#شهیـــــد
از #مڪتبی الهامـ مےگيرد
ڪه #مرگِ در بستر را
#فنا شدن ميداند...
اے جامانده هاےِ #عاشـق...
در مسيـرِ تندباد ماندن
خصلتِ #ريشه_داران است...
سلام صبحتون معطر به عطر شهدا
#امام_خامنه_ای ❤️
هر یک از این ستارگان درخشان (شهدا)، میتواند عالمی را روشن کند. بنابراین، حقیقت #شهادت حقیقت عظیمی است.
@defae_moghadas2
🌸🍃🌸🍃🌸
حماسه جنوب،شهدا🚩
#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری🕊🌹 همه دنیا را با یک لبخند #سید_علی_خامنه_ای❤️ عوض نمیکنم. @defae_moghad
🌷قصهی دلدادگی🌷
🌷به مناسبت 25 مرداد سالروز میلادت🌷
#بسم_رب_الشهدا
اوایل دی ماه ۸۵ بود و من از سرنوشتی که برام رقم میخورد بیخبر بودم،روزهام رو با درس و دانشگاه میگذروندم ، یه شب مادرم دستام رو تو دستاش گرفت و با مهربونی بهم گفت : فاطمه جان میخوام چیزی بهت بگم، قراره برات خاستگار بیاد
خیلی تعجب نکردم،
گفت چیه باور نمیکنی؟
هر خواستگاری رو بمن نمیگفتن، اگه از نظر خودشون تایید شده بود اونوقت بمن میگفتن.
گفتم چرا مامان باورمیکنم،
اسمش #حسنِ؟
مامانم چشماش گرد شد، اول فکر کرد مسئله عشق و عاشقی در میونه و من بهش نگفتم...
⤵️
حماسه جنوب،شهدا🚩
🌷قصهی دلدادگی🌷 🌷به مناسبت 25 مرداد سالروز میلادت🌷 #بسم_رب_الشهدا اوایل دی ماه ۸۵ بود و من از سرنو
بهش گفتم نه مامان ،
دو هفته پیش #خوابش رو دیدم !!
داخل حرم حضرت عبدالعظیم آقایی صدام کرد و انگشتری به دستم انداخت و گفت :
مالِ حسن آقاست
و دوباره پرسیدم : اسمش حسن آقاست؟
مامانم با تعجب گفت بله دخترم
#حسن_آقای_غفاری ..
⤵️
حماسه جنوب،شهدا🚩
بهش گفتم نه مامان ، دو هفته پیش #خوابش رو دیدم !! داخل حرم حضرت عبدالعظیم آقایی صدام کرد و انگشتری
خانواده حسن ۳ بار به خونه ما اومدن، بار سوم حسن آقا هم باهاشون اومد
همه از زیبایی چهره و نظمش حرف میزدن
اما من به دنبال انگشتری بودم که توی خواب نشانه ای رو به امانت برام گذاشته بود،وقتی که چایی آوردم انگشتر #عقیق قرمز رو توی انگشتش دیدم بسیار زیبا و بی نظیر بود، یقین کردم بین خواب و این انگشتر یه ارتباط مقدسی باید باشه
گفتن بریم تو اتاق صحبت کنیم و باهم آشنا بشیم
هر دوی ما میدونستیم که من باید پشت سر راه برم،با دو سه قدم فاصله وارد اتاق شدیم و روبروی هم نشستیم،
⤵️
حماسه جنوب،شهدا🚩
خانواده حسن ۳ بار به خونه ما اومدن، بار سوم حسن آقا هم باهاشون اومد همه از زیبایی چهره و نظمش حرف می
سرم پایین بود،یاد سفارش بابا افتادم،خوب نگاه کنم،ببینم و حرف بزنم،حسن سرش پایین بود،فرصت خوبی بود که کامل نگاهش کنم چون قرار بود شریک زندگیش بشم، مدتی به سکوت گذشت ..
حرف زدیم، ازهمه چیزوهمه جا،ازعلایقمون گفتیم،از سلیقه هامون
ولایت مداری و #رهبری حرف زدیم، هر دو تو یه خط بودیم
من بیشتر میپرسیدم،از آشپزی کردن آقایون تو منزل،کمک به همسرو اشتغال زن خارج از منزل و ..
جواب من برای ازدواج با حسن مثبت بود
بلند شدیم بیرون بیایم،فهمیدم بهش علاقمند شدم
قلبم براش میتپید، اون جلوتر از من رفت و من پشت سرش
همونطور که قدم برمیداشت و ازم دور میشد، دلتنگی عجیبی به سراغم اومد،
دیگه فکروخیالم حسن شده بود،
ای کاش اونروز جای جای اون اتاق عاشقانه هامون رو می نوشتن،،شاید امروز کمتر دلتنگش میشدم
⤵️
حماسه جنوب،شهدا🚩
سرم پایین بود،یاد سفارش بابا افتادم،خوب نگاه کنم،ببینم و حرف بزنم،حسن سرش پایین بود،فرصت خوبی بود که
پای سفره عقد یه جا دلم تپید و جای دیگه لرزید
اون لحظه که (( #هفت_سفر_عشق )) مهریه ام شد دلم بدجور براش تپید
نه برای سفر، برای مردانگی و مرد بودنش
بهم گفت :فاطمه تو الان پای سفره عقد نشستی شنیدم تو این لحظه دعای عروس برآورده میشه یه خواهشی دارم ازت اما نه نگو..
تو چشمام نگاه کرد وگفت:
دعا کن #شهید_بشم
⤵️