روزی بود که دشمن هویزه را به اشغال خود در آورده بود و من از دیدن شهر و دیارم محروم شده بودم. مدتی بود با آب رودخانه هویزه مأنوس نشده بودم. آبهای رودخانه مرا می شناختند و من هم آنها را خوب می شناختم. نتوانستم بغض مانده در گلویم را نگه دارم و بی اختیار زدم زیر گریه. می‌دانستم آبها از وسط هویزه عبور کرده اند و از دیارم خبرها دارند. خبرهایی البته ناگوار و تلخ. مطمئن بودم که آبها هم دلشان برای بچه های سپاه هویزه تنگ شده است، همچنان که من نیز دلم برای این رودخانه تنگ شده بود. همین طور که هق هق گریه امانم را بریده بود کنار آبهای روان نشستم و با آنها درد دل کردم. به آبها گفتم که در به در شده ایم. فرمانده مان را در مصاف بـا عراقی ها گم کرده ایم و هر کدام از ما بزرگترین آرزویش پریدن در آغوش آبهای رودخانه و بوییدن خاک پاک هویزه است. آبها به من گفتند که عراقی ها هویزه را آلوده به وجود ناپاک خود کرده اند و خانه به خانه می گردند تا اگر پاسداری پیدا کنند سرش را ببرند. آب رودخانه بلند بود اما این اجازه را به ما داد تا از میانش عبور کنیم و خودمان را به آن طرف رودخانه برسانیم. در وسط رودخانه آب تا زیر گردنمان بالا آمد و ما به خاطر خیس نشدن مین‌ها آنها را بالای سرمان نگاه داشتیم و با همین وضع از عرض رودخانه عبور کردیم. وضعیت آن طرف رودخانه تا جاده ای که دشمن از آن استفاده می کرد حدود یک کیلومتر بود. خیس بودیم و سرما هم حسابی از ما پذیرایی می کرد. برخی از بچه ها از سرما دندانهایشان به هم میخورد. هر طور بود خودمان را به جاده رساندیم. جاده را عراقی ها بالا آورده بودند و قسمتی از مسیر آن را به خاکریز تبدیل کرده بودند. ما حدود هفت مین همراهمان آورده بودیم. من به طرف شیخ شویش رفتم و با او اطراف جاده را شناسایی کردیم. خبری از عراقی ها یا کمین آنها در آن حوالی نبود. بلافاصله برگشتم و بچه ها را برای مین گذاری در جاده تقسیم کردم. دو نفر را پایین جاده گذاشتم. دو نفر دیگر را بالای جاده و سه نفر هم آن طرف جاده گذاشتم. بچه ها تا خواستند کارشان را شروع کنند یادشان آمـد کـه سرنیزه با خود نیاورده اند. قبل از حرکت خیلی به آنها سفارش کرده بودم که برای حفر زمین سر نیزه بیاورند، اما در این کار کوتاهی کرده بودند. به یکی از بچه ها با خشم گفتم - من سرم نمی‌شود اگر سر نیزه نیاورده ای باید با دندان خودت زمین را بکنی. عبدالله بلند شد تا به سراغ بچه های دیگر برود که متوجه شد مقدار زیادی ابزار مهندسی عراقیها کنار جاده افتاده است. راننده های دشمن نیز کنار لودرهایشان خوابیده بودند. ما تا آن وقت متوجه حضور نیروهای دشمن در آن طرف جاده نشده بودیم. عبدالله بلافاصله برگشت. داشتیم کار می‌کردیم که سر و کله یک ماشین دشمن پیدا شد. همه از ترس روی زمین کُپ کردیم. من آماده درگیــری بـودم. ماشین بدون آنکه متوجه ما بشود عبور کرد و رفت. دانستم که جاده مورد استفاده مدام نیروهای دشمن است و باید خیلی سریع مین گذاری کنیم و به عقب برگردیم. ساعت حدود یک بامداد بود. بچه ها خیلی زود مین‌ها را کاشتند و از روی جاده پایین آمدند و عقب نشینی کردیم. همین طور که داشتیم عقب می آمدیم، حبیب آمد کنارم و گفت: تبریک می‌گویم موفق شدیم. یک گالن خالی بیست لیتری هم در دستش بود. در بازگشت نیروها خیلی خسته و فرسوده شده بودند. به طوری که هر پانزده تا بیست دقیقه می نشستند و استراحت می‌کردند. بعد از چند ساعت راه پیمایی مجدداً در آن هوای سرد زمستانی و در آن سخرگاه تاریک و سیاه دوباره به آبها و باتلاقها رسیدیم. چاره ای نبود و به آب زدیم و تا طلوع آفتاب و روشن شدن کامل هوا از میان آبها عبور کردیم. کمی مانده بود که از آب خارج شویم دچار مشکل شدیم. دو نفر از بچه های ما که از غروب دیشب تا حوالی صبح یک دم گرسنه پیاده روی کرده بودند نیروی شان ته کشید و بریدند. علاوه بر این شیخ شویش که راهنمای ما بود، ما را گم کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۷۶ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ..به سیم خاردارهایی که هنگام رفتن آنها را دیده بودیم رسیدیم. بعضی از بچه ها که هنوز رمقی در بدن داشتند بچه‌هایی را که بریده بودند، کمک می کردند. حدود یک کیلومتر مانده بود که آب را تمام کنیم. احساس کردم کسی پشت سرم دارد به طرفم می آید. آهسته گفتم - چه کسی هستی؟ صدای شیخ شویش را شنیدم که گفت - یونس! بیا دست مرا بگیر که دیگر نمی‌توانم راه بروم. شیخ شویش را به کول گرفتم اما سید یاسین گفت: - من هم تمام کرده ام بیایید مرا هم بکشید. همه بچه ها کوفته و داغون شده بودند. خستگی و گرسنگی امان همه را بریده بود. خودم هم خیلی گرسنه ام بود و به زور توی آبها قدم بر می‌داشتم، اما فرمانده بودم و نمی‌توانستم به روی خودم بیاورم. با هر مکافات و مصیبتی بود یک کیلومتر را طی کردیم و خودمان را به خشکی رساندیم. بچه ها از زور خستگی روی زمین سرد ولو شدند. قدرت جم خوردن نداشتند. جای درنگ نبود و با هر ضرب و زوری بود خودمان را به خاکریز بچه‌های ارتش رساندیم. سروان پرویز خیلی نگران ما بود. سربازها ما را که دیدند شروع به دست زدن و تکبیر گفتن کردند. ما آنقدر خسته بودیم که گوشهایمان صدای سربازها را به درستی نمی شنید. در میان صداها شنیدم که چند نفر می گفتند الله اکبر! مین‌ها دارند منفجر می‌شوند، الله اکبر! آقای شریفی آفرین دست شما درد نکند. خدا را گواه می‌گیرم وقتی خبر منفجر شدن مین‌هایی را که کاشته بودیم شنیدم، خستگی مثل کلاغ سیاهی از تنم پرید و دور شد. خودم بی‌اختیار شروع به الله اکبر گفتن کردم. بچه ها هنوز به خاکریز نرسیده ثمره کارشان را دیدند و از شادی نمی‌دانستند باید چه کار بکنند. ارتشی ها و بچه های جنگ‌های نامنظم دورمان ریخته و ما را هم غرق بوسه کردند. با بی حالی به پرویز گفتم - جناب سروان بچه ها خسته و گرسنه هستند. من صبحانه را آماده کرده ام تا شما میل بفرمایید! صبحانه نان ساندویچی پنیر و چای شیرین بود. بچه ها دلشان می خواست از شادی گریه کنند. با خودم فکر می‌کردم که در گام اول و در انتقام از خون شهدای عملیات نصر توانسته ام گام خوبی بردارم. بعد از صرف صبحانه در حالی که هنوز پاهایمان بی حس بود سوار ماشین شدیم و به سپاه حمیدیه بازگشتیم. در آنجا لباسهایمان را عوض کردیم و گزارش عملیات را در دو نسخه نوشتم. یکی برای سپاه حمیدیه و دیگری برای سید جمال. بعد از آن استراحت کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. اولین عملیات ما انعکاس بسیار خوبی در سپاه اهواز و میان بچه های گلف داشت و آنها باور کردند که ما می‌توانیم در حمیدیه نیز ضربات خوب و مؤثری بر دشمن وارد کنیم. فردای شبی که عملیات کردیم، حسن بوعذار سرو کله اش پیدا شد. از روز پانزدهم دی ماه از او بی خبر بودیم و نمی‌دانستیم شهید شده یا آمده است. وقتی حسن برایمان تعریف کرد به اسارت دشمن در آمده و در این مدت در محاصره عراقیها قرار داشته است. معلوم شد که آن زن و مردی که هنگام رفتن به سوی عراقی هـا دیـده بودیم حسن و یک پیرزن همراه او بوده است. آنها از محاصره دشمن عبور کرده و خود را به حمیدیه رسانده بودند. حسن تعریف کرد که عراقی‌ها برای سرش جایزه گذاشته اند و او را تحت تعقیب قرار داده اند اما حسن با هر وضعی بوده خانواده اش را به جای امنی برده و خودش هم به ما پیوسته است. وقتی او را دیدم بغلش کردم و با همدیگر زدیم زیر گریه. حسن ، چشم قطب نما و راهنمای گروه ما بود و تا آن روز خیلی زحمت کشیده بود. حسن به من گفت - يونس ! شما دیشب به عملیات آمدید. - بله - از کدام محور؟! گفت از فلان محور - من در بیست متری شما بودم! با زن حاج فروید بودم. شما را هم شناختم اما فکر کردم اگر به طرفتان بیایم فکر می‌کنید عراقی هستم و به طرفم تیراندازی می‌کنید. این بود که نیامدم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
- سید! امشب من شهید می‌شوم! - سید جلال نگاهی به من کرد و با حالت خاصی گفت - نه ! امشب من شهید می‌شوم! به سید گفتم: - از صبح خیلی زود احساس عجیبی دارم امشب اتفاقی برایم می افتد و ممکن است به شهادت برسم. سید جلال با یک اطمینان قطعی در پاسخم گفت: - یونس ! کسی که امشب به شهادت می‌رسد تو نیستی، من هستم! تو امشب شهید نمی شوی. راستش را بخواهید از حرف سید تکان خوردم و کمی هم دلخور شدم. وقتی سید وجنات من را در هم دید با لحن مهربانانه ای گفت: - چرا ناراحت شدی اگر تو امشب به شهادت رسیدی از خدا بخواه که من هم شهید شوم و اگر من به شهادت رسیدم این دعا را برای تو می‌کنم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۷۸ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 .. به حمیدیه رسیدیم. به بچه ها گفتم که مین‌ها و اسلحه ها را آماده کنند چون امشب باید به عملیات برویم. ظهر که شد در محوطه چمن سپاه حمیدیه نماز جماعت خواندیم. همین طور که برای نماز نشسته بودیم دیدم سر و کله حبیب پیدا شد. از دیدنش خیلی تعجب کردم. خیلی شاد و شنگول بود لباس سربازی هم تنش بود. - په اینجا چه کار می‌کنی؟ - آمدم ببینم کی عملیات دارید تا با شما بیایم. - اتفاقاً امشب داریم می‌رویم به عملیات. گفت: - یونس جان تو برای من یکی از این کلاشینکف‌هایت را بیاور، این ژ - سه من خیلی سنگین است - باشد. برایت می آورم. حبيب گفت: - میدانی حالا کجا بودم؟ - نه - اهواز بودم... - اهواز چه می کردی؟ - رفتم اهواز تا در آنجا غسل شهادت بکنم! با شوخی به او گفتم... - مگر خبری است و قرار است شهید بشوی؟ - با لحن صمیمانه ای گفت: _ خدا کند شهید شوم! نمازش را خواند و بعد از صرف ناهار زودتر از ما به خاکریزش رفت تا منتظر باشد. حوالی عصر حسن فیض الله هم آمد و به ما پیوست. چشمان حسن ضعیف و عینکی بود. وضعیت سخت مسیرمان را برای او تعریف کردم. یک تیوپ تراکتور و حدود ۵۰ متر طناب تهیه کردیم تا برای عبور از آب رودخانه دیگر دچار مشکلی نشویم. حسن فیض الله چاقویی پیدا کرد و یک متر از طناب را برید. از او علت این کار را پرسیدم گفت: - یک طرفش را باید به دست خودم ببندم و یک طرفش را به دست حسن بوعذار. به دلم گذشت که امشب حسن برایمان با آن چشمهای عینکی اش مشکل درست خواهد کرد اما چیزی به او نگفتم. حدود چهارده نفر شدیم و از سپاه حمیدیه به طرف خاکریز بچه های ارتش به راه افتادیم. برگه مأموریت آن شب را هنوز به یادگار دارم که تاریخ ۲۲ اسفند ماه ۱۳۵۹ بر آن نقش بسته است. چیز زیادی به شب عید و پایان سال باقی نمانده بود. عصر تنگی حرکت کردیم و قبل از آنکه هوا تاریک شود خشکی را طی کردیم و لب آب رسیدیم. نماز را به امامت سید جلال کنار آب اقامه کردیم. سید جثه کوچکی داشت و متولد نجف اشرف هم بود. نماز که تمام شد حسن قطب نما به عنوان راهنما جلو رفت و خود را به آب و باتلاق زد. او مثل همیشه راهنمای ما بود. پشت سر حسن نیز بچه ها یکی یکی به آب زدند. حسن فیض الله با کفش معمولی به عملیات آمده بود. تا پا داخل باتلاق گذاشت کفشش گیر کرد و پایش برهنه شد. صدا زد: - آی کفشم بعد رو به سید جلال کرد و گفت: - سید پوتین‌هایت را به من بده. حسن فیض الله از نظر سنی بزرگتر از همه ما بود و احترامش واجب. این حرف را که به سید زد سید نتوانست چیزی بگوید اما دیدم رنگ به رنگ شد. دلش نمیخواست پوتینش را بدهد. حس کردم روح سید جلال کم مانده از قالبش بیرون بیاید. سید در کمال ناراحتی روی زمین نشست تا بند پوتین هایش را باز کند. من که متوجه حال سید جلال بودم به حسن فیض الله گفتم - آقا حسن بگذار سید با ما بیاید شب دیگر که عملیات داریم تو را می بریم. گفت: _ قول می‌دهی مرا ببری؟ - بله قول می دهم! - دست بده دست مردانه با او دست دادم و قول دادم که در عملیات بعدی او را با خودم ببرم. وقتی به صورت جلال نگاه کردم دیدم مرا به عنوان یک منجی می نگرد و خیلی خوشحال است. به حسن گفتم: - تا دیر نشده به نزد بچه های ارتش برگرد. - باشد بر می‌گردم. این را گفت و برگشت. آن شب ما با خود بی سیم نبردیم. همگی رها شدیم و به ستون به راه افتادیم. سید جلال آن شب هر کجا که من می‌رفتم او هم بود. من با سید طوری ایاق بودم که بچه ها به شوخی سید راه بچه یونس می‌نامیدند. مثلاً اگر عقب می‌ماند بچه ها می گفتند: - یونس بچه ات عقب ماند! آن شب جلال مرتب زیر لب ذکر می‌گفت. آب کمی نشست کرده بود و ما سعی می‌کردیم روی لبه کانالهای کشاورزان که برای خود حفر کرده بودند راه برویم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۷۹ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تقریباً نصف راه را طی کردیم. حبیب آن شب علاوه بر مین، طناب و تیوپ را هم حمل می کرد. مهتاب هم بود. به جایی رسیدیم و ناگهان حسن قطب نما فرمان ایست به ما داد. گفت: - یونس بیا! - رفتم کنار حسن. گفت: - اینجا را نگاه کن. دیدم توی زمین مین ضدتانک کاشته شده است. به بچه ها هشدار دادم. قرار شد در بازگشتمان مین‌ها را در بیاوریم و خنثی کنیم. با احتیاط از میان مین‌ها عبور کردیم و به راه مـان تـا خشکی ادامه دادیم. بچه ها وقتی به خشکی رسیدند برای استراحت روی زمین دراز کشیدند. جلال هم طاق باز روی زمین ولو شد و زیر لب همچنان به ذکر خواندن ادامه داد. اواخر اسفندماه بود و هوا هم خیلی سرد بود. سرما آزارمان می داد. چفیه ام را در آوردم و روی سیدجلال پهن کردم تا کمی گرم شود. مقداری غذا که با خود آورده بودیم خوردیم و بلند شدیم و به راه افتادیم. هر طور بود تا رودخانه هویزه پیش رفتیم. احتیاط می کردیم که دچار کمین عراقیها نشویم. حدس می‌زدم که بعد از انفجار آن مین‌ها دشمن هوشیار شده و برای به دام انداختن ما کمین زده است. به همین خاطر هر یک کیلومتری که جلو می‌رفتیم حسن می‌رفت و منطقه را کنترل می‌کرد تا دچار کمین دشمن نشویم. قبل از آنکه به رودخانه برسیم در کانال خشک آب ماندیم و حسن را برای شناسایی بـه لـب رودخانه فرستادیم. حسن کمی بعد برگشت و آهسته گفت: - خبری نیست! به لب رودخانه رسیدیم. ناصر ساکی خود را روی تیوپ انداخت و در حالی که یک سر طناب را به تیوپ بسته بود با دست از عرض رودخانه عبور کرد و خود را به آن طرف رساند. بچه ها دوتا دوتا با تیوپ و به کمک طناب از عرض رودخانه عبور کردند. همگی خود را به آن طرف رساندیم. آخرین نفراتی که از رودخانه عبور کردند من و سید جلال بودیم. آن طرف رودخانه طناب و تیوپ را مخفی کردیم و به راه افتادیم. خطر در ذهنم بود و هر قدم که بر می‌داشتیم منتظر بودم با عراقی ها درگیر شویم. به جاده رسیدیم و جاده را در چند نقطه مین گذاری کردیم. کارمان که تمام شد خیلی سریع برگشتیم. آن شب انتظار داشتم با عراقی ها درگیر شویم و من به شهادت برسم اما دیدم دارم دست خالی بر می گردم! حال عجیبی داشتم. حال تشنه ای که نتوانسته لیوان بزرگ آبی را سر بکشد. از رودخانه هم عبور کردیم و بعد از خشکی دوباره به باتلاق ها رسیدیم و به راه پیمایی شبانه در باتلاق ادامه دادیم. در مسیری که می‌رفتیم چند سیاه چادر را دیدم. به حسن گفتم تا برود و با آنها صحبت کند. حسن رفت و آمد گفت عراقی هستند و گفتند که هیچ ایرانی هم این اطراف نمی‌آید. جلال در عالم دیگری سیر می کرد و من تنها متوجه ذکر خواندن او بودم. به آبها که رسیدیم توان جلال تحلیل رفت. حسابی خسته و فرسوده شده بود. جلال لنگان لنگان پشت سرم می می آمد. یکی از بچه ها به من گفت: - یونس بچه ات عقب مانده ! تفنگ و کوله پشتی ام را به بچه ها دادم و رفتم و زیر بغل جلال را گرفتم و زدیم به راه. حسن ما را سر مینی که دیده بودیم برد. به بچه ها گفتم ۳۰ متر از مین فاصله بگیرند. دور مین را پاک کردم احتیاط کردم که زیر مین تله ای کار نگذاشته باشند. من و حبیب و سید جلال ماندیم. حسن بوعذار به جلال گفت شما هم با ما بیا ولی ایشان گفت می‌خواهم با یونس بمانم. به حسن گفتم اشکال ندارد جلال با من بماند. قرار شد طناب را به گوشه مین ببندیم و چند متر آن طرف تــر برویم و با طناب مین را بکشیم تا اگر تله‌ای زیر مین قرار دارد، عمل کند. حبیب طناب را کشید اما خوشبختانه تله ای در کار نبود. مـن بـه سراغ مین ضدتانک رفتم و چاشنی انفجارش را در آوردم. چاشنی را داخل جیب پیراهنم گذاشتم. سید جلال هم پهلوی من ایستاده بود و مثل سایه هر جا میرفتم همراهم بود. هر چقدر موقع خنثی کردن مین به او گفتم از کنارم دور شود قبول نکرد، اما سید جلال دســت مــرا گرفت و حاضر نشد از من جدا شود. مین را که خنثی کردم به دست حبیب دادم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۰ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 زیر بغل جلال را گرفتم و در حالی که حبیب پشت سرم می آمد به راه افتادیم. کمی که راه رفتیم من پشیمان شدم کـه چـرا چاشنی را داخل جیبم گذاشتم. دست داخل جیبم کردم اما نمی دانم چاشنی کجا رفته بود و پیدایش نکردم. هنوز سه چهار قدم بیشتر نرفته بودیم که انفجار بسیار مهیبی اتفاق افتاد. من احساس کردم که از روی زمین بلند شده و چند متر آن‌طرف تر پرتاب شدم. با صورت داخل آب افتادم. در پاهایم احساس سوزش شدیدی می‌کردم و نمی توانستم آنها را حرکت بدهم. جلال و حبيب هم هر کدام به گوشه ای پرت شدند. بچه ها سریع از آب بیرون کشیدند. به لفته بوعذار گفتم. - مرا خاموش بکنید! دارم می‌سوزم. آتش گرفته ام. لفته گفت: - یونس تو آتش نگرفته ای - چرا آتش گرفته ام خاموشم کنید. ناگهان یادم آمد از سید جلال گفتم - سید... سید جلال چطوره. حالش خوبه؟ گیج و منگ شده بودم و نمی دانستم حتی دارم چه می گویم. دلم خیلی فکر سید جلال بود و می‌ترسیدم بلایی سرش آمده باشد. چند بار گفتم - سید جلال ، سید جلال ، سید جلال چه شده ؟ معلوم شد ما این چند مرتبه ای که از کنار سیم های خاردار عبور می کرده ایم بدون آنکه بفهمم از میان میدان مین گذاشته ایم و این بار پای من روی مین رفته و مین زیر پایم منفجر شده است. در شب عملیات اول، شیخ شویش ما را به میدان مین برده و از داخل میدان مین عبور داده بود. در هتل نادری وقتی به هوش آمدم دیدم پاهایم را باند پیچی کرده و روی تخت بیمارستان خوابیده ام. خبری از جلال و حبیب نداشتم و نمی دانستم چه شده‌اند. پدر و مادرم بالای سرم ایستاده بودند. مادر تا مرا دید گریه کرد، پدرم هم گریه می‌کرد. سراغ سید جلال و حبیب را گرفتم که گفتند آنها مجروح شده و در بیمارستان بستری هستند. فردای آن روز مرا با آمبولانس به فرودگاه اهواز بردند. به من که جلال و حبیب را هم به فرودگاه برده اند. خیلی دلم میخواست جلال را ببینم. در فرودگاه مرا داخل سالن انتظار گذاشتند. همـه بچه های سپاه هویزه دورم جمع شده بودند و حالم را می پرسیدند. از بچه ها سراغ جلال را گرفتم یکی گفت - جلال پرواز کرده و قبل از تو رفته است ! حالم بد بود و مرتب به خواب می رفتم. بچه ها هم خیلی محبت می کردند و برایم گل آورده بودند. در این حین برادر شالباف یکی از بچه های سپاه اهواز به همراه سید کاظم علم الهدی برادر سیدحسین به ملاقاتم آمدند. شالباف از دوستان صمیمی سید جلال بود. تا آمـد خـــم شد و مرا بوسید و گفت: - یونس تو تا آخرین لحظه ها با سید جلال بودی، از او برایم بگو. ناگهان احساس کردم مرا داخل استخر پر از آب یخ انداخته و بـرق ۲۲۰ ولت به من وصل کرده اند. از آنچه می‌شنیدم دچار حیرت شدم و برای لحظاتی از زندگی ناامید شدم. دلم می‌خواست همان موقع بمیرم و حرفهایی را که برادر شالباف می‌گفت نشنوم. فهمیدم که سید جلالم شهید شده است. حالم خیلی بد شد. دچار بهت و حیرت شدم. در آن لحظه ها واقعاً نمی‌دانستم باید چه کار کنم. برایم تحمل ناپذیر بود که سید جلال را از دست بدهم. او که به قول بچه ها «بچه» من بود. سید به مـن گفته بود که شهید می‌شوم. اما من دلم می‌خواست زودتر از او بروم. بچه ها به برادر شالباف اعتراض کردند آن بنده خدا با خجالت گفت: - به من می‌گفتید که یونس از شهادت جلال اطلاع ندارد! آنقدر خجل شد که خیلی پیشم نماند و رفت. بدجوری روحیه ام را باختم. در همان فرودگاه گریه کردم. من به جلال تعلق روحی خاصی داشتم. واقعاً در آن لحظه ها نمی دانستم داغ فراغش را چگونه باید تحمل کنم. بچه ها که بی تابی مرا دیدند آمدند بالای سرم و دلداریم دادند. یکی گفت: - تو اصغر، رضا و حسین را از دست دادی و تحمل کردی، داغ جلال را هم تحمل کن. اما داغ جلال برایم تحمل ناپذیر بود و مثل این بود که بچه ام را از دست داده ام و جانم را. هواپیمای c130 مخصوص حمل مجروحین و شهدا آماده پرواز شد. هواپیما دو قسمت بود در قسمتی شهدا را می گذاشتند و در قسمتی دیگر مجروحان را می‌خواباندند همین طور که خوابیده بودم تابوت های شهدا را می‌آوردند و بار هواپیما می کردند. با دقت تابوتها را نگاه می‌کردم. ناگهان مثل کسی که برق گرفته باشدش نام «حبیب» را روی یکی از تابوت ها دیدم. به فاصله چند دقیقه ضربه روحی دیگری بر من وارد شده و فهمیدم که کسی که صبح غسل شهادت را در اهواز کرده است، شب هنگام به شهادت رسیده است. با خودم فکر می کردم که چرا خدا دو عزیز را نزد خود بازگرداند اما مرا روی زمین جا گذاشت و لطفش شامل حالم نشد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
- پسرم! من می‌دانستم سید جلال شهید می شود. یک بار سید جلال مُرد اما خدا او را به من بازگرداند و این بار او به آرزویش رسید و رفت. بعد از آن برایم تعریف کرد که جلال در کودکی در نجف اشرف دچار فلج اطفال شد و امیرالمؤمنین او را شفا داد و دوباره به زندگی بازگرداند. بعد گفت: - خدا را شکر که جلالم آن موقع خوب شد و جانش را تقدیم امام و انقلاب کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۲ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کم کم پایم بهبود پیدا کرد. در بیمارستان که بودم متوجه شدم برخی از پرستارهای بیمارستان عربی را با لهجه مصری می توانند حرف بزنند. وقتی که از آنها پرسیدم این زبان را کجا یاد گرفته اند گفتند که در جنگ ۱۹۷۳ میلادی، افسران و سربازان مصری که در جنگ با اسرائیل مجروح شده در این بیمارستان بستری بودند و ما عربی را از آنها یاد گرفته ایم. بعد از سه ماه که در بیمارستان بستری بودم از آنجا مرخص شدم. برای پای قطع شده ام قرار شد پای مصنوعی بسازند که خودش دردسر و مصیبت خاصی داشت که مایل نیستم در اینجا به شرح جزئیات آن بپردازم. آن ایام بنیاد شهید مرکزی در تهران برای ساختن پروتز و پای مصنوعی مرکزی ساخته بود که یک اتریشی یا آلمانی متخصص آن بود. مواد اولیه ساخت پروتز هم از آلمان وارد می شد. مرا به این مرکز معرفی کردند و انصافاً بچه های بنیاد شهید که در آنجا کار می کردند با محبت و دلسوزی رفتار کردند. من پس از مرخصی از بیمارستان برای چند ماه در آسایشگاه قدس واقع در خیابان طالقانی زندگی کردم و مرتب برای ساخت پای مصنوعی می‌رفتم. مدتی نیز ما را به هتلی به نام هتل میامی در خیابان ولی عصر بردند. ما در این هتل خیلی اذیت روحی شدیم. بعد از ظهر که برای هواخوری و دیدن مردم به بیرون از هتل می آمدیم و در هوای باز عده زیادی از معلولین را می‌دیدم که دست و پایشان قطع شده بود و برخی نیز قطع نخاعی بودند. بعضی از عابران هنگامی که از کنار ما عبور می‌کردند ما را مسخره می‌کردند و یا لیچاری و متلک بارمان می کردند. حرف های آنها مثل خنجر در روحمان می نشست و خیلی آزارمان می داد، طوری که من سعی می‌کردم کمتر از اتاقم خارج شوم و بیشتر اوقات داخل هتل می‌ماندم تا طعنه و کنایه های آنها