فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ یادی که در دلها
هرگز نمی میرد
یاد.....
#کلیپ
#نماهنگ
#فتو_کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ خاطرات شهدا
شهید عبدالقادر سلیپانی
•••
🔻 دروغ مصلحتی!
آتش سنگین دشمن بچه هارا زمین گیرکرده بود،عبدالقادر بلندشد ودر حالی که فریادمیزد تپه آزاد شدبه سمت دشمن دوید،نیروهایش باشنیدن این جمله دنبالش دویدندو تپه تصرف شد!
بدنش مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود.گفتم این چه کاری بود؟
گفت اگه بچه ها همان جامانده بودن درو میشدن،این جور هم زنده ماندن،هم تپه آزاد شد!
هدیه به شهید عبدالقادر سلیمانی صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
•••
۳
🔹 ابــراهیم و چنــد نفــر دیگــر ازســربازهای آشپزخانه پادگـان تـصمیم مـیگیرنـد بـرای سربازهایی که میخواهند روزه بگیرند، سـحري آماده کنند. درآن زمـان تیمـسار «نـاجی» کـه
بعدها فرماندار نظامی اصفهان نیز شد، فرمانـده پادگان بود. به همه سربازها خبر داده شد که:
«هرکس میخواهد روزه بگیرد، برایش سـحری و افطاری آماده میکنیم.»
عده زیاد از سربازها با شنیدن این خبـر
خوشحال شدند و با شروع ماه مبـارك رمـضان روزه گرفتند. چندی نگذشت که خبر روزه داری سربازان به گوش ناجی رسید. او به پادگان رفت و پس از تحقیق و بررسی، دستور داد که همت را بازداشــت کننــد. بعــد تمــام ســربازها را
درمحوطه اردوگاه بهخط کرد و دستورداد تـا به همه آب بدهند و تهدید کرد: «اگر کسی آب نخورد، عاقبت شومی در انتظارش است.»
ابراهیم از این مـاجرا خیلـی ناراحـت شـد و تصمیم گرفت از ناجی انتقـام سـختی بگیـرد.
بنابراین وقتی از بازداشتگاه آزاد شد، نقـشهای کشید وآن را با دیگر سربازها در میان گذاشت.
همه حاضر شدند که در اجرای نقشه به او کمک کنند. یک شب که قرار بود ناجی برای سرکشی به آشپزخانه برود، کف آشـپزخانه را شـستند و مقداری روغن روی آن ریخته شد.
وقتی ناجی در آشپزخانه به ظاهر تمیـز و مرتب قدم گذاشت، در همان لحظه ورود پایش لغزید و محکم روی کـف آشـپزخانه ولـو شـد. ضربه آن قدرسنگین بود که ناجی تـا مـدتهـا نتوانست به پادگان بیاید و ایـن فرصـت خـوبی
بود تا محمد ابراهیم و دوستانش دوباره برنامه افطاری وسحری را اجرا کنند و سربازها با خیال راحت روزه بگیرند.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ خاطرات شهدا
شهید عین الله اکبری
•••
گفتم بیاجای من برو حج واجب!
گفت به شرط اجازه جبهه!
بعد از شهادت سه برادرش نه مسئولین اجازه می دادن به جبهه بره نه من دلم میومد.
جلو فرمانده سپاه از من تعهد کتبی گرفت و رفت حج.
از حج که برگشت، یکی دو روز ماند و رفت جبهه،
اولین و آخرین بارش بود!
هدیه به شهیدعین الله اکبری و سه برادر شهیدش نورالدین، محمد شفیع و هدایت الله صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 آن روز، تعـداد سـربازان و مـأموران شــاه از همیشه بیشتر بود. دیگر کسی جرأت نمیکـرد از خانه بیرون بیاید و شعار سر بدهد. این بـرای همت خیلی ناراحت کننده بود. مخفیانه خود را به مسجد رساند و دوستانش را هم خبـر کـرد. باید تصمیمی گرفتـه مـیشـد و چـارهای پیـدا میکردند. بالأخره قرار شد دست به دامن ادوات سنتی بشوند و با «قلاب سـنگ» بـه مقابلـه بـا سربازها بپردازند.
جمع سریع دست بـه کـار شـد و در مـدت یکی دو ساعت، در دست هر کـس یـک قـلاب سنگ بود. همت، نیروها را تقسیم کرد و بچهها هر یک به سمتی از شهر روانه شدند.
ساعتی بعد، باران سنگ از روی پشت بامها، بر سر مأموران شاه باریدن گرفت. سـربازان کـه فکر اینجا را نکرده بودند، سراسیمه شـروع بـه تیرانـدازی کردنـد امـا کـاری از پـیش نبردنـد.
چند مأمور بر اثر اصابت سنگ، نقش بـر زمـین شدند. نیروها کم کم شـروع بـه عقـب نـشینی کردند. مردم کـه از ایـن پیـروزی روحیـه پیـدا کرده بودند، دوباره ریختنـد تـوی خیابـانهـا و فریاد «مرگ بر شاه» آسمان شهر را پر کرد.
راوی: ولیاالله ھمت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهلم نویسنده:طیبه دلقندی قلعه را داشتند خالی می کردند. همه تعجب کر
❣🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_یکم
نویسنده :طیبه دلقندی
چهارشنبه بود . از اول صبح بلنـدگوی اردوگـاه موسـیقی و سـاز و آواز پخش می کرد. تلویزیون همراه با مارش اطلاعیه های مـی خوانـد کـه تـا لحظـاتی دیگر خبر مهمی اعلام خواهد شد. حال و هواي اردوگاه عوض شده بود .
بی صبرانه منتظر بودیم بدانیم چه خبر شده است . نزدیک ظهـر اطلاعیـه را خواندند «: حضرت سید رئیس صدام حسین برای اینکه حـسن نیـت خـود را نشان بدهد، تبادل اسرا را به صو رت یک جانبه پذیرفته و این کـار در یـک مـاه آینده انجام خواهد شد .».
فریاد االله اکبر بـه هـوا برخاسـت . صـلوات فرسـتادیم . یـک دیگـر را در آغوش کشیدیم و با خوشحالی به هم تبریک گفتیم . بعد از دقایقی چند افسر بلند پایـه آمدنـد . آنهـا هـم خوشـحال بودنـد .
گفتند :
- مبارك! جشن بگیرین! شادی کنین !
اما جشن ما به روش خودمان بود . صلوات، تکبیر و شعار «دم بـه دم بـر همه دم بر گل رخسار خمینی صلوات » به عراقی ها آشکارا دهنکجی میکردیم و آنها حرف نمیزدنـد . معلـوم بود آن هم خوشحالند که بالاخره این دوران به پایان رسیده است .
اخبار اشغال کویت ر ا که روز به روز داغ تر میشد، از تلویزیـون دنبـال میکردیم. تهدید آمریکا علیه عراق، پیام ایران براي این اشغال و . ...وقتی شنیدیم صدام موافقت کرده که از جمعه تبادل اسرا شـروع شـود ،باورمان نمی شد. آیا واقعاً دوران خفقان و اسارت داشت به پایان می رسید؟ آیـا دوباره می توانستیم در هوای پاك وطن نفس بکشیم و پـا بـر خـاك پربـرکتش
بگذاریم؟ هر کدام حال و هوایی داشتیم . گریه می کردیم و هزاران فکـر و آرزو در دلهایمان زنده شده بود .
فقـط یـک چیـز دل همـه را غـصه دار کـرده بـود . احـساس بـی پـدری میکردیم. گرچه همه خوشحال از بازگشت بودیم اما، امام دیگـر نبـود و گـرد ،یتیمی بر چهـر ة همـۀ مـا نشـسته بـود . کـاش شـهد آزادي را در حیـات امـام
میچشیدیم .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 رفته بود قم اعلامیه و نوار بیـاورد، امـا دیـر کرده بود. منتظر و ناراحت نشـسته بـودم تـوی حیاط ببینم بالأخره کی میآید. یکدفعه دیدم در باز شد و با یک گونی پر از عکس و اعلامیـه وارد شد. همینکه چشمش به من افتاد، پرسید:
«مادر خواب است یا بیدار؟»
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفـت: «هیچی؛ مأمورهـا بهـم مــشکوك
شدهاند و تا همین نزدیکیها تعقیبم کـردهانـد. تو فقط برو پشت بام و مراقب کوچه باش ببین چه خبر است!»
رفتم روی پشت بام و متوجه شدم پاسبانها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمـدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طنـاب از دیوار پشتی خانه آویزان کرده است. پرسیدم:
«حالا میخواهی چکار کنی؟»
گفت: «کاری ندارد، فقـط کمـک کـن تـا از
دیوار بروم بالا.»کمکش کردم. از دیوار کشید بالا و خـودش را انداخت آنطرف. صـداش آمـد: «خـداحافظ، من رفتم. گونی را هم با خودم بردم.»
راوی: خانواده شھید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهلم_دوم
نویسنده :طیبه دلقندی
روزهای اسارت داشت به پایان می رسید ؛اما زخمهـایی کـه منافقـان در این مدت بر قلب و روح همه ما زده بودنـد ، هنـوز تـازه بـود . دور هـم جمـع شدیم؛ یکی از یکی داغدار تر. همه دلِ پری داشتند . تصمیم گـرفتیم منافقـان را که ده نفری میشدند، به سزاي اعمالشان برسانیم .
جمعه، بیست و شش مرداد هزار و سیصد و شـصت و شـش ، نزدیـک ساعت یک آماده بودیم . لباس کامل، کفش کتانی و سلاح به دست . یکی نبشی داشت، آن یکی تیغ و دیگری چوب ،هیچ کس دست خالی نبود . منتظر مانـدیم تا عراقی ها برای صرف نهار از اردوگاه بیرون بروند .
رأس ساعت مقرر با فریاد االله اکبر به طرفشان حمله ور شـدیم . در یـک لحظه آسمان صاف اردوگاه پر از گرد و غبار شد. انگار طوفان به پا شده بود . یکی از این خائن ها مسؤول سول ۀ هزار نفري بود او آنقدر اُ بهت داشت.
که نگهبان های عراقی از او حساب می بردند. علّتش این بود که اعتماد مـسؤول اردوگاه را به خود جلب کرده بود . براي همه زهرچشم داشت . بچه هـا اول از همه گوش او را بریدند و به عنوان هدیه براي اسرای همان سوله فرستادند .
در زمان بسیار کوتاهی نگهبان ها ریختند داخل اردوگاه . یکی از افسر هـا که دلِ پری از همه داشـت ، دسـتور تیرانـدازی داد . درکمـال نابـاوری یکـی از دوستان نقش زمین شد .
اسـمش حـسین پیر اینـده بـود . بـسیجی چهـل و پـنج سال های که سه فرزند داشت و شخصی بـسیار آرام و خونـسرد بـود . تـا آنروز هیچ کداممان او را عصبانی ندیده بودیم . تیری به قلـبش خـورد و خـونش بـر شیشه های آسایشگاه پاشید . پیکر بی جانش را روي دست بلند کردیم . فریاد «لا اله الا االله «، » مرگ بـر
آمریکا» «و مرگ بر جنایتکار» سر دادیم .
کارد می زدند خون بچه ها در نمی آمد. افسر آماده باش داد. همۀ تفنگهـا به طرف ما نشانه رفت . آماده فرمان بودند ولی خون بـر زمـین ریختـه حـسین همه را دیوانه کرده بود. عصبانی فریاد میزدیم :
- بزنین! چرا معطلین؟ ما رو هم بکشین! چرا نگاه میکنید ؟افسر دستور «داخل» داد . ما مقاومت کردیم و خواستار مجازات عـاملان جنایت بودیم. بالاخره به زور ما را داخل بندها راندند .
وقتی دیدیم دستمان از زمین و آسمان کوتاه است، اعتصاب غذا کردیم . عراقی ها نمی خواستند کم بیاورند . آب و برق و توالت را از ما گرفتند . گرمـای طاقت فرسا، تشنگی و گرسنگی بچه ها را یکی یکی از پا میانداخت .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
❣ خاطرات کوتاه
🔅 مجلس ختم
دور هم نشسته بودیم.حسام می گفت:مجلس ختم من را تو مسجد نبی می گیرن,فلانی و فلانی و... هم تو صف اول مجلس من می شینن!
حسابی خندیدیم.
بعد از کربلای ۴ بود.رفتم مسجد نبی, دیدم ختم حسام است. وارد که شدم, صف اول را که دیدم, دیدم همان ها هستند که حسام گفته بود...
همان جا نشستم به گریه کردن.
هدیه به شهید حسام اسماعیلی فرد صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 هــر وقـت در خــانواده حــرف ازدواج پــیش میآمد، میگفت: «من یکی را میخواهم که تـا قدس هم بتواند دنبالم بیاید.»
