eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
837 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣دارم هوایِ صحبتِ یاران رفته را یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم ... این تصویر تقریبا محزون از "شهید خرازی" به عملیات والفجر هشت مربوط می‌ شـود در جریان آزادسازی فاو در عملیات والفجر۸ حاج‌حسین فرمانده لشکر۱۴ امام حسین(ع) هم حضور فعال داشت. در میانه‌ ی عملـیات خبرِ شهادت سه تن از فرماندهان بزرگ را به او می‌دهند. یکی از آن ها شهید قوچانی بود که به مالک اشتر لشکر معروف بود زیرا اثری از ترس در وجـودش نبود. دومین نفر، شهید موحد دوست بود به همراه یک فرمانده دیگر و شنیدن خبر این سه تن همزمان با هم برایِ خرازی سخت بود.از ناراحتیِ شنیدن از دست دادنِ یارانش همانجا که خبر را شنید، نشست وبه ستونی تکیه داد. یکی‌از دوستان‌اصفهانی ما آنجا این عکس حزن‌آلود را از ایشان گرفت. راوی : جانباز مرتضی ابوفاضلی شهید حسین خرازی فرمانده لشکر۱۴ امام‌حسین عملیات والفجرهشت۱۳۶۴ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شهدا رفتن که ما زنده بمونیم... به شهدا مدیونیم... شهدایی عمر بگذرونیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹نصف کامیون گونی وقتی کـامیون پـر از کیـسه بـرای سـاخت سنگر از راه رسید، اول خودش آستین‌ها را بـالا زد. نیمـی از کیـسه‌هــا را خــالی کــرد و بعـد بچه‌های بسیجی یکـی یکـی آمدنـد؛ وقتـی دیدند فرمانده‌شان اینگونه کار می‌کند آمدنـد و همه کیسه‌ها را خالی کردند. راوی: امیر عباسی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 _و_ششم نویسنده : خانم طیبه دلقندی عراقی ها ترسیده بودند . صفا و صمیمیت اسرای قلعه ، باعث وحشت شان شده بود . برای همین تصمیم گرفتند این یک پارچگی را به هم بریزنـد . هـر دو هفته یک بار، روز جمعه همه را به خط می کردند. قیافه ها برا رانداز مـی کردنـد ؛سپس اسم چند نفر را می خواندند و از آن ها میخواستند وسایل شان را بردارنـد و راه بیفتند . بعد، این افراد را بین سوله هاي مادر پخش می کردند. وحشت عراقی هـا دو برابر شد وقتی از یک طرف خداحافظی هـای پـر سـوز و گـداز و از طـرف دیگر استقبال و احترام اسرای کمپ مادر را دیدند . اینها نشانه های محبوبیـت این عده بود . این مکر عراقی ها به نفع ما تمام شد. بچه های قلعه میـان بقیـه سـوله هـا پخش شدند و با خود عطر و بوي صفا و صـمیمیت را منتقـل کردنـد . وجـود آنها مایۀ برکت شده بود . برای حل مـشکلات ، همـه بـه اتفـاق نظـر آن هـا را میخواستند. مرجع حل بسیاري از اختلافات بودند و به برکت آن ها سفره هـای وحدت پهن شد و نمازها رونق گرفـت . حتّی خیلـی هـا کـه تـا دیـروز نمـاز نمی خواندند ، حال وضو گرفته و بدون واهمه به نماز جماعت میایستادند . دشمن از اوضاع ناراضی بود . موج زندانی های قلعه روز بـه روز بیـشتر میشد. پنجاه نفر، پنجاه نفر به زندان می آوردند. طبـق قـانون ، تـازه وارد هـا تـا مدتی از آب و غذا محروم بودند. باید برایشان کاری میکردیم . از همان جیره اندكِ غذایی که دو نان و چند قاشق برنج بود ، هـر کـس مقداری کنار می گذاشت. ها سیگاری هم با وجود کمبود، از سیگارشان می زدند. خلاصه به هر جان کندنی بود، نمیگذاشتیم به آنها سخت بگذردهمۀ ما تشنگی کشیده بودیم و می دانستیم چقدر سخت است . نشـستیم و فکر کردیم چطور می توانیم به آنهـا آب برسـانیم ؛ بـالاخره تـصمیم گـرفتیم دیوار را سوراخ کنیم و با شلنگ سرم به آن ها آب بدهیم . در تمام مدت ، خیلی مراقب بودیم که عراقیها بو نبرند . نصف شب از سر و صد ای ضـرب و شـتم از خـواب پریـدیم . داشـتند زندانی جدید می آوردند. آنها را توي دو آسایشگاه چپاندند و سطل دستشویی را زیر پایشان خالی کردند . با پرس و جو فهمیدیم که سر و صدا ها از چه حکایت داشـته . بچه هـا تصمیم می گیرند چند منافق را سر جاي خود بنشانند. سوله به هـم مـی ریـزد و عراقیها مجبور میشوند با تمام توان شورش را کنترل کنند . صبح، وقتی چند منافق را بـا سـر و دسـت شکـسته و بانـدپیچی شـده دیدیم، دلمان خنک شد . آنها را توی اتاق نگهبانی تحت مراقبت گرفته بودنـد . توی دلمان ، به دوستان دست مریـزاد گفتـیم . طفلـک هـا صـد و بیـست نفـری میشدند که حالا زندانی بودند . باید برای نان و غذایشان فکری مـی کـردیم . بـاکلی دردِ سر توانستیم از نان خودمان سـهمی برایـشان جـدا کنـیم و بـه آن هـا برسانیم. اما این دفعه کم شانسی آوردیم . عراقی ها متوجه شدند و کتک مفـصلی نوش جان کردیم. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣🔰
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• ماشین جهنمی و جنگی عراق که شـهرهای بــستان و سوسـنگرد را اشـغال کــرد، نگرانـی علی‌آقا از سقوط شهر حمیدیه بیشتر شد. تعداد اندك سپاهی‌های حمیدیه جوابگوی تجهیزات و نفرات دشمن نبودند، اما علی بی تـاب و نـاآرام دنبال راهی می‌گـشت تـا مقابلـه بـا دشـمن را‌تحقق بخشد. سرانجام تصمیم عجیبی گرفت. یک ژ- ۳ ، یک آرپیجی همراه مهمات آنها برداشت و بدون آنکه کسی را همراه ببرد بـه طرف نخلستانهای اطراف جـاده حمیدیـه بـه سوسنگرد شتافت. سنگینی بار نفسش را می برید. عرق از چهار ستون بدنش می‌ریخت. تشنگی کلافه‌اش کرده بود اما اراده‌اش فوق همه ایـن چیزهـا بـود. بـا خود می‌گفت: «باید مثل یک دیده‌بـان مراقـب باشم تـا اگـر بعثـیهـا از راه رسـیدند، حـداقل غافلگیر نشویم. با بند حمایل از یکی از نخلهـا بالا رفت و چشم به جاده دوخت. سـیاهی یـک خودرو را از دور دید. نزدیک که شد، از درخـت پایین آمد. گرد و خاك زیادی به هوا برخاسـته بـود. بــه زحمـت دو نفـر سرنـشین خــودرو را تشخیص داد. استاندار خوزسـتان آقـای فروزنـده بـود بـه همراه راننده. به طرفشان رفت. آقای فروزنده او را به گرمی در آغوش کشید و با محبت بسیار و مهربانی گفت: «از یک نفر کـاری برنمـی آیـد. نیروهای چمـران در راهنـد، نیـروی کمکـی از سپاه هـم مـی‌آیـد. آن موقـع بـود کـه انـدکی ازچروك صورتش کاسته شد و نگرانـی قلـبش، راوی: سردار معانی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده : خانم طیبه دلقندی خائن ها خیلی اذیت می کردند. از یـک طـرف گـزارش هـای راسـت و دروغی که به نگهبان ها میدادند و از طرف دیگر چپاول و غارت سهمیه اسـرا . به طور مثال هر بار که میوه مـی آمـد ، بـرای هـزار نفـر ، هفـت گـونی در نظـر میگرفتند. این پانزده نفر یک گونی میوه را بر ای خود بـر مـی داشـتند و شـش گونی با قیمانده را میان هزار نفر تقسیم می کردند. در مورد نان و غذا هم وضـع بهتر نبود . نفرت عمیقی از این ها در دل و جان همه ریشه دوانده بـود . بـالاخره با دو تا از بچه ها تصمیم گرفتیم حسابشان را برسـیم و آن هـا را سـر جایـشان بنشانیم؛ غافل از اینکه، نگهبان های عراقی فکر چنین روزی را کرده اند . آنها برای دفاع تیغ های دسته داری داشتند و بدون کوچک ترین آسـیبی ،ما را تحویل دادند . نگهبان ها بعد از کلی کتک، زندانیمـان کردنـد . بعـد از سـه روز آزاد شدیم . جان همه به لب رسیده بود . یک روز صبح جمعه ، تصمیم همه بر این شد که کار را یکسره کنیم . با هماهنگی قبلی ، هر کس با هر سلاح سردی که داشت آماده شد . ایـن سلاح سرد مقداری سیم خاردار یا قاش هایی بود که تیز کـرده بـودیم . بـا فریـاد الله اکبر به طرفشان حمله ور شدیم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که پشت بـام و اطراف اردوگاه پر از نگهبان مسلح و باتون به دست شد . عر اقیها وارد اردوگاه شدند و شروع کردند به زدن بچه ها، آن هم چه زدنی ! انگار گوشت میان هاون میکوبیدند. چنان محکم و جانانه میزدند که بعضی در دم بیهوش میشدند . تعداد زیادی عراقی ریختند سر یکی از بچه هـای کـرج . خـدا مـی دانـد چنان ضرباتی به او می زدند که نظیرش را در سال های اسارت ندیـده بـودم . او که دیگر نا در بدن نداشت، بیهوش شد . افسر عراقی دستور «داخل» داد. نگهبان ها مرتـب آب داخـل آسایـشگاه خالی می کردند تا خیس باشد . برق را قطع کردند و هر چه نـان مانـده بـود بـا خـود بردنـد. بعـد از آن، همـه را از آسایـشگاه بیـرون بردنـد. بعـد از اینکـه لباسهایشان را درآوردند، تفتیش کامل کردند . بازرسی که تمام شد شروع به زدن بر سر و صورت بچه ها کردند. عصر بعد از آمار ، دستور «سر پایین » دادند . دوباره کتک زدند و ما را داخل فرستادند . هوا خیلی گرم بود . گرسنگی و تشنگی و نبودن توالت کاسه صبر همه را لبریـز کرده بود. بالاخره خورشید غروب کرد و آن جمعۀ پر ماجرا به پایان رسید . عصر یکی از هم ان روزها اتفاق جالبی افتاد. آنروز زنـدانی هـا را بـراي تفتیش و گرفتن آمار بیرون بردند. بعد هر کدام از آن ها به شدت تنبیـه شـدند .یکی از اسرا که طاقت از کف داده بود با، تیغ رگ دستش را برید. با دیدن ایـن صحنه، یکی از بچه هاي کم سن و سال بسیجی در حین تنبیـه شـروع کـرد بـه فریاد زدن و از اعماق وجود، حضرت زهرا(س) زد را صدا می زد . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣🔰
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹طعم اولین پیروزی اوایل مهر ماه سـال ۵۹ ،عـراق پـس از اشـغال سوسنگرد، از دو محور به حمیدیه حملـه کـرد. هیچ نیرویی جلودارش نبـود. اگـر حمیدیـه بـه تصرف بعثیها در می‌آمد اهواز در خطـر جـدی سقوط قرار می‌گرفت. سه دسته نیرو بـه صـورت خودجـوش و از سـر غیرت به مقابله پرداختند: نیروهای سپاه اهـواز به فرماندهی سردار علی شمخانی و شهید علی غیور اصلی، نیروهای مردمی و سپاه حمیدیه به فرماندهی حاج علی هاشمی و بچه‌های هـوانیروز ارتش. در این یورش جوانمردانه، نیروهای عراق پس از به جـا گذاشـتن تعـداد قابـل تـوجهی از تجهیزات و تانکها و نفربرهـا تـا پـشت دروازه سوسنگرد به عقب نشستند و مردم و نیروهـای مسلح طعـم اولـین پیـروزی را در ایـن منطقـه چشیدند. راوی: سردار ناصری https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
هوالحی القیوم ❣ نمی فهمد ؟!!! خداوند متعال رحمت کند دکتر را که هنوز گوهر وجودی او شناخته نشد ، زمان جنگ بود ! جایی مهمان بودم و انسانی فرهیخته و دوران دیده از او می گفت ؛ و سطح سواد و معلوماتش!!!!! ؛ و در اخر کلامش می گفت: او دیوانه است و نمی فهمد ؟!! گفتم چرا؟ گفت: ؛ انسانی با این سطح تحصیلات بالای علمی ، کارشناس ارشد در رشته مهندسی برق دانشگاه تگزاس و دکترای در رشته پلاسمای فیزیک ، دانشگاه برکلی، ایالت کالیفرنیا که هر جای دنیا برود بالاترین صندلی تدریس وامکانات را به او می دهند، در این خاکهای جنوب پابه پای سربازان و پاسداران و ارتشیان به دنبال چیست پس نمی فهمد ؟ بدو گفتم : می فهمد وخوب هم فهمد و چون خیلی می فهمد در این خاکها وزیر باران گلوله ها روزگار می گذراند حال هم باید زمانها بگذرد تا مشخص شود که او خوب می فهمید !!! ع- خ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پیشگامان شهادت شهید علیرضا صابونی •┈••🔅••┈• پس از پیروزی انقلاب برای ادامه تحصیل به هند رفت ولی پس از اینکه دریافت که در آن مقطع زمانی امکان ثبت نام در رشته پزشکی برای او وجود ندارد بسرعت به ایران برگشت وبا مراجعه به سپاه در دوره هفت سپاه در پروکان دیلم زیر نظر شهید غیوراصلی دوره نظامی را گذراند و واحد عملیات را برای شروع خدمت خود انتخاب کرد. با وجود اینکه او فردی کتابخوان وفرهنگی بود واز دین آشنایی خوبی بدست آورده بود. ولی بجای خدمت در واحدهای فرهنگی تبلیغی وسیاسی ترجیح داد در واحدی که با سخت‌ترین وخطرناک‌ترین ماموریت‌ها ووضعیت‌ها روبرو می‌شود خدمت کند. او شاید در همهٔ ماموریت‌هایی که امکان داشت حضور داشته باشد شرکت کرد. چرا که تقریبا به مرخصی نمی‌رفت ودر پایان هفته و در روزهای جمعه فقط برای حداکثر ۲ و یا سه ساعت آنهم برای حمام ویا تعویض وشستن لباس ودیدن پدرومادرش به خانه می‌رفت. علیرضا بعد از چند ساعت سپری کردن در خانه، از محیط خانه خسته می‌شد و خانه را به مقصد سپاه ترک می‌کرد. او در پاسخ به مادرش که از او می‌خواست تا مدت بیشتری در خانه بماند می‌گفت نمی‌توانم دور از دوستانم وسپاه باشم. •┈•❀🏵❀•┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 پیشگامان شهادت شهید علیرضا صابونی •┈••🔅••┈• مادرش در موقعی که چهار ماهه باردار بود وعلیرضا را درحمل خود داشت. خواب دید که پدر علیرضا در صحرای کربلا در رکاب امام حسین (ع) بشهادت رسیده وچزو ۷۲ تن است. و به او نامهٔ بسیار بزرگی داده‌اند که شرح فداکاریهای شهید را نوشته واو درحالی که درحال گریه کردن است. اعمال شهید را می‌خواند. ابتدا این خواب را این طور تعبیر کردند که پدر علیرضا کار خوبی انجام داده وبرایش ثواب شهید نوشته‌اند. مادر شهید این خواب رادرطی سالیان بار‌ها درجمع خانواده تعریف کرده بود تااینکه وقتی علی رضا به شهادت رسید. مجددا خواب را به یاد آورد و بعد با خود گفت نه خوابی که دیدم برای پدر علی رضا نبوده بلکه برای خود او بوده که اینک با شهادت علیرضا تعبیر شده است. •┈•❀🏵❀•┈• عملیات ثامن الائمه (ع) آخرین عملیاتی بود که علیرضا در آن شرکت داشت. در این عملیات نیروهای تحت امر او مامور به حمله و گرفتن پل حفار از نیروهای بعثی شدند. گروهان او تحت فرماندهی و نقش مستقیم او در این عملیات در روز روشن به گردان عراقی حمله ور شده وتوانستند گردان محافظ پل را شکست داده و پل را از دشمن گرفته ومانع از ورود نیروهای تقویتی دشمن به ساحل خودی شدند. اهمیت این کار آن‌ها در این بود در صورت اینکه پل همچنان در دست نیروهای عراقی باقی می‌ماند آن‌ها می‌توانستند نیروهای پاتک کننده خود را ا ز طریق این پل از رودخانه عبور داده و برای نیروهای ما دردسرساز بشوند و با توجه به برتری تسلیحاتی خود امکان بازپس گیری منطقه از نیروهای خستهٔ ما وجود داشت. علیرضا در حین درگیری با نیروهایی که قصد قبول شکست را نداشته و برای اجرای پاتک درحال عبور از پل بودند هدف رگبار دشمن قرارگرفت و از ناحیه پشت سر وشانه راست مورد اصابت تیرهای دشمن قرار گرفت و ضربه وارد شده به پشت سر، علیرضا را به آرزویش رساند. گفته می‌شد که حدود ساعت چهار بعدازظهر او مورد اصابت قرار گرفت ولی آمبولانس حامل پیکر او پس از رسیدگی‌های اولیه در آبادان در ساعت یازده شب