eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  هنگ سوم | ۶۳ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 عقربه ها ساعت ۳ نیمه شب را نشان می دادند، اما حمله آغاز نشد. گویا به ساعت پنج بامداد موکول شده بود. چون تا آن زمان نیروهای تخریب و مهندسی موفق به پاکسازی میدانهای مین و ساختن پل‌ها نشده بودند. زنگ ساعت پنج بامداد به صدا درآمد. همزمان صدای غرش توپخانه ها و تانکها همه جا را فرا گرفت. ارتش ما به منظور انهدام نیروهای ایرانی به سوی روستای «کوهه» و اطراف آن پیشروی کرد تا راه حمیدیه سوسنگرد را قطع کند. پس از نیم ساعت خیل زخمیها از راه رسید. آنها را به وسیله نفربرها و زره پوشها و در بدترین شرایط به درمانگاه می‌آوردند. من در هوای آزاد و زیر آفتاب سوزان آنها را مداوا می‌کردم. نیروهای ما از دو کیلومتر پس از پیشروی به بن بست رسیدند. آنها به منطقه ای باتلاقی قدم نهاده بودند که دوروبرش را درختان فراوانی احاطه کرده بود. دیگر امیدی به پیشروری افراد و نفربرها نبود. نیروهای ما در اطراف روستای «کوهه» با مقاومت شدیدی از سوی پاسدارانی که با اسحله سبک می‌جنگیدند و توسط توپهای ۱۰۶ ، خمپاره اندازهای ۸۲ میلیمتری و توپخانه های سنگین حمایت می‌شدند روبه رو شدند. آنها در داخل روستای کوهه خانه به خانه جنگیدند و با شجاعت تمام پیشروی افراد و تانکهای مارا سد کردند. چیزی نگذشت که ایرانی‌ها نیروهای ما را در میان باتلاقها به محاصره خود در آوردند. اضطراب و سر در گمی عجیبی نیروهای ما را فرا گرفت. تعداد زخمیها و کشته ها. روبه فزونی نهاد به ویژه پس از آن که توپخانه های خودی اشتباهاً آنها را مورد حمله قرار دادند. ما تا نزدیکی‌های شب همچنان زمین گیر بودیم. تعداد زخمی‌ها به ٤٨ تن رسید که حال اغلب آنها وخیم بود. خستگی مفرط، تشنگی و گرسنگی ما را از پا در آورده بود. ساعت ۵ بعد از ظهر بود که سرتیپ ستاد «صلاح» «قاضی» فرمانده لشکر پنجم وارد منطقه شد و اوضاع را مورد بررسی قرار داد. او پس از مشاهده اوضاع بیدرنگ دستور عقب نشینی داد. واقعیت این است که اگر چنین تصمیمی گرفته نمی‌شد همگی تارومار می شدیم. راس ساعت ۸ شب تمام نیروها عقب نشینی کردند و گردان شکست خورده ما دست از پا درازتر به مواضع اولیه خود بازگشت. این عملیات موجب برملا شدن دروغهای فرمانده گردان دوم شد. لذا او را برای بازجویی فراخواندند. از آن پس معلوم شد که وی نه یک گرگ، بلکه روباه ترسوی حیله گری بیش نبوده که با دروغ در صدد گرفتن امتیازاتی برای خود بوده است. ۱۰ - هنگ ٣٠٤ پیاده: همانگونه که قبلاً یادآور شدم پس از شرکت ما در عملیات روستای «کوهه»، هنگ ٣٠٤ جایگزین هنگ ما شد و پس از عقب نشینی، همچنان تحت فرماندهی ما قرار گرفت. استقرار دو هنگ در یک محل امری استثنایی بود. فرمانده هنگ ٣٠٤ سروانی بود از اهالی موصل. تعداد افراد او ۳۵۰ تن و همگی سرباز احتیاط و کرد بودند. آنها همگی جزء کردهایی بودند که در سال ١٩٧٤ در جنگ شمال علیه دولت مرکزی شرکت کرده و پس از امضای قرارداد صلح بین شاه معدوم و صدام حسین به عراق بازگشته بودند. پس از استقرار افراد ما در خطوط دفاعی، هنگ ٣٠٤ را در پشت سر ما و در نزدیکی مواضع تیم