❣ تحمل درد
با ذکر یا حسین ۱
سردار نصرالله فتحیان، فرمانده بهداری رزمی سپاه در دوران دفاع مقدس؛ نقل میکند:
دکتر منوچهر دوایی که شناسنامهای از جراحی در دفاع مقدس است، جزو بنیانگذاران جراحی در اهواز است و خیلی از بزرگان جراحی کشور، شاگرد ایشان بودند. الآن هم پیر مردی است. دکتر کلانتر هرمزی که داماد دکتر دوایی است، یک خاطره جالبی از ماههای اولیه جنگ در خوزستان برای من تعریف میکرد؛ ایشان میگفت:
اواخر آبان ۱۳۵۹ زمانی که در بیمارستان گلستان اهواز مشغول خدمت بودیم، یک روز یک مجروح آوردند و گفتند ایشان از مسئولین و فرماندهان جنگ است. آن زمان بیمارستان هم خیلی شلوغ بود. وقتی آن مجروح را دیدم؛ متوجه شدم که او دکتر مصطفی چمران است! براثر ترکش خمپاره، ران پایش جراحت سنگینی برداشته بود. پیش استاد دکتر دوایی رفتم و گفتم دکتر چمران را آوردند و خونریزی شدیدی هم دارد.
گفت «اتاق عملهایمان پر است، او را به اورژانس بیاورید.» دکتر چمران را به اورژانس منتقل کردیم. دکتر دوایی بالاسر دکتر چمران حاضر شد. بانداژ را باز کردند. ران کاملاً از هم بازشده و شکاف عمیقی برداشته بود، گفت «ایشان را باید به اتاق عمل میبردیم» ولی چون اتاق عملها پر بود، همانجا روی تخت اورژانس زخمهای لهشده را باز و پاک کرد تا بتوانیم رانش را ببندیم.
نکته عجیب آنجا بود که در آن شلوغی فراموش کردیم، دکتر چمران را بیهوش کنیم! زیر لبش ذکر میگفت، دکتر دوایی پرسید «چرا ایشان را آمپول بیحسی نزدید!» بعد دکتر دوایی از آقای چمران سؤال کرد «درد داری؟»
معلوم بود که درد داشت، ولی دکتر چمران فرمودند «عزیز! شما کار خودتان را بکنید، من هم کار خودم را میکنم»؛ در طول یک ساعت که عملش طول کشید؛ مدام ذکر یا حسین (ع) را زمزمه میکرد. بالاخره زخم را جمع کردیم، وقتی زخم را بستیم، دکتر دوایی ایشان را بهعنوان مجروح ویژه، تحویل من داد. من آن موقع رزیدنت سال اول جراحی بودم، دکتر دوایی به من گفت «ایشان را به مکانی مطمئن ببرید و از او مراقبت کنید.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ اصابت گلوله به
اتاق دکتر چمران در بیمارستان ۲
یک اتاقی در بیمارستان گلستان پیدا کردیم و ایشان را به آنجا بردیم و خودم مراقب دکتر چمران شدم. ساعتی نگذشته بود که گفتند ایشان ملاقاتی دارند. یک آقای قدبلندی با لباس نظامی بیرون اتاق ایستاده بود، خودش را معرفی کرد و گفت «من خامنهای هستم، میخواهم از دکتر چمران عیادت کنم.» من تا آن موقع آقای خامنهای را از نزدیک ندیده بودم، نمیدانستم به ایشان اجازه ملاقات بدهم یا نه! بالاخره تا ما آمدیم هماهنگ کنیم، ایشان به داخل اتاق تشریف آوردند و بالای سر دکتر چمران حاضر شدند.
دکتر خیلی تلاش کرد، یکطوری از روی تخت خودش را تکان بدهد که آقای خامنهای سریع ایشان را سه چهار تا بوسه درست حسابی کرد. بعد خطاب به من گفت «آقای محترم اگر امکان دارد بگذارید ما چنددقیقهای باهم خوشوبش کنیم.»
من از اتاق بیرون آمدم و پشت درب اتاق قدم میزدم که نمیدانم آقا چه مطلبی به دکتر چمران گفت که صدای قهقههاش بلند شد! بعد از این که ملاقاتشان تمام شد، آقای خامنهای فرمودند «یک نفر را میفرستم تا ایشان را به استانداری یا جایی که ما تعیین میکنیم؛ منتقل کنید.»