به اهواز رسید و به هتل نادری اهواز که درآن زمان به بیمارستان تبدیل شده بود تحویل داده شد. •┈•❀🏵❀•┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹شکار تانک برای عملیات بچه‌های سـپاه و بـسیج جمـع شده بودند. حاج علی نیروهای سپاه حمیدیـه را فرماندهی می‌کرد. مـسؤول عملیـات حـاج‌علـی شریف نیا بود. وقتی به خـط مقـدم رسـیدند بـا همـاهنگی فرماندهی، عملیات آغاز شد. دشمن از آسمان و زمین شروع به گلوله باران کرد. تعداد زیـادی از تانکهـای آنهـا در دشـت پخـش شـده بودنـد، نیروهای بسیجی هر کـدام گوشـه‌ای از خـاکریز می جنگیدند و روی دشمن آتش مـی ریختنـد، اما مهمات کـافی نبـود. بـه هـر صـورت از ایـن فرصـت اسـتفاده کـرده و یکـی دو کیلـومتر تـا رسیدن به کانال مرگ دویدیم. وارد کانال شدیم. از هر سو صدای زوزه گلوله‌ها هوا را می‌شکافت. حاج علی با تحرك زیاد بچـه‌هـا را راهنمـایی می کرد. بعد از یکی دو کیلومتر به خط آرایـش تانکها رسیدیم. حاج علی و بقیه بچه‌ها شروع به شکار تانک کردند. درگیری به اوج خود رسید. از گوش و بینی آرپی‌جی‌زن‌ها ،خون می چکید. به هر شکل بود عملیات با تلفات تانـک و نفرهـای دشـمن و تعـدادی شـهید و مجـروح از خـودی پایان یافت. این اولین عملیاتی بود که حاج علـی را در نقش فرماندهی بسیار فعال و پر تحـرك و موثر دیدم. راوی: سردار ناصری https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ آنان که به من بدی کردند، مرا هشیار کردند. ❣آنان که از من انتقاد کردند، به من راه و رسم زندگی آموختند. ❣آنان که به من بی اعتنایی کردند، به من صبر و تحمل آموختند. ❣ آنان که به من خوبی کردند، به من مهر و وفا و دوستی آموختند. ❣ پس خدایا ! به همه آنانی که باعث تعالی دنیوی و اخروی من شدند، خیر و نیکی دنیا و آخرت عطا بفرما. مصطفی چمران ۳۱ خرداد، سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران نثار روح مطهر شهدا صلوات https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_و_هفتم نویسنده : خانم طیبه دلقندی خائن ها خیلی اذیت می کردند.
❣🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده:خانم طیبه دلقندی فریاد یا زهرا یا زهرای او چنان دل هایم را لرزاند که ابتـدا آسایـشگاه ما و بعد بقیۀ آسایشگاه ،ها یکصدا با او هم ناله شدیم. فریاد یا زهراي بچـه هابا کوبیدن به شیشه و زمین طنین عجیب و رعب آوری پدیـد آورد . در و دیـواربا این صدا میلرزید . چند استخباراتی تازه استخدام که برای کامل کردن دوره ضـرب و شـتم آمده بودند ، از شدت ترس رنگ از رویشان پرید . کارآموزی را فراموش کردنـد و پا به فرار گذاشتند . بقیۀ هاعراقی هم خیلی جا خورده بودنـد . ایـن فریـاد هـا همه شان را از داخل اردوگاه فراری داد اما بچـه ها همچنـان یـک صـدا فریـاد میزدند«یا زهرا! یا زهرا . »!بعضی گریه می کردند. بدنمان می لرزید. در آن لحظـات ، همـه بـا تمـام وجود از آن بی بی مظلوم کمک می خواستیم. فریادهای ما بیرون ریز سال ها رنج و سختی و درد بود . نام آن حضرت انگار با هربار به زبان آوردن بـر گوشـه ای از این آلام مرهم میگذاشت . هرچه کردند ، بچه ها خاموش نشدند . یکی از افسر ها وارد شد و طـوری وانمود کرد که انگار از همه چیز ب یخبر است. به التماس افتاده بـود و خـواهش میکرد سـاکت شـویم . بـرای سـکوت شـرط و شـروط گذاشـتیم . اول اینکـه عراقیها دکتـر بیاورنـد و مـریض هـا را درمـان کننـد . دوم غـذا و سـوم تنبیـه نگهبان های خود محور عراقی . در عرض کمتر از چند دقیقه دکتر و دارو رسـید . غذا هم به سرعت حاضر شد همه تلافی مدت ها گرسنگی را درآوردیم . بـرای شرط سوم هم قول مساعد دادند . در ضمن پذیرفتند که فردا صبح اسرای سوله را آزاد کنند . بعد از آن همه فشار و اذیت ، یقین کردیم کـه حـضرت زهـرا (س) اراده کرده بودند به برکت نام مبارکشان اندکی از مشکلات بچه هـا حـل شـود . صبح ر وز بعد ؛ هشتم تیـر مـاه سـال شـصت و نـه، بعـد از خـوردن صـبحانه ، بچه های سوله راهی شدند و ما هم آزاد شدیم. گرچه خیلی ها از جمله مـن بـه اسهال مبتلا بودیم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣🔰❣🔰❣🔰❣
دلنوشته های زایرین بر تابوت شهدای گمنام ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 می آرمت از لابه لای جان به دفتر، تا در سرود من بمانی جاودانه، می جویمت در آسمان در برگ در آب، می پرسمت ازقله های بی نشانه ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 سحرگاهان که شبنم آیتی از عشق می خواند میان ربناى گریه هایت مرا هم دعایى کن ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 کاش که من هم ز شهیدان شوم مثل شهید اسوه ی ایمان شوم در ره رهبر بدهم جان خود یک نفس کوچک جانان شوم ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 ومن اکنون در میان جمعی از فرزندان زهرایم این یکی 16آن 19 و 21 ساله، حال هوای غریبی ست، غربت ندارم گویی در جمع رفیقان خویشم ، وچه شیرین رویایی ست این بزم عارفانه ی ما" یادمان شهدای گمنام تپه نور الشهدا یاسوج ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 با سلام، دلم بدجوری گرفته شد حال هوای عجیبی بهم دست داد با قطره ها اشک کم کم آرام شدم  و با همین اندوه عاشقانه عشق فرزندان گمنام فرزندان فاطمه زهرا (س) را شناختم ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹نماز شیرین بعد از نماز ظهر «حاج عباس هواشـمی» مـرا صدا کرد و گفت: «باید با علی آقا بـه شناسـایی بروی. برو خودت را آماده کن. رفتم و وسایلم و بیسیم را آماده کردم. یاد حـرفهـای علـی آقـا افتادم که گفت: «هرکس با من میاد، باید قیـد همه چیز و همه کس رو بزند و...» از بنه تا خط اول را بـا موتـور و بقیـه راه را سینه‌خیز رفتیم. آرنجهای هر دونفرمان از زخم می‌سوخت. خون می آمد. کف دست‌هامان هـم پر از خار و خاشاك بود. منطقه پر از مین بـود. پوشش تیربار هم آن را کامل می‌کـرد. حرکـت بسیار مشکل بود. علی‌آقا به هر مین که می‌رسید خونـسرد آن را خنثـی مـی‌کـرد. بـه سـیم خـاردار قبـل از ســنگرها رســیدیم. نزدیکــی ســنگر تیربــار سرنیزه‌اش را بـه مـن داد و گفـت: تـا پنجـاه بشمار اگر برنگشتم از همین راه کـه آمـده‌ایـم برگرد. ... و رفت. چهار بار تا پنجـاه شـمردم و خبـری نـشد. ناگهان صدای پایی و بعد صـدای گفتگـوی دو عراقی سـکوت شـب را شکـست. تیربـارچی‌هـا شیفت عوض کردند. تا کـار تمـام شـود، نیمـه جان شدم. نگران علی آقا هم بودم. گرسـنگی و تشنگی و هراس روی وجودم چنبره زده بودند. هوا روبه روشنی می‌رفت. بعـد از گذشـت نـیم ساعت که نیم قـرن گذشـت بـالاخره پیـدایش شد. دنیا را بـه مـن مـی‌دادنـد بـا ایـن لحظـه مبادله‌اش نمی‌کردم. با همه درد دست و پا و سینه و زخم آنها، دوباره راه رفته را برگشتیم ولی تا به بنه برسیم نماز صبح قضا می‌شد. گوشه‌ای در سایه درخت کُناری که توی دشت تک افتاده بود، بـا همـان زخمهای دست به سختی تـیمم گـرفتیم و بـه نماز ایستادیم، عجب نماز شیرینی شد. راوی: سردار ناصری https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا