eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 0⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا  قطار سوت کشان وارد تونل کوهستان شد. بوی سوخته دود فضای کوپه را پر کرد. پیرمرد به سرفه افتاد. از جا برخاستم و تای پنجره را به سختی بالا کشیدم.. صدای مأمور قطار که فریاد کشید تهران، چیزی جانذارید، مرا از خواب پراند. عبور پایه ها و خطوط در هم و بر هم ایستگاه تهران وحشتی در دلم انداخت. احساس تنهایی و غربت همه وجودم را گرفت. صدای سوت ممتد قطار در مغزم طنین انداز شد. با دقت آنچه را می دیدم در ذهنم ثبت می کردم. ایستگاه خیلی بزرگ بود. ریل های آهن مثل مار خزنده در هم می پیچید و دور می شد. قطار با تکانهای شدید متوقف شد. با هزاران دغدغه و فکر از پلکان قطار پایین آمدم و خودم را برای سرنوشتی تازه آماده کردم. نسیم خنکی در ایستگاه می وزید و سر و صورتم را نوازش میداد. لحظه ای چشمانم را بستم و به هوای شرجی جنوب فکر کردم واقعا فاصله بین بهشت و جهنم بود. نگاهی به اطراف انداختم و به سمتی که همه مسافرها می رفتند حرکت کردم. از یک پلکان آهنی خودم را بالا کشیدم. نمی دانستم چطور باید به سمت دانشگاه بروم. پرسان پرسان سوار اتوبوس واحد شدم و به سمت دانشگاه تهران به راه افتادم شهر خیلی شلوغ بود و مردم سراسیمه و با عجله به هر سو می رفتند. نمیدانم چرا همه عجله داشتند؟ ساعت ها طول کشید تا به میدان انقلاب رسیدم. تا در دانشگاه فاصله ای نمانده بود. یک پلاستیک مشکی در دستم بود که یک زیرشلواری و یک پیراهن در آن بود. پیاده به سمت دانشگاه راه افتادم. گاهی سر و وضع عجیب و غریب بعضی از جوانها توجهم را جلب می کرد. پس از طی مسافتی به دانشگاه رسیدم. به آموزش مراجعه کردم. هر چی توی فهرست اسامی گشتند، اسم مرا پیدا نکردند. گفتم: بابا. من قبولی ۶۵ هستم مرخصی گرفتم. حالا هم برای ادامه تحصیل اومدم. پرونده ها را زیر و رو کردند اما چیزی پیدا نکردند. خانمی که مسئول این کار بود، نیم نگاهی به من انداخت و گفت نداریم آقا. همچین اسمی توی لیست نیست. با تعجب و اصرار گفتم با دوستم آمدم ثبت نام کردم. با اکراه نفسی تازه کرد و یک بار دیگر پرونده ها را زیر و رو کرد. چیزی پیدا نکرد. یک خانم ۴۰، ۴۵ ساله با قیافه ای جدی وارد اتاق شد و جویای جریان من شد. خانم مسئول، موضوع را برایش توضیح داد. او هم مقداری گشت و بعد رو به من گفت اشکال نداره.... فعلا برو سر کلاست تا ما بررسی کنیم و ببینیم جریان چیه. علی رغم اینکه خیلی بداخلاق و جدی بود اما با مهربانی با من صحبت کرد. برنامه کلاسی را نوشتم و به سمت آموزش و پرورش برای تعیین تکلیف وضعیتم حرکت کردم. چون از طرف آموزش و پرورش مأمور به تحصیل شده بودم و می بایست دو روز در هفته در اختیار آنها می بودم. قبل از رفتن، سراغ خوابگاه را گرفتم، گفتند هنوز تقسیم نشده. ظاهراً دانشجوهای قبلی هنوز خوابگاه را خالی نکرده بودند. نمی دانستم کجا باید بروم. جایی را نمی شناختم. پولی هم نداشتم که خوابگاه اجاره کنم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ⃣7⃣ خاطرات رضا پورعطا از تفحص شهدای والفجر مقدماتی عمق کانال پر بود از خاک و خاشاک، به راحتی قوس کم عمق کانال را طی کرده به آن سمت که انبوهی از سیم خاردارهای زنگار گرفته روی هم تلنبار شده بود رسيدم. ناگهان چشمم به سیم چینی افتاد که هنوز روی سیم ها آویزان بود. با دیدن سیم چین فرسوده و زنگار گرفته، لبخندی زدم و یاد فریادهای جنون آمیز آن شب افتادم که چگونه عصبانی و سراسیمه سر بچه ها فریاد می کشیدم: بابا... یه سیم چین به من بدید... تا این لعنتی ها رو از جلوم بردارم. نمیدانم چه کسی سیم چین را در کف دستم انداخت. وقتی سیم چین در دستم قرار گرفت، انگار همه دنیا را به من دادند. اما خیلی زود شادی من تبدیل به غم شد. سیم چین قدرت چیدن سیم ها را نداشت و مجبور شدم آنها را با دستهای ریش ريش ام بلند کنم و زیر آنها بخزم چند لحظه در سکوت دشت به تار عنکبوت آویزان از سیم خاردارها خیره شدم. بعد چند قدم جلو رفتم و مقابل سیم چین زانو زدم و مدتها خیره به آن نگاه کردم. ده سال از آن شب می گذشت و این سیم چین، دست نخورده، مثل یک نشانه و شاهد با من درددل می کرد. از غربت و تنهایی بچه ها، از خاک و باد و سیل و باران، و از بی وفایی یاران و دوستان گفت. آن را با احترام از روی سیم ها جدا کردم و در آغوش گرفتم. مطمئن بودم این سیم چین متبرک به نفس شهداست. على جوکار خودش را به من رساند و گفت این چیه رضا؟ نگاه خیسم را به او دوختم و گفتم: این شاهد مظلومیت بچه هاست... اون شب آن قدر عصبانی و به هم ریخته بودم که یادم نمیاد کی این رو اینجا آویزون کردم. دقیقا همون لحظه ای که تیربارچی منو دید و هدف گرفت. سپس به یکی از مین های والمرا اشاره کردم و گفتم: این همون جاییه که روی مین افتادم و حمید ریاضی فریاد کشید رضا شهید شد. علی با دقت به حرف هایم گوش می داد. آهی از ته دل کشیدم و دست به زانو بلند شدم. نگاهی به گستره دشت انداختم و گفتم: بعدش هم که تا صبح زیر سیم ها گیر افتادم. سپس از روی کنجکاوی نگاهی به اطراف انداختم و در پی یکی از شهدا گشتم. علی گفت: دنبال چی می گردی؟ گفتم: شهید طهماسبی! همانی که دو تا نارنجک زیر کمرش جاسازی کرده بود. علی با تعجب پرسید: نارنجک!؟ برا چی این کارو کرد؟ کرد؟ بدون توجه به پرسش علی، شروع به جستجو کردم. تا چشم کار می کرد دشت پر بود از استخوان های سفیدرنگ. استخوان هایی که مثل قارچ از دل زمین بیرون زده بودند. چشم اندازی روحانی و آسمانی. اینجا انتهای آن شب جهنمی بود. آخر خط، استخوان هایی نزدیک انبوه سیم خاردارها توجهم را جلب کرد. یادم آمد وقتی از زیر سیم‌ها بیرون خزیدم، اولین شهیدی که دیدم سعید دبیر فدعمی بود. نگاهی به استخوان های او انداختم و در فکر فرو رفتم. همان حالتی را داشت که آن موقع دیده بودم. دقیقا صورتش روی زمین روبه روی چهره من افتاده بود. هنوز آثار باقی مانده از کلاه کاموایی روی جمجمه اش دیده می شد. کلاهی که موهای طلایی اش را پوشانده بود. موهای جلو سرش از کلاه بیرون بود. روی پیشانی اش ریخته بود و در نسیم نوازشگر دشت تکان می خورد. با افسوسی از ته دل گفتم: اینم آقا سعیده. کمی آن طرف تر از سعید دبیر فدعمی، حسن نریموسی افتاده بود. او را هم از آثار سوختگی استخوان هایش شناختم. آن شب بدجوری با آر.پی.جی سوخته بود. سی و چندمین شهیدی بود که شناسایی می کردم. بچه ها برای یافتن پلاک سعید فدعمی و حسن نریموسی شروع کردند به زیر و رو کردن خاک ها، اما نمی دانم چه رازی بود که نه پلاک فدعمی نه حسن نریموسی پیدا نمی‌شد. بچه ها ناامید از تلاش دست کشیدند..... همراه باشید @defae_moghadas 🍂