ابتدا با شنیدن این جمله خیلی ناراحت شدم! پیش خودم گفتم ما برای خودمان دکتر هستیم، من یک رزیدنت جراحی بهعنوان پرستار ویژه مراقب ایشان هستم، چرا میخواهد ایشان را از اینجا ببرد؟ سریع پیش آقای دکتر دوایی رفتم و موضوع را گفتم. ایشان گفتند «اشکالی ندارد، هرچه میگوید عمل کن، ایشان نماینده حضرت امام هستند، بگذارید ایشان تصمیم بگیرد.»
عجیبتر از همه این موضوعات، زمانی بود که هنوز ساعتی از انتقال دکتر چمران به ساختمان استانداری نگذشته بود که بیمارستان گلستان مورد آتش توپخانه عراقیها قرار گرفت و یک گلوله به همان اتاق محل بستری دکتر چمران اصابت کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_ششم نویسنده :طیبه دلقندی بالاخره انتظار به سر آمد ونوبت مـا رس
❣🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_هفتم
نویسنده:طیبه دلقندی
به مرز خسروی که رسیدیم ، متوجه شدیم سه اتوبوس از ده اتوبوس را برگردانده اند. عصبانی و دل گرفته به سروان عراقی اعتراض کردیم . با درشتی او کار به درگیری کشید. سروان که از کوره در رفته بود .شیشه های اتوبوس را شکستیم و به سروان حمله کردیم . زیـر مـشت و لگد تا جایی که می خورد کتکش زدیم . راننده که فرمـان را برگردانـده بـود، از ترس تسلیم شد. او را هم با سروان از ماشین پایین انداختیم .
چند قدم تا مرز بیشتر نمانده بود و ایـن در گیـری داشـت بـه جاهـای باریک می کشید. فکر اینکه ما را از همین جا برگردانند، مـو بـر تنمـان راسـت
میکرد . چند پاسدار که از دور متوجه شده بودند مشکلی پیش آمده، به سـرعت دویدند. از صفر مرزی عبور کردند و با چالاکی اتوبوس را از مرز عبور دادند .
دیدن لباس سبز سپاه بعد از این همه سال ، شیرین تر از هر چیزی بود . از خوشحالی داشتیم بال در می آوردیم. بالاخره دست حمایـت وطـن بـر سـرمان کشیده شد. نفس ها در سینه حبس شده بود. سروان عراقی و راننده، عـصبانی و
دلخور به این طرف و آن طرف میزدند، ولی حالا این طـرف مـرز و در کـشور خودمان بودیم .
هر کسی احساساتش را به گونه ای نشان میداد. یکی اشک مـی ریخـت . یکی خاك وطن را می بوسید و خدا را سجده می کرد و دیگری با تمـام وجـود برادران سپاهی را در آغوش میگرفت .
شور و حال اولیه که کمتر شد، برادر پاسداری برایمان صحبت کرد .
بعد از خوش آمدگویی و تعارفات معمول از همه خواهش کـرد در خـوردن عجلـه نکنند. او توضیح داد که معده های ما کوچک شده و تحمل غذای زیاد را ندارد . اما عمل به این توصیه برای آدم هایی کـه سـال هـا گرسـنگی و تـشنگی کشیده بودند، کار آسانی نبود . همـه بـرای خـوردن حـرص مـی زدیـم .
دسـت خودمان نبود . ادم می آید کنـار تـانکر شـربت آبلیمـو ایـستادیم . دو تـا لیـوان
یکبار مصرف برداشتم و شروع کردم به نوشیدن . تا یک لیـوان را مـی خـوردم، لیوان دوم را پر می کردم. بیست لیوان شربت پشت سر هم خوردم؛ تا وقتی کـه اشباع شدم و احساس کردم دیگر جا ندارم ،چلومرغ برایمان آوردند . نمیدانستیم تـوی دهانمـان بگـذاریم یـا تـویچشم هایمان. خیلی ها از پرخوري کارشان به دکتر و دوا کشید . یک توصیه دیگر هم در مرز به ما کردنـد . ظـاهراً در گـروه هـای قبلـی
هنگام ورود به ایران درگیري شدیدی پیش آمده بود . بچه ها سر منافقین ریختـه و چند تا از آنها را کشته بودند . به دستور آقای هاشمی رفسنجانی ، وظیفۀ ما فقـط دادن اسـامی افـرادی بود که خیانت کرده بودند؛ بقیۀ کار را دولت دنبال میکرد
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰
🌹شهید محمد اکبریان🌹
ولادت: ۱۳۴۷
شهادت:۱۳۶۴/۱۲/۸
عملیات: والفجر۸
مزار:گلزارشهدای بهشت علی
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
🌹شهید محمد اکبریان🌹 ولادت: ۱۳۴۷ شهادت:۱۳۶۴/۱۲/۸ عملیات: والفجر۸ مزار:گلزارشهدای بهشت علی #برای_شاد
قسمتیازوصیتنامه شهیدمحمداکبریان:
خواهرم:
تو با عفت و حجابت و شهداء با خونشان همچون دو خار در چشمان دشمنيد.پس وظيفه تو در اين زمان و در آينده حفظ حجاب و عفت است. در حجاب به ياد فاطمه و زينب (س)باشيد و بدانيد كه اين پاكدامني شما ما را به ياد خديجه كبري مي اندازد.
برادرم:
آنچنان زندگي كن كه فكر كني اين آخرين نفس توست و آنچنان به فضل و بخشش خدا اميد داشته باش كه فكر كني تا ابد زنده اي. پس هميشه خدا را در نظر داشته باش و بدان كه خدا نيز تو را در تمام مراحل زندگي نظاره گر است. پس خطا مكن و بدان الان وظيفه تو رفتنبه جبههو ياري نائبامام زمان(عج) يعني امام خميني است.
#شهید_محمد_اکبریان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔻 خلبان شهید عباس بابایی
کسی که بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز و ۶۰ عملیات جنگی موفق داشت و بنیانگذار سوختگیری هوایی با هواپیمای اف14 بود به درخواست دوستان و نزدیکانش برای شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داد و همسرش را به حج فرستاد اما هر چه اصرار کردند خودش به حج نرفت و خدا خواست که شهید شود.
🔹 روز عید قربان بود تیمسار بابایی سرش را به آسمان بلند کرد و آرام گفت : « الله اکبر» و سوار هواپیما شد صدای او «از رادیو به گوش میرسید: پرواز کن ، پرواز کن که امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.» زمان محاسبه شده تاهدف ۳ دقیقه بود.
چند لحظه بعد عباس گفت: « الله اکبر ! الله اکبر ! میرویم به سوی نیروهای زرهی دشمن» چند لحظه بعد باران گلوله بر سر نیروهای دشمن باریدن گرفت. در همین حال صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد او در یک لحظه احساس کرد به دورکعبه در حال طواف است به آرامی گفت: « اللهم لبیک ، لبیک لا شریک لک لبیک..»
و آخرین حرف ناتمام ماند او بر اثر اصابت گلوله ضد هوایی به ناحیه سرش در ۱۵ مرداد ۶۶ روز عید قربان به آرزویش رسید.
به یاد
سرلشکر شهید عباس بابایی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 یک شب، پیش از عملیات مسلم بن عقیـل، بــه خانـه آمـد. ســر تــا پــایش خــاکی بــود و چشمهایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتاش عود کند. دیدم رفت کـه وضو بگیرد. گفتم: «حالا که حالت خوب نیست،
اول غذا بخور بعد نماز بخون!»
گفت: «من با اینهمه عجله آمدهام که نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!»
وقتی ایستاده بود بـه نمـاز، دیـدم از شـدت ضعف دارد میافتد. رفـتم ایـستادم کنـارش تـا مواظبش باشم.
🔹 در آذرمـاه سـال ۱۳۶۲ ، لـشکر در اردوگـاه «قلاجه» مستقر بود. هـوای منطقـه سـرد بـود.
حاج همت بـرای مـأموریتی بیـرون رفتـه بـود. وقتی آمد، متوجه شد که نیروها داخل اردوگـاه نیستند. سراغشان را که گرفت، شنید: «رفتهاند رزم شبانه!»
پرسید: «چیزی هم با خودشان بردهاند؟»
گفتند: «یک پتو و تجهیزات نظامیشان.»
شب موقع خواب، حاجی یک پتو برداشـت و از سنگر رفت بیرون. وقتی بچهها پرسیدند چرا داخل سنگر نمیخوابی، گفت: « نیروهـای مـن
قرار است امشب را توی هوای سرد صبح کننـد. من چهطور میتوانم داخل سنگر به این گرمـی بمانم؟»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