مــا مــیخندیـدیم کــه: «پــس تــو همـسر نمی خواهی، همسفر می خواهی!»
مـیگفـت: «نـه همـسر، نـه همـسفر؛ مـن
همسنگر می خواهم!» (راوی: ھمسر برادر)
🔹خطبه عقد را که خواندنـد، بـا خوشـحالی برگشتیم خانه. وقـت خـواب دیـدیم از اتـاقش صدای گریه میآید. پـدرش گفـت: «بلنـد شـو
ببین چی شده که هی صدای گریه میآید!»
خودم هم دلم شور افتـاده بـود. بلنـد شـدم رفتم توی سرسرا. در اتاقش را زدم. آمد گفـت:
«بله!»
گفتم: «چی شده مادر؛ چرا گریه میکنی؟»
گفت: «خیالـت راحـت چیـزی نیـست. بـرو بخواب!»
گفتم:« چشم هات سرخ سرخ ست، آن وقت می گویی چیزی نیست؟»
نرفتم؛ دلم نیامد بـا آن حـال رهـاش کـنم. ایستادم ببیـنم آرام مـیشـود یـا نـه. صـدایش دوباره بلند شد. داشت قـرآن مـی خوانـد. سـوره یاسینی را که خودم یـادش داده بـودم، داشـت میخواند. گریهاش با صوت قرآنش در هم شـد.
خیالم راحت شد. برگشتم
(راوی: مادر شھید)
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣از وصیت نامه
شهید علی خانچین
آنقدر در دریای خون شنا خواهیم کرد تا عاقبت به ساحل نجات برسیم ؛ پس خواهران و برادران و همسنگرانم که همیشه در صحنه اید و مجال حرکت و جنب و جوش به گروهک های آمریکایی نمی دهید ، سخن امام را به ثبت برسانید. به دشمنان اسلام بگوییم و بفهمانیم که اسلام دینی است که همیشه جاوید و پایدار است.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 نماز ظهر را به امامت حاجی خواندیم. وقتی آماده نمـاز عـصر مـیشـدیم، روحـانیای بـه جمعمان اضافه شد. حاجی به محض اینکـه از حضور یک روحانی در جمع اطـلاع پیـدا کـرد، برگشت داخل صف مـأمومین و گفـت: «وقتـی ایشان هستند، تکلیف از ما ساقط است.»
اصرارهای آن روحانی هم مبنی بـر ایـنکـه دوست دارد نماز را به امامت حاجی بخواند، بـه جایی نرسید و بالأخره ما نماز عصر را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز، قرار شد یکی دو تا مـسئله شــرعی گفتـه شــود. در میانـههــای صحبت بود که حاجی یکدفعه افتـاد. بچـههـا جمع شدند دورش و بلندش کردنـد. دیـدیم از شدت ضعف دیگر نمیتواند روی پـا بنـد شـود.
دکتر که آمد، گفت: «ایشان در اثر کـار زیـاد و نخوردن غذا دچار ضعف شده.»
🔹 ثبــت نــام بــرای اولـین دوره نماینـدگی مجلس شروع شده بود. سیاسـیون بـه جنـب و جوش افتاده بودند. یک روز بـرادر حـاج همـت
آمد به منطقـه و بـه ایـشان گفـت: «خـودت را آماده کن!»
حاجی گفت: «برای چی؟»
بـرادرش گفـت: «بـرای نماینـدگی مجلـس. مردم ازت خواستهاند.»
این حرف حاجی را به فکـر انـداخت. خیلـی فکر کرد تـا ایـنکـه یـک دفعـه درآمـد گفـت: « نمیتوانم. نمیآیم.»
برادرش گفت: «چرا؟»
حـاج همـت گفـت: «مـن خـداحافظی ایـن بچه ها را در شب عملیات، با هیچ چیـز عـوض نمیکنم!»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهلم_دوم نویسنده :طیبه دلقندی روزهای اسارت داشت به پایان می رسی
❣🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهلم_سوم
نویسنده : طیبه دلقندی
وقتی عزم و اراده محکم بچه ها را دیدند تسلیم شـدند . از مـا خواسـتند اعتصاب غذا را بشکنیم. گفتیم :
- تا جنایتکار محاکمه نشه اعتصاب ادامه داره!
