🍂 با خندہ ات ،
انار ترک میخورد بخند
يلدا بكن تمامیِ ايام سال را ...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۰
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 زیر بغل جلال را گرفتم و در حالی که حبیب پشت سرم می آمد به راه افتادیم. کمی که راه رفتیم من پشیمان شدم کـه چـرا چاشنی را داخل جیبم گذاشتم. دست داخل جیبم کردم اما نمی دانم چاشنی کجا رفته بود و پیدایش نکردم.
هنوز سه چهار قدم بیشتر نرفته بودیم که انفجار بسیار مهیبی اتفاق افتاد. من احساس کردم که از روی زمین بلند شده و چند متر آنطرف تر پرتاب شدم. با صورت داخل آب افتادم. در پاهایم احساس سوزش شدیدی میکردم و نمی توانستم آنها را حرکت بدهم. جلال و حبيب هم هر کدام به گوشه ای پرت شدند. بچه ها سریع از آب بیرون کشیدند. به لفته بوعذار گفتم.
- مرا خاموش بکنید! دارم میسوزم. آتش گرفته ام.
لفته گفت:
- یونس تو آتش نگرفته ای
- چرا آتش گرفته ام خاموشم کنید.
ناگهان یادم آمد از سید جلال گفتم
- سید... سید جلال چطوره. حالش خوبه؟
گیج و منگ شده بودم و نمی دانستم حتی دارم چه می گویم. دلم خیلی فکر سید جلال بود و میترسیدم بلایی سرش آمده باشد. چند بار گفتم
- سید جلال ، سید جلال ، سید جلال چه شده ؟
معلوم شد ما این چند مرتبه ای که از کنار سیم های خاردار عبور می کرده ایم بدون آنکه بفهمم از میان میدان مین گذاشته ایم و این بار پای من روی مین رفته و مین زیر پایم منفجر شده است. در شب عملیات اول، شیخ شویش ما را به میدان مین برده و از داخل میدان مین عبور داده بود.
در هتل نادری وقتی به هوش آمدم دیدم پاهایم را باند پیچی کرده و روی تخت بیمارستان خوابیده ام. خبری از جلال و حبیب نداشتم و نمی دانستم چه شدهاند. پدر و مادرم بالای سرم ایستاده بودند. مادر تا مرا دید گریه کرد، پدرم هم گریه میکرد. سراغ سید جلال و حبیب را گرفتم که گفتند آنها مجروح شده و در بیمارستان بستری هستند.
فردای آن روز مرا با آمبولانس به فرودگاه اهواز بردند. به من که جلال و حبیب را هم به فرودگاه برده اند. خیلی دلم میخواست جلال را ببینم. در فرودگاه مرا داخل سالن انتظار گذاشتند. همـه بچه های سپاه هویزه دورم جمع شده بودند و حالم را می پرسیدند. از بچه ها سراغ جلال را گرفتم یکی گفت
- جلال پرواز کرده و قبل از تو رفته است !
حالم بد بود و مرتب به خواب می رفتم. بچه ها هم خیلی محبت می کردند و برایم گل آورده بودند. در این حین برادر شالباف یکی از بچه های سپاه اهواز به همراه سید کاظم علم الهدی برادر سیدحسین به ملاقاتم آمدند. شالباف از دوستان صمیمی سید جلال بود. تا آمـد خـــم شد و مرا بوسید و گفت:
- یونس تو تا آخرین لحظه ها با سید جلال بودی، از او برایم بگو. ناگهان احساس کردم مرا داخل استخر پر از آب یخ انداخته و بـرق ۲۲۰ ولت به من وصل کرده اند. از آنچه میشنیدم دچار حیرت شدم و برای لحظاتی از زندگی ناامید شدم. دلم میخواست همان موقع بمیرم و حرفهایی را که برادر شالباف میگفت نشنوم. فهمیدم که سید جلالم شهید شده است. حالم خیلی بد شد. دچار بهت و حیرت شدم. در آن لحظه ها واقعاً نمیدانستم باید چه کار کنم. برایم تحمل ناپذیر بود که سید جلال را از دست بدهم. او که به قول بچه ها «بچه» من بود. سید به مـن گفته بود که شهید میشوم. اما من دلم میخواست زودتر از او بروم. بچه ها به برادر شالباف اعتراض کردند آن بنده خدا با خجالت گفت:
- به من میگفتید که یونس از شهادت جلال اطلاع ندارد! آنقدر خجل شد که خیلی پیشم نماند و رفت. بدجوری روحیه ام را باختم. در همان فرودگاه گریه کردم. من به جلال تعلق روحی خاصی داشتم. واقعاً در آن لحظه ها نمی دانستم داغ فراغش را چگونه باید تحمل کنم. بچه ها که بی تابی مرا دیدند آمدند بالای سرم و دلداریم دادند. یکی گفت:
- تو اصغر، رضا و حسین را از دست دادی و تحمل کردی، داغ جلال را هم تحمل کن.
اما داغ جلال برایم تحمل ناپذیر بود و مثل این بود که بچه ام را از دست داده ام و جانم را.
هواپیمای c130 مخصوص حمل مجروحین و شهدا آماده پرواز شد. هواپیما دو قسمت بود در قسمتی شهدا را می گذاشتند و در قسمتی دیگر مجروحان را میخواباندند همین طور که خوابیده بودم تابوت های شهدا را میآوردند و بار هواپیما می کردند. با دقت تابوتها را نگاه میکردم. ناگهان مثل کسی که برق گرفته باشدش نام «حبیب» را روی یکی از تابوت ها دیدم.
به فاصله چند دقیقه ضربه روحی دیگری بر من وارد شده و فهمیدم که کسی که صبح غسل شهادت را در اهواز کرده است، شب هنگام به شهادت رسیده است. با خودم فکر می کردم که چرا خدا دو عزیز را نزد خود بازگرداند اما مرا روی زمین جا گذاشت و لطفش شامل حالم نشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
اون روز رو خوب بخاطر دارم
روز شهادت سید جلال رو میگم
برای کاری به مسجدی رفتم که برادر حسن فیض الله در اونجا فعال بود
و اینم یکی از صحنه هایی بود که تو ذهن موندگار شد و با خوندن این خاطرات، پشت پردهاش روشن شد
🍂 من و ممدعلی 1⃣
از جریانان حمید دوبری
و محمدعلی آزادی در جبهه
┄═❁🍃❁═┄
▪︎ حمید دوبری:
در زمان حضور در پلاژ و آموزش های آبی گردان؛ ممدعلی در دسته ما بود و با توجه به روحیاتش که هم شوخ طبع بود و هم بازیگوش و هم بی نظم؛ طارق (فرمانده دسته) حسابی از دستش عاصی شده بود. مثلا طارق یا رشیدیان برای رزم شبانه یا صبحگاه؛ با هیجان و شور و حال زیادی همه را برای برخاستن و به صف شدن؛ صدا می کردند و خوب که همه به خط می شدند و از جلو نظام و بشین و پاشو تمام می شد؛ می دیدیم ممدعلی سلانه سلانه با بند پوتین باز و شلوار گت نشده دارد می آید ته صف😂😂😂
معمولا، مسعود خلفی هم همراهش بود. البته در خیلی از بازیگوشی ها؛ من هم پایه ثابتش بودم و عالمی داشتیم.
یک روز طارق با عصبانیت و البته به زور هم جلوی خنده اش را گرفته بود؛ آمد پیش من و گفت تو را به خدا به این رفیقت بگو بره دسته ای دیگه!
پرسیدم مگه چی شده؟
گفت توی ستون خودش و خلفی بی نظمی می کردند و من صداشون کردم و آوردم جلوی جمع تا تنبیه شان کنم. می گفت قدری بشین و پاشو و... کردم و بعد با خودم گفتم یک تنبیهی بکنم که امتناع کنند و به همین بهانه از دسته بیرونشان کنم.
طارق می گفت از سرم گذشت که بگم مقداری از گِل و لای روی زمین را بجوند.
خلاصه با تاکید دستور می دهد به هر دوی اینها که از گل زمین بردارند و بجوند!
یادش بخیر طارق... زد زیر خنده و می گفت اینا راست راست توی چشمم نگاه کردند و از گِلها برداشتند و گذاشتند توی دهنشان و مثل آدامس شروع کردند به جویدن!... و همین طور می خندید.
بعد گفت اینا اصلا عقل دارند؟ گفتم چطور؟
گفت خب شیطنت نکردن که ساده تر از گل و لجن خوردن است! اینا که اینقدر مطیع هستند که گل زمین را می خورند؛ خب حرف گوش بدهند و بی نظمی نکنند!( همین الان اشکم در اومد... چقدر این بچه ها باصفا بودند و دریادل😭)
جراحی ممدعلی و دو سه عملی که داشت در مشهد و بعد ماجرای ترخیص و رفتن زیارتش به حرم و... واقعا ماجراهایی است که باید به فیلم کمدی و طنز تبدیل بشود...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