eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیامبر اکرم (ص): تقوای کامل آن است که آنچه را نمی‌دانی یاد بگیری و به آنچه میدانی عمل کنی مبعث، عید شکوفایی خوشبوترین گل هستی، اعطای ردای سبز رسالت به اسوه صبر و استقامت خجسته باد      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas             ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لاحَبِیبَ إِلاَّ هُوَ وَ أَهْلُهُ ما را عشق مُحَمَّد بس‌ است و آل مُحَمَّدﷺ      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas             ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۸۸ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در ادامه ترغیب و اجبار عموم برای پیوستن به جبهه و تامین نیروی آن، جای دیگر اتفاق مسخره تری افتاد. مسئولین آن ناحیه، افرادی را که قرار بود وادار به پیوستن به نیروهای ویژه بشوند در یک سالن که دارای دو در بزرگ بود گرد آوردند. بر روی یکی از درها نام صدام و بروی در دیگر نام حضرت امام خمینی نوشته شده بود. سپس ، اعلام کردند، داوطلبانی که مایل به پیوستن به نیروهای ویژه هستند از دری که نام صدام روی آن نوشته شده خارج گردند و کسانی که داوطلب نیستند از دری که نام امام روی آن نوشته شده. البته طبیعی است کسی جرات نمی‌کرد از آن در که نام امام روی آن نوشته شده بود خارج شود چون این عمل از دیدگاه بعثی های عفلقی به معنای علاقه به امام و تایید ایشان و در عین حال عدم تایید صدام کافر بود. بنابراین آنها ناگزیر به خروج از در صدام حسین شدند که محض خروج توسط عده ای که در بیرون سالن ایستاده بودند، اسمهایشان به عنوان داوطلبین یادداشت شد. شیوه های متعدد دیگری نیز جهت وادار کردن مردم برای پیوستن به نیروهای ویژه اعمال می‌شد از قبیل تهدید به اخراج از ادارات دولتی و زندانی شدن در زندانهای سازمان امنیت و سازمانهای وابسته به حزب بعث. خودم شاهد فرار شبانه افراد بیگناهی بودم که برای پیوستن به نیروهای ویژه تحت تعقیب قرار می‌گرفتند. در آن مقطع افراد ساده لوح حزب که فیلم کذایی را مشاهده کرده و از خبر اعدام فرمانده جيش الشعبی "شیب" تابع استان «العماره» به دست شخص صدام حسین مطلع شده بودند، در حالت رعب و وحشت فزاینده ای بسر می‌بردند.¹ با پایان یافتن کارهای مربوط به تشکیل تیپهای نیروهای ویژه، مرحله جدید تبلیغات آغاز گردید. بعثی‌ها تعداد تیپ‌های داوطلب هر استان را بنا به سوابق سیاسی و ملاحظات مذهبی هر استان مورد ارزیابی قرار دادند. از این نظر آنها این گونه تبلیغ می کردند که استان «دیوانیه» به دلیل سوابق سیاسی و مبارزاتی مردمانش که به سال ۱۹۲۰ علیه استعمار انگلیس قیام کرده بودند بیشترین داوطلب را داشته و در میان تمام استانها رتبه اول را احراز کرده است. به همین ترتیب استان نجف به دلیل وجود حوزه علمیه و مرجعیت تقلید در آنجا در مرتبه دوم قرار گرفت. استانهای مرکزی و جنوبی هر کدام یک تیپ داوطلب روانه جبهه ها کرده بودند اما استان بغداد چندین تیپ تشکیل داده بود که اغلب آنها از نقاط محروم و شیعه نشین پایتخت بودند. تعداد داوطلبین از سایر استانهایی که دارای اکثریت سنی بودند بسیار اندک بود چون مردم آن استانها یعنی استان الرمادی ، «موصل» و تکریت مورد تعقیب قرار نمی گرفتند و رژیم از آنها نفرت نداشت. هنوز به یاد دارم که چگونه تلویزیون عراق صحنه هایی از نیروهای ویژه شامل زنان و روشن دلان در حال آموزش را به نمایش می گذاشت تا بدین وسیله بتواند مردم را تحت تاثیر قرار داده و آنها را وادار به پیوستن به این نیروها کند. پس از پایان دوره آموزش نظامی نیروهای ویژه که مدت ٤٥ روز طول کشید، رژیم بعث تصمیم گرفت آنها را مستقیماً روانه جبهه ها نماید. سالگرد تاسیس جيش الشعبی ، یعنی در شب هشتم فوریه سال ۱۹۸۲/ ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ بعثي‌ها تصميم گرفتند با استفاده از نیروهای ویژه دست به حمله گسترده علیه شهر بستان و حومه آن بزنند و مجدداً این شهر را به تصرف خود در آورند. فرماندهان نیروهای ویژه متعهد شدن که این شهر را تسخیر و به عنوان هدیه تقدیم صدام کنند. نقشه عملیات این بود که چند تیپ از نیروهای ویژه با حمایت یگانهایی از ارتش از محور تنگه چذابه واقع در منطقه «شیب» مقابل شهربستان به سوی این شهر پیشروی کنند و همزمان لشکرهای پنجم و ششم ارتش از محور رودخانه نیسان و کرخه کور در جنوب غربی بستان حملات خود را آغاز نمایند. -------- ۱- بعد از عملیات شهر بستان، صدام عازم منطقه مرزی در نزدیکی شهر «العماره» شد و جبار طارش فرمانده نیروهای جيش الشعب آن ناحیه را فراخواند و از او پرسید: چرا از جبهه فرار کردی ؟... تو آدمی ترسو «هستی» جبار طارش دلیرانه به او پاسخ داد: خیر من ترسو نیستم... بلکه ترسو کسی است که همراه صدها محافظ ویژه به پشت جبهه می‌آید. صدام از این سخن بر آشفت و به شدت خشمگین شد. او به یکی از محافظین خود دستور داد که با شلیک گلوله وی را به قتل برساند تا عبرتی برای سایرین باشد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه دعای ماه رجب •┈••✾✾••┈• 🔹ایام مـاه رجب بـود و هـر روز دعـای "یـا من ارجوه لکل خیر" را می‌خواندیم. حـاج آقـا قبـل از مراسـم بـرای آن دسـته از دوسـتان کـه مثـل مـا توجیـه نبودنـد، توضیــح مــی داد کــه وقتــی بــه عبــارت "یــا ذوالجــال و االکــرام" رســیدید، کــه در ّ ادامـه آن جملـه "حـرم شـیبتی علـی النـار" مـی آیـد، بـا دسـت چـپ محاسـن خـود را بگیریـد و انگشـت سـبابه دسـت دیگـر را بـه چـپ و راسـت تـکان دهیـد. هنـوز حـرف حاجـی تمـام نشـده بـود کـه، فریـرز از انتهـای مجلـس برخاسـت و گفـت: اگـر کسـی محاسـن نداشـت چـه کار کنـد. بـرادران روحانـی هـم کـه اصـوال در جـواب نمـی مانـد گفـت: محاسـن بغـل دسـتی اش را بگیـرد. چـاره ای نیسـت، فعـلا دوتایـی اسـتفاده کنیـد، تـا بعـد! ... 😂😂        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شما عاشقان نبی مکرم "ص" قدم قدم عَلَم در پیش ؛ راهِ کربلا گشودید ؛ و ما قدم قدم به نیابت از شما راهیِ کربلا خواهیم ‌شد ...      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas             ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🌴 پوکه‌های طلایی - ۹ ) ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد ﺷﺮﯾﻌﺖ نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ 🔹 اردوگاه تکریت، چهار بند داشت که به وسیله آشپزخانه نصف می شدند. هر بند سه آسایشگاه داشت. به این ترتیب، در هر طرف آشپزخانه، شش آسایشگاه بود. بندهای جانبی هیچگاه نمی‌توانستند با هم ارتباط داشته باشند. مدتی بعد از انتقال به اردوگاه یازده، عراقی‌ها به وسیله خودمان اقدام به ساخت آسایشگاه جدید کردند. اوایل اسفند ساختمان آماده شد. یکی از آسایشگاه ها را خالی کردند و اسرایش را بین بقیه تقسیم کردند. برای مدتهـا دو آسایشگاه خالی توی اردوگاه بود تا اینکه روز دوازده اسفند سال شصت و پنج ساعت یازده دستور «بخواب» دادند. با این اتفاق محال و غیر منتظره فهمیدیم خبری است. هیچ کس حق نداشت از پنجره بیرون را نگاه کند و جلو آسایشگاه هم پر از نگهبان بود. بالاخره فهمیدیم دویست و پنجاه اسیر جدید از الرشيد به آنجا آورده اند. یاد روز اول ورودمان و تونل مرگ افتادیم و دعا کردیم کـه خـدا کمکشان کند. اوضاع به شدت کنترل می‌شد و از هرگونه تمـاس بـا تـازه واردها جلوگیری می کردند. قبل از هر چیز وقت هواخوری وقت هواخوری ما به یک ساعت و نیم کاهش یافت و اسرای جدید فقط روزی یک ساعت یعنی نـیـم ساعت صبح و نیم ساعت بعد از ظهر بیرون می آمدند. ساعت استراحت، نظافت و هواخوری آنها با بقیه یکی نبود و تا مدتها کاملاً جدا بودند. ولی عاقبت از طریق بهداری مرتبط شدیم. اتاق بهداری اتاقی بود با چند قفسه دارو. داروهایی اندک و دم دستی مثل قرص اسهال. گاه و بی گاه دکتر به آنجا سر می زد. از هر آسایشگاه بچه های مریض را جمع می کردند و در یک ساعت معین همه را به بهداری می‌بردند. آنجا اسیر سر پایین بود. توی اتاق نگهبان کمتر به بچه ها کار داشت. دلیلش را نمی‌دانستیم شاید چون فکر می کرد همـه بیمارند زیاد توی اتاق نمی‌ماند. بچه ها در نهایت احتیاط با هم صحبت می‌کردند. در همین گفتگوهای کوتاه و سرشار از دلهره، اطلاعات ایران و داخل اردوگاه، رد و بدل می شد. مهندس خالدی قبل از ما اسیر شده بود. مردی حدود پنجاه و پنج ساله، با قیافه ای شبیه آنتونی کوئین، یا همان بازیگر نقش عمر مختار. او در زمان شکل گیری انقلاب در آلمان رابط شهید بهشتی و امام خمینی بود. اطلاعات بالایی که داشت به ما منتقل می‌کرد و فردی بسیار تودار بود. البته هیچ یک از این موارد را عراقی ها نمی دانستند. همه دوستش داشتند و برایش احترام قایل بودند. مسؤولیت جماعت اشتغلون (کارگرها) را به عهده داشت. کارگرها زیر نظر مهندس بیرون می رفتند. کارهایی مثل ساخت همان آسایشگاه جدید، ایجاد باغچه و از این قبیل کارها. زخم‌های من بسته شده بود و این بهبود جراحات، مـرا تشویق به کار می کرد. خیلی دلم می‌خواست با مهندس بیرون بروم. همین طور هم شد. اسم مرا در لیست کارگرها نوشتند. روزهای کار با خالدی روزهای خوبی بود. صبح زود وقتی هنوز هـوا تاریک بود، درها باز می‌شد و نگهبانها داد می‌زدند: «جماعت اشتغلون!». همه به صف بیرون می آمدیم. کارها مشخص بود. در آسایشگاه جدید هر کس باید کاری می‌کرد. مهندس هم در حین نظارت و مدیریت، خودش مشغول می شد. برای باغچه، مهندس جای مناسبی در نظر گرفت. جلو آسایشگاه ها تقریباً چهار متر بتون ریزی بود. این قسمت بالکن داشت. هر روز برای آمــار آنجا می نشستیم. بعد از این چهار متر محوطه خاکی بود. بچه ها آنقدر با آجر کف آن را کوبیده بودند که سفت و تمیز شده بود. یک قسمت به عرض پنج متر میان زمین خاکی و بتون ریزی شده مانده بود. این زمین به موازات آسایشگاه و نزدیک چاه آب بود. مهندس از ما خواست خار و خاشاک را با حوصله جمع کنیم. شن‌های درشت را با تخته کوبیدیم. بعد با آجر، ردیف چینی و با بیل زمین را آماده کشت کردیم. بعد از کرت بندی به صورت ردیفی، خیار، سبزی و چیزهای دیگر کاشتیم. کارها خیلی سخت بود اما به جان می‌خریدیم؛ چرا که از بیکاری و فکر و خیالهای آزاردهنده بهتر بود. به علاوه هوای آزاد و استفاده از دستشویی و حمام نعمت بزرگی محسوب می‌شد. ادامه دارد..        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻دلنوشته برای روزهای غریبی بیسیم‌چی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی فریدون (محسن) حسین زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ... گاهی ذهنم به روزهایی می رود که جنگ به ایام بی رحمش رسیده بود و مرد و نامرد را تفکیک می کرد و صحنه نبرد را عاشورایی. همان روزهایی که مردانی در جلو دشمن چنان قد علم کردند که جنگیدن و مقاومت‌شان افسانه رستم و سهراب را به باد فراموشی می سپرد. همان یلان دیروز و فراموش شدگان این روزهایمان. در خلوت خود بودم و فضایی لایتناهی و خلسه‌ای شیرین و دلچسب. در محله و مسجد قدیمی. همان‌جایی که روزهای اعزام دوستان را پیدا می کردیم و با لباس های ناموزون بسیجی برای اعزام طی مسیر می کردیم‌ و.. در خیال خود پرسه می زدم که صدای خوش بی‌سیم‌چی گردان در گوشم نجوا کنان می سرود.. 📞- اسماعیل.. اسماعیل..... مجییید 📞- اسماعیل.. اسماعیل..... مجیییید به دنبال صاحب صدا بودم و به هر جهت نظری، احساسم می‌گفت این صدا، صدایی آشناست و باز صدایی بلندتر 📞- اسماعیل اسماعیل مجیییییید به گوشم چرا به بچه ها نمی گی نخودها را بفرستن؟ ده تا به جلوووو پنج تا به راست 📞- اسماعیل اسماعیل... مجیییید بگوشم... صدا را دنبال کردم به خانه ای رسیدم، خانه‌ای از جنس همان خانه‌هایی که در خاطراتمان جا خوش کرده بود نزدیک رفتم و.. خدایا چه می بینم !! او محمد بود! همان بی‌سیم‌چی حاج مجید دست روی گوش گذاشته و.... چقدر پیر شده بود و شکسته کز کرده، پشت دیواری نشسته و با نگاهی مظلومانه مرا نگاهی کرد و آرام گفت: "چرا جوابمو نمی دی محسن؟" عجب، چه خوب مرا شناخته بود آخر در جبهه من بیسیم چی حاج اسماعیل بودم و او بی‌سیم‌چی حاج مجید اشک از چشمانش جاری شد و گفت 📞- تو "کجایی محسن؟ چرا پیامم رو به اسماعیل نمی دی؟ چرا به بچه نمی گی درست نشونه گیری کنن؟ بچه های ما تو محاصره‌ن. چرا خمپاره اندازا کار نمی کنن؟ الانه که ما رو قیچی کنن خیلی آرام سرش را پایین انداخت و گفت 📞 - "بچه ها یکی یکی دارن تلف می شن. چرا به اسماعیل نمیگی کاری کنه؟ چرا هیچکس به گوش نیست؟ اگه حالا اسماعیل کاری نکنه بازم تک می خوریم. تک ایندفعه با قبلیا خیلی فرق داره." و باز دستش را گوشیِ بی‌سیم کرد و فریاد زد 📞 - "اسماعییییل اسماعییییل، مجییید بگوشم" با چشمانی بارانی و صدایی لرزان کنارش نشستم و گفتم، 📞 - "مجید، اسماعیل بگوشم"😭 لبخندی برلبانش نشست و ذوق‌زده گفت،" 📞 - اسماعیییل اسماعیییل منم محمد، بیسیم چی حاج مجید، هوای این‌جا تاریکه، دوست از دشمن معلوم نیست، بچه‌ها قتل‌ِعام شدن، اونا هم که موندن دارن سخت مقاومت می کنن. و دوباره خاموش، سردرگریبان نهاد و چشمانش را به زمین دوخت و آهی کشید و خاموش نشست. درب خانه باز شد. خانمی لبه چادر به دندان بیرون آمد و گفت - "آقا بخدا این دیونه نیست. این تو جبهه بوده تو کربلای ۴ ، موجی شده بی‌سیم چی حاج اسماعیل بوده، نمی دونه که حاجی سی و چار ساله شهید شده خیلی جاها بردیمش خوب نشده مدتی تو آسایشگاه بود دلمون نیومد، آوردیمش خونه هر روز صبح که می شه از دم طلوع تا سینه غروب، دستش‌و مشت می کنه کنار گوشش، فکر می کنه هنوز بی‌سیم‌چیه" اشک‌هایم را پنهان کردم و گفتم، - "نه خواهرم، موجی منم، این خوب می فهمه و میدونه چی میگه، ره گم کرده ماییم و او در اوج شعور" دختر محمد هم از درب در آمد و گفت، - "سلام آقا تو رو بخدا مواظب بابام باش! آخه بچه ها و رهگذرا مسخره‌ش می کنن و بهش می خندند. نمی دونم چطور بگم بابام شیر جبهه ها بوده و پابه پای فرمانده ها!" حالا هم که موجی شده، رفقاش هم فراموشش کردن. با هر کلامش اشک می ریختم و آب می‌شدم و در زمین دفن می‌شدم. برای آنانی که آرامش امروزمان را مدیون آنها هستم. و تقدیم به بی‌سیم چی‌های شجاعی که نامی در گمنامی‌ها دارند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