دو افـسر و سـرباز عراقـی عامـل جنایـت را از ارودگـاه بردنـد ، ولـی نفهمیدیم با آن ها چه کردند. به همـین دلیـل کوتـاه نیامـدیم و اعتـصاب ادامـه یافت. در قدم بعد تصمیم گرفتیم بقیۀ سوله ها را خبر کنیم . این بود که یک صدا
فریاد«الله اکبر! یا زهرا! یا حسین » ! سر دادیم .
بعثیها که ترسیده بودند اردوگاه را محاصره کردند ولی ما دسـت بـردار نبودیم. نگهبانها باتون به دست و عصبانی ریختند توی آسایشگاه . یکی از آن ها با فریاد دستور داد که پلاکارد شهادت حسین را هر چه زودتر پـایین بیـاوریم . هیچکس اعتنا نکرد .
وقتی خودشان به طرف پرچم رفتند و خواستند آن را پایین بیاورند، همه با هم به حالت آماده باش نشستیم. از این حرکت دسته جمعی به شدت ترسیدند و سریع در رفتند روز سوم اسرای سوله ها فریادهـای مـا را شـنیدند و بـا مـا
همصدا شدند. پنج هزار نفر یکصدا «یا حسین» میگفتند .
شب سوم بقیۀ سوله ها به شدت عصبانی بودند . آنها میخواستند درهـا را بشکنند و بفهمند که علّت شعار هـا چیـست . بـالاخره در آخـرین روزهـای
اسارت، این فریادها کار خودش را کرد و دشمن تسلیم شد .
نیمه شب مجبور شـدند سرپرسـت کـل اسـرای ایرانـی بـه نـام «ژنـرال عمیدنظر» را بیاورند . دستور داد از هر سوله سه نفر را آوردند . پانزده نفری کـه هدایت اسرا را به عهده داشتیم، روبه روی هم ایستادیم . بعد از روبوسی علّت ناآرامی ها را برای آن ها توضیح دادیم . ژنرال قـول همکار ی داد . در قدم اول همه خائنین را از آن جا بردنـد . چنـد تـا از آن هـا بـه شدت زخمی شده بودند. بعد هم به ما آزادی هایی داد . فردای آنروز یعنی سی ام مرداد ، ما را آزاد گذاشتند که عـزاداری کنـیم . هفت روز سینه زنی و عزاداری کردیم .
عراقی ها سهمیۀ غذا را اضافه کردند و ما با این مقدار هر روز صد و پنجاه نفر از سوله های دیگر را غذا می دادیـم . آرد و شکر برایمان آوردند . ما حلوا میپختیم حجلـه درسـت کـردیم و خـتم قـرآن گرفتیم. حتی ژنرال در مراسم شرکت کرد و قرآن خواند . بچه ها مقاله هایی علیه عراقی ها نوشتند. در حضو ر خودشان این نوشته ها را به زبـان فارسـی و عربـی خواندند ولی عراقی ها ناچار هیچ عکس ال عملی نشان نمیدادند .
شب هفت شهید در حضور ژنرال و سرهنگ های عراقی نمـاز جماعـت خواندیم. بعد سفر ة وحدت پهن شد و همه غـذا صـرف کردنـد . آن روز هـا از
به یادماندنی ترین روزهای اسارت ما شد . برای اولین بـار ، بـا اسـتفاده از شـرایط ایجاد شده ، نماز جمعه بر پـا کـردیم .
احـساس پیـروزی در آن روز هـا خیلـی شیرین بود . ارتباط با سایر اسرا در آن مقطع باعث شـد بـه فکـر ایجـاد کـانون مرکزی آزادگان بیفتیم . احساس میکـردیم ادامـۀ ایـن ارتباطـات بعـد از آزاديی یکی از مهمترین نیازهای همۀ ماست .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ مصاحبه نوجوان ۱۴ ساله ، جهادسازندگی خوزستان،
دلاور شهید خدا مراد توکلی
در سال ۱۳۶۳
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹اولین بار که چشمش افتاد به فرزندش، قبـل از اینکه او را به آغوش بگیـرد، وضـو گرفـت و ایستاد به نماز. پس از نماز هـم ابتـدا سـجده شکری به جای آورد و بعد از همسرش خواست که کودك را به او بدهد. همسرش پرسید: «چرا همان اول که دیدی، نگرفتیاش؟»
گفت: «اول میبایست نعمـت خـدا را شـکر میکردم، بعد بهرهمند میشدم.»