پزشکی مستقر کردند. رفتار افراد این یگان هیچ شباهتی به رفتار افراد ارتشی نداشت. آنها هیچ اهمیتی به جنگ ، جبهه و مقررات نظامی نمی‌دادند. آنها به جای پوتین نظامی از نوعی دمپایی محلی استفاده می‌کردند. هرگز کلاه خود بر سر نمی گذاشتند. و جالبتر این که آشنایی چندانی با زبان عربی نداشتند. هر که آنها را می‌دید به هیچ وجه فکر نمی‌کرد که از افراد ارتش عراق باشند. تجهیزات این هنگ بسیار ناچیز بود و حتی آمبولانس و خودرو آب رسانی هم در اختیار نداشت. دو هفته از استقرار هنگ ٣٠٤ در کنار گردان ما گذشت. روزبه روز تعداد افراد آن کاهش می‌یافت تا این که تعداد فراریان به ۱۵۰ تن رسید. این امر موجب استعفای فرمانده این یگان گردید. ولی فرمانده تیپ به شدت با استعفای او مخالفت کرد و در عوض دستور داد به پشت جبهه منتقل شود. فرماندهی ارتش و دولت از اوضاع این گونه یگانها اطلاع داشتند اما نیاز مبرمی هم به حضور افراد در جبهه ها داشتند. فراخواندن کردها برای خدمت در ارتش حتی اگر در جنگ هم شرکت نمی کردند - بنابر مصلحت خود نظام صورت می گرفت. چون بدین وسیله آنها را از منطقه کردستان دور می‌کردند و مانع از شرکت آنها در جنگهای پارتیزانی علیه رژیم می‌شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پهلوون حاج قاسم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه‌ای؟        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بازجویی عجیب داریوش یحیی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هریک از بازجوها سئوالی می کرد و کتکی می زد. در آخر از ما خواستند تا یک جوک راجع به [امام]خمینی بگوییم تا به سلول برویم. هر دو تا گفتیم بلد نیستیم، کشیده محکمی خوردیم. اوضاع خیلی بد شده بود. ایرج چیزی سرهم کرد و گفت که کشیده ای از بازجوی منافق هموطن دریافت کرد. آخر فهمیدند که این را سر هم کرده که توهین داخلش نباشد. نوبت به من رسید، خودم را به گیجی و بی حالی زدم. صورت و گردنم حسابی خونی شده بود. چند تا کشیده بهم زد و گفت تا یک جوک نگویی وِلَت نمی کنم. هرچه سعی کردم که چیزی نگویم نشد. نامرد بدجور کشیده می زد. گفتم راجع به امام بلد نیستم، یک کشیده دیگر زد و گفت امام نه "خمینی"! گفتم به خدا بلد نیستم. گفت راجع به منتظری، رفسنجانی، اردبیلی، یکی دیگر بگو. هرچه فکر کردم چیزی به یادم نیامد که یک دفعه به یاد جوکی افتادم که یکی از بچه ها در هور برایم تعریف کرده بود و همان نجاتم داد. اصلا" به محتوای جوک فکر نکردم و تا به ذهنم آمد برای فرار از کشیده‌ آن هموطن تعریف کردم. گفتم یک روز آیت الله منتظر تو خطبه‌های نماز جمعه گفته بود،"مردوم! حالا که صدام به من موگه....، منم موگم صدام خره" کلام که منعقد شد اول کمی خندید ولی وقتی متوجه محتوا شدند سه نفری با لگد افتادند به جانم و تا خوردم زدن..... بعد از گفتن آن جک و کتک زدن های شدید، خسته شدند و هریک از ما را به یک نیروی امنیتی دادند. آنها هم تا خود سلول با چک و لگد حسابی از خجالتمان در آمدند. وقتی پرتمان کردند تو سلول دیگر جانی برایمان نمانده بود. چنان وضع بدی داشتیم که حال گریه هم برایمان نمانده بود. منوچهر مهربان طبق معمول مشکلات