eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهل‌و‌هشتم ناهید خانم بدجوری دور و برم می‌چرخه، یه دفتر آورده و اصرار داره خاطرات و دلتنگی هام یا هر چیزی دوست دارم را توی اون دفتر بنویسم. به‌علت رودربایستی و خجالت و اینکه فعلا روی تخت افتادم و احتیاج به پرستار دارم، نمی‌تونم چیزی بگم. سید محمد حسین هم خیلی سربه‌سرم می‌گذاره، گاهی هم یه کنایه هایی به او می‌گه. وقت صرف ناهار بهش اصرار کردم اجازه بده خودم غذا بخورم، دست چپم فعالتر شده، قبول نکرد. خانم سرپرستار مهربون که در این مدت خیلی باهم دوست شدیم و گاه وبی‌گاه میاد کنار تختم می‌نشینه و باهم صحبت می‌کنیم و منم به چندین دلیل احترام خاصی براش قائلم، اومد کنارم نشست و با کمی حجب و حیا گفت، : آقای نصاری، مراقب رفتارهاتون باشید. ؛ چه رفتاری، مشکلی پیش اومده؟ : آره، مریض‌ها و مجروحان اتاق روبرو به رفتارهای ناهید خانم با شما به‌شدت اعتراض دارند. ؛ والا خودمم مایل به این‌جور چیزها نیستم ولی خجالت می‌کشم چیزی بگم. : نه نه، منظورم این نیست که باهاش دعوا کنید فقط بهش بگید، وقتی میاد کنار شما می‌نشینه، درب اتاق را ببنده تا دیده نشید!!! بالاخره خودم هم این دوران خوشِ عشق و عاشقی را گذروندم و می‌دونم چقدر شیرینِ!!! ای بابا، منِ ساده دل فکر می‌کردم حالا کمکم می‌کنه یه جوری از دست ناهید خانم نجات پیدا کنم!!! اون بیمارِ شمالیِ که خیلی اذیت و آزار می‌رسوند، مرخص شد و رفت. اون مجروح جنگی که ضربه مغزی شده، جمجمه اش را عمل کردن و دورتادور سرش را باند پیچی کردن. چند دقیقه ای یه بار بهوش میاد و فورا تیمم می‌کنه و نماز میخونه. یادم افتاد به روزی که پشت درِ اتاق عمل نماز می‌خوندم. ناهید خانم رفت بالای سرش بهش دارو بده، خواب بود، بیدارش کرد. به محض بیدار شدن سیلی بسیار محکمی به ناهید خانم زد، اینقدر محکم که عینک بنده خدا پرت شد کف اتاق. خیلی دلم سوخت، یه بار مشت مرا تحمل کرده این‌دفعه هم سیلی این مجروح را. اومد کنارم نشست و هق هق گریه کرد، بجز دلداری کاری از دستم برنمیاد. روز چهارم و پنجمِ غذا خوردنم هم با همون قضایای ناهید خانم سپری شد با این فرق که حالا دیگه درب اتاق را می‌بنده تا از بیرون دیده نشیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهل‌و‌نهم وقت صرف ناهار، بازهم ناهید خانم نشسته روی تخت من و داره پوره سیب زمینی را با قاشق دهنم می‌کنه، از کنار شانه اش دیدم که درب باز شد، هیکل یه مرد را دیدم. صورتش پشت سرِ ناهید خانمه و نمی بینمش ولی هیکلش به بابام شباهت داره. یه مرتبه‌ای از جا پریدم. بر اثر حرکت ناگهانی من ناهید خانم هم از جاش بلند شد. آره درست دیدم، بابام وارد اتاق شده!!! عجب گَندی بپا شد. بابام اخم‌هاش تو هم رفته، نمی‌دونم از اینکه می‌بینه روی تخت افتادم ناراحت شده یا از اینکه یه خانم جوان کنارم نشسته و داره غذا دهنم می‌کنه. سلام کردم و به ناهید خانم معرفیش کردم. ناهید خانم هم به محض اینکه اخم بابام را دید، فرار را برقرار ترجیح داد و دَررفت. پیشونیم را بوسید و کنارم نشست. چند قاشقِ باقیمانده را بابام بهم میده. در حینی که سیب زمینی بهم میده نگاهی هم به سر و وضعم می‌کنه. ملحفه را روی سینه ام کشیدم تا پانسمانها پیدا نباشند. غذا خوردن که تموم شد میز را کنار زد و بهم اشاره کرد ملحفه را کنار بزنم تا زخم‌هام را ببینه. آروم آروم ملحفه را پائین کشیدم، هر چی ملحفه پائین تر میره، اخم‌های بابام درهم تر می‌شه. دیگه پائین تر نرفتم، دوست ندارم بابام را بیش از این ناراحت کنم. از کنارم پاشد، نگاهی به پام انداخت، : شنیدم پات هم ترکش خورده، ببینم چه بلایی سرت اومده؟ ؛ چیزی نیست فقط شکسته. : باشه، ملحفه را کنار بزن می‌خوام ببینم. آروم آروم پام را از زیر ملحفه درآوردم. : شکستگی چیزی نیست، سعید (برادر بزرگترم که چند سال قبل بر اثر اصابت ترکش، پاش شکسته شده بود) هم که پاش شکسته بود ۲۰-۱۰ روز بعد خوب شد و برگشت جبهه. کوله پشتی ام را از آبادان آورده، لباس‌ها و وسائلم توش هست، خیلی خوشحال شدم. روز بعد ساعت ملاقات دوباره بابام اومد، یه ظرف خیلی بزرگ هم فالوده برام آورده. بهش گفتم که نمی‌تونم چیزی بخورم، فالوده را به ناهید خانم داد و بهش گفت بین پرستارها تقسیم کنه. آخر وقت، باهام خداحافظی کرد، برمی‌گرده آبادان. دوباره تنها شدم و دلتنگ. با تجویز پزشک برام عصا آوردن از اون مدل عصاهای مُچی. شروع کردم به تمرین، راه رفتن با عصا خیلی سخته ولی خوبیش به اینه که احتیاج نیست کسی ویلچرت را هل بده. یکی دو روز تمرین کردم و یاد گرفتم. آقای دکتر اجازه داد هم غذا بخورم هم اینکه حمام برم. واقعا عالیه. اولویت با حمام است ولی حوله و وسائل ندارم. ناهید خانم از خدمات بیمارستان برام تهیه کرد. حمام در طبقه زیرزمین است. وسائلم را ریخت توی یه کیسه و همراهم اومد. با آسانسور رفتیم پائین، کیسه وسائلم را برد توی حمام. ایستادم دم درب، نمیاد بیرون. میگه: بیا داخل، من توی رختکن می‌ایستم اگه یه وقت زمین خوردی یا اتفاقی پیش اومد کمکت کنم. ؛ لازم نیست داخل باشی بیا بیرون اگر اتفاقی افتاد صدات می‌زنم. چند بار اصرار کردم تا با دلخوری اومد بیرون. وارد رختکن شدم بنابه تجربه قبلی، درب را بهم نکوبیدم. لی لی کنان رفتم زیر دوش، آتلم را باز کرده بودن. یه دوش آبِ گرمِ فوق العاده گرفتم. حدود ۲۰ روزه که دوش و حمام به چشمم نیومده، خیلی لذت بخشه. هر چند ایستادن روی یه پا خیلی خسته کننده است ولی لذت دوش آبگرم را نمی‌تونم رها کنم. اینقدر شامپو و صابون و لیف و کیسه کشیدم که پوست تنم کنده شد. از حمام اومدم بیرون، ناهید خانم نیستش. کیسه وسائلم را انداختم گوشه عصام و رفتم بالا. موهام بلند و خیسه، یه تکونی به سرم دادم موهام فر شد و رفت توی همدیگه. هوا کمی سرده، اورکتم را پوشیدم. به میز پرستاری نزدیک شدم، سرپرستار مهربون سرش را بلند کرد، از تعجب چشماش گرد شد. : آقای نصاری، چقدر عوض شدی!!! حالا فهمیدم چرا ناهید خانم دلبسته شما شده. ماشالله ماشالله.... ؛ خانم اسپند دود کن، چشمم نزنی. سید محمد حسین هم خیلی تعریف و تمجید می‌کنه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پنجاهم ناهار امروز شادیِ مرا تکمیل کرد، زرشک پلو با مرغ. سال‌ها قبل وقتی بابام برای اولین بار آوردم تهران، برای صرف شام رفتیم رستوران ساختمون ۱۸ طبقه پلاسکو. اونجا زرشک پلو با مرغ خوردم و حسابی چسبید. غذای گرم، اونهم غذای دلخواهت، بعداز چندین روز، لذتی بی پایان داره. سید محمد حسین اومد، وقتی آدم مدتی ممنوع الغذا باشه بوی همه چیز را به‌سرعت حس می‌کنه. به محض اینکه وارد اتاق شد، بوی بسیار دلنشین قهوه به دماغم خورد. ازش پرسیدم، قهوه خوردی؟ : خاک به‌سرم کنن، الان برات میارم. به‌سرعت رفت تریا و یه فنجان قهوه بسیار خوشمزه تُرک آورد. اینقدر خوشمزه است که دلم نمی‌خواد تموم بشه. عجب روزی شده امروز، حمامِ گرم، غذای گرم و قهوه دلچسب، دوباره روزهای خوب داره شروع می‌شه. ناهید خانم اومد، فنجان خالی قهوه نظرش را جلب کرد، : فال قهوه می‌گیری؟ ((یهویی رگِ شیطنتم جُنبید)) ؛ آره ، می‌خواهی برای شما هم بگیرم؟ : آره، توراخدا راست می‌گی؟ ؛ برو یه فنجون قهوه بیار. حالا که روزهای خوب شروع شده، شیطنت‌های عزت هم باید شروع بشه، مگه آبادانی بدون نمکِ شیطنت و فضولی و خنده وجود داره؟ بنظرم اگه شیطنت و شوخی توی زندگی نباشه زندگی از شکل آدمیتش خارج می‌شه. بنده خدا رفت و یه فنجان قهوه آورد. فنجان را برداشتم بخورم، : عهه، این دیگه چه مدلیه؟ برای فال گرفتن، من باید قهوه را بخورم نه شما. ؛ این مدل فالی که من می‌گیرم فرق می‌کنه و خیلی هم معتبره. شما فقط نیت کن دیگه کاری نداشته باش. فنجان قهوه را یه نفس رفتم بالا. اون بنده خدا هم چشماش را بسته و داره نیت می‌کنه. یحتمل می‌خواد بدونه به من می‌رسه یانه!!! تو دلم بسم الله گفتم و توکل کردم به خدا. قصد کردم با این وسیله بهش تفهیم کنم نمی‌توانم بهش جواب مثبت بدم، نمی‌توانم  با دختری ازدواج کنم که ساکن تهرانه، نمی‌توانم دختری را دلخوش کنم در حالی‌که خودم هم نمی‌دونم چه وقت جنگ تموم می‌شه و می‌تونم ازدواج کنم ....... همه چیزهایی که توی دلم بود و برای گفتنش رودربایستی داشتم را الان باید بگم. همه را هم می‌اندازم گردن فال قهوه. اول یکمی راجع به گذشته اش گفتم، اینکه یه خانواده متوسطی هستن و همیشه سعی کرده روی پای خودش بایسته وووو  و همین چیزهایی که همه مون هستیم. با تعجب نگاهم می‌کنه، : همه این‌ها را توی فنجان می‌بینی؟ ؛ آره، درست گفتم یانه؟ : کلمه به کلمه اش درسته. تورابخدا راست بگو، این چیزها را از کجا می‌دونستی؟ ؛ حالا می‌خواهی از آینده ات هم بگم؟ : آره آره، اصلش همون آینده است. ؛ یه دلبستگی داری، خیلی هم زیاده ولی منطقی نیست. فقط دلبسته ظاهر شدی، نمی‌دونم چیه یا کیه ولی می‌دونم به درد تو نمی‌خوره. نه این‌که به دردت نمی‌خوره، نه، شرائط شما با شرائط اون خیلی فرق داره. اون چیز یا اون کس رویِ لبه است، مثل لب دره مثل لب پشت بام، هرآن ممکنه بیفته بشکنه. به خودت هم گفته یا یه جورایی بهت فهمونده ولی شما قانع نشدی و سماجت می‌کنی. دارم می‌بینم، می‌خواد بره یا می‌خواهند ببرندش. خودش هم نمی‌دونه یا نمی‌تونه، آیا برمی‌گرده یا نه؟ اشک‌هاش سرازیر شد و فنجان را از دستم گرفت و رفت. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پنجاه‌ویکم چند دقیقه بعد سرپرستار مهربون اومد، : آقای نصاری چکار کردی؟ باهاش دعوا کردی؟ ؛ نه بابا غلط کنم دعواش کنم. چی شده؟ : رفته تو اتاق پرستارها و داره زار زار گریه می‌کنه. ؛ والا قضیه از این قراره، فال قهوه گرفتم وووو........از تعجب هاج و واج شد. : خدا نکشدت، می‌دونستم آبادانی ها شیطنت دارن ولی این مدلی شو ندیده بودم. باید برای شوهرم تعریف کنم شما آبادانی‌ها چه آتیشپاره هایی هستین مطمئنم حسابی خوشش میاد، شوهرم بعد از چندین سال هنوز هم به یاد آبادان و مردم خونگرم آبادانه. ؛ آره خانم مگه نشنیدی آبودانی‌ها بندگان خاص خدا هستن، اینهم یکی از موهبت‌هایی است که خدا بهمون داده!!! : ولی کار خوبی نکردی دلش را شکستی. ؛ به خدا حقیقت را گفتم. نمی‌دونم خانواده ام با ازدواج با ایشون رضایت می‌دهند یانه؟ نمی‌دونم چند روز بعد از ازدواج برمی‌گردم جبهه. نمی‌دونم چند روز یا چند ماه دیگه جنگ تموم می‌شه و آیا زنده می‌مانم یا نه؟ چرا الکی دلش را خوش کنم. : حالا بیا یه جوری از دلش در بیار آروم بشه. ؛ بگذار یکمی گریه کنه خودش آروم می‌شه. سرپرستار راست می‌گفت، ناهید خانم اینقدر دلخور شده که بر خلاف هر روز که وقت مرخص شدنش میامد و خداحافظی می‌کرد، بدون خداحافظی رفت. خوب شد، انگاری پُلُتیکِ من گرفت و دلش را از من برداشته. هم خوشحالم هم غمگین. صبح روز بعد، پدر سیدمحمد حسین هم مرخص شد. آقا سید بعنوان تشکر، برای پرستارها هدیه خریده. ناهید خانم نیستش، از صبح تا حالا نیومده توی اتاقِ من، ظاهرا مصمم شده مرا فراموش کنه. سید محمد حسین، هدیه ناهید خانم را به من تحویل داد تا بدستش برسونم. خداحافظی گرمی کرد، آدرس و شماره تلفنش را برام نوشت و بوسیدم و رفت. وقت صرف ناهار شد و ناهید خانم اومد!!! کنارم نشست، اجازه ندادم دست به غذا بزنه. خودم قاشق را برداشتم و فورا شروع به غذا خوردن کردم. همینطوری که کنارم نشسته، یه چیزهایی زمزمه می‌کنه. ؛ داری با من صحبت می‌کنی؟ : نه دارم با خودم درددل می‌کنم!!! ؛ دوست داری من بشنوم؟ : نه. ؛ خب پس داری اذیتم می‌کنی؟ انگاری می‌خواد یه جورایی یه چیزایی بهم بفهمونه. بنده خدا نمی‌دونه گوش‌های من مشکل داره و زمزمه هاش را نمی‌شنوم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌دوم ساعت حدودا ۱۱ شب است. صدای زنگ تلفن بخش بگوش می‌رسه. پرستاری که گوشی را برداشته می‌گه، عزت الله نصاری؟ بله، همین بخش بستریه، اجازه بده ببینم بیداره. این وقت شب چه کسی سراغ مرا می‌گیره؟ روی تخت نشستم. پرستار اومد توی اتاق، : بیداری، تلفن با شما کار داره، انگاری از شهرستانه!!! از شهرستان؟ کسی نمی‌دونه من اینجا بستری هستم. یعنی کی می‌تونه باشه؟ به‌سرعت خودم را به میز پرستاری رسوندم و گوشی را برداشتم، ؛ الو : عززززززززتتتتتتت. صدای خواهر بزرگمه، چنان جیغی زد که صداش توی بخش پیچید. ؛ الو، الو، الو، اونطرف خط صدای دامادمون شنیده می‌شه. یه چیزهایی داره می‌گه. خواهرم غش کرده و دارند تلاش می‌کنند از کابین تلفن ببرندش بیرون. من هم مداوم الو الو می‌گم. : الو عزت، ننه زنده ای؟ خودتی؟ راستش را بگو چه اتفاقی برات افتاده، چرا نیومدی شیراز بستری بشی؟ صدای مادرم است. بغض تو گلوم پیچیده، نمی‌تونم درست حرف بزنم. تا اومدم به خودم مسلط بشم و جواب بدم دوباره صدای خواهرم اومد. : عزت، ارواح خاک بچه ها((برادرهام)) راستش را بگو، پات قطع شده، دستت، چشمت، راست بگو چه اتفاقی افتاده که نیومدی شیراز؟ ؛ به خدا هیچیم نیست فقط پام شکسته. : پس چرا مرخصت نمی‌کنند؟ آدرس بیمارستان را بده ما میاییم تهران خودمون مرخصت می‌کنیم. ؛ نمی‌خواد شما بیایید، خودم میام. باشه چشم خودم میام. مادرم با دعوا و داد وبیداد گوشی را از دست خواهرم درمیاره، : ننه توراخدا، جان ننه راستش را بگو، چرا اینهمه مدت بستری هستی؟ می‌گن از عید تا حالا توی بیمارستانی، نکنه جاییت را قطع کردن. ؛ نه بخدا، به جون ننه راست می‌گم. پاهام سالمه دست‌هام سالمه هیچیم نشده فقط یکی از پاهام شکسته. صدای گریه و شیون خواهر و مادرم منقلبم کرد. بدون توجه به اینکه خانم پرستار داره نگاهم می‌کنه، مثل ابر بهار اشک می‌ریزم. خیلی دلم برای مادرم تنگ شده، دوست نداشتم بفهمه مجروح شدم حالا که فهمیده خیلی بد شده. مطمئنم از همین الان قلیون پشت قلیون تا صبح قلیون می‌کشه. خیلی تلاش می‌کنم دلداریش بدم هر چند که خودم هم حال خوشی ندارم. از غصه مادرم تا صبح خواب به چشمم نیومد. بعد از نماز صبح خوابیدم. صبحانه آوردن، ناهید خانم کمتر میاد سروقتم، این خیلی خوبه. ۳ تا از بچه ها از آبادان اومدن. انتظامات بیمارستان هم پشت سرشون وارد شد و بگو مگو می‌کنند. خانم سرپرستار هم اضافه شد. اونها می‌گن وقت ملاقات نیست باید بروید بیرون. اینها می‌گن ما از آبادان اومدیم، الان هم فقط یکساعت می‌بینیمش و می‌ریم. سعید یازع (( یکی از قدیمیترین دوست‌هام. از کلاس چهارم دبستان با هم دوست شدیم. همسایه هستیم. بعد از شروع جنگ هم تقریبا همه جا با هم بودیم. سال ۶۲ با خواهرم ازدواج کرد)) جاسم بنی رشید، همونی که دقایق اول مرا بغل کرد و سوار آمبولانس کرد. مهدی یازع، یه جوان خیلی خوب و دوست داشتنی با یه ویژگی بسیار بد. کنترل دست و پاش را نداره، همینجوری بی‌هوا دستش را تکون می‌ده، قدم برمی‌داره ووو اصلا حواسش نیست که ممکنه دستش به چیزی یا جایی بخوره یا اینکه کسی را لگد کنه یا..... در این مورد خاطرات زیادی برامون درست کرده. به سرپرستار اصرار کردم لااقل اجازه بده یکی شون بعنوان همراه کنارم باشه، قبول کرد. حالا که سرپرستار و مامور انتظامات قبول کردن، این سه تا، سر اینکه کدومشون کنارم بمونن باهم دعواشون شده. بهشون پیشنهاد کردم، اول سعید بمونه و اون دونفر بروند اطراف بیمارستان قدم بزنند بعد شیفت عوض کنند. سعید کنارم نشست و شروع به گزارش کرد. اینجوری که می‌گه، وقتی بابام رفته بوده آبادان، خبر مجروحیت مرا می‌شنوه و آدرس بیمارستان را از بنیاد شهید می‌گیره. کوله پشتیِ مرا برمی‌داره و برمی‌گرده شیراز و از شیراز میاد تهران. بعد از اینکه مرا می‌بینه برمی‌گرده شیراز، همین رفت و برگشت و اینکه کوله پشتی ام را دیده بودن باعث شکِ مادرم می‌شه، همون‌موقع هم سعید میاد شیراز. مادرم وقتی می‌بینه سعید تنها اومده بیشتر مشکوک می‌شه و سئوال پیچ شون می‌کنه سعید هم طاقت نمیاره و لو میده که عزت زخمی شده. همون شبی که به من تلفن زدن تازه خبر مجروحیت مرا شنیده بودن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌سوم با شروع جنگ پدرِ مهدی که عموی سعید هم هست، خانواده را به کرج منتقل می‌کنه، یه ویلای مصادره ایی را تصرف کردن. بچه ها رفتن کرج. سرپرستار را صدا زدم، اصرار دارم دکترم را ببینم و خواهش کنم مرا مرخص کنه، حالا که مادرم فهمیده من مجروح شدم نباید تاخیر کنم. می‌دونم هر روزی که بگذره یکسال پیرش می‌کنه. ناهید خانم وقتی شنید می‌خوام مرخص بشم به جنب و جوش افتاد، اینقدر که دلم برای مادرم تنگ شده، بی‌قراریهای ناهید خانم به چشمم نمیاد. بعد از دو روز قهر، وقت رفتن باهام خداحافظی کرد و رفت. صبح زود بیدار شدم و منتظر دکتر، ناهید خانم هم اومده، سلام و صبح بخیر و کنترل علائم حیاتی بیمار و درج در گزارش روزانه، حالا دیگه وقت ویزیت پزشک‌هاست. چند روزیه به‌علت اینکه حالم خیلی خوب شده، دکتر داخلی مرا ویزیت نمی‌کنه فقط گاهی گزارش‌های روزانه در مورد وضعیت معده و مثانه را می‌خونه. با اصرارِ من پزشک اومد توی اتاق، همون پزشکی که خیلی خشک و مقرراتیه. هرچی براش روضه خوندم که مادرم خبر مجروحیتم را شنیده و من باید سریعا خودم را بهش برسونم، گوشش بدهکار نیست. در آخر کلام بهم گفت، به‌شرط این‌که امروز وضعیت کارکرد معده و مثانه ات طبیعی باشه و همچنین با اخذ رضایت از خودت، فردا می‌توانی مرخص بشی. خیلی خوشحال شدم، چشمم به ناهید خانم افتاد، پشت سر پزشک قایم شده و داره صحبت‌ها را گوش می‌ده وقتی شنید فردا مرخص می‌شم، به‌شدت پَکَر شد. بازهم دوستام خارج از وقت ملاقات اومدن. به سعید خبر دادم که فردا مرخص میشم. مهدی گفت که پدرش شنیده زخمی و بستری هستم، مراسم چهلمین روز شهادت محمود یازع، پسر حاج حسن و برادر مهدی همین پنجشنبه است. حاج حسن پیام فرستاده حتما باید توی مراسم باشی. آخه با محمود هم توی چند تا عملیات بودیم و گاه گداری باهمدیگه میومدیم کرج. فرید و فرهود هم اومدن و جمع رفقام تکمیل شد. قصد دارم بعد از شرکت در مراسم چهلم شهید محمود یازع برم شیراز. با اتوبوس که نمی‌تونم حدود ۱۸ ساعت طول می‌کشه و شکمم داغون میشه. فرهود پیشنهاد کرد از طریق بنیاد شهید بلیط هواپیما تهیه کنه. قبول نکردم، خاک بر سرشون کنند حدود ۳۰ روزه بستری هستم حتی نیومدن بپرسند مرده ای یا زنده، حتی آمارِ مجروحان را هم نگرفتن. در تمام این روزها حتی یکنفر از طرف بنیاد شهید به بیمارستان سرکشی نکرد در حالیکه  ۱۰-۱۵ نفر مجروح جنگی توی این بیمارستان بستری هستن. فرهود گفت تو کاری نداشته باش، بلیط هواپیما با من فقط بگو برای چه روزی می‌خواهی؟ پنجشنبه مراسم هست، قطعا برای جمعه. دل تو دلم نیست، انگاری از زندان آزاد میشم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌چهارم بعد از ۳۰ روز دربه دری توی بیمارستانها بالاخره مرخص می‌شم. ((البته جاداره همینجا از همه کسانی‌که توی اون روزها به رزمنده های مجروح خدمت می‌کردن تشکر کنم.)) صبح شد و قبل از اینکه پزشک برای مرخص کردنم بیاد، دوستام اومدن. لباسهام را عوض کردم، یه لنگه کفش هم برام آوردن. دکتر اومد و مرخص شدم. مثل گنجشکی که از قفس رهیده باشه می‌خوام بال بال بزنم و خودم را به مادرم برسونم. اومدم توی راهرو با شکنجه گر و سرپرستار مهربون خداحافظی کردم(هر جا هست خدا حفظش کنه وجودش و صحبت‌هاش خیلی آرامش دهنده بود) با چشم و ابرو ناهیدخانم را بهم نشون داد،  روی شوفاژ راهرو نشسته و سرش را انداخته پائین. اینکه می‌گن سردر گریبان، اون لحظه به وضوح دیدم یعنی چی، چنان سرش را فرو برده که بخوبی می‌شد احساس کرد چه غم سنگینی داره تحمل می‌کنه. ایستادم جلوش، با صدایی کوتاه ولی محکم و همراه با محبت بهش گفتم، ؛ دارم می‌رم، نمی‌خواهی خداحافظی کنی؟ ممکنه برنگردم، ممکن هم هست برگردم، نمی‌دونم، تلاش خودم را می‌کنم که خانواده ام را راضی کنم ولی هیچ قولی نمی‌دم، ضمن اینکه مطمئنا برمی‌گردم جبهه و معلوم نیست زنده بمونم یانه، لااقل خداحافظی کن. سرش را بلند کرد، باورم نمی‌شه، به پهنای صورتش اشک ریخته. نمی‌دونم به چی دلبسته، من که افتادم روی تخت، نه اخلاقم معلومه نه رفتارم. بالاخره یه مریض مجبوره با پرستارها خوش رفتار باشه، به چه چیزی دل بسته که اینجوری اشک می‌ریزه، نمی‌دونم. به آرومی خداحافظی کرد و کلمه آخرش، منتظرتم!!! هنوز راه رفتن با عصا برام عادی نشده، قدم دوم مهدی لگد زد زیر عصای چپم، بین زمین و آسمون ولو شدم. دارم با صورت می‌افتم روی زمین که یه نفر از پشت بغلم کرد و نگهم داشت. وقتی گذاشتم روی زمین، دیدم ناهید خانمه، در لحظه آخر هم به کمکم اومد. شکنجه گر و ناهید خانم دوطرفم ایستادن و تا درب خروج اسکورتم کردن. از بیمارستان و از دام ناهید خانم نجات پیدا کردم. حالا باید به مسائل مهمتری فکر کنم، به مادرم و به جنگ. چند ساله که مهمترین مسئله ما جنگ و دفاع از کشوره. از بیمارستان زدیم بیرون. اولین کاری که باید انجام بدم، تشکر از خانواده شهدادیان است. رفتیم دم آپارتمان و زنگ زدیم، حاج خانم اطلاع داد که آسانسور خرابه، طبقه چهارم هستن و نمی‌تونم برم بالا. حاج خانم از پشت آیفون دعا می‌کنه و اشک می‌ریزه و پشت سرهم سفارش می‌کنه هرچه زودتر برم خونه و مادرم را از نگرانی دربیارم. خودش مادره و می‌دونه این‌روزها مادرها چه زجری می‌کشن. علیرضا والا آزادپور دامادشون ۴ سال پیش شهید شده، فرهود هم که دائم توی جبهه است. وسائلی که آورده بودن بیمارستان را دادم بچه ها بردن تحویل دادن و از پشت آیفون تشکر کردم و خداحافظی. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌پنجم رفتیم بیمارستان زردشت. حاج عباس سرخیلی، فرمانده تیپ زرهی اینجا بستریه. احوالی ازش پرسیدیم و رفتیم بیمارستان مهر، حسین جلی اینجا بستری است. حسین از دوستان خیلی صمیمی است. توی راهرو دنبال اتاقش می‌گردم، روی درب یکی از اتاقها چندین دستنوشته چسبوندن، "ورود ممنوع" "ورود پرستار به تنهایی ممنوع" ووو. تعجب کردم. توی این اتاق چی هست که اینقدر اخطار دادن؟ به ذهنم خطور کرد احتمالا حسین جلی زاده توی همین اتاقه، می‌دونم که خیلی شیطنت می‌کنه و احتمالا اینجا هم شلوغ بازی درآورده. پرستار اجازه نمی‌ده درب اتاق را باز کنم و می‌گه اینجا یه مجروح جنگی بستری هست که موجی شده و خیلی خطرناکه. رفتم میز پرستاری و سراغ حسین را گرفتم، حدسم درسته، حسین توی اون اتاقه و ظاهرا چندین بار پرستارها را کتک زده و آزار داده. به سرپرستار گفتم می‌خوام برم عیادتش، اجازه نداد و تاکید داره که خطرناکه ممکنه بهت آسیب برسونه. بهش گفتم سرکارتون گذاشته، ما آبادانی‌ها یکمی اهل شوخی و شیطنت هستیم. باورش نمی‌شه، بهش اطمینان دادم هیچ خطری نداره و من می‌تونم کنترلش کنم. زد زیر خنده و با اشاره به عصا و سر و وضعم گفت تو خودت یکیو می‌خواهی جمع و جورت کنه. یه پرستار گردن کلفت را همراهم فرستاد توی اتاق، حسین نشسته و مادرش داره بهش کمپوت آلبالو می‌ده. روبوسی کردیم و کنارش نشستم، خیلی ژولیده است معلومه خیلی وقته حمام نرفته. با نوک عصا محکم زدم روی سینه اش و بهش گفتم چرا اینقدر شلوغ کردی و پرستارها را ترسوندی، چرا حمام نرفتی ووو. برگشتم میز پرستاری و از سرپرستار تقاضا کردم وسائل بدن تا حسین را ببرم حموم بدم. اون پرستار گردن کلفت با تعجب بهش گفت که من و حسین چه جوری با هم صحبت کردیم و من با عصا زدمش و حسین چیزی نگفت. : اینقدر که به این احترام می‌گذاره به مادرش هم نمی‌گذاره. هر چی ازش پرسید جواب داد، هر چی بهش گفت، نه نگفت، فکر کنم این فرمانده شون باشه. بهشون گفتم که من فرمانده نیستم ولی دوستی های ما بچه های جبهه اینقدر عمیق و وسیع هست که از برادر هم بهم نزدیکتریم. از اونجا رفتیم میدان ولیعصر که یه سری هم به محمد زهیری بزنیم، بیمارستان امام خمینی بستری است. روز اول فروردین محمدرضا با زبون روزه همراه عده ایی از بچه ها سوار بر جیپی که تفنگ ۱۰۶ حمل می‌کرد، می‌روند گلزار. همون دکل لعنتی تجمع مردم را می‌بینه و شروع به اجرای آتش می‌کنه. در حال برگشتن هستن که یه گلوله توپ کنار ماشین اصابت می‌کنه و جیپ، چپ می‌شه و قبضه ۱۰۶ میفته روی محمد رضا..... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌ششم بولوار کشاورز را خیلی دوست دارم، خاطرات زیادی برام زنده می‌کنه. خاطراتی که با صالح سعیدی و مرتضی چمن پرداز و حسین یازع ووو توی این بلوار دارم خیلی زیاده. سال ۶۰ که منافقین به ساختمون بسیج حمله کردن، خیابان فلسطین، من اینجا بودم و شاهد خیانت منافقین. گفتگوها، جروبحث ها، پیاده روی ها، سینما رفتن ها وووو. حالا صالح شهید شده، حسین اسیر شده، خبری از مرتضی ندارم... به بچه ها پیشنهاد کردم یکمی توی بلوار بنشینیم. بوی خوش همبرگر به مشامم رسید. آخ آخ، از گرسنگی دارم می‌میرم. یه ساندویچی همون‌جا هست، کنار بیمارستان ساسان. مثل قحطی زدگان آفریقا هستم، دلم می‌خواد همه چی بخورم، یه مغز و یه همبر سفارش دادم با یه نوشابه سیاه. می‌گن آدم گرسنه ایمان نداره، ولی من فکر می‌کنم آدم گرسنه عقل نداره. در اون لحظات عقلم کار نمی‌کرد که معده ام ترکش خورده و بتازگی جراحی شده، مدتهاست غذا نخوردم و باید خیلی آروم آروم غذا خوردن را شروع کنم، دوتا ساندویچ، اونهم غذاهای سنگینی مثل مغز و همبرگر، تازه با نوشابه!!! یعنی آخرِ بی عقلی. با حرص و ولع دوتا ساندویچ را قورت دادم و نوشابه را هم پشتش خالی کردم تو شکم صاحب مرده، در یه چشم بهم زدن معده ام ورم کرد و شروع به درد. درد گرفت و گرفت به‌حدی که روی نیمکتِ بلوار ولو شدم و معده ام را می‌مالم. از بیمارستان یه شیشه شربت دیژل آوردم، دوسه تا سرشیشه خوردم یکمی آروم شدم. رفتیم سراغ محمد زهیری. بنده خدا وضعیتش خیلی بده. از ستون فقراتش عکسبرداری کردن. عکسهاش را نگاه کردم، ستون فقرات مثل کمون خم شده. چند پزشکِ متخصص مراقبش هستن. بعد از شور و مشورت زیاد، نظرشون این شده که حداقل یک‌ماه باید تحت نظر باشه تا حالِ عمومیش بهتر بشه، بعد باید طی چندین عمل جراحی سخت، گوشه های ستون مهره اش را از گردن تا لگن سوراخ کنند و دوتا مفتول عبور بدهند و با این وسیله ستون مهره ها را صاف کنند. این مفتول‌ها باید چندین سال توی بدنش باشند. بخیال خودم رفته بودم به محمد روحیه بدم و احوالش را بپرسم، ماشاءالله کوه روحیه و استقامته. با وجود این‌همه آسیب‌ها و آسیب شدیدی که چند ماه پیش تو عملیات عاشورای ۲ بهش وارد شده و نزدیک بود شهید و مفقود بشه، لبخند از لبش دور نمی‌شه. با دیدن لبخندهای محمد روحیه تازه ای گرفتم. بعد از ملاقات و سرکشی به دوستان به‌سمت کرج حرکت کردیم. تا رسیدن به کرج، دو سه مرتبه دیگه مهدی شیرین کاری کرد، یه بارش خیلی وحشتناک بود نزدیک بود توی جوی آب سرنگون بشم. وارد ویلا شدیم. یه ویلای مصادره ای با حیاطی بزرگ که در گوشه سمت چپش یه استخر کوچولو داره و درختان میوه و یه ساختمان مدور. عده زیادی از همسایه های قدیمی و بروبچه های جبهه جهت حضور در مراسم چهلمین روز شهادت محمود یازع به کرج اومدن. چندتا از بچه ها با همسران‌شون هستن. وقتی وارد محوطه ویلا شدیم همگی اومدن توی ایوان. از ایوان تا درب حیاط حدود ۱۰۰ متر و با خیابونی ریگی. همینجوری که عصا میزنم و جلو میرم، تعدادی از خانم‌ها اشک می‌ریزن، آخه سال‌ها بود که مرا همراهِ برادران شون دیدن. همراه با عبدالامیر یازع، عباس کمالی پور، حبیب محسنی، حسین یازع، محمود یازع وووو یه جورایی یادآور عده ی زیادی از شهدا و اسرا هستم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌هفتم حاج حسن، پدر شهید محمود یازع از ایوان اومد به استقبال ما. بنده خدا خیلی مرا دوست داره حالا که مجروح شدم محبتش چند برابر شده. عصا زدن توی خیابون ریگیِ ویلا خیلی سخته، حاج حسن اصرار داره بغلم کنه ببردم، واقعا شرمنده محبت‌هاش شدم. وقتی دید قبول نمی‌کنم، مثل یه پدر مهربون کنارم ایستاد و تا ساختمون همراهیم کرد. محبت‌ها به غلیان و جوشش افتاد و هر کسی یه جوری ابراز محبت می‌کنه، خیلی خیلی شرمنده شدم و البته بعضی محبتها موجب دردسر شد. با اصرار زیاد، چند سیخ جگر و دل و قلوه به خوردم دادن، هر چی توضیح میدم که معده ام توانایی نداره، فکر می‌کنن تعارف می‌کنم. میوه و آب میوه هم به اندازه ی کافی!!! یه نفر که کنارم نشسته حس دکتری و طبابتش گل کرده و طبابت می‌کنه خون زیادی ازت رفته گوجه و انار و جیگر بخور. عبدالزهرا پسرعموی مهدی هم شروع کرد به دست انداختن یارو. ؛ برای معده اش که ترکش خورده چی بخوره؟ : سیرابی ؛ روده هاش هم عمل کردن. : خوشگوشت بخوره. ؛ گوشهاش هم آسیب دیده. : بناگوش بخوره. این سئوال و جوابها حسابی باعث خنده جمعیت شده، بهش گفتم اینجوری که شما تجویز کردی من باید هر روز یه گوسفند بخورم. این محبتها ساعت ۱۰-۱۱ شب اثر خودش را نشون داد. احتیاج فوری به دستشویی پیدا کردم ولی توالت فرنگی وجود نداره سعی کردم از توالت معمولی استفاده کنم، نشد. مجبورم تا صبح تحمل کنم، خیلی وحشتناکه، نزدیک به انفجار هستم. بعد از نماز صبح برگشتم تهران و خودم را به بیمارستانی که حسین جلی بستری است رسوندم و راحت شدم. حسین را فرستادم حمام، خانم سرپرستار اصرار داره توی بیمارستان بمونم، میگه از دیروز که اومدی روحیه حسین خیلی بهتر شده. بهش توضیح دادم که حسین جزو نیروهای بسیار شجاع و زبده زرهی است و توی همین عملیات اخیر چه بلایی سر ارتش صدام آورده و حالا چون مجروح شده و روی تخت افتاده عصبانیه و اذیت و آزار می‌کنه. همینجوری که دارم از رشادتهای رزمنده ها تعریف می‌کنم تعداد افرادی که اطرافم هستن بیشتر و بیشتر میشه، پرستار سرپرستار پزشک‌ها و حتی مردم عادی و بستری شده ها. از اسرایی که حسین جلی و جهانگیر سعادتپور برای شستن ظرفها و لباسها نگه داشته بودن گفتم، صدای قهقه خنده شون بلند شد. براشون تعریف کردم رزمنده های ما با یه وعده سیب زمینی و تخم مرغ آب پز چه جوری کلاه از سر تانک‌های تی ۷۲ برمیدارن....... سرپرستار پرید وسط خاطره گویی هام و گفت حالا دیگه واجب شد چند روزی تو بیمارستان ما بمونی. با تعجب پرسیدم چی شد که قصد کردی بازداشتم کنی؟ جواب داد، حضور تو، هم برای روحیه رفیقت خوبه هم برای روحیه ماها. اگه روزی نیم‌ساعت برامون خاطره بگی، بگی از رزمنده ها چه جوری از آب و خاک مون دفاع میکنن بگی بچه هامون چه جوری جنگ را به تمسخر گرفتن روحیه ما هم شاد میشه و با افتخار به مردممون خدمت می‌کنیم. اینجا فقط زخمی و شهید و آه و ناله می‌بینیم و فکر می‌کنیم دائما در حال شکست خوردنیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌هشتم فرهود اومد بیمارستان و بلیط پرواز به مقصد شیراز را تحویلم داد. قرار گذاشتیم جمعه عصر تهران باشم و فرهود مرا ببره فرودگاه. برگشتیم کرج و مراسم چهلم برگزار شد. جمعه عصر با فرهود رفتیم فرودگاه. بلیط را بنیاد شهید تهیه کرده مبلغ دوهزارتومان هم وجه نقد دادن. ساعت حدود ۱۰ شب هواپیما در فرودگاه شیراز به زمین نشست. مهماندار به مجروحین اطلاع داد باید صبر کنند تا آسانسور و بالابر برای سهولت پیاده شدن مجروحین از هواپیما بیاد. حدود یکساعت طول کشید تا پیاده شدیم، مثل زندانی ها با یه ماشین تحت الحفظ بردنمون به یه سالن بزرگ. اجازه نداریم از فرودگاه خارج بشیم. چند دقیقه ای گذشت تا یه نفر با دفتر و دستک اومد توی سالن و اطلاع داد ضمن اینکه باید آمارمون را ثبت کنه، باید به قرنطینه بریم و فردا صبح اگر دکتر اجازه داد می‌تونیم مرخص بشیم. طاقت ندارم باید همین امشب برم خونه. رفتم پیش آقایی که دفتر دستش گرفته، شناختمش، آقای شمشیری. چندین بار توی بنیاد شهید شیراز باهم روبرو شدیم، وقتی مرا دید با تعجب گفت، : آقوی نصاری، شما هم جبهه بودی؟ شما دیگه چرا؟ ؛ سلام. یعنی چی؟ چرا من نباید جبهه برم؟ : آقو، از خانواده شما دیگه نباید کسی به جبهه بره. ؛ شما فتوا میدی؟ : نه آقو منظورم اینه که شما سهمیه تون را دادید!!! ؛ مگه سهمیه بندیه؟ هر کسی باید وظیفه خودش را انجام بده. حالا این حرفها را ولش کن، یه وسیله ای چیزی پیدا کن من باید برم خونه مون، مادرم منتظره. : نه آقو نمیشه. باید اسمتون ثبت بشه فردا هم پزشک باید شما را ببینه. ؛ آقا جون بیش از ۳۰ روزه بستری هستم و ۳ روزه که از بیمارستان مرخص شدم و هیچ مشکلی ندارم. حتما امشب باید برم خونه، خودت که میدونی وضعیت مادر من چه جوریه، پس زحمت بکش هر جوری که می‌تونی مرا آزاد کن تا برم. یه آقایی کنارش ایستاده، با چشم و ابرو بهم فهموند که برای خارج کردن من آماده است. کشیدمش کنار، دوتا دانشجو هستن اومدن دنبال یکی از دوستاشون. او هم نمی‌خواد بره قرنطینه. یه فولکس قورباغه ای پشت درخت‌ها قایم کردن، در اون لحظات اینقدر دلم برای مادرم و آغوشش تنگ شده که عقلم کار نمی‌کنه. این روزها اوج فعالیت های تروریستی منافقین است و رزمنده ها هدف اصلی اونها. هیچ فکر نکردم دونفر جوان غریبه که وارد محوطه ممنوعه فرودگاه شدن و بدون هیچ آشنایی قبلی می‌خواهند یه مجروح را از فرودگاه خارج کنند، خیلی احتمال داره جزو تروریستها باشند، سوار شدم. یه مجروح دیگه هم کنارم نشست. از محوطه فرودگاه که خارج شدیم وارد یه خیابان بسیار تاریک و طولانی شدیم، یهویی ترس برم داشت. نیمه های شب، دوتا جوان غریبه، منم که مجروح و داغون هیچکس هم نفهمید من از فرودگاه خارج شدم، اگر اینها منافق باشن چی میشه؟ آروم‌ و سریع یکی از عصاهام را گذاشتم روی پا و آماده دفاع از خود شدم. به فلکه ولیعصر که رسیدیم خیالم راحت شد و تشکر کردم و برای اینکه از این ترس نجات پیدا کنم، تقاضا کردم پیاده ام کنند، قبول نکردن، خیلی اصرار دارند که تا خونه همراهیم کنند. هزار خواهش و التماس کردم فایده ای نداره قبول نمی‌کنند ناچارا آدرس را که سعید یازع روی کاغذ برام نوشته بود بهشون دادم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پنجاه‌ودوم با شروع جنگ تحمیلی خانواده ما هم مثل هزاران خانواده جنگزده، آواره شهرهای مختلف کشور شدن، بدون هیچ درآمدی بدون هیچ امیدی به فردا. تا امروز ۳ تا شهر را زیرپا گذاشتن، شیراز، امیدیه، اصفهان و مجددا شیراز. ۳ ساله توی شیراز ساکن شدیم و این سومین خونه ایست که اجاره می‌کنیم. خانواده بتازگی به این خونه اومدن و من هم اولین باره که می‌خوام وارد این خونه بشم. توی این سالها مادرم به تنهایی از خانواده سرپرستی می‌کنه، پدرم و ۳ تا پسر بزرگش جبهه هستن، سال ۶۱ قرار بود بعد از عملیات رمضان برای سعید مراسم عقدکنون برگزار بشه، سعید شهید شد. هنوز لباس عزا به تنمون بود، مراسم عقدکنون دائیم در اصفهان برگزار شد، خاله ها و مادرم بدنبال یه دختر خوب برای حجت می‌گشتن. چند ماه بعد مراسم عقد خواهر کوچکترم در شیراز، ایندفعه یه دختر خانم را برای من نامزد کردن. طولی نکشید حجت شهید شد و نامزد من هم پشیمون، ۵ ماه بعد هم داییم شهید شد. اینهمه داغ و درد و غصه را مادرم به دوش می‌کشید در حالیکه اداره ۶ تا بچه قدونیم قد هم به‌عهده اش بود. اون روزها این قصه پر غصه بسیاری از مردم آبادان و خرمشهر، بلکه مردم ایران بود و چاره ایی جز تحمل نبود. باد خنکی مملو از عطر گل‌های بهاری که در این‌روزها مهمان شیراز هستن به مشام می‌رسه. همه خاطراتم از شیراز با بوی بهارنارنج و گلهای بهاری مخلوطن، اصلا هر وقت اسم شیراز بگوشم می‌خوره به‌جای ساختمون و خیابون، گل و بلبل در نظرم مجسم می‌شه. لحظه به لحظه و خیابون به خیابون به خونه مون و مادرم نزدیکتر می‌شیم و شوق دیدار مادر بعد از چند ماه حسابی بیتاب و بیقرارم کرده. نمی‌دونم وقتی مادرم را می‌بینم چکار می‌کنه، چکار می‌کنم. من که پام شکسته و عصا بدستم، فقط می‌تونم روی یه پا بایستم و بغلش کنم و ببوسمش، امان از دلتنگی و فراق. رسیدیم دم درب منزل، راننده گفت صبر کن ببینم راست گفتی، آدرس درست دادی. اسمت چیه؟ زنگ خونه را زد، مادرم آیفون را برداشت، با شنیدن صدای مادرم منقلب شدم، راننده یه کار بچگانه کرد(( البته بخیال خودش کارش درست بود ولی کارِ بسیار بچه گانه و نپخته ای انجام داد)) ؛ منزل نصاری؟ : بله، شما؟ ؛ خانم بیایید دم در، عزت الله را آوردیم!!! صدای جیغ مادرم از توی آیفون بگوشم رسید. به‌شدت عصبانی شدم و با راننده دعوا کردم، : مرد حسابی، فکر نمی‌کنی نصفه شبِ، خانواده مدتهاست مرا ندیدن و نمی‌دونن وضعیتم چطوریه، می‌گی بیایید عزت را آوردیم، مادر بیچاره ام هول می‌کنه فکر می‌کنه جنازه مرا آوردید، فکر می‌کنه دست و پام قطع شده و آوردید، این چه کاری بود که کردی؟ ؛ آقا شرمنده، حق با شماست من اشتباه کردم. صدای جیغ و شیون مادرم سکوت شبانه کوچه را از هم درید، راننده با عجله رفت حتی برای خداحافظی هم نایستاد. درب حیاط باز شد و چهره زیبای مادرم در حالیکه مثل ابر بهاری اشک می‌ریزه پیدا شد. فرصت نداد سلام کنم، بغلم کرد و از زمین کَندَم. مثل بچگی‌ها که بغلم می‌کرد و دور می‌خورد و برام شعر می‌خوند، تابم داد و بُردم توی حیاط و صورتم را غرررررق بوسه کرد. هم درد می‌کشم هم خوشحالم. والسلام ۹۳/۵/۲۰ •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