🔸 یکی از روزهایی که حـاجی در کردسـتان و در شهر پاوه بود، رفتم تا احوالی از او بپرسم. در یکی از اتاقهای مقر، در حالی پیـدایش کـردم که به شـدت سـرما خـورده بـود و ریـههـایش عفونت کرده بود. از طرفی هم درد دندان امانش را بریده بود. وقتی پرسیدم: «چرا دکتر نرفتی؟»
گفت: «دیر رسیدم. تا من بیام دکتر رفته بود!» چند قرص و مـسکنی را کـه همیـشه بـرای احتیاط با خودم داشتم، دادم دسـتش و بهـش قـول دادم در اولـین فرصـت دکتـر را مـیآورم بالای سرش. صبح روز بعد که برای نمـاز بیـدار شـدم، دیـدم نیـست. سـراغش را کـه گـرفتم،
گفتند: «سـاعت سـه بعـد از نیمـه شـب رفـت منطقه!»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ گفتم که: چرا دشمنت افکند به مرگ؟
گفتا که: چو دوست بود خرسند به مرگ
گفتم که: وصیّتی نداری؟ خندید
یعنی که همین بس است:
"لبخند به مرگ"
#قیصر_امینپور
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
15.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ روایتی از کتاب
"سینه خیز تا عرش"
مروری در زندگی شهید عبدالحمید تقی زاده بهبهانی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹سید محمد دستواره، قائم مقـام لـشکر ۲۷، درباره حاج ابراهیم همت میگفـت: «حـاجی به نماز اول وقت؛ به اینکه همیشه وضو داشـته باشد؛ به دعا و تعقیبات نماز و قرائت زیاد قرآن؛ و توسل به أئمه اطهار توجه فراوانی داشت!» پس از اولین دیدارش بـا امـام راحـل، حـال غریبی پیدا کرده بود. تا مدتها از یادآوری این دیدار سرمست میشد. همـانروز وقتـی از نـزد امام برگشت، به شـدت منقلـب بـود. پرسـیدم:
«مگر چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «امام دست خود را بر سرم کشید.»
بعـد نفـسی گرفـت و گفـت: «لحظـه خیلـی شیرینی بود؛ تـا عمـر دارم فراموشـش نخـواهم کرد.»
🔸 در عملیات والفجر ۳ ، در قرارگـاه نجـف، در اتاق فرماندهی نشسته بودیم که تلفن زنـگ زد.
کسی که گوشی را برداشته بود، گفت: «از دفتر امام است!»
پرسیدیم: «چه خبر شده؟»
گفتند: «امام میخواهند از اوضاع رزمندگان با خبر باشند.» شهید همت که در میان جمـع بـود، از ایـن اتفاق به شدت منقلب شد و گفت: «خدایا، نکند ما لیاقت چینین رهبری را نداشته باشیم!»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣زنان رزمنده
در روزهای نخستین جنگ در خرمشهر
در طول جنگ ۱۳ هزار زن مستقیم در جنک حضور داشتند.
🔅 ۵۰۰ زن رزمنده شهید
🔅 ۶۸۴۲ زن شهید،
🔅 ۵۷۳۵ زن جانباز،
🔅 ۱۷۱ اسیر زن
🔅 ۲۲۸۰۸ زن پرستار
🔅 ۲۲۷۶ زن پزشک
🔅۱۲۳۵۵۳ مادر شهید،
🔅۶۱۰۵۲ همسر شهید
بخشی از نقش پررنگ زنان غیور در طول ۸ سال دفاع مقدس است.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣اَللهُمّ فُکَّ کُلّ اَسیرٍ
در چهاردهم/۱۴ تیرماه ۱۳۶۱ و در ایست و بازرسی منطقهٔ " برباره " لبنان گروهک جنایتکار فالانژ دست به جنایت بزرگی زد و سردار بزرگ سپاه اسلام
"حاج احمد متوسلیان"
اولین فرمانده و بنیانگذار سپاه حضرت محمّد رسول اللّه (ص) بههمراه سه تن دیگر از فرزندان انقلاب به نام های:( سید محسن موسوی ، کاظم اخوان و تقی رستگار مقدم) را ربودند و به جای نامعلومی بردند و امروز ۴۰ سال از آن واقعهٔ دردناک میگذرد و هنوز سرنوشت آن عزیزان در هاله ای از ابهام بوده و نامشخص است ،
و امروز چهل سال است که خانواده های گرامی آنان و رزمندگان و ملت عزیز ایران چشم انتظار فرماندهٔ دلاور خود و آن عزیزان هستند.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣سردار شهید
سید محمد رضا دستواره
مردی از جنس شجاعت
#موشنگرافی
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهلم_سوم نویسنده : طیبه دلقندی وقتی عزم و اراده محکم بچه ها را دید
❣🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهلم_چهارم
نویسنده :طیبه دلقندی
محاصره اقتصادی عراق شروع شده بود . گرچه همه این سال ها سرشـار از سختی و کمبود بود ، ولی بعد از محاصره ، اسرا خیلی گرسنگی مـی کـشیدند . یکبار معترضانه به افسر عراقی گفتیم
- حالا که قراره برگردیم ایران ، چرا این قـدر اذیتمـون مـی کنـین ؟ چـرا این همه گرسنگی به ما میدین؟
مستأصل جواب داد :
- واالله نداریم! واالله نیست که بدیم بخوری !ن
سختیها را تحمل می کردیم. دلمان خوش بـود بـه صـحنه هـایی کـه از تلویزیون ایران می دیدیم.
تبادل اسرا شروع شده بود . اسـرا بـه مرقـد امـام وارد میشدند، گریه کنان و سینه خیز به سوی پیر مرادشان می شتافتند.
ماهم پا به پاي آنها گریه می کردیم و در آرزوی آن لحظه قلبمان مـی تپیـد . در برابـر اسـتقبال
بینظیر مردم، چیزي جز احساس شرمندگی نداشتیم . تعداد بچه ها روز به روز کمتر می شد. گروه گروه خداحافظی می کردنـد و می رفتند. بالاخره نوبت اردوگاه ما رسید . هر کس نوشته ای داشت، جاسـازی می کرد که به دست عراقی ها نیفتد. یکی از سرهنگ های عراقی به ما هشدار داد که اگر ریش نام را نزنیم، آخرین اسرایی خواهیم بود که به ایران بر میگردیم .
در طول اسارت مجبور به این کار بودیم ولی آن روز ها به احترام عـزای شهید پیر اینده، دوست نداشتیم ریش مان را بتراشیم. از طرفی دلمان می خواسـت با این ظاهر به وطن برگردیم .
به همین دلیل بی اعتنا پاسخ دادیـم کـه هـر کـاری مـی خواهیـد بکنیـد . عراقی ها به تهدیدشان عمل کردند . تبادل اسر ا تا اردوگـاه بیـست و سـه انجـام شده بود ولی ما که اردوگاه هیجده بودیم در انتظار به سر میبردیم .هزار نفری می شدیم. وقتی نوبتمان شد، گفتند که فقط پانصد نفرمـان را میبرند. تعدادی از ما داوطلبانه ماندیم و بقیـه را بردنـد .
سـه روز آخـر بـه مـا سخت گذشت . عراقیها تحریم ر ا بهانه کرده بودند و غذا به ما نمـی دادنـد . دو روز قبل از ورود به ایران نه صبحانه خورده بودیم، نه نهار و نه شـام . فقـط دو
نان جو سوخته به ما دادند . همه به شدت گرسنه بـودیم و منتظـر کـه بـالاخره نوبت ما برسد و برگردیم .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰
🍂
🔻 خاطراتی از
سردار زهرایی 1⃣
پیش از عملیات کربلای 4، بچه های تبلیغات با محمد مصاحبه ای کردند. محمد در ابتدای صحبت هایش گفت: ما می دانیم در این عملیات پیروزیم، زیرا کسی از ما حمایت می کند که هر وقت نام ایشان ...
بغض گلویش را گرفت. بار دوم هم و بار سوم. در نهایت می فرماید: ایشان[حضرت فاطمه(سلام الله علیها)] کسی هست که ما را در این عملیات پیروز می کند!
اما نکته عجیب این بود که عملیاتی که چند روز بعد از این مصاحبه انجام شد و محمد در آن شهید شد، یک عدم الفتح بود و ما پیروزی در آن نداشتیم. اما دو هفته بعد، کربلای 5، با ذکر یا زهرا(س) انجام شد، که یک فتح الفتوح بود و ما در آن تقریباً دو سوم ارتش عراق را منهدم کردیم. به این ترتیب پیش بینی محمد در مورد پیروزی در عملیات، آن هم تحت عنایت حضرت زهرا(س) محقق شد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣👇👇