خود را فراموش کرد و با آستین پیراهنش صورت و گردنم را پاک کرد و آرام آرام برایم گریست. گریه او به حال همه مان بود و من این گریه ها را در نماز شب‌هایش دیده بودم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 نذر شهادت شهيد محمود سبيليان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هرگز فکر نمی‌کردم روزی اینطور به خانه بخت بروم، اما این گونه رفتن خواسته‌هر دوی ما بود. نه آرایشگاهی، نه لباس خاصی، همینطور با یک چادر سفید و لباس معمولی. وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند. چند لحظه‌ سکوت و بعد می‌گوید: چند بار به قرآن تفال زدم، هر بار آیات آخر سوره فرقان آمد: «ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین...» گمان نمی‌کردم این قدر زود همه چیز خلاصه شود و بعد دوباره کار و کار و کار و.. ندیدن همدیگر. آخرین باری که می‌خواست به جبهه برود در حالی که بغض عجیبی داشت گفت: «خواهش می‌کنم این دفعه دیگر دعا نکن برگردم. تو که میدانی چقدر نذر کرده‌ام !» در انتظار آمدنش بودم بدون اینکه جرأت کنم برای آمدنش دعا کنم. پایان جنگ این جرأت را به من داد تا دعا کنم برگردد. اول با تردید و بعد با یقین و التماس و چقدر طول کشید ( 16 سال) تا این مسافر ملکوت نیم نگاهی به خاک داشته باشد. به نقل از سرکار خانم دکتر نصرتی همسر شهيد محمود سبيليان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۶۴ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ۱۱ - ترفیع درجه داران به موجب قوانین ارتش عراق هیچ درجه داری نمی‌توانست به درجه افسری برسد، حتی اگر دارای بالاترین استعداد بوده و یا تهور و شجاعت وصف ناپذیری در طول خدمت به خرج داده باشد. بنابراین هرگز به ذهن درجه داران خطور نمی‌کرد که روزی افسر شوند. یک افسر عراقی با توجه به امتیازاتی که برای او قائل می‌شدند حکم یک سلطان کوچک در سطح ارتش داشت، اما جنگ موجب شد تا دولت این حق را برای درجه داران قائل شود که با نشان دادن جسارت و خلاقیت در صحنه های نبرد و با تایید فرماندهان، خود به درجه افسری نایل کردند. این تصمیم هم به نفع رژیم و هم به نفع ارتش تمام شد، زیرا از این طریق توانستند کمبود افسران کشته شده را جبران کنند و بنیه ارتش را تقویت نمایند. همچنین این امر باعث شد که درجه داران به فداکاری و خدمت جدی تر و حضور بیشتر در جبهه ها وادار شوند. این امتیاز پس از عملیات ۲۹ جولای ۱۹۸۱ /۷ مرداد ۱۳۶۰ و برای اولین بار نصیب هنگ ما شد. یگان ما اجازه یافت تا دوتن از درجه داران خود را به درجه افسری ترفیع دهد. انتخاب افراد برای ترفیع در درجه اول از اختیارات فرمانده بود و سرگروهانها فقط حق مشورت با وی را داشتند. بنابراین، روابط و خلق و خوی فرماندهان نقش موثری در انتخاب این گونه افراد داشت. اولین فردی که برای ترفیع درجه در گردان ما انتخاب شد، ستوانیاری به نام «عدی» از گروهان دوم بود که با کشته شدن تمام افراد گروهانش استحقاق این ترفیع را پیدا کرد. اما نفر دوم از گروهان پشتیبانی به نام «عبد» بود. وی بر خلاف اولی فردی بیسواد، ساده لوح و مورد تمسخر افراد گروهان و به ویژه افراد تیم پزشکی بود. او دارای