🍂
🔻 #پیادهروی_درمیدان_مین
🔹خاطرات سردار رئوفی (۳
🔹بقلم: دکتر مهدی بهداروند
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
🔹 يواش، يواش جنگ که شروع شد، هنوز هم وارد جنگ نشده بودند، جهاد انديمشک، اولين جهادی بود که سردار محمدرضا عطار که مسئول جهاد انديمشک بود، ايشان آمد بود پيش من، گفت جاده ای به طرف عراقیها برايتان بزنيم. ما نمیدانستيم لودر يا بلدوزر ميشود به جبهه بيايد. چون در جبهه نبوديم بيشتر دنبال دفاع از خاکريز و... بوديم آن موقع بحث خاکريز، تازه مطرح ميشد، يعنی هنوز به خاکريز نرسيده بوديم. چون بيشتر سنگرهايمان، سنگرهايی بود که از عوارض زمين استفاده میکرديم. يا يک چاله ای ميکنديم و به داخل زمين ميرفتيم. اما اينکه بلدوزری بيايد و خاکريزی بزند در يک دشتی و ما پشت خاکريز برويم و موضع بگيريم، خاکريز دو جداره و سه جداره و... اين بحثها مطرح نشده بود چون فرهنگ خاکريز زدن وارد جبهه نشده بود، ايشان آمدند و يک جاده ای برای ما کشيدند و ما ديديم اين جاده، کمک بسياری به ما ميکند. ما آمديم اولين کاری که در بحث مهندسی کرديم در جبهه صالح مشتط کرديم اين بود که بايد خاکريز ميزديم لذا دو جدار خاکريز زديم، يواش، يواش مهندسی جبهه مطرح بود، جهاد ما در کنار مهندسی جبهه، شد جهاد سازندگی، که در ادامه جنگ جهاد سازندگی وزنه ای در جبهه و جنگ شد و در خيلی از جاها، اگر ما مهندسی مان ضعيف بود و يا جهاد پشت عمليات نبود واقعاً در آن میمانديم. ضمن اينکه هر يگانی خودش طراحی مهندسی شد، لدور و بلدوزر که به سپاه نمیدادند. از استانداری، فرمانداری و شهرداریها میگرفتيم و از اينکه سپاه وارد کرده باشد و بدهد، از اين خبرها نبود، مهندسی در جبهه راه اندازی شد، جهاد آمد پشت قضيه، کارهای خيلی سخت و سنگين شد، تونل در غرب در زير کوه زده شد، جاده در هور زده شد، پلهای خيبری، نفری، خودرويی زده شد. در ميدان مين توانستيم از يکسری ابتکارات که در جاده سازی استفاده کرده در اينجا هم استفاده بکنيم اقدامات متعددی و ابتکاراتی جديد از جهاد سازندگی وارد جبهه میشد که به تناسب نياز جبهه و واقعاً تا پايان جنگ، نقش جهاد سازندگی، يک نقش تعيين کننده ای در بسياری از عملياتها داشت. يعنی در عمليات بدر، خيبر، اگر آن پل و آن جاده در هور زده نمیشد، واقعاً مشکل داشتيم. در والفجر هشت آن پل عظيم که روی رودخانه اروند زده شد. يک کار خيلی بزرگی بود که در جبهه صورت گرفت که در کنار اين کارها، روی تانکها کار ميکردند، روی نفربرها کار میکردند، خودروهای نفربر کار میکردند. روی اسلحهها و مهمات کار میکردند. کارهای مختلفی جهاد سازندگی انجام داد که نقش بسيار موثری در پشتيبانی جبهه و جنگ و مخصوصاً در برخی از مقاطع در عملياتهای بسيار حساسی مثلاً در والفجر هشت بدر، خيبر و در غرب هم برخی از عملياتها را داشتند که واقعاً همه آن از سوابق و عملکرد جهاد سازندگی ثبت و ضبط است که مشخص ميباشد.
با تشکیل سپاه پاسداران دزفول به فرماندهی سیداحمد آوایی، فعالیتهایمان رنگ و بوی دیگری پیدا کرد و کارهای سپاه خیلی قویتر و محکمتر از کمیتهها صورت میگرفت. یکی از کارهای ما در آن زمان، مبارزه با اشرار و خلق عرب و دشمنان و ضد انقلاب در مرزهای جمهوری اسلامی بود.
اوايل سال ۵۸ تصمیم لازم جهت تاسیس سپاه در دزفول اخذ شد. از همان وقت هم بنا شد بين کميته انقلاب اسلامي و سپاه پاسداران تفکیکی به وجود آيد. بعضي از برادران از کميته به سپاه آمدند که من هم جزء نفراتی بودم که از کميته انقلاب اسلامی به سپاه آمدم. بلافاصله از آنجا که وارد سپاه شدم سپاه مرزي را به برادران کميته انقلاب اسلامي تحويل دادم. در آن زمان يک چيزي حدود شش ماه اواسط ۵۸ شرکت نفت اصرار داشت در مسيري که ما بوديم- مسير واوی يا مسير شرهانی- نزيک به مرز اکتشافاتی را انجام بدهند و چاه حفر کنند که ما گفتيم آنجا خطرناک است چون جسبيده به مرز است. ولی آنها گفتند که در برنامهها هست و شما هم بايد با ما همکاری بکنيد. ما هم بايد مسلح جهت کارهای حفاظتی با هلی کوپتر با آنها ميرفتيم و مسيری را که بنا بود به طرف مرز- که نقطه صفر مرزی بود- جاده بکشيم را چند بار به پيمانکار نشان داديم که حدود هشت تا نه کيلومتر بود، تعجبم هم میکرديم و فکر نمیکرديم که عملی بشود چون اوضاع بحرانی بود. رفتيم و مسير هم شناسايی شد و من آمدم به سپاه انديمشک. پيمانکار هم کارش را شروع کرد و جاده شروع به کار شد که من مرتب هم از زمين با موتور و هم با هلي کوپتر جهت بازرسی ميرفتم. سپس آن جاده زير سازی و شن ريزی و آماده آسفالت شد که در اين هنگام جنگ شروع شد و اين جاده يکی از جادههای عمده ورودی ارتش بعث عراق به داخل خاک ما شد . اين جاده، (جاده ای بود که در عمليات محرم و والفجر يک به طرف پاسگاه از آن استفاده شد) را عراقیها آمدن و آسفالت کردند. يعنی جاده از صفر
🍂
🔻 #پیادهروی_درمیدان_مین
🔹خاطرات سردار رئوفی (۴
🔹بقلم: دکتر مهدی بهداروند
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
🔹 در آن زمان پاسگاه واوی در دست ما بود. همان پاسگاهی که برای نفوذ خلق عربیها و جلوگيری از ورود اسلحه آن را داير کرده بوديم. من فرمانده پاسگاه بودم و پاسگاه را اداره میکردم، کار نظامی هم میکردم. دو تا ماشين آب گرفته بوديم از ارتشی ها، با ماشينها شروع کرديم يکسری خدمات به عشاير مرزی دادن. اين عشاير مرزی بسيار محروم بودند. ما يک تانکر آب از ارتش گرفتيم و خود ما شديم راننده اين تانکر و خيلی رانندگی ماشين را بلد نبوديم. سوار شديم از دزفول تا مرز که آمديم ياد گرفتيم. ما شب گشت میداديم يعنی بچهها و پاسگاه را کنترل میکرديم و وقتی صبح میشد نمازم را میخواندم، صبحانه را میخوردم و پشت ماشين مینشستم، میرفتم از موسيان که چاه آبي بود، آب میزدم به تانکر و میآوردم. از موسيان تا فکه در حدود ۱۰۰ تا ۱۱۰ کيلومتر من میرفتم آب میدادم. شايد هر روز ۵، ۶ سرويس میرفتم با سرعت در آن جاده شنی و مرزی که بتوانم بيشتر به اينها آب برسانيم، يک مرتبه که خواستيم آب بدهيم ارتشیها گفتند مخزن نداريم. سريع در دزفول يک فراخوان کرديم و در حدود ۵۰۰ تا ۶۰۰ تا بشکه ۲۰۰ ليتری نقاشی کرديم رنگ زديم، داخلش را قير کرديم و برای آنها شير آب گذاشتيم و همه را آورديم و به هر جا يک بشکه داديم که داخل آن آب میريختيم. بعضی وقتها در اين آب رسانیها تنها بودم و گاهی اوقات کسی را در کنارم مینشاندم. خيلی وقتها میشد که شب در منطقه گير میافتادم. يک بار در دويرج و مرز شبها اصلاً ترددی نبود اگر ماشين خراب میشد خودم مکانيک میشدم و ماشين را درست میکردم يا اگر پنچر میشد پنچری را میگرفتيم.
آنجا در کنار اين کارها، از فرمانداری دزفول برنج و روغن میگرفتيم و میآورديم بين اينها تقسيم میکرديم. اينها عشاير بودند اصلاً خبر نداشتند که انقلاب چيست؟! بيشترين قصد ما از اينکه وسايل را میداديم اين بود که به اينها میگفتيم که انقلاب شده است، امام آمده است.
در يک مقطعی شروع به دادن جيره به عشاير کرديم و در مقطع ديگر يک فراخوان در محله خودمان کرديم جهت پوشاک و لباس عشاير گفتيم هر کس لباس اضافی در خانه دارد برای کمک به عشاير آن را به محلهای جمع آوری تحويل بدهد. پس از جمع آوری لباسهای مردانه يا زنانه آنها را در دو ماشين جا داديم و آن را در بين عشاير تقسيم کرديم. بعضی از پيرمردها و پيرزنها نمیدانستند که قضيه چيست؟! اصلاً بعضی از آنها نمیدانستند که انقلاب شده است؟!! تا يک مدتی که ما وسايل را میداديم میگفتند: «طويل عمر شاه» يعنی، «خدا عمر شاه را طولانی کند.» ما میگفتيم: بگوئيد «طويل عمر خمينی» يعنی تا اين حد اين بنده خداها محروم بودند. و اين هم خاطره ای است که از انگيزه و فکر باز بچهها در کنار کار نظامی، کار فرهنگی میکردند حکايت میکند.
در سپاه فضای صفا و صميميت و اخلاص و ادبيات خاصی در آن زمان حاکم بود، هرکس، هر توانی داشت برای انقلاب در طبق اخلاص میگذاشت و بالاخره پيروزی انقلاب هدفی بود که زن و مرد اين کشور شعارش را داده بودند. فرمان و توصيههای امام، نگاههای امام و تدبير امام ملکه ذهن مردم بود و انقلاب که با آن سرعت به پيرزوی رسيد، مردم باورشان نمیشدکه با اين سرعت و يا با شکلی بسيار کم هزينه انقلاب پيروز شود. البته انقلاب، بيشتر از اين میتوانست از ما هزينه بگيرد، اما به دليل رعب و وحشت رژيم، هزينه کمی برای انقلاب پرداخت کرديم بيشترين هزنيه را بعد ازپيروزی انقلاب پرداخت کرديم. مردم اين پيروزی را قدر میدانستند و اين قدردانی را هم با حضورشان میخواستند نشان بدهند. هرکس، هر چيزی داشت ميآورد، يعنی هر خانواده جوانهايشان را میفرستادند و پای کار میايستادند. اصلاً خواب، استراحت، شب، روز در فکرمان نبود ما بازجو داشتيم که از برادران انقلابی بود که شب تا صبح بازجويی میکرد و اگر فرصت میشد يکی، دوساعت در ماشين استراحت میکرد و دوباره بازجويی را شروع میکرد. اصلاً اين توان را از کجا آورده است؟
حوصله و انگيزه از کجا آمده است؟ هيچ کس توقع نداشت، و هرکس درگوشه ای از کشور کار خودش را انجام میداد. هيچ مرکزيتی وجود نداشت که خط و دستوری از جايی بيايد. تا قبل از تشکيل سپاه و کميته انقلاب اسلامی، خودش، خودش را اداره میکرد. مردم کمک هايشان را میآوردند. خيرين آشپزخانه را در شهر اداره میکردند. (آشپزخانه ای که کميتهها را تغذيه میکرد) اين طور نبود که پشتيبانی خاصی باشد. هيچ کس، هيچ توقعی در اين قضايا نداشت. خاطرم هست تا تشکيل سپاه حتی يکسال بعد از تشکيل سپاه، کسی از پول صحبت نمیکرد، بلکه از جيب خودمان خرج میکرديم، از اين طرف و آن طرف میگرفتيم. کمکهای مردم بود. حدود يکسال و نيم بعد از پيروزی انقلاب، سردار رشيد به من گفتند
🍂
🔻 #پیادهروی_درمیدان_مین
🔹خاطرات سردار رئوفی (۵
🔹بقلم: دکتر مهدی بهداروند
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
🔹نکته دیگری که باید بگویم این است که جنگ که شروع شد ما فکر کرديم که کار ما تمام شد. چون کميته انقلاب اسلامی که ما بوديم بيشتر به خاطر سر و سامان دادن به جامعه و مسائل و مشکلات در شهر بود که مقداری شهر سر و سامان گرفته بود. شهربانی فعال شده بود ژاندارمری فعال شده بود نهادهای دولتی، انقلاب و ادارات همه راه اندازی شده بود.
من گفتم: ديگر کاری ندارم. جنگ که شروع شد گفتيم که جنگيدن ديگر کار ما نيست. کميته انقلاب اسلامی چه ربطی به جنگ دارد. سپاه هم در دزفول داشت تشکيل میشد در اوايل جنگ. در آنجا من آمدم به سردار رشيد گفتم من ديگر کاری ندارم ايشان در آن زمان مسئول عمليات سپاه دزفول بود و سپاه هم تازه تشکيل شده بود. من گفتم ديگر کاری ندارم و میخواهم بروم دنبال کار و زندگی ام. جنگ هم که شروع شده و ما هم نظامی نيستيم که بيائيم در جبهه بجنگيم پس اجازه بدهيد که ما برويم چون کار در اينجا تمام است.
ايشان در اينجا به من و دو سه نفر ديگر گفت: که الان اول کار ماست، جنگ هم تهديد انقلاب است. ما همه پاسدار انقلاب هستيم و وظيفه ما اين است که در صحنه حضور داشته باشيم و يک لحظه نبايد ميدان را خالی بکنيم. اگر شما برويد ممکن است برای ديگران هم آثار بدی داشته باشد شما بايد بمانيد. صحبتهای ايشان برای من تازگی داشت.
من گفتم: تعجب میکنم چون چيزی که میبينيم نيازی نيست به ما و ما به اين نتيجه رسيديم.
ايشان خيلی اصرار کردند و دو، سه روزی ما را در حالت شک و شبهه و ترديد نگه داشت که تصميم نتوانستيم بگيريم. نهايتاً تصميم بر ماندن شد و در ادامه ديديم کار سنگين شده و فهميديم بودن ما ضرورت و نياز است و در حد وسع و توان ما، و در حقيقت میخواستم بگويم که اين سرنوشت چگونه با يک اقدام تغيير کرد و سبب شد که ما تا اينحا بيائيم.
در اين مرحله ورود جهاد سازندگی را به جبهه داريم. بعد از يک مدتی ادبيات جديدی مثل خاکريز وارد جبهه شد و اينها اصطلاحاتی بود که در واقع تازه وارد جبهه شد، يک روز دو سه نفر از برادران جهاد سازندگی انديمشک که يکی از آنها سردار عطار بود به من گفتند که میخواهيم جاده بزنيم. گفتم جاده به طرف خط بزنيد. اولين کار مهندسی که در جبهه کرخه انجام گرفت، توانستيم جاده ای به طرف تپه چشمه با کمک جهاد سازندگی انديمشک بکشيم. اينجا باز يک مرحله ای بود که کارمان نفوذ در عمق دشمن بود. يعنی عناصر و عوامل محلی را به کار ميگرفتيم. برای مثال تا فکه ميرفتيم و بعد از ۴۸ ساعت برمی گشتيم. فکه تا خط مقدم حدود ۷۰ کيلومتر فاصله داشت و به اين صورت شناسايی ميکرديم. اين افراد کسانی بودندکه از روستاهاي عمق منطقه بودند و آشنايی کامل با منطقه داشتند. در يک مقطعی در همين دوران متوجه شديم، که ارتش ميخواند يک عمليات انجام بدهد (اولين عمليات کلاسيک و منظم ارتشيها بود). آنها اين اطلاعات را از ما پنهان ميکردند؛ چون ما را قبول نداشتند. من به سردار رشيد گفتم مثل اينکه خبری در جبهه هست و ميخواهند درکرخه عمليات انجام بدهند. گفت: برويد پيش آقای کيانی فرماندار دزفول که از ايشان بسيار حساب ميبردند. سردار رشيد بسيار اکراه داشت که با ارتشيها طرف بشود، خيلی کم به جلسات ارتش ميرفت و من به جای ايشان ميرفتم (به دليل جسارتها و ادعاهايی که ميکردند) در بعضی موارد که مسائل مهمی بود سردار رشيد ميرفت. سردار رشيد با آقای کيانی هماهنگی کرد که به تيپ ۲ دزفول بروند و ببينند آنها چه ميخواهند بکنند. آنها در جايی که مستقر بودند يعنی قرارگاه مقدم جنوبشان در زيرزمينی بود که اولين بار آنجا را ميديدم، به صورتی که بايد با آسانسور حدود ۵۰ متر به پائين ميرفتم. فضای خيلی بزرگ و سالنهای بسيار بزرگ که مقر فرماندهی آقايان بود که معمولاً برای جلسات به آنجا ميرفتم و بايد از هفت خان رستم هم رد ميشديم تا ما را پائين ميبردند.
بهرحال درآن جلسه متوجه شدم ارتش قصد دارد اولین عملیات خود را شروع کند. متأسفانه این عملیات وقتی صورت گرفت هیچ دستاوردی نداشت و با شکست مواجه شد.
🔅شروع جنگ
با شروع جنگ خود را به عنوان رزمنده ای در خط امام و دفاع از میهن خود آماده نمودم. خرسندم اکنون که میتوانم به همان تلاشهای هر چند کوچک خود با افتخار بنگرم . آن زمان بنی صدر موافق حضور مردم در جبهه نبود. به شدت با سپاه و بسيج برخورد ميکرد. به تبع اين ديدگاه و سياست، ارتشيها هم (آدمهای مغرض در ارتش و کسانی که متأثر از ايشان بودند) به شدت با اين موضوع برخورد ميکردند. ما خيلی راحت وارد جبهه نميشديم، يعنی چند نقطه که ايست بازرسی دژبانی ارتشيها بود مجبور بوديم آنها را دور بزنيم، تا وارد جبهه بشويم. يعنی از جادههای فرعی برويم؛ چون که وقتی از جاده اصلی ميرفتيم ما را برم
🍂
🔻 #پیادهروی_درمیدان_مین
🔹خاطرات سردار رئوفی (۶
🔹بقلم: دکتر مهدی بهداروند
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
🔹 تمام مسير را که حدود سی، چهل دقيقه بود بايد پياده روی ميکرديم تا از محل گودال عبور کنيم به اين طرف کرخه بياييم که اين کار هم شد و سريع منطقه را ترک کرديم.
بعد از آن عراقیها متوجه شدند ما از کجا وارد شديم و آن مسيرلو رفت. ما در جبهه صالح مشتط مستقر شديم، و خاکريز و سنگر درست کرديم و کمينهای سنگينی آنجا داشتيم که وقتی مستقر شديم عراقيها اطلاع پيدا نکردند.
اين محل، محلی بود که جاده آسفالته شمال، جنوب جبهه عراقیها بود. يعنی از جبهه شوش، سايت و رادار و فکه، از اين جاده به جبهه دزفول ميآمدند. اين محل خالی بود و عراقيها هم به راحتی تردد ميکردند. اولين کمينی که بعد از استقرار آنجا زديم کمينی بود که عراقيها کاتيوشا سوار بودند که از اين جبهه به آنجا بيايند. آنها را که بچهها با تمام قدرت زدند دیگر منطقه بسيار حساس شد. ما هم آنجا را تقويت کرديم و يکی از جبهههای فعال ما شد و ما تا نزديک جاده آسفالته به سرعت مستقر شديم. به اين صورت عراقيها ارتباطشان با جبهه شوش قطع شد و اين جاده در تير رس مستقيم ما بود. کم کم اين جبهه فعال شد. عراقيها جلو آمدند و ديدند که توان ايستادگی ندارند، در منطقه ای به نام کوت کاپون که يکسری تپههای ماهور بودند، آمدند زير تپههای روبه روی ما که آنها از آن طرف تقويت ميکردند و ما هم از اين طرف. با ارتشيها مرتب جلساتی داشتيم و در کنار اين حضور، از يکسری عوامل اطلاعاتی محلی هم استفاده ميکرديم. برای بعضی کارها به مقر فرماندهی ارتش خودمان در عقبه که در تيپ دزفول مستقر بودند تردد ميکرديم و مرتب هم در تعامل بوديم. در بحث مسئله اطلاعات، اصرار ما به ارتشيها اين بود که شما ميتوانيد به اينجا بيائيد. اين جبهه وسيع و حساسی است. ما ميتوانستيم جناح نيروهای عراقی در شوش را تهديد کنيم و نيز جناح نيروهای مستقر در غرب کرخه را ميتوانستيم تهديد کنيم. اين جا جبهه مهمی بود که ارتشيها قبول نمیکردند و نميآمدند و ميگفتند که اين کار ما نيست و کار جنگهای نامنظم ماست. گفتند جهت اين مساله سرهنگ آبشناسان[1] ميآيد، ايشان را توجيه کنيد. در اين مسيری که ايشان را ميآورديم بچههای ما مستقر بودند. ايشان و همراهانشان ترسيدند و گفتند ما از کرخه به آن طرف نميرويم. من گفتم بيائيد ما در آن طرف کرخه افرادی را داريم. از کرخه که عبور کنيم بعد از سی، چهل دقيقه پياده روی به سنگرهايمان ميرسيم؛ ولي آنها نميتوانستند اين قضيه را باور کنند. به هر دردسری که بود آنها را به سنگرهايمان رسانديم و آنها را توجيه کرديم و مستقر شديم. آنها در باغی در صالح مشتط مشغول کارها و تشريفات کلاسيک شده بودند در حاليکه بچههای ما چاله ای را کنده بودند و در آن سنگر ميجنگيدند و ما هم به آنها ميخنديديم که اين کارها را برای چه و به چه دليلی انجام ميدهند؟
بهرحال آنها را به حال خودشان گذاشتيم که کارهای خودشان را بکنند. مدتی گذشت ديديم آنها نميتوانند کاری انجام دهند. بنابراين به ارتشيها فشار آورديم که در جبهه يگان خود را مستقر کنيد ولی ارتش نميآمد. آن زمان لشکر ۲۱ حمزه در آنجا مستقر بود. در منطقه ای که بچهها برای گشت ميرفتند در نيزارها و درختها و جنگلهای کنارۀ کرخه، تجهيزات بسياری را پيدا کرديم. سردار رشيد گفتند که اينجا تيپ ۳۶ زرهی شيراز مستقر بود که در عقب نشينی خود از اين منطقه عجله کردند و تجهيزات را به عقب نبرند يا اگر آوردند تا کنار کرخه در جنگل آوردند. مدتی بعد من وقتی اخبار گرفتم، گفتند در شوش و انديمشک که آقايان با لباس زير و تعدادی از ارتشيها هم غرق شدند، به آب زده بودند و به اين طرف آمدند. چون عراقيها جسر نادری وسه راهی قهوه خانه را بسته بودند، اينها محاصره شدند. البته در محاصره ميتوانستند از کناره کرخه بيايند ولی تعجيل کردند.
تا مدتها ما توپ ۲۳ و ... و تجهيزات فراوانی به اين طرف ميآورديم و ارتشيها هم از اين قضيه خيلی متأثر و متعصب بودند، اخبارش به جلسات کشيد. بعد از مدتی ارتشيها را توانستيم به اين جبهه بياوريم و توانستيم يکی از گردان هايشان را در اين جبهه مستقر کنيم. آنها در روستای مُلحه که حد فاصل بين ما و شوش بود، مستقر شدند. منتهی نميتوانستيم ارتباطی بين جبهه شوش و خودمان برقرار کنيم. يک مدتی مستقر بوديم منطقه فعال شد. در اين منطقه يکی، دو تا عمليات انجام داديم تا توانسيتم مناطق اطراف را اشغال کنيم. در جبهه کرخه يکسری کار انجام داديم.
جبهه کرخه، جبهه حساس ما بود. برادرها را حدود ۵۰۰ متر جلوتر از ارتشيها گذاشته بوديم.
🍂
🔻 #پیادهروی_درمیدان_مین
🔹خاطرات سردار رئوفی (۷
🔹بقلم: دکتر مهدی بهداروند
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
🔹 رفتن به کردستان و مقابله با گروهکها
قضيه کردستان که اتفاق افتاد، من فرمانده سپاه انديمشک بودم و تا قبل از بحث کردستان ما بحث غائله انديمشک را داشتيم. به دليل نفوذی که منافقين بر عده ای از افراد جامعه داشتند و آنها را فريب داده بودند. مجاهدين آنروز و منافقين امروز به دليل نفوذی که در کميته انقلاب اسلامی و حتي سپاه پيدا کرده بودند، در بعضی مناطق فرماندهان کميته انقلاب اسلامی از منافقين شده بودند. در انديمشک هم فرماندهی کميته انقلاب اسلامی را فردی به نام رحيمی به دست گرفته بود که از سران منافقين بود. سپاه که تشکيل شد از اين عناصر نمیخواست استفاده کند چون آنها را به خوبی میشناخت.
برادر محسن، آقا رشيد، اين عناصر را به خوبی ميشناختند، حُسن کار سپاه در همين آشنايیها بود چون در زندان و مبارزات با هم بودند، حتی با رجوی هم در زندان هم سلول بودند.
🔹 عملياتهای محور دشت عباس
دشت عباس يکی از محورهای فعال، قبل از عمليات فتح المبين بود. در اين محور بعد از اينکه يکی، دو عمليات چريکی و کمين مين گذاری انجام گرفت يک مقداری منطقه حساس شد. ما به برادران ارتشی اصرار داشتيم که در اين منطقه حضور پيدا بکنند و با جنگهای نامنظم و چريکی و يکسری تجهيزات و وسايل که در اختيارشان بود حمله کنند. اين کار هم در واقع صورت گرفت و تعدادی از برادران ارتشی وارد منطقه شدند و به علت مسافت طولانی چون آقايان پياده نمیآمدند هر هفته هلی کوپتر يکبار پرواز میکرد و امکانات پشتيبانی را از دزفول به مقر برادران ارتشی در دشت عباس تخليه میکرد. منتهی اردويی که ما در آنجا داشتيم از طريق جسر نادری پشتيبانی انجام میگرفت و امکانات را با ماشين تا حدود ابتدای ارتفاعاتی که پشت تپه چشمه بود ميآورديم، از آنجا به بعد هم پياده میکرديم و با استفاده از چارپايان و قاطر و حيوانات تا مقر نيروها وسايل را جابه جا میکرديم يا اينکه از ارتفاعات پا علم يک ماشين بار میزد و از آنجا میآمد چون جاده هم نداشت چهار، پنج روز طول ميکشيد تا ماشين به مقر ميرسيد. پشتيبانی و تدارک را به زحمت انجام ميداديم. حساسيت عراقیها بعد از اين عمليات بالا رفت، لذا در بعضی از ارتفاعات منطقه مستقر شدند. به خاطر اينکه آن آسيب پذيری پهلوی خود را بپوشانند. به همين جهت هم ما يک حالت منظمی پيدا کرديم و مواضعی را که در روبه روی عراقیها پيدا کرديم سنگر زده شد. روی بعضی مواضع حساس، ديدگاه هايی زده شد و نيروها را در مواضع مستقر کرديم و يک عمليات نسبتاً سنگين تا قبل از عمليات فتح المبين انجام داديم. در اينجا ارتفاع بسيار حساسی به نام ارتفاع دهليز بود. البته اسم معروف آن به ارتفاعات ۱۷۵ بود که بسيار هم مشخص است. عراقیها روی اين ارتفاعات دهليز مستقر میشدند تا جاده آسفالته انديمشک، شوش را کنترل کنند. دو، سه تا ارتفاع دست عراقیها بود که کل نقل و انتقالات و حرکتهای ما در منطقه زير ديدشان بود، يکی از آنها ارتفاعات ۱۷۵ يا دهليز بود که ارتفاع خيلی مهمی بود که کنترل روی خطوط و عقبهها داشتند.
حدود سه ماه قبل از عمليات فتح المبين صياد شيرازی و آقا محسن، تاکيدشان بر اين بود که به خاطر اينکه بتوانيم اين همه نيرو برای عمليات فتح المبين جابه جا بکنيم بايد اين ارتفاعات را از عراقیها بگيريم. حدود چهار ماه قبل از عمليات فتح المبين عملياتی را مشترک و به شکل تلفيقی با ارتشیها در آنجا تدارک ديديم. حدود دو گردان از نيروهای ما (دو يا سه گردان که تازه شروع به سازماندهی گردانی کرده بودند) و اين زمانی بود که عمليات طريق القدس نزديک به اجرا بود. نيروهايی که ما در عمليات استفاده کرديم، نيروهايی بودند که برای عمليات طريق القدس آماده شده بودند. نيرويی که برای منطقه ما فرستادند، سردار اسدی فرمانده اين نيروها بود، و اسمش را تيپ فجر گذاشته بوديم. حدود سه گردان نيرو بودند. اين تيپ آماده شده بود که ما آن را در عقبههای تيپ ۲ دزفول سازماندهی کنيم و اولين نيرويی بود که خودش را برای فتح المبين آماده میکرد.
هنگام عمليات آقايان مجوز داده بودند که از اين نيروها در اين عمليات استفاده بکنيد. حدود دو يا سه گردان از نيروهای بسيجی و حدود دو گردان هم از نيروهای ارتش از تيپ ۸۴ خرم آباد بود. منطقه عمومی دشت عباس، منطقه سرزمينی تيپ ۸۴ بود، اينها در عقبهها به صورت پراکنده مستقر بودند. در دشت عباس حالت جبهه داشت. تيپ ۸۴ هم از طرف پاعلم و ارتفاعات آمدند در منطقه مستقر شدند و در آنجا ما اين عمليات را به شکل ادغامی با ارتش انجام داديم. اين ارتفاعات بسيار حساس بود، تدارک ديده شد، شناسايیها انجام شد و کارها انجام گرفت.
عمليات حدوداً سه ماه قبل از فتح المبين انجام گرفت و عمليات تقريباً موفق نبو
🍂
🔻 #پیادهروی_درمیدان_مین
🔹خاطرات سردار رئوفی (۸
🔹بقلم: دکتر مهدی بهداروند
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
🔹 🔻 عملکرد جبهههای شوش، قبل از فتح المبین
يکی از مشکلات ما گرفتن کانال هندلی بود. ما با ارتشیها شروع کرديم و يک کانال زير زمينی زديم. منطقه حساسی بود و کندن کانال کار حساس تری. حدود ۳۰۰ متر کانال تا زير خود کانال هندلی زده شد. حدود دو ماه قبل از عمليات فتح المبين اين کانال آماده بود. يعنی ما مطمئن بوديم سقوط آن خط با اين کانال قطعی است.
از جاهای بسيار سخت جبهه عراق نوک حمله عراقیها بود. پدافند بسيار سختی در آنجا داشتيم و مرتب تلفات میداديم.
جبهه پائين تر، جبهه مشتط بود که بسيار فعال شد. ارتشیها شناوری روی پل کرخه زدند، در حد اعلايی که يک ماشين سبک به اين طرف میتوانست بيايد.
مسئول جبهه شوش، سردار مرتضی صفار دريايی بودند. عمليات محدودی آنجا انجام گرفت ما هم کارهای کمين و مين گذاری را انجام داديم. يک اتفاقی آنجا افتاد و قرار شد ما يک عملياتی در آنجا انجام بدهيم و يک شناسايی در آن محور به طر ف عراقیها انجام بدهيم. در آنجا يک مسير بازی بود که ما فکر میکرديم از اينجا میتوانيم به مواضع عراقيها برسيم، اين شناسايی انجام گرفت. بنا بود ما با دو، سه نفر از برادران وارد ميدان بشويم و مينها را جمع بکنيم و جلو برويم و ببينيم بعد از ميدان مين به کجا میسيم و مسيری برای يک عمليات محدود باز کنيم. در آنجا سه نفر بوديم برادری به نام آقای مقامی بود که در زمينه تخريب تجربه خوبی داشت. وارد ميدان شديم و بنا بود که ايشان جلو بروند. فاصله ميدان مين با سنگرهای عراقيها نزديک بود و به گونه ای بود که ما صدای آنها را کامل میشنيديم. در آنجا ما سه نفر به صورت درازکش وارد ميدان شديم، آقای مقامی مشغول شدند و ميدان اولی را که تله انفجاری بود خنثی کردند، مين دوم را ميخواستند خنثی کنند يک مرتبه روی صورت ايشان منفجر شد و چون منطقه بسيار حساسی بود همين که منفجر شد بلند شديم و آقای مقامی هم با سر و صورت کامل خونی به طرف من آمد و در آغوش من به شهادت رسيدند. با اين وضع بايد سريع از منطقه دور میشديم، چون فاصله ما نزديک هم بود و فاصله زيادی هم با مواضع خودمان داشتيم. لذا بايد حداقل ۳۰ تا ۴۰ دقيقه پياده روی میکرديم تا به خط مقدم برسيم. آقای مقامی را سريع به گوشه ای کشانديم و در چاله ای که بود ايشان را قرار داديم و سريع به عقب کشانديم و در چاله ای که بود ايشان را قرار داديم و سريع به عقب برگشتيم. بعد از يک يا دو ساعتی که حساسيت کمتر شد، ايشان را به عقب برگردانديم.
درمحور جسر شجاع، يک فردی به نام شجاع بود که شيخ منطقه بود، در اين محور، بچهها را مستقر کرديم اين شيخ حامی بچههای ما بود. ما تا جاده آسفالته چنانه میرفتيم و نفوذ میکرديم، جاده آسفالته ای که از فکه میآمد و تا ارتفاعات سايت و رادار میرفت. يعنی تا عمق عراقیها نفوذ میکرديم و کمين میکرديم. همان شيخ، آر پي جي به دست بود و در مسيرهای عراقیها مين گذاری میکرد و يکی دو بار هم ما در روی جاده آسفالته با عراقیها درگير شده بوديم.
از آنجا در روی ارتفاعات رقابيه توانستيم مستقر بشويم، ديده بان بزنيم و عقبه عراقیها و رفت و آمدهايشان را کنترل بکنيم. اين عقبه، عقبه ای بود که مواضع عراقیها در دزفول و شوش بود که البته بيشتر در محور شوش بود که آنجا کارهای خوبی شد، البته اين شيخ چند ماهی با ما بود که يک روز صبح بلند شديم، ديديم ايشان نيستند. بار مختصری هم با جيب زده بود و به عراق رفته بود (از طريق محور رقابيه، جاده آسفالته فکه) و با عراقیها تا آخر جنگ در منطقه بود، و اطلاعات منطقه را به آنها میداد. حدود يک هفته بعد که در اين محور هنوز عراقیها جلو نيامده بودند و اصلاً اطلاعاتی درباره اين محور نداشتند متوجه شديم که عراقی.ها پيشروی کردند و حدود ۴۰ کيلومتر به جلو آمدند که اگر يک مقداری جلو میآمدند، جاده آسفالته اهواز را از طريق عبدالخان قطع میکردند و اين هم از طريق اطلاعاتی بود که اين شيخ داده بود. براساس اتفاقی که افتاد و عراقیها پيشروی کردند آن جا يک منطقه منظمی شد، آنها مجبور شدند که ارتش را بياورند.
در روی کرخه يک دوبه ای بود که ما از روی آن عبور میکرديم و وارد منطقه میشديم ولی لشکر ۲۱ حمزه نمیتوانستند بيايند؛ چون خط حدش نبود. لشکر ۷۷ خراسان آمد و يک تيپ آن وارد منطقه شد، منطقه حساس شده بود. ما هم مشغول شديم و مواضعی را ايجاد کرديم و خاکريز زديم. البته جای بسيار سختی برای عراقيها بود چون همه جای آن تپههای ماسه ای و روان بود، منتهی رقابيه، ارتفاعات بسيار حساسی بود که عراقيها روی رقابيه مستقر شدند و از رقابيه حدود ۲۰ کيلومتر جلو آمدند تا به روستای شجاع رسيدند و رو به روی الکشت مستقر شدند. ارتش که آمد و ما هم وارد شديم کارها منظم
🍂
🔻 #پیادهروی_درمیدان_مین
🔹خاطرات سردار رئوفی (۹
🔹بقلم: دکتر مهدی بهداروند
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
🔹 🔻 عملکرد جبهههای شوش، قبل از فتح المبین
یکی از خاطرات تلخ اواخر سال ۱۳۶۰ یعنی قبل از عملیات فتح المبین، مجروحیت برادرمان احمد سوداگر بود.
او در آن زمان معاون اطلاعات عملیات تیپ ولی عصر(عج) بود.
خاطرهای که خيلی برایم تلخ بود قضیه مجروحیت آقای احمد سوداگر بود. در جبهه هايی که عراقیها مين کار گذاشته بودند ما مينها را جمع ميکرديم. در روستای صالح مشتط که ما ميرفتيم، عراق از قبل يک ميدان مينی کار گذاشته بود. ما اين ميدان مين را که جمع ميکرديم. در جمع کردنش همين آقای سوداگر آنجا پايش قطع شد.[1] ايشان پايشان در ميدان مين قطع شد، مينها را که جمع کرديم انواعی از ضدنفر و ضد خودرو و ضد تانک بود که اينها جمع شده بود و ما در موقع جمع کردن، حمل کردن جابه جا کردن همه اينها روشهای خاصی ميخواست. بچهها يک روحيه حماسی داشتند و رعايت خيلی از مسائل را نميکردند. در حقيقت آموزش هم در آن روزهای اول جنگ نبود، اين که عرض ميکنم حدود ۵، ۶ ماه قبل از فتح المبين بود.
اين مينها را جمع کرديم، اينها را آورديم و از کرخه عبور داديم و در آن طرف کرخه روی زمين گذاشتيم که سوار ماشين بکنيم و به دزفول بياوريم و در محل زاغهها نگه داری بکنيم. حدود ۱۲ نفر از بچهها که بيشتر هم نوجوان بودند اينها درواقع ماموريت داشتند که مينها را سوار کنند، حمل کنند و به دزفول بياورند. يکدفعه به ما خبر رسيد که ماشين مين منفجر شده و يازده نفر از اين بچهها درجا تکه تکه شده بودند. قضيه اين بود که بچهها موقعی که آورده بودند، مينها را در ماشين بگذارند، ماشين در حدود نصف بيشترش پر شده بود. ما چاشنیها را از مينها جدا میکرديم يعنی ما میفهميدم که بايد چه کار بکنيم ظاهراً يکی از مين ها، چاشنی داشت که او را میگذارند روی باقی مينها و همين که به مين بعدی میخورد، عمل میکند و ۱۱ نفر يا ۹ نفر از بچههای معصوم در حد ۱۴ يا ۱۵ ساله را تکه تکه کرد، يعنی تکههای گوشت و بدنشان را از صحرا و از جنگلی که آنجا بود بچهها جمع کردند و آوردند و خيلی از آنها از بچههای محله خودمان بودند و برادرهای کوچک دوستان ما بودند.
اين خاطره تلخی بود که تشييع جنازه سنگينی در شهر شد و مردم را بسيار متاثر کرد. اين خاطره ای بود از قبل از عمليات فتح المبين.
معمولاً هر عملياتی که میشد ما از يک طرف در جبهه مشغول بوديم و همه بچهها اهل دزفول بودند و عمدتاً آن اسکلت بندی لشکر ۷ وليعصر هم از بچههای دزفول بودند، يعنی چيزی در حدود صد در صد بايد بگويم. در آن ماههای اول يا يکی دو سال اول بچههای دزفول بودند، يعنی جبهه دزفول شد تيپ ۷ وليعصر(عج) و بعد هم شديم لشکر. همه بچههای خوب و قديمی و قبراق که بيشتر نيروهای ما از دزفول اعزام میشدند. هر موقع که عمليات میشد از يک طرف ما درگير عمليات بوديم و دغدغه عمليات را داشتيم و از طرف ديگر هم نگران شهر بوديم. در شهر خانواده همه ما بود. بچههای بسيجی در جبهه و خانواده هايشان در شهر بودند. معمولاً هم هر عملياتی که میشد يکی از جاهايی که بعضا زياد زير بمباران موشک میرفت دزفول بود، مثلاً در عمليات کربلای يک در پاسگاه شرهانی از يک طرف عمليات ميکرديم و از طرف ديگر بمباران و موشک باران دزفول را میديديم، حتی من يادم هست بعضی از موشکها که بلند ميشد از پشت فکه و میرفت به طرف دزفول، اين موشک که بلند میشد با بی سيم تماس میگرفتيم میگفتيم موشک آمد. يعنی وضع روانی عجيبی بود. اين مقاومت و تحمل و صبر بچه ها، واقعاً عجيب بود. از يک طرف میدانستند که اين عمليات میشود شهر را موشک باران میکنند. در والفجر هشت کل شهر موشک باران شد که به طور معمول اين طور بود که فشار جبهه يک طرف، فشار شهر يک طرف روی بچهها بود از طرفی هر عملياتی که تمام میشد بچهها میآمدند در شهر، در به در در اردوگاههای حاشيه شهر بايد به دنبال خانواده هايشان ميگشتند کی کجا رفت؟! کی در کدام چادر رفت؟! و اين خاطره تلخ و سنگين برای ما بود که خاص بچههای دزفول بود، که در تاريخ هشت ساله جنگ داشتيم. بيشترين بمباران ها، موشک ها، توپها در دزفول بود و اين هم خاطره ای بود از اين موضوع در طول جنگ.
خاطره ای دیگر موضوع تهدیدات موشکی عراق بر شهر دزفول بود که بی مهابا دزفول مورد تهاجم موشکهای ۷ متری و ۱۲ متری قرار می گرفت و مردم زیادی به شهادت می رسیدند.
خاطره ای که از این جریان دارم این است که در روز قدس عراق بسيار تهديد کرد که هر کس بيرون بيايد همه جمعيتها را بمباران خواهم کرد، که البته خيلی از جاها را هم زد. (تهران بود و جاهايی از جمله دزفول) در آن روز قدس بيشترين جمعيت و با شکوهترين راهپيمايی را در دزفول داشتيم. با همه آن تهديدهايی که عراق کرده بود و
🍂
🔻 #پیادهروی_درمیدان_مین
🔹خاطرات سردار رئوفی (۱۰
🔹بقلم: دکتر مهدی بهداروند
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
🔹 خاطره ناگوار دیگر این سال، موضوع شهادت شهیدان محمدعلی رجایی و محمدجواد باهنر رئیس جمهور و نخست وزیر کشورمان بود.
خاطرم هست در سال ۶۰ بود که اوقات ما عجيب تلخ شد. يک وضع عجيبی در شهر ايجاد شد. و وضع عجيبی هم در جبهه به وجود آمد. يعنی همه نااميد شده بودند و میگفتند همه چيز تمام شد.
از اين طرف منافقين فشار میآوردند و از طرف ديگر جبهه بايد اداره میشد و از سوی ديگر در انفجارات رئيس جمهور و نخست وزير شهيد شده بودند. خاطره بسيار بدی برای ما بود، يادم هست در جبهه صالح مشتط که بچهها را به جبهه آوره بودند شب ۸ شهريور ۶۰ بود که اين قضيه اتفاق افتاده بود. ما شب به جبهه آمديم. جبهه صالح مشتط و کرخه نزديک هم بودند. عراقیها اين خبر را شنيده بودند و به طور عجيبی در جبهه جشن گرفته بودند. هر چه تير رسام داشتند، هر چند کلت منور داشتند، خمپاره منور داشتند، توپ منور داشتند، تير بارهايشان، سلاحهای سبک شان، همه شليک می.کردند و تا حدود دو، سه ساعت عجيب جبهه را نورافشانی کردند. عراقيها در بی سيم هايشان تبريک به هم ميگفتند و يک تبليغ روحی و روانی بر عليه بچهها ميکردند که اثر نامطلوبی را بر روی جبهه گذاشت. بچهها مانده بودند که چه میشود؟ اصلاً فکر میکردند که همه چيز تمام خواهد شد. اين خاطره بسيار تلخی بود که در مقطع بسيار حساسی از جنگ که هيچ کس هيچ توجيهی و توضيحی نداشت و اينکه چه ميشود را کسی نمیدانست، که ديگر آن پيام و آن صحبتهای حضرت امام و تاکيدات امام يک مقداری به بچهها روحيه داد.
درخوزستان در دوران جنگ، ما باید با دونفر ارتباط پیدا می کردیم و مشکلاتمان را حل می کردیم. یکی نماینده امام درخوزستان آیه اله موسوی جزایری و دیگری تیمسار احمد مدنی استاندار خوزستان بود.
ما با ائمه جمعه استان خوزستان رابطه تنگاتنگی داشتم و سفرهای مکرری ما در طول جنگ به شهرستانهای مختلف ميکردم و از طريق ائمه جمعه و سپاه کارهای اعزام را انجام ميدادم. ستاد پشتيبانی جبهه و جنگ را بيشتر از کانال آیت الله موسوی جزایری در خوزستان فعال و پيگيری ميکرديم. کمک از ادارات را با توصيه و تاکيد ايشان در ستادی که تشکيل شد ما داشتيم. حضور ايشان و ارتباطشان در عملياتها بسيار اثر و آثار روانی خوبی روی بچهها و جبههها داشت و انصافاً کمکهای ايشان به لشکر ۷ وليعصر(عج) کمکهای چشمگيری بود که بايد اين نکته را عرض کنم که در کنار کمک به يگانها، کمک هايی به لشکر ۷ وليعصر(عج) میکردند به جهت اينکه خوزستان ميزبان همه يگانها بود، اما ما تنها يگانی بوديم که از ضعيفترين پشتيبانی برخوردار بوديم، به جهت اينکه استان خوزستان استانی نبود که مثل استانهای ديگر تنها يگان خودش را پشتيبانی کند بلکه استان ما همه يگانها را پشتيبانی میکرد. امکاناتی چون برای همه يگانها بود. از اين جهت فشارهايی به ما ميآمد چون از امکانات و پشتيبانی استانداری، ادارات، فرمانداری ها، ائمه جمعه، همه يگان استفاده میکردند، ما هم شده بوديم يک يگان مثل يگانهای ديگر.
درمورد استاندار خوزستان تيمسار مدنی باید بگویم که آقای مدنی را من از نزديک نديدم. آقای مدنی بيتشر در بحث خلق عرب فعال بودند. او با يک ترفندی نقش خوبی را برای خودش در سرکوب خلق عرب تبليغ کرد. درصورتی که اينگونه نبود و نقش را بچههايی خوزستان، مخصوصاً بچههای دزفول در خنثی کردن جبهه خلق عرب بازی کردند، ولی به نام ايشان تمام شد و نام ايشان تبليغ شد.
من يادم هست شعاری که در کردستان ميدادند اين بود که بايد مدنی بيايد تا مشکل کردستان را حل بکند، چون مشکل خلق عرب را حل کرده بود و بعد از آن قضيه کردستان پيش آمده بود و ميگفتند ايشان منجی کردستان است، و تبليغ برای ايشان ميکردند.
جنگ که شروع شد ايشان يک مدت کوتاهی بودند.
يادم هست که پادگان دو کوهه را که عراق در همان آغاز بمباران کرده بود و مهمات زاغهها به شکل عجيبی منفجر شده بود ايشان يک سری به آنجا زده بود و با ارتشيها صحبتی کرده بود يادم هست آن مقطع، بعد از ايشان مهندس غرضی آمدند که با ايشان دو، سه جلسه داشتيم. خاطرم هست در يک مقطع همراه فرماندهان يگانهای خوزستان و در مقطع ديگر هم فرماندهان محورهای پدافندی، به استانداری رفتيم، آن روز وقت غروب بود، قبل از نماز بود و با ايشان خيلی خودمانی نشستيم که آقای شمس آل احمد آنجا بودند من آنجا ايشان را شناختم، موهای بلندش اطرافش ريخته بود. او با سبيل بلند در کنار مهندس غرضی ايشان نشسته بود. ايشان يادم هست چند جمله ای گفتند و ما هم توضيحات و گزارشاتی به آقای غرضی در جلسه از بعضی محورها داديم. اعضای جلسه آقای شمخانی، سردار رشيد، و بقيه فرماندهان بودند. جلسه آن شب به شام کشيده شد و بعد از
🍂
🔻 #پیادهروی_درمیدان_مین
🔹خاطرات سردار رئوفی (۱۱
🔹بقلم: دکتر مهدی بهداروند
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
🔹 نکته ديگری که بد نيست به عنوان يک کار گفته شود اين که ما در روزهای اول جنگ در کنار اداره جبهه و خطوط پدافندی، کار تبليغاتی هم میکرديم. کار تبليغاتی هم به دو شکل بود که بيشتر هم اين کارها برای عراقيها انجام ميگرفت که عراقيها را تحريک بکنيم و تحت تاثير قرار بدهيم. در اين زمينه، دو کار ميشد يک کار اين بود که روی خطوط پدافندی که نزديک عراقيها بود بلندگو کار گذاشته بوديم که اين بلندگو را گل مالی ميکرديم يا گونی بر روی آن ميکشيديم. يکی از بچههای جنگ که بر عراقيها مسلط بود يک سنگری برايش در آن نزديکيها درست کرديم چون وقتی بلندگو شروع به کار ميکرد، عراقيها تيراندازی ميکردند. يکسری مطالبی به ايشان گفتيم که مينوشتند، مثلا در طول شبانه روز و در ساعتهای مختلف در بلندگو با زبان عربی برای عراقيها تبليغ ميکرديم که اينجا مملکت اسلامی است، حکومت اسلامی است ما برادر مسلمان هم هستيم، صدام اين است، حزب بعث اين است. و...
در آن روزهای اول به محض اينکه بلندگو روشن ميشد و يک جمله گفته ميشد، کل خط زير آتش عراقيها ميرفت و يواش، يواش، يک مقداری برايشان عادی شد. ديگر تبليغات خوبی از طريق بلندگو بر روی عراقيها انجام ميداديم، اين يک راه کار تبليغاتی ما بود. راه ديگر اين بود که بچه هايی که مبتکر بودند و خلاقيت نشان ميدادند، ابتکار به خرج دادند يعنی ما در يک مقطعی آمديم اين گلولههای توپ و خمپاره را، اينها سرشان را باز ميکرديم و در حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ تا اعلاميه به اندازه يک دفترچه، ميگذاشتيم داخل و حلبی را بر روی آن ميگذاشتيم، و بيشتر هم از منورها استفاده ميکرديم. چون منور در آسمان عمل ميکند. يا مثلاً از گلوله هايی که زمانی بودند و تنظيم ميشدند به عراقيها که ميرسيد عمل ميکرد. بيشتر از منورها استفاده ميشد تا اينکه روی گلولههاي توپ کار شد و بيشتر هم خمپارههای ۱۲۰ بودند. اطلاعيه را تا يک مدتی يعنی چندماهی ميگذاشتيم آن هم تبليغاتي، در ته گلوله و گلوله را ميزديم که ميرفت بالای سر عراقي ها و هنگامیکه منفجر ميشد عمل ميکرد و همه اطلاعيهها پخش ميشد بر روی جبهه و مواضع عراقی ها. اين يک کار تبليغاتی خوبی بود که انجام گرفت و اين هم يکی از خاطراتی بود از شيوههای تبليغاتی.
در يک نگرش کلّی ميتوان در بررسی موضوع مهمی مانند جنگ و دفاع مقدس، يک بحث مستقل را به وضعيت استراتژيک «خوزستان» و جايگاه آن در طراحی برنامۀ تجاوز عراق به خاک ايران اختصاص داد. لذا بايد ديد دشمن بدنبال چه اهدافی در ورود به خوزستان بود. اين مطلب، يک بحث قابل توجه است. اصولاً «خوزستان» برای عراق، يک هدف عمده بود و اين به لحاظ ويژگيها و ارزشهايی است که در همۀ ابعاد، اين سرزمين را برای عراقيها جذاب کرده است. پس خود خوزستان، به عنوان يک هدف عمده در کل جنگ مطرح بود. حال در همين هدف عمده برای دشمن ميتوان حساسيت شهری مانند خرمشهر و منطقۀ عمومی آبادان را به عنوان يک شاخصۀ مهم در روند جنگ، مورد بررسی و توجه قرار داد.
- مروری بر طرحهای دشمن با هدف اشغال و حفظ شهرهای مهم خوزستان
به همين دليل ما وقتی خرمشهر و آبادان را با اين نگاه در کل موضوع ميبينيم درمي يابيم که دشمن برای دستيابي به اين هدف و حفظ آن مجبور بود پيش بينيها و طراحی هايی را صورت دهد که يکی از آن طراحی ها، در واقع تأمين جناح شمالی کل اين هدف يعنی منطقۀ دزفول بود. يعنی اگر شما منطقه دزفول را ببينيد (که در واقع شمال منطقه عمومی آبادان و خرمشهر از اهواز و چزابه به بالا ميباشد) در مييابيد که اين منطقه به لحاظ تاکتيکی و نظامی، هدف مهمی برای عراقيها محسوب ميشد. پس منطقه غرب دزفول، همان شمال منطقۀ عمومی خرمشهر و آبادان (از چزابه تا غرب دزفول و موسيان) ميشود. اين امر، يک نکته قابل تامل است.
بحث بعدی ما باز به منطقه عمومی دزفول (يا منطقه عمومي «فتح المبين») بر ميگردد که مجدداً بايست به نقطه اول برگرديم به اينکه خوزستان به عنوان يک هدف استراتژيک و مهم برای عراقيها در طراحی هايشان مطرح بود و لازمه تصرف و تامين و حفظ آن اين بود که در تنگه ای مانند تنگه دزفول که تنگه ورود به خوزستان است عملياتی را انجام دهند. اين امر در يک حرکت کلی توانست يک تهديد جدی برای کل خوزستان باشد چرا که دشمن بعد از تصرف منطقه شمالی خوزستان که منطقه عمومی دزفول و غرب کرخه (يعنی منطقه فتح المبين) ميباشد تا زمانی که آنرا در دست داشت ميتوانست تقريباً ارتباطات شمال- جنوب يا دروازه ورود به خوزستان و انديمشک تا رسيدن به آبادان و خرمشهر و اهواز را برای ما با مشکلاتی عديده مواجه کند. چرا که ما مجبور ميشديم به شوشتر بيائيم و از آنجا به اهواز و از اهواز به خطوط دفاعی آبادان و ماهشهر
🍂
🔻 #پیادهروی_درمیدان_مین
🔹خاطرات سردار رئوفی (۱۲
🔹بقلم: دکتر مهدی بهداروند
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
🔅 لزوم توجه به «اهداف» عمليات «فتح المبين» برای تنقيح چهره عمليات «بيت المقدس»
اصلاً قبل از انجام عمليات «طريق القدس» نيرويی که بايد برای «فتح المبين» آماده ميشد پای کار آمد. پس ميبينيم که بحث عمليات «فتح المبين» يکی از مباحث جدی ما در خوزستان بود و بطور خلاصه می شود گفت، تامين جناح شمالی عمليات «بيت المقدس»
يکی از اهداف عمده فتح المبين، بود «تامين جناح شمالی عمليات «بيت المقدس» و رفع تهديد از جادههای مواصلاتی شمال که به جنوب خوزستان منتهی ميشد؛ مثل جاده اصلی انديمشک- اهواز که شاهراه اصلی مواصلاتی ما محسوب میشد، یکی از اهداف بود. هدف دیگر ما کنترل تحرکات ارتش عراق بود که با اين عمليات ميتوانستيم هرگونه نقل و انتقال و تحرکی را از شمال به جنوب عراق به راحتی کنترل کنيم. چون با تسلطی که دشمن از طريق ارتفاعاتی مانند ارتفاعات غرب دزفول، سايت رادار و منطقه رقابيه میتوانست کاملاً ديده بانی بکند وحتی در برخی از اين مسيرها، جاده را هم زير آتش بگيرد که در مسير انديمشک تا خود عبدالخان در تيررس عراقيها بود. اين است که در بحث کلی عمليات «فتح المبين» يک نقطه مهم به حضور عراقيها در شمالی ترين نقطه خوزستان باز ميگردد که میتوانستند همه حرکات و نقل وانتقال ما راکنترل کنند.
نکته بعدی اين است که اصولاً منطقه «فتح المبين» يک منطقه باز بود. نقاطی که در دست عراقيها قرار داشت بسيار برجسته بود و به عنوان يک امتياز مثبت و قابل توجه برای آنها محسوب میشد که غالباً از طرح آن در مجامع نيز ابائی نداشتند. لذا اين منطقه برای ما ايجاد انگيزه ميکرد که هر چه زودتر اين سرزمين از لوث وجود عراقيها آزاد بشود؛ خصوصاً ارتفاعات سايت رادار و ارتفاعاتی که در کارهای اطلاعاتی و کنترلی، از نقاط برجسته بودند. با اين وصف به نظر ميرسد ضرورت انجام عمليات «فتح المبين»، قبل از انجام عمليات «بيت المقدس» اجتناب ناپذير بود. يعنی ما عمليات «فتح المبين» را که انجام داديم در واقع راه ورود و اجرای عمليات «بيت المقدس» را تا اندازه ای آسانتر کرديم و اگر ميبينيم عمليات «بيت المقدس» به فاصله زمانی کوتاهی بعد از عمليات «فتح المبين» اجرا ميشود مهمترين دليلش همين است؛ يعنی ريشه سهولت اين حرکت، هم ازجهت روحی بود وهم همکاری بعد از عمليات «فتح المبين» که عملاً اين اتفاق روی داد.
اولين نکته ای که در رابطه با عملیات خرمشهر باید گفت اين است که ما در بحث «خوزستان» تا آنجا که به ياد دارم هر عملياتی را که انجام میداديم (چه کوچک و چه بزرگ) هميشه يک نگاه ما به خرمشهر بود آنهم همراه با آه و افسوس که چرا اين منطقه کماکان در دست عراقيهاست و چرا نمیتوانيم آنجا را آزاد کنيم؟! من معتقدم اصولاً عملياتی در «خوزستان» انجام نشد مگر آنکه هدف نهائی اش، به آزادی سازی خرمشهر ختم میشد. چون اصلاً هدف اصلی ما در خوزستان آزاد سازی «خرمشهر» بود. البته اين امر به خوزستان نيز ختم نميشد بلکه خرمشهر، يک نقطه خاص با ويژگيهای منحصر به فرد بود و تاثير آزادسازی آن هم در کل جبههها کاملاً مشهود بود. میدانيم که دشمن جبهههای مختلفی بطول ۱۲۰۰ کيلومتر را بر روی ما باز کرد و از محورهای مختلفی وارد شد. اما تنها نقطه ای که در طول محور مرزی، کماکان از سه جهت زمين، هوا و دريا زده ميشد همين خرمشهر بود. ما هيچ جائی را سراغ نداريم که از سه جهت مورد هجوم قرار بگيرد؛ از پشت اروندرود و شط العرب و قسمتهای پشت خود خرمشهر و آبادان بصورت شديد مورد هجوم همه جانبه دشمن قرار ميگرفت. اين تنها نقطه ای بود که بيشترين مقاومت مردمی در طول ۱۲۰۰ کيلومتر مرز در آن صورت گرفت و بيش از ۳۰ روز مقاومت، از آن چهره ای شاخص درست کرد. وقتی ما روزشمار جنگ را نگاه ميکنيم میبينيم که عراق در بسياری از محورها خيلی ساده و با کمترين نيرو وارد خاک ما شد. عراق در کل حرکات اوليه اش در ورود به خاک ما با کمترين نيرو آمد. اما در مورد خرمشهر، قضيه بر عکس بود چرا که عراق ابتدائاً با دوگردان وارد عمليات تصرف خرمشهر شد منتهی به خاطر مقاومت ۳۰ روزه مردمی، اين استعداد عملاً به دو لشکر رسيد و نهايتاً توانست با دو لشکر وارد خرمشهر شود. اين نشان دهنده اهميت جدی است که عراقيها برای منطقه خرمشهر قائل بودند و آنرا بعنوان نقطه ای برجسته در کل روند جنگ میديدند.
وقتی نگاه میکنيم میبينيم انصافاً اين تنها نقطه ای است که از هر جهت برای عراقيها ارزش داشته است؛ از نظر موقعيت استراتژيک، بلحاظ موقعيت اقتصادی و بعنوان موقعيت سياسی آن، بنابراين گزافه نيست اگر بگوئيم در کل مناطق جنگی، ما جائی را سراغ نداريم که اين مقدار برای عراقيها ارزش داشته باشد.
قبل از عملیات فتح المبین، عملیات بزرگ طریق القدس انجام شد که برگ زرینی ا
🍂
🔻 #پیادهروی_درمیدان_مین
🔹خاطرات سردار رئوفی (۱۳
🔹بقلم: دکتر مهدی بهداروند
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
🔅 [سردار رشید میگفت:] شب از نیمه گذشت و سی دقیقه بامداد ۸ آذر سال ۱۳۶۰ رمز عملیات با نام مبارک یا حسین(ع) از سوی اینجانب به واحدهای عمل کننده اعلام شد. در قرارگاه، در حالی که در کنار برادر محسن رضایی نشسته بودم و شهید باقری نیز حضور داشت و دوربین این لحظه تاریخی را ثبت و ضبط میکرد، اعلام کردم: بسم الله الرحمن الرحیم، اینجانب رشید بنا به دستور فرمانده کل سپاه، کلمه رمز عملیات را به واحدهای عمل کننده اعلام میکنم: از رشید به کلیه واحدها، یا حسین.
شهید حسن باقری که بعدها در نقش یک استراتژیست و نظریه پرداز فهیم نظامی ظهور کرد، در این عملیات با تیزهوشی و درایت یک فرمانده بزرگ اما با تواضع و فروتن که در شأن یک انسان بزرگ است، به اینجانب در هدایت و فرماندهی عملیات کمک میکرد.
در روز سوم یا چهارم عملیات بود که برای سرکشی به تیپ ۲۵ کربلا به فرماندهی برادر مرتضی قربانی که پل سابله را تصرف کرده بود و باعث قطع ارتباط شمال جنوب دشمن شده بود، رفت. شب بود و همه جا تاریک و دشمن نیز در ۲ کیلومتری جنوب پل سابله هنوز مقاومت میکرد. او در همین مسیر به شدت مجروح شد و از ناحیه سر آسیب دید. ناگزیر به عقب انتقال یافت و سر از بیمارستان درآورد.
وقتی شنیدم که مجروح شده سخت نگران شدم. در حالی که روی تخت بیمارستان بود، تماس گرفت و اوضاع عملیات و آخرین وضعیت را جویا شد. آنقدر به کمک او نیازمند بودم که گفتم: اگر میتوانی با همین وضعیت کمک کنی، خودت را به قرارگاه برسان. او با شجاعت و مردانگی و سعه صدر برخاست و در حالی که هنوز سر او باندپیچی بود، به قرارگاه آمد. در حالی که به رغم کسالت شدید، نیاز به استراحت داشت، همکاری و معاونت را با روحیهای باز بر عهده گرفت.
برای اجرای عملیات طریقالقدس، او معتقد بود که علاوه بر فرماندهان تیپ و گردان، فرمانده گروهان و دسته نیز باید کاملا نسبت به طرح مانور توجیه شوند، به نحوی که با تمام گردانها تا رده دسته جلسه توجیهی گذاشت. هنگام عملیات هر گردان دقیقا میدانست چگونه باید عمل کند تا به هدف برسد. در این عملیات نیز متأثر از تدبیر و ابتکار و خلاقیت او در امر اطلاعات، شناسایی دقیق از وضعیت و توانایی دشمن و تأثیر آن در مانور عملیات و چگونگی انجام نبرد، دشمن در محور شمالی کاملا غافلگیر شد و رزمندگان اسلام با استفاده از تاکتیک ویژه (مانور تک احاطهای یک طرفه) در همان دقایق اولیه با تک سریع و غافلگیر کننده، سر از تنگه درآوردند.
بدین ترتیب، عقبه دشمن در شمال کرخه بسته شد و در حقیقت، ردههای دوم و سوم دشمن در عمق دور زده شدند. متأثر از این تاکتیک، ۱۹ قبضه توپ سنگین ۱۵۲ میلی متری به محاصره رزمندگان اسلام درآمد و فقط فرمانده تیپ موفق به فرار شد و مقر تیپ ۲۶ زرهی که فرماندهی جبهه شمالی منطقه عملیات را در نزدیکی شهر بستان بر عهده داشت، به تصرف درآمد. البته در این محور، قویترین یگان سپاه یعنی تیپ امام حسین(ع) با کادر قوی و کارآمدی چون شهید حسین خرازی، شهید عباس کردآبادی، شهید احمد فروغی و شهید مصطفی ردانیپور در دو محور به استعداد ۲ تیپ در کنار یک تیپ ارتش حرکت کردند. از درون رملها روانه چزابه و بستن عقبه دشمن شدند و توانستند به خوبی و قدرتمندانه عقبه دشمن را ببندند.
برادر رحیم صفوی نیز در همین محور، با تمایل خودش و علاقه وافری که بین ایشان و رزمندگان یگان امام حسین(ع) بود، بر عملیات در نیمه شمالی کرخه نظارت میکرد و هدایت عمومی عملیات را در نیمه شمالی کرخه بر عهده داشت. تلاش شجاعانه ایشان و شهدای عملیات بود که در ساعت ۹ صبح روز ۸ آذر ۱۳۶۰ باعث آزادی بستان و محاصره کامل دشمن شد.
در هفته اول، ۶۰ درصد منطقه عملیاتی از جمله بستان آزاد شد و دشمن در نیمه جنوبی کرخه بین رودخانه سابله و نیسان همچنان مقاومت میکرد. در نیمه جنوبی، استعداد دشمن تقریبا دو برابر استعداد نیمه شمالی بود. در این بخش از منطقه عملیات، دشمن سه تیپ زرهی، یک تیپ مکانیزه و دو تیپ پیاده داشت که از قرارگاه فرماندهی لشکر ۶ زرهی در غرب جفیر (در حاشیه هورالهویزه و جنوب هویزه) هدایت، کنترل و فرماندهی میشدند.
دشمن در برابر مقاومت رزمندگان اسلام، قدرت ایستادگی در نیمه جنوبی را در خود ندید و وقتی درک کرد که فرماندهی جبهه ایران طرحریزی خود را آماده کرده و قصد عملیات و انهدام باقیمانده نیروی دشمن را دارد، برای اولین بار اقدام به عقب نشینی کرد. به این ترتیب، شمال رودخانه نیسان و در حقیقت نیمه جنوبی منطقه عملیات طریقالقدس را زیر فشار خردکننده رزمندگان اسلام رها کرد و در جنوب کرخه کور مستقر شد.
بدین ترتیب عملیات طریقالقدس با پیروزی کامل به پایان رسید؛ در حالیکه دشمن در نیمه دوم آذر ماه ۱۳۶۰ از مقابل سابله
🍂
🔻 #پیادهروی_درمیدان_مین
🔹خاطرات سردار رئوفی (۱۴
🔹بقلم: دکتر مهدی بهداروند
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
🔅 آقای جعفری، یکی از فرماندهان آن زمان هم درباره این حس و حال میگفت: بعد از طریق القدس و تک دشمن، به شدت دل نگران شهید دادن نیروهای خودمان بودم. آن قدر نگران بودم که یک بار رفتم پیش برادر محسن و از ایشان خواستم اجازه بدهد از جبهه بروم و مدتی در حوزه علمیه درس بخوانم تا کمی بُعد معنوی من قویتر بشود.
آقا محسن گفت: «کجا بروی؟ حالا حالاها کار داریم.» گفتم: «ولی کار جبهه ما که تمام شده. فکر نمیکنم دیگر در اینجا کاری داشته باشیم. یک خط پدافندی هست که خود بچههای سوسنگرد از پس اداره آن برمیآیند.» آقا محسن این بار با تعجب گفت: «این حرفها چیست که داری میزنی؟ فعلاً برو سوسنگرد. چند روز دیگر بیا قرارگاه گلف که با تو کار مهمی دارم.» پرسیدم: «بیایم قرارگاه گلف که چه بشود؟» گفت: «لازم است با هم برویم سمت جبهه دزفول. میخواهم برای عملیات بعدی آماده بشوی. چون قرار است برای این عملیات، فرماندهی یک قرارگاه را به تو بسپارم.» گفتم: «ولی من فقط توی همین یک عملیات فرمانده تیپ بودم. حالا چطوری بروم فرماندهی یک قرارگاه را بپذیرم؟ نخیر، من قبول نمیکنم. چون نه تجربهاش را دارم و نه روحیهاش را. اصلاً میدانی آقا محسن… حقیقتش را بخواهی، من بین خودم و خدای خودم نگران این شهادتها و خونهایی هستم که دارد ریخته میشود. نمیتوانم مسئولیت این خونها را بر عهده بگیرم. برای همین مسئولیت قرارگاه را نمیپذیرم.»
گویا مجید بقایی هم حرفهایی شبیه حرفهای من گفته بود. آقا محسن از شنیدن حرفهای من خیلی تعجب کرد. قدری هم به فکر فرو رفت؛ اما چیزی نگفت.
چند روز بعد از این ماجرا، به اتفاق فرماندهان عملیات طریق القدس به محضر امام خمینی مشرف شدیم.
خوب یادم نیست ابتدای همان ملاقات بود یا قبل از شروع جلسه که آقا محسن به امام گفت: «فرماندهان نگران این موضوع هستند و میگویند ما از شهید دادنها و ریختن خون نیروهای خودمان میترسیم. همین امر در آنها ایجاد شک و شبهه کرده است. شما اگر صلاح میدانید، توصیه یا نصیحتی بکنید.» امام در خلال سخنرانی آن روز خودشان، خطاب به فرماندهان، نکاتی را متذکر شدند که برای من خیلی آموزنده و راهگشا بود. امام فرمودند: «… شما فرماندهان بروید و با تدبیر و فکر کار بکنید، مدیریت به خرج بدهید، بعد هم وارد عمل بشوید. دیگر نگران نباشید چه کسی کشت و چه کسی کشته شد. دیگر تکلیف از شما ساقط است.»
میتوانم بگویم ملاقات آن روز با امام برای شخص من بسیار تعیین کننده و مؤثر بود. بعد از آن ملاقات، با اشتیاق کامل به آقا محسن برای ادامه کار در جبهه جواب مثبت دادم.
با پیروزی عملیات طریق القدس، امام خمینی در پاسخ نامه فرماندهان سپاه و ارتش، پیام بلندی دادند که خستگی را از تنمان بیرون برود
«بسمالله الرحمن الرحیم
جناب آقای حاج سیدعلی خامنه ای رئیس جمهور محترم جمهوری اسلامی ایران، تیمسار سرتیپ ظهیرنژاد رئیس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران، سرکار سرهنگ علی صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش، جناب آقای محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی:
«ان تنصروالله ینصرکم و یثبت اقدامکم»؛
تلگرافهای شریف که بشارت پیروزی قوای مسلح شجاع را بر قوای شیطانی آمریکایی صدامیان که با هجوم ظالمانه خود فتح «قادسیه» را به مغزهای تهی از ایمان به غیب وعده میدادند،واصل گردید...... آنچه برای اینجانب غرورانگیز و افتخارآفرین است، روحیه بزرگ و قلوب سرشار از ایمان و اخلاص و روح شهادتطلبی این عزیزاناست که سربازان حقیقی ولیالله الاعظم ارواحنا فداه هستند. این است «فتحالفتوح».
من به ملت ایران و به فرماندهان شجاع قبل از اینکه پیروزی شرافتمندانه و بزرگ خوزستان را تبریک بگویم، .... اینجانب از فرماندهان محترم و رزمندگان عزیز قوای مسلح نظامی و انتظامی، ارتشی، سپاهی، بسیج مستضعفان، ژاندارمری، شهربانی، عشایر محترم، نیروهای نامنظم و مردمی تشکر و قدردانی میکنم....
از خداوند تعالی پیروزی نهایی رزمندگان اسلام و سلامت و سعادت همگان را خواهانم.
والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته
روحالله الموسوی الخمینی.»
تمام این برکات و پیروزیها در عملیاتها حاصل وحدت و صمیمیت نیروهای ارتش و سپاه بود. البته این وحدت و برادری بعد از عزل ابوالحسن بنیصدر و انتصاب سرهنگ صیاد شیرازی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش و محسن رضایی به فرماندهی کل سپاه بود.
خود آقا محسن در این باره میگفت: «پس از اینکه شهید صیاد شیرازی فرماندهی نیروی ارتش را به عهده گرفت، به اتفاق یکدیگر طرح جدید دیگری به نام "فرمانده مشترک" را ارائه کردیم. براساس این طرح از رده بالا تا رده لشکر، هر قرارگاهی دو فرمانده داشت، یکی از سپاه و دیگری از ارتش؛ به گونهای که طرحهای عملیاتی