را نشنوم. در مدتی که در هتل میامی بودم من «حافظ» را کشف کردم. دیوان او به دستم رسیده بود و اغلب اوقات حافظ می خواندم و با اشعارش حال می‌کردم. یادم هست یک روز جلو هتل نشسته بودم و داشتم به جمال و اصغر و جلال فکر می‌کردم و به حالشان غبطه می خوردم. عابری از کنارم رد شد و گفت: الحمد الله که انقلاب شد و دهاتی‌ها هم پایشان به هتل‌های شمال شهر باز شد! خیلی از این حرف آتش گرفتم، طوری که بغض گلویم را گرفت و دلم می‌خواست همان موقع می‌مردم و چنین حرفهایی را نمی شنیدم. کلافه شدم و از روی ناچاری به دیوان حافظ پناه بردم. این بیت غزل آمد: ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم! وقتی این شعر را خواندم ناخودآگاه گریه ام گرفت. دل لسان الغیب شیرازی هم به حال ما می‌سوخت! شب پنجشنبه ما را برای دعای کمیل بردند. دعا را آقای رستگاری با آن صدای زیبایش خواند. قبل از آنکه دعای کمیل را شروع کند همین غزل حافظ را خواند. من همانجا احساس غریبی کردم. وقتی ما را به هتل باز گرداندند به برادری گفتم که این شعر حافظ را روی پارچه بزرگی با خط خوش بنویسند و جلوی در هتل نصب کنند تا عابرانی که ما را به تمسخر می گیرند، بدانند که ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدیم، از بد حادثه اینجا به پناه آمدیم! حدود یک سال در تهران ماندم تا زخم پایم کاملاً خوب شد و توانستم با پای مصنوعی که برایم ساخته بودند راه بروم. از جنوب خبرهای خوشی به گوش می‌رسید. در اوایل مهرماه سال ۱۳۶۰ رزمندگان ما در هجومی همه جانبه آبادان را از محاصره دشمن در آوردند. من حدود یک هفته بعد از انجام عملیات «طريق القدس» بـه جنوب برگشتم. وقتی به اهواز رسیدم خبرهای بد مثل مسلسل بـه سـویم نشانه رفتند. در این یک سالی که در صحنه جنگ نبودم عده زیادی از بچه های سپاه هویزه و همکارانم یکی یکی جان به جان آفرین تسلیم کرده و به شهادت رسیده بودند. حسین احتیاطی شهید شده بود. حسن بوعذار یار شب‌های تاریک و زمین‌های باتلاقی ما شهید شده بود. صدر السادات آن دوست صمیمی من شهید شده بود. لفته بوعذار ، آن مرد دلاور به شهادت رسیده بود. یارانم همه رفته بودند و من را تنها گذاشته بودند. همچنین به طور قطع و یقین شنیدم که سید حسین علم الهدی و حسن آقا قدوسی نیز به شهادت رسیده اند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۳ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 وقتی از تهران آمدم رفتم و در سوسنگرد مستقر شدم. سوسنگرد هنوز خالی از سکنه بود و مردم به آنجا بازنگشته بودند. خیلی دلم می‌خواست بدانم که سید حسین علم الهدی چگونه به شهادت رسیده است و دشمن چه رفتاری با او کرده است. بالاخره موفق شدم یکی از بچه هایی که از گروه علم الهدی زنده باقی مانده بود پیدا کنم و او ماجرا را برایم به طور کامل شرح داد. ظاهراً بعد از آنکه ارتش دستور عقب نشینی به نیروهای خود می‌دهد این دستور به شهید علم الهدی نمی‌رسد و او با شش هفت نفر از یارانش از جمله حسن قدوسی خود را در بوته زارهای اطراف پنهان می‌کنند و در کمین تانکهای دشمن می‌نشینند. دشمن با همه قوایش مشغول پیشروی می‌شود. وقتی به صدمتری بچه های علم الهدی می‌رسد آنها با آرپی جی به شکار تانکهای دشمن می پردازند و موفق می‌شوند چهار پنج تانک دشمن را هدف قرار داده و از کار بیندازند. دشمن با تیربار تانک به شکار آرپی جی زنها می پردازد. در این میان تیری به سینه حسن قدوسی میخورد و او را نقش بر زمین می‌کند. او در آخرین لحظه ها صورت خود را با خون سینه اش سرخ می‌کند و دو، سه دقیقه بعد به شهادت می‌رسد. آنها در کمتر از یک ساعت همه بچه های آرپی جی زن را به شهادت می‌رسانند. در این میان شهید علم الهدی همچنان به مقاومت ادامه می‌دهد و سرانجام ایشان نیز مورد هدف گلوله مستقیم تانک قرار گرفته و بـه شهادت می‌رسد. با شهادت سید حسین علم الهدی خط مقاومت بچه ها به کلی متلاشی می‌شود و دشمن به قتل عام ۱۵۰ نفر از نیروهایی که هنوز مشغول مقاومت بودند می‌پردازد و جز یکی، دو نفر که موفق به فرار می‌شوند اغلب آنها را به شهادت می‌رساند یا به اسارت می‌گیرد. نیروهای دشمن که دل خونی از گروه علم الهدی و شخص ایشان داشتند با تانک روی جسد آنها می‌روند و عده زیادی را زیر تانک له و متلاشی می‌کنند. لودری آورده و روی اجساد شهدا را با خاک می پوشانند. ظاهراً چند نفر از بچه ها زنده بودند و دشمن با قساوت آنها را زنده به گور می‌کند و بدین وسیله انتقام خود را از بچه های سپاه هویزه و دانشجویان پیرو خط امام می‌گیرد. برخی از قسمتهای حماسه شهادت علم الهدی و دانشجویان پیرو خط امام را من از برادر رزمنده علیرضا جولا که خودش در کنار شهید علم الهدی جنگیده بود شنیدم. در این ماجرا حدود ۸۰ نفر از بچه های ما به شهادت رسیدند و ۴۰ نفر نیز به اسارت دشمن در آمدند. در خلال عملیات بیت المقدس در اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ هویزه پس از حدود یک سال و چند ماه از چنگ دشمن آزاد شد. هویزه بدون درگیری خاصی در این عملیات آزاد شد و دشمن ناچار به عقب نشینی از هویزه شد. هویزه که آزاد شــد مــن و قاسم نیسی در سوسنگرد بودیم. در واحد اطلاعات سپاه سوسنگرد فعالیت می کردم. هویزه روز هجدهم اردیبهشت ماه آزاد شد. فرماندار وقت سوسنگرد برادر عبدالله طرفاوی بود به اتفاق ایشان سوار ماشین شدیم و به طرف هویزه رفتیم. وقتی وارد هویزه شدم آنجا را نشناختم. دشمن در طول یک سال و چند ماهی که آنجا را به اشغال خود در آورده بود، هویزه را به تلی از خاک تبدیل کرده بود. هیچ خانه ای را سالم و آباد نگذاشته بود. دشمن حتی به آثار باستانی این شهر هم رحم نکرده بود و همه را با خاک یکسان کرده بود. از جمله قلعه سید محسن از رهبران مشعشعیان را که در اطراف هویزه بود با خاک یکسان کرده بود و هیچ اثری از آن قلعه تاریخی بر جای نگذاشته بود. این قلعه متعلق به عصر صفویان بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۴ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 من بلافاصله به جایی که علم الهدی در آنجا به شهادت رسیده بود رفتم. عراقی ها آثاری از گورهای دسته جمعی گذاشته بودند که می‌شد با همین رد پا دنبال اجساد شهدای واقعه شانزدهم دی ماه ۱۳۵۹ گشت. عده ای همراه ما بودند از جمله سید علی علم الهدی برادر سید حسین. کل منطقه مین گذاری شده بود و عبور از آن خطرناک بود. حدود یک یا دو سال از این ماجرا گذشته بود. در این مدت سید علی علم الهدی چیزی به من گفته بود که آرام و قرار را از من گرفته بود و نمی توانستم آن حرف را هضم کنم. او از قول مادرش جمله ای را نقــل کرد که دلم را به آتش کشید. مادرش گفته بود: چرا آقای شریفی نمی‌رود و اجساد فرزندان ما را پیدا نمی کند. اگر او نرود من خانواده شهدا را جمع می‌کنم و به منطقه می آورم. وقتی این جمله را از قول مادر سید حسین شنیدیم به سختی تکان خوردم. فرمانده سپاه سوسنگرد برادر هواشمی بود. معاون او نیز برادر طاهر عبیات بود. رفتم نزد حاج طاهر و او دستور داد تا به من یک لودر برای جستجوی اجساد شهدا بدهند. من، عبدالله ساکی و پنج، شش سرباز را برداشتم و عازم مشهد علم الهدی شدم. در طول این مدت خوشبختانه منطقه از مین پاکسازی شد و شاید یکی از عللی که من این مدت برای پیدا کردن اجساد شهدا صبر‌ کردم همین موضوع بود. روز اول که رفتیم تل خاکی را پیدا کردیم که روی آن تکه چوبی نصب کرده بودند. با لودر خاکها را پس زدیم و حدود ۸۰ جسد از بچه ها به دست آمد. در میان این عده خبری از سید حسین علم الهدی نبود. قرار شد مزار یادبود شهدای هویزه همان جا ساخته شود. متأسفانه اجسادی را که از زیر خاک بیرون آوردند بدون آنکه شناسایی کنند دفن کردند. از سمت چپ چهار راه شهدا شروع به تفحص کردیم و هر تل خاک، گودال یا چاهی را که دیدیم مورد بازرسی قرار دادیم و با لودر آن را زیر و رو کردیم. مادر شهید علم الهدی در اهواز زندگی می کرد و خبر تفحص علم الهدی را به او داده بودند. می دانم که او برای روز موعود لحظه شماری می‌کرد. کمی که گشتیم اولین جسد را پیدا کردم. نتوانستیم او را شناسایی کنیم زیرا فقط چند تکه استخوان به دست ما رسید. آن موقع هنوز پلاک آلومینیومی شناسایی رایج نشده بود و رزمندگان ما از این چیزها نداشتند. چند کیلومتر تفحص کردیم و اینجا و آنجا هفت هشت جسد از بچه های رزمنده پیدا کردیم. فردای آن روز از سمت راست شروع به کار کردیم. تعدادی جسد به دستمان رسید. من در میان آن همه دنبال گمشده خودم می‌گشتم. بالاخره به میدانی که آرپی جی زن ها آن روز آنجا آن حماسه آفریده بودند رسیدیم. ضربان قلبم تند می‌زد و دلم گواهی می‌داد به زودی فرمانده مان را پیدا خواهم کرد. اینجا و آنجا پوکه های زنگ زده، با گلوله های عمل نکرده آرپی جی حمایل لباسها و پوتین های مندرس به چشم می‌خورد و معلوم بود چندی قبل در این محل جنگ سختی در گرفته است. به لودر چی گفتم اینجا آهسته تر بیل بزن. کمی آن طرف تر تل خاکی به چشمم خورد. احساس عجیبی به من دست داد. مثل تکه آهنی که آهن ربا آن را به سوی خود جذب می کند. لحظات به سختی برایم می‌گذشت و دچار تردید شده بودم. آخرین دفعه ای که سید حسین را دیده بودم شاداب و خندان بود و شب قبلش غسل شهادت کرده و تمیز و طاهر شده بود. دلم می‌خواست تا زنده هستم این آخرین تصویری باشد که در ذهنم از او دارم، اما ظاهراً تقدیرم چیز دیگری بود. خداوند کار دیگری را به من محول کرده بود. کاری که از انجامش به شدت اکراه داشتم. اما وقتی چشمان نمناک و منتظر مادر شهید علم الهدی و دیگر مادران واقعه هویزه در نظرم مجسم می شد، قوت قلب می‌گرفتم و به تردیدها پایان می دادم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۵ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در لحظاتی که لودر داشت بیل میزد من به یاد ۴۵ روزی افتادم که با حسین بودم. یادم آمد که حسین چقدر با قرآن مأنوس بود و حتی شب‌های مهتابی که به عملیات می‌رفتیم قرآن کوچکی به همراه داشت و آن را بیرون می آورد و تلاوت می‌کرد. او قرآن خود را اغلب اوقات زیر فانسقه اشن می‌گذاشت و در هر لحظه که فرصتی به دست می آورد چند آیه از آن را تلاوت می‌کرد. نماز شب‌های حسین برایم خوشایند بود. یاد صبح هایی می افتادم که حسین از جلو و ما به دنبالش می دویدیم. آنقدر که نفسمان بند می آمد. او در هنگام ورزش به ما درس اخلاق می‌داد و برای ما قصه های تاریخی و دینی از سیره نبوی و علوی تعریف می‌کرد. در همین افکار بودم که بدون اختیار تکه زمینی نظرم را به خـود جلب کرد. به راننده لودر گفتم. اینجا را بیل بزن. راننده لودر تا بیلش را در زمین فرو کرد ناگهان لباس فرم حسین از زیر خاک خودنمایی کرد. حسین در روز عملیات تنها پاسداری بود که لباس فرم پوشیده بود. وقتی لباسش را زیر خاک دیدم احساس کردم قلبم دارد از دهانم خارج می‌شود و پاهایم سست شده است. خیالم راحت شد که دست کم جسدی از حسین باقی مانده است. به راننده گفتم -- برو عقب خاک ها را با دست خودم پس زدم. فانسقه خاکی دور کمر شهید علم الهدى مشخص شد. با کمال تعجب دیدم که آن قرآن همیشگی سید حسین به هنگام شهادت نیز همراهش بوده و در این مدتی که زیر خاک خفته است آن قرآن هم با او بوده است. روی سینه حسین هنوز عکس کوچک امام و آرم سپاه پاسداران نشسته بود. خاک را که کاملاً پس زدم دیدم بر خلاف اجساد دیگر که استخوانهای جسدشان سالم است جمجمه حسین خرد شده است. تمام استخوانهای تنش خرد و متلاشی شده بود. وقتی این صحنه را دیدم ناخودآگاه یاد صحنه کربلا افتادم و اسب‌هایی که اجساد مطهر شهدای کربلا را زیر پا له کرده بودند. با کمال تعجب دیدم که آرپی جی حسین زیر بدنش قرار دارد. آرپی جی له شده بود. همانجا فهمیدم اخباری که درباره رفتار عراقی‌ها با اجساد شهدای هویزه می گفتند شایعه نیست بلکه حقیقت دارد. معلوم شد تانکهای دشمن با شنی خود روی جسد شهید علم الهدی رفته اند و استخوانهای بدنش را خرد کرده اند. گریه امانم نمی‌داد و دلم می‌خواست با تک تک سلولهایم فریاد مظلومیت علم الهدی و یارانش را به گوش زمین و آسمان برسانم. حال غریبی داشتم. چند ساعتی بالای سر استخوانهای خرد شده سید حسین نشستم و با او درد دل کردم: حسین در ایــن دنیای خاکی نمی گنجید و حیف هم بود به مرگ طبیعی از دنیا برود. حق چنین شیر دلاوری فقط شهادت بود و بس. کمی آن طرف تر جسد غفار درویشی را هم پیدا کردم. کمی آن طرف تر جسدی پیدا کردم که برگه ای همراهش بود و معلوم شد فرخ سلحشور از بچه های فسا است. او را نمی‌شناختم. از نیروهایی بود که چند روز قبل از عملیات به منطقه آمده بود. آن طرف تر جسد برادری به نام غدیران پیدا شد که از بچه های اهواز بود. و بالاخره جسد سعید جلالی را یافتم که از بچه های مسجد جزایری اهواز بود. غروب شد و به یاد مادر حسین افتادم که از مــن جــواب می خواست. خیلی برایم دشوار بود که خبر پیدا شدن استخوان های متلاشی شده سید حسین علم الهدی را ببرم و به مادر چشم انتظارش بدهم. پیرزن هنوز امیدوار بود فرزندش زنده و اسیر باشد. قرآن زیر فانسقه خاکی حسین سالم بود. به اهواز رفتم. لحظات سخت و دردناکی بود. شبانه به در منزلشان رسیدم. خیلی آشفته بودم. تنم هنوز آغشته به خاک های جسد علم الهدی و بچه های دیگر بود. در حیاط خانه شهید علم الهدی را زدم. حاج خانم در را به رویم باز کرد. زبانم بند آمده بود و نمی توانستم حرف بزنم. تنها کاری که کردم قرآن زیر فانسقه سید حسین را بیرون آوردم و نشان مادرش دادم. به یک باره همه چیز برای آنها مشخص شد و دانستند علم الهدی به شهادت رسیده است و جسدش پیدا شده است. می‌دانستند که هر جا این قرآن باشد سید حسین هم همان جاست. مادر علم الهدی آمد و کنارم نشست و به من گفت - می‌دانستم که حسینم شهید شده اما به من می گفتند که او اسیر شده است. حسین کسی نبود که بگذارد زنده به دست دشمن اسیر شود. پانزدهم مهرماه سال ۱۳۸۶ ۲۶ رمضان ۱۴۲۷ هجری قمری پایان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