درجه گروهبان یکمی بود و پیش از شروع جنگ از ارتش فرار کرده و پس از اعلام عفو دوباره به ارتش بازگشته بود. نامبرده متصدی پدافندهای چهارلول بود. او دوبار درجه گرفت تا توانست به ستوانیاری برسد. آن بیچاره نتوانسته بود حتی مرحله اول سواد آموزی را با موفقیت تمام کند. ستوانیار جدید فردی سیاه چرده، بلند قد و خوش هیکل بود ؛ و به نظر من همین امر و نه عقل و سواد، او را سزاوار دریافت درجه ستوانی کرده بود. پرستاران پیش از ترفیع با شوخی به او می گفتند: «توکسی هستی که هواپیمای ایرانی را ساقط و پل سندباد را نجات دادی و الحق سزاوار ترفیع هستی که از قضا به درجه ستوانی نایل شد، در صورتی که در عملیات ۲۹ جولای / ۷ مرداد هیچ سهمی نداشت، چون در مرخصی بسر می برد. اما علت اصلی این ترفیع چه بود؟ او در همان روستایی به دنیا آمده بود که زادگاه فرمانده هنگ بود. و نیز چندی قبل از آن تاریخ، گروهبان «عبد» یک گوسفند همراه یک صندوق میوه تازه به در منزل فرمانده برده بود. ترفیع نامبرده تمام افراد هنگ را متحیر کرد، اما من از شنیدن این خبر هنگام بازگشت از مرخصی شگفت زده نشدم. پرستاران با حالتی غمگین می‌پرسیدند: «این آدم ساده لوح چگونه به درجه افسری نایل شد؟» در جواب گفتم یک شوخی شکل جدی به خود گرفت. هیچ چیزی در این کشور عجیب نمی نماید. اصولاً خود فرماندهان چه کسانی هستند؟ صدام کیست؟ عزت الدوری کیست؟ اعضای شورای انقلاب چه کسانی هستند؟ آنها چاقو کشانی بودند که انگلیسی‌ها آنان را از خیابانهای بغداد جمع آوری کرده و در راس نظام قرار دادند. ساعتی پس از بازگشت از مرخصی به پناهگاه رفتم. ناگهان یکی مرا صدا زد: «دکتر!... دکتر!... به رستوران افسران می‌روی؟» پرسیدم: «چه کسی صدایم کرد؟» گفت: «منم، ستوان عبد...» لبخندی زده و گفتم: «بفرمایید!» ستوان عبد وارد شد و ادای احترام کرد. به او گفتم: «تو هم مانند من افسری نیازی به احترام نیست.» او احساس شرمندگی کرد و گفت: «فراموش کرده بودم.» به او تبریک گفتم و آرزو کردم که به درجه جدید عادت کند. در کنارم نشست به سردوشی و سه قلم نو که به بازوی چپش آویزان بود نگاه کردم. از او پرسیدم: «سه قلم در آن واحد؟» یکی از آنها را به من داد. گفتم: «من به مهمانسرای افسران نمی‌روم. غذایم را با معاون فرمانده می‌خورم.» عذر خواستم و او نیز به مهمانسرا رفت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🏴 یادش بخیر اروند خروشان همان رود وحشی نا آرام و شهدایی که آب را قسم دادند، به بی‌بی دوعالم که آرام گیرد تا بچه‌ها بگذرند. یا فاطمه جان! دنیای امروزمان هم پُراست از امواج خانه خراب کن پُر است از جذر و مدهایی که آدم را بالا و پایین می کند ... دنیای ما از اروند، خروشان تر است و وحشی تر ... دست ما را بگیر و از بین این امواج رهایی بخش.... به همان روضه‌های شهدا که از کناره اروند برایت خواندند و گذشتند. امروز هم بچه‌هایت تنهاتر از همیشه‌اند بی‌بی جان! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 واسم نگاهت نفسه نفس بدون تو بسه 🔸 با نوای حاج محمود کریمی شب جمعه و.... حرم آقا و.... دل‌های بی قرار....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا