eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 «چهار منهای یک» ۱ حسن اسدپور ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ما چهار همکلاسی بودیم که در یک نیمکت، همیشه یکی جا نداشت! دوستی و صمیمیت ما اگر چه چندماهه بود اما عمیق و خالص بود. «احمدرضا ناصر» و «عبدالحسن باوی» از خروسیه. «حسن اسدپور» و «علی مهدیان» از آخرآسفالت! به شوق دیدار دوستان صبح ها پیش از باز شدن درب مدرسه حاضر می شدیم و در پایان تا مسافتی همدیگر را مشایعت می کردیم. در زنگ تفریح ساندویچ یا «کیک و نوشابه» خوردن ما با هم بود اما میان ما مشکلی بود که راه حلی برای آن نبود! و آن نیمکتی که فقط جای سه نفر بود و همیشه یکی در کنار دوستان جایی نداشت! اصرار بر چهارنفری نشستن، هم رفتاری کودکانه بود، هم خسته کننده! رفته رفته پیمانی نانوشته بین ما مصوب شد که «چهار منهای یک»! آنکه دیر به کلاس وارد می شد،نفر چهارم بود و جایی در کنار دوستان نداشت. آن روز و ساعات، نفر «یک» نه فقط تنها بود بلکه هدفی برای «لُغُز»ها و کُری خواندن ها آن «سه» نفر می شد! وعجیب اینکه «چهار منهای یک» چنان ظرفیت شوخی و سعه صدر داشتیم که موجب تعجب بچه های کلاس و دبیران شده بود! گاه مزه پرانی ها و سربه سر گذاشتن های ما عنان کلاس را از «دبیر» می گرفت اما خنده های بچه های کلاس رفع خستگی بود و دبیر هم شاید به واسطه نمرات برتر و شاید لطفاتی که شوخی های بجا و جذاب ما می برد، روال را پذیرفته بود! البته ما «چهار منهای یک»، هم نمرات درسی مان خوب بود و هم در پرسش وپاسخ کلاسی، کلاس را اداره می کردیم اما نفر«یک» حق پاسخ گفتن و روخوانی کتاب، در کلاس را نداشت!! «یک» در آن ساعات بی فرهنگی اهل «خروسیه» تلقی می شد و یا بی فرهنگ اهل «آخرآسفالت»! 😎 یک روز «علی مهدیان»، اصفهانی پشت کوه اتلاق می شد و روز دیگر عبدالحسن یا احمدضا «پاپَتی» از خروسیه! «عبدالحسن» با «احمدرضا» هم محله ای بود و هرگاه که من (پسردایی احمدرضا) «یک» می شدم «شوشتری تُنبان راه را» بودم! 😄 «عبدالحسن باوی» اگر چه لهجه عربی داشت اما بر ادبیات فارسی و قرأت هم تسلط خوبی داشت اما زیرکانه و تعمدی گاه کلماتی را واژگون می کرد تا کلاس از خنده منفجر شود! در یک بداهه ی درس فارسی که نوشته متن « ... شیخ گفت؛ لَختی درنگ کن ... » بود، خواند؛ « ... شیخ گفت؛ لُختی درنگ کن...» 😂😂 وجایی دیگر واژه ی «مخالف» را «مایخالف» می خواند! (اشکالی ندارد). 😄 در قانون فی مابین نمره ی امتحان ۱۲ «سه نفر» شاهکار بود و تشویق و کف زدن کلاس را در پی داشت اما نمره ۱۸ «یک نفر»، شرم آور بود و ملامت آن سه را در پی داشت! 🤪 «عباس حزبه» که چندان استعدادی علاقه ای در درس نداشت، ته کلاس می نشست و معمولا نفر«یک» باید کنار «عباس» می نشست، حتی اگر جای دیگری از کلاس می رفت، «سه نفر» کیف وکتابش را به جبر به «عباس» می سپردند! 😳😳 این کُری خواندن ها و کَل كَل کردن ها، مختص «سه نفر» بود و کسی حق دخالت و همراهی نداشت و الا مورد غضبِ غیرت آنان قرار می گرفت!! 😡😡 کلاس ما سرشار از خنده و نشاط بود! تنها کسی که در کلاس همراه نبود و شخصیتی ساکت و درونگرا داشت «رضا ایزدی» بود! او نه فقط در ادبیات فارسی دل از دبیر ادبیات برده بود بلکه با وقار و متانتی خاص، دل تمام کلاس را برده بود! با کسی قاطی و صمیمی نمی شد، هر چند که گه گاه با لبخندی ملیح تسلیم «چهار منهای یک» می شد! و اما روزی که «خمیس حزباوی» با آن عینک ته استکانی اش و با ادبیاتی نسبتاً جدی در کلاس، در حضور دبیر از ما خواست تا اجازه دهیم به درس دبیر توجه بیشتری کند، «علی مهدیان» بی هیچ مهلتی پاسخ داد؛ « خمیس! ... شما که از اول سال یک نمره دوازده کلاسی هم نداری، برای چه وقتت را تلف می کنی، برو بهشت شهداء، قبور شهداء را بشور که سود دنیا و آخرت را ببری»! (آن دوران روال بود که کودکان کار که معمولا از منطقه محروم خروسیه بودند ، بشکه ی آب و دستمال بدست، قبور شهداء و اموات را شستشو و جلا می دادند و انعامی می گرفتند) ادامه دارد.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 «چهار منهای یک» ۲ حسن اسدپور ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ روزها و هفته ها در بِل بشوی جنگ و بمباران ها و تعطیلی گاه و بی گاه مدرسه می‌گذشت! ایست و بازرسی های شبانه در محله ها و مساجد و میادین... و غیب بی شمار بچه های کلاس که رفته رفته امری معمول شده بود ... در آن ایام بود که پس از تعطیلی دوسه هفتگی مدرسه، دانش آموزان دوباره گردهم آمدیم اما تعدادی از دوستان غایب بودند! شاید همان روز اول بود که خبر شهادت «علی مهدیان» به مدرسه رسید! شهادت «علی» برای ما، در آن دوران نوجوانی و سرشار از هیجان و احساس، چنان شُکی بود که از کم وکیف آن، محل شهادت و یگان آن، هیچ مطلبی بخاطر ندارم! فقط همین «علی مهدیان» رفت! شهادت «علی مهدیان» اگر چه تمام کلاس را در بهت و سکوت برد اما برای ما «سه نفر» سنگین و غیر قابل باور بود! آقای «مهرگان» دبیر ادبیات در حالی که می گریست بهمراه آقای «اسلام دوست» ناظم مدرسه در کلاس حاضر شدند و خبر شهادت «علی مهدیان» را رسماً اعلام کردند! این درحالی بود که غرور نوجوانی گریستن را بر ما ممنوع می کرد! حقیقت تلخی بود! «چهار ، منهای یک شده بود»! و دیگر کلاس، کلاس سابق نشد! شهادت «علی» کلاس را اگر چه از نشاط و خنده انداخت اما بحث اعزام و جبهه بر فعالیت مسجد و پایگاه افزوده شد! رفته رفته بچه های کلاس با شلوار نظامی بر سرکلاس حاضر می شدند و در اولین اقدام پایگاه بسیج مدرسه راهنمایی شهید عظیم تشکیل شد! همان ایام بود که در رفتار «عبدالحسن باوی» تغییراتی احساس شد اما هیچ گاه فکر متأهل شدن او(در آن سن و سال) به ذهنم خطور نمی کرد! ازدواج های زود هنگام ذکور اگر چه در «عرب» سنت است اما برخی والدین آن را «شگِرد» و ترفندی برای پای بند کردن جوانانشان به زندگی و اجتناب از رفتن به جبهه می دانستند ، مضافاً آنکه خانواده «عبدالحسن» پیشتر «عبدالحسین»اش را در این راه داده بود!! یک روز از جبهه پاسگاه زید به مرخصی آمده و سری به مدرسه زدم و مورد استقبال گرم و برادرانه بچه های کلاس قرار گرفتم! هنوز کامم از آن دیدار که آخرین دیدار با دوستان و هم محله ای هایم بود، شیرین است! «مردم پائین دست چه صفایی دارند» اگر چه دیگر کلاس و مدرسه دایر نشد اما در گروهان ما «سه نفر»، «حسن اسدپور» «عبدالحسن باوی»، «احمدرضا ناصر» ، همرزم و همسنگر بودیم! و کربلای۵... در یک روز از کربلای۵ ، در نبردی سنگین و خونین، زیربارش هزاران گلوله و موشک، جسم بی جان «عبدالحسن باوی» را دیدم که پشت وانت لانکروز در میان دهها شهید قرار دارد! چشمانش باز بود! هنوز چهره اش زرد و بی رمق نشده بود! راوی گفت؛ که در آخرین وضعیت او را دیده که پیکر «شهید گازرپور» را کشان‌کشان از زیر تیربارهای دشمن عقب می آورد! ناخودآگاه از جان‌پناه بیرون رفتم و نیمرخ صورتش را وارسی کردم... چشمانش خیره، به من می نگریست! یکی از گوشه‌ای نهیبم زد؛ « برو تو جان‌پناه ... نزدیک به وانت نشو ... ممکنه هلی کوپتر بزنه ... » به جان‌پناه برگشتم و خبر شهادت «عبدالحسن» را به «احمدرضا» و «سیدباقر» دادم ... احمد، متأثر شد اما حتی به اندازه روی برگرداندن و دیدن جسم بی جان «عبدالحسن» را طاقت نداشت! و بدین سان«چهار » منهای «دو» شدیم! ادامه دارد.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 «چهار منهای یک» ۳ حسن اسدپور ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حضور در پیکار شلمچه، یکی دو روز و چند هفته نبود! این نبرد نه به جغرافیای شلمچه بلکه تمام خوزستان گسترده شده بود! استان و علی الخصوص اهواز مرکز مقاومت، عرصه تاخت و تاز جنگنده های دشمن و موشکباران پیاپی بود! آسمان شهر عرصه پرواز هلی‌کوپتر و آژیر آمبولانس بود! هر گردان به اندازه یکی دو شبانه روز در منطقه حاضر می‌شد و دوباره برای سازماندهی به عقب می آمد! و آنانی که می‌ماندند در تشییع برادران و یاران خود حضور یافته، دیداری با مجروحین در بیمارستان و مراکز اعزام مجروحین ... و اگر فرصتی باقی می ماند، خدمت والدین شهیدان همرزم رسیده و تجدید عهدی دوباره بر ادامه راه یاران ... پس دوباره گردان مهیای پیکاری دیگر در کربلای۵ شد! در این مأموریت «احمدرضا ناصر» حالتی غریبانه و مظلوم داشت! دلواپس بود ... تو گویی از شهادت خود با خبر شده بود! او با اصابت ترکشی که به پشت سرش خورد، در دم بشهادت رسید و جزو «سه نفر» شد! اگر چه از این کلاس «خمیس»ها و «حزبه»ها و «رضا ایزدی»های بسیاری رفتند، اما آن «سه»!! آن «شوشتری با اصفهانی و عرب» رفتند و به من می‌خندند! من، بودنِ با آنان را به شوخی گرفتم، اما آنان در رفتن جدی بودند! و آن «یک»، من شدم! «تنها»! این «یک» در جهانی بزرگ، بدنبال جایی است اما نمی یابد! «یک» در دیار خود، غریب ماند! گر چه یاران غافلند از حال من از من ایشان را هزاران یادباد حسن اسدپور ۱۶ دیماه ۱۴۰۳ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 «چشم بینای فرمانده» برای شهید علی بهزادی ✍ حسن اسدپور ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ «بازشوق یوسفم دامن گرفت» «پیر ما را بوی پیراهن گرفت» «علی بهزادی» با آن سر پر از بخیه، با آن پهلوی شکافته از عملیات پیشین (کربلای ۴) آمده بود! خوب بخاطر دارم که هنگام تعویض پانسمان از لابلای بخیه ها، خونآبه جاری می شد! و علی با آن قد و قامت دیگر یارای آن که خود از جای برخیزد نداشت! کربلای۴ توان «علی» را گرفته بود! شب های سرد و روزهای آفتابی شلمچه! خاک و غبار و عَرق های سوزناک ... آن شب، کنار جاده آسفالته، تیربارهای دشمن امان ما را بریده بود! تنها جان پناه ما ارتفاع حدوداً یک متری جاده بود اما صدای نیروهای دشمن نزدیک و نزدیک تر می شد! آسمان منور باران بود اما در پناه خاک و غبار ناشی از انفجارها ، در استتار بودیم! تیربارچی های دشمن چنان دقیق می زدند که گه گاه تیر در سطح آسفالت می نشست و می سوخت! و هر بار عمود چراغهای فلزی کنار جاده هم هم از این تیرها بی نسیب نمی ماند! رفته رفته به صبح نزدیک می شدیم و هیچ خبری از «بلدُوزر»ها نبود. همان یکی بود که از سرشب با شهادت و زخمی شدن هر پنج راننده، روشن، اما بی حرکت مانده بود! پرتاب نارنجک های دستی دشمن از پائین جاده شروع شد! پیکِ گروهان، اُفتان وخیزان آمد و از دستور «علی بهزادی» برای خفه کردن تیربارها خبر آورد! «احمدرضا ناصر» آماده ی شلیک آرپی شد و من پشتیبانی آتش! «احمد» زیر فشار تیربارها قامت برافراشت در حالی که تیرها فرصت تمرکز بر هدف نمی دادند ... شلیک بی ثمر شد! دقایقی بعد «علی بهزادی» مرا فراخواند! علی را در حالی دیدم که بهمراه بی سیم چی اش، آرام گوشه ای نشسته، در حالی که هیچ پناهی نداشت! خسته و بی رمق به نظر می رسید! با لحنی محلی و آرام، از من خواست تا دقیق شلیک کنیم! او گفت قصد عقب کشیدن نیروها را دارد اما باید، تیربارها خاموش شوند... و دوباره کنار احمدرضا آمدم و پیام «علی بهزادی» را انتقال دادم. احمدرضا دوباره برخواست ... این بار با تأمل و سکون بیشتر... و موشک آرپی جی دقیقاً به سنگر تیربار اول اصابت کرد! فریاد و فغان نیروهای دشمن برخواست ... و حرکت ستونی نیروها در امتداد جاده به عقب آغاز شد! بنابه دستور علی بهزادی ،من و احمدرضا می بایست با حفظ فاصله، برای تأمین نیروها عقب نشینی کنیم! در سیاهی شب از ستون نیروها عقب ماندیم و نمی دانستیم باید به کدام سو ،برگردیم! اما می دانستیم که باید خلاف صدای نیروهای دشمن حرکت کنیم ... در آن ظلمات شب ، شَبَه دو نفر، راه را بر ما بست! من مسلح کردم و هشدار دادم!! «علی» با صدای آرام اما نگران مرا فراخواند! و گفت؛ «أچه دیر کُردیت»؟! (چرا دیر کردید) «علی بهزادی» بهمراه بی سیم چی از خاکریز خودی رد نشده بود و نگران منتظر ما بود! و این آخرین دیدار ما بود! و آن پیکر مجروح ... و آن جسم خسته ... تنها ترکشی کم داشت که بر چشمش بنشیند و آرام بگیرد! یادباد آن روزگاران،یادباد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