eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 😴😳 خواب پر درد سر دومین پدافندی بعد از عملیات در هوای بسیار گرم و طاقت فرسایی به اجرا درآمد . ولی ما را غمی نبود 😎 . چون در هر سنگر یک کولر 💨 خنک کننده داشتیم از نوع دو تیکه 😉 ما چوبی به دو طرف سنگر بسته بودیم که مقوایی به آن وصل بود . یک طرف مقوا را با کش به چوب متصل کرده بودیم و طرف دیگر آن به طنابی اتصال داشت که با حرکت طناب هوا جریان پیدا می کرد . بچه ها بنوبت می خوابیدند و یکی داوطلب می شد که ما را باد بزند . وقتی چفیه هایمان را خیس می کردیم باد آن مثل کولر گازی مطبوع میشد . 😚 در همان بحبوحه جنگ ، به هنگام ظهر زیر این کولر استثنایی خوابیده😴 بودم . در عالم خواب دیدم با عراقی ها 👹در شهر اندیمشک در حال نبرد هستیم . داشتم از پل هوایی عبور می کردم و از طرف ساختمان به طرف بازار در حرکت بودم . همین که به پایین پل رسیدم یک تیر به سرم خورد و نقش زمین شدم .😱 در حالیکه داد میزدم تیر خوردم ... تیر خوردم ، از خواب پریدم . همه بچه ها از فریاد من بیدار شده بودند و به من غش غش می خندیدند .😀😂 مش رحیم خنده ای کرد و گفت : ای پییا لیوه ویده... 😏 (این جوون دیوانه شده) از شدت خستگی دوباره همه بخواب رفتیم . این دفعه در خواب دیدم ، شب است و در اطراف کوره های آجر پزی هستم که الان قبرستان شده است . در عالم خواب ماشینی 🚘با سرعت به طرفم می آمد تا مرا زیر بگیرد 😱 دو بار از مقابلش فرار کردم . بار سوم سرعت خود را بیشتر کرد اما من علاوه بر اینکه از جلوی آن جا خالی دادم در یک فرصت مناسب با لگد زدم به ماشین .😇 آقا ! یک دفعه حس کردم زیر پام خیس شده است . با وحشت از خواب پریدم 😱. جا یخی بزرگی داشتیم از نوع فیبری که یخ هایش در اثر گرما کاملا آب شده بود . نگو که لگد من به جا یخی اصابت کرده و باعث شده چپ شود . 😜 به یک باره سنگر فرماندهی گروهان را آب گرفت .به محض اینکه از خواب پریدم مش رحیم عصبانی یکی محکم زد تو سرم👊 آمدم از دستش فرار 🏃🏃 کنم که سرم محکم به تراورس سقف سنگر خورد و خون از سرم جاری شد . ناچارا تحمل درد چند بخیه را هم به جان خریدم . از آن روز به بعد به یک سنگر دیگر گروهان که مانند انفرادی بود تبعید شدم . 😊 راوی : مهندس رزمنده گردان سیدالشهداء اندیمشک حماسه جنوب، خاطرات @defae_moghadas نشر مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃 آبراه هجرت خاطره رزمنده اندیمشکی پرویز پور حسینی (عملیات کربلای ۴) 🔺قسمت چهارم بعد از شرکت در مراسم تشییع شهید حسین زاده با دلی اندوهگین 💔به پادگان کرخه برگشتیم . بعد از چند روز به دو گروهان و مرخصی دادند ولی به گروهان ما اعلام شد برای ادامه ماموریت به پلاژ برگردیم و به ما مرخصی ندادند . بچه ها موضوع را فهمیدند و خوشحال چادرها را جمع کردند و سوار کامیونها شدند . غروب به پلاژ رسیدیم . چادرها برپا شد . صبح روز بعد در مراسم صبحگاه فرمانده گردان ، برادر محمد جاری را به جای شهید حسین زاده فرمانده گروهان حدید معرفی کرد . بعد از صبحانه ، ما را به خط کردند تا به ما لباس غواصی بدهند . برادر طاهری به ما گفت : لباساتونو بپوشید... می خوایم بریم غواصی !🏊🏊🏊🏊 همه به سرعت لباس پوشیدیم و روی اسکله کنار آب مستقر شدیم . در این آموزشها چیزهای جدیدی یاد می گرفتیم ؛ مثلا به وسیله طناب باید به شکل ستون پشت سر هم حرکت کنیم که شب عملیات همدیگر را گم نکنیم یا در یکی از آموزشها به دستور جمالی فر، معاون گروهان در جهت مخالف آب حرکت کردیم و همزمان قایق هایی مدام دور بچه ها موج هایی🌊🌊🌊 ایجاد می کردند که شنا در این وضعیت هنر می خواست و صبر و توان !😬😳😩 حدود یک کیلومتر رفته بودیم که برادر به خاطر فشار زیاد خون بالا آورد 😱😥. زود او را از آب خارج کردند و به بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک فرستادند . او یکی از دوستان صمیمی من بود . بعد از آموزش مرخصی گرفتم و تا او را در بیمارستان ندیدم خیالم راحت نشد . 🔴 ادامه دارد ⏪ ________/\________ حماسه جنوب، خاطرات @defae_moghadas 🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃 آبراه هجرت خاطرات رزمنده اندیمشکی پرویز پور حسینی ( عملیات کربلای 4 ) 🔻قسمت ششم روز بعد از عکس📸 گرفتن خبردار شدیم عملیات نزدیک است و باید به منطقه برویم . چادرها جمع شدند و ما را به پادگان کرخه بردند . در آنجا دیدیم بچه های گروهان و فتح هم هستند و دارند وسایل خود را جمع می کنند . به خط شدیم و به صورت منظم به طرف آنها حرکت 🏃🏃🏃کردیم . در این حین برادر مهدی مداح گردان به بچه ها گفت : «هر چه من گفتم شما هم تکرار کنید » بعد برادر بهداروند شروع به خواندن کرد : « ای مسئولان گردان ! از نو غذای کم داده ... تدارکات گردان ! » 😂😄😉 بچه ها هم خنده کنان این جمله را تکرار می کردند و به جلو می رفتند تا به بقیه نیروها رسیدیم . چون مدتی بود همدیگر را ندیده بودیم یکدیگر را در آغوش گرفتیم و روبوسی 😘 کردیم . گردان را به صورت کاروان به روستای در کنار اروند کنار بردند . وقتی رسیدیم شب شده بود . شب را استراحت کردیم صبح بعد از صبحانه لباس غواصی پوشیدیم و کنار ساحل اروند خروشان رفتیم . جایی که سال گذشته نیروهای فتح گردان حمزه حماسه بزرگ والفجر ۸ را به پا کرده بودند . دو ساعتی در آب شنا کردیم و آموزش 🏊🏊🏊🏊 دیدیم . روز دوم هم یک مانور نمایش با گروهان بلال انجام دادیم . برادر سید صفوی ، معاون گردان بلال برنامه مانور را شرح داد . ستون مانند ماری وارد آب شد . همین طور که پیش میرفتیم به سیمهای خاردار و هشت پرهای خورشیدی می رسیدیم که بچه های تخریب ، سیم خادارها را به وسیله ی انبرهای مخصوص می بریدند و معبر را باز می کردند . عاقبت به خاک ریز دشمن فرضی رسیدیم و آنجا را فتح کردیم . این آخرین مانور ما بود . 😊 🔴 ادامه دارد ⏪ ______/\______ حماسه جنوب، خاطرات @defae_moghadas 🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