🍂
🔻 صداقت حاج عبادالله
حاج صادق مهماندوست
بعضی وقت ها عراقی ها که از آزادی اسرای عراقی بطور یک جانبه توسط ایران در فشار افکار عمومی جهان قرار می گرفتند ، تصمیم خود را برای آزادی متقابل تعداد محدودی از اسرای مجروح و سالمند ایرانی ، اعلام می کردند و برای اجرایی کردن این کار ، گروهی را از بغداد به اردوگاه ها اعزام ، تا تعداد افرادی محدود و مجروح و سالمند را انتخاب کرده و به ایران بفرستند .
در همین رابطه و در یکی از روزها ، حاج عباداله نوروزی که پدر شهید نیز بود را در مرحله اولیه به همراه تعدادی دیگر انتخاب کردند ، وقتی سن و سال بالای حاجی را دیده و مجروحیت و نقص عضو او را از ناحیه انگشتان دست راست مشاهده کردند ، وی را یکی از گزینه ها برای آزادی اعلام کردند ، ولی وقتی که افسر عراقی از او پرسید که علت نقص عضو دست راست او چیست و آیا در این عملیاتی که منجر به اسارت او شده این طور شده است ؟ او صادقانه گفت نه این نقص عضو از سال ها قبل بوده و ربطی به جنگ ندارد .....
و این صداقت در گفتار او ، باعث شد که آن افسر عراقی از انتخاب ایشان برای اعزام به ایران ، خودداری کرده و به همکارانش اعلام کند که این پیر مرد با همین دست معلول به جبهه آمده و اگر او را آزاد کنیم دوباره به جبهه می آید !!
لذا متاسفانه ، حاج عبادالله را آزاد نکردند و مدتی بعد ، آن شیر مرد به خاطر کهولت سن و مریضی و عدم رسیدگی عراقی ها ، مظلومانه در اسارت به شهادت رسید.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️#خاطرات_فرماندهان
6⃣ خاطرات سردار شهید
مهدی باکری (لشکر ۳۱ عاشورا)
•••
🔹 کمتر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم. دیر به دیر می آمد. نگرانش بودم. همه ش با خودم فکر می کردم «این دفعه دیگه نمی آد. نکنه اسیر شه. نکنه شهید شه. اگه نیاد، چی کار کنم؟» خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم. بهم گفت «چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته چرا اَلَکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده» بدش گفت «واسه ی امام حسین گریه کن. نه واسه ی من»
🔸 توی ماشین داشت اسلحه خالی می کرد؛ با دو ـ سه تا بسیجی دیگه. از عرق روی لباس هایش می شد فهمید چه قدر کار کرده. کار که تمام شد، به رفیقم گفتم «کی بود این؟» گفت «مهدی باکری، جانشین فرمانده تیپ» گفتم «پس چرا داره بار ماشین رو خالی می کنه؟» گفت «یواش یواش اخلاقش می آد دستت»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🌹🕊اولین تصویر پیکر مطهر بسیجی مدافع امنیت
شهید سید روح الله عجمیان
در معراج شهدا پس از شهادت😭
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂🔰🍂🔰🍂🔰
🌹روایت سردار سلیمانی از قرآن خواندن پیکر شهید در قبر
❤سردار حاج قاسم سلیمانی در صحبتی اشاره کرده بود که ما هرگز فراموش نمیکنیم قرآن خواندن شهید مغفوری را در تابوت و اذان گفتنش را در قبر هنگام دفن، در همین رابطه یکی از اقوام شهید روایت کرده است: «وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم، داشتم گریه میکردم. در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که میگفت، شهید قرآن میخواند. یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است. گفتم خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازهاش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن میآید.
🌷وضو گرفتم، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم، رنگش مثل مهتاب نور میداد و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام میرسید، وقتی گوشم را به صورت و دهانش نزدیک کردم مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد، چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادم است در همان لحظهای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را میخواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن میخواند»
🌷شهید مهندس عبدالمهدی مغفوری معاون حاج قاسم در لشکر ۴۱
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️#خاطرات_فرماندهان
6⃣ خاطرات سردار
مهدی باکری
•••
🔹 منطقه ی پنجوین، شب عملیات والفجر چهار، توی اطلاعات عملیّات لشکر بودم. همان موقع خبر آوردند حمید ـ برادر آقا مهدی ـ مجروح شده، دارند می برندش عقب. به آقا مهدی که گفتم، سریع از پشت بی سیم گفت «حمید رو برگردونید این جا» خیلی نگذشته بود که آمبولانس آمد و حمید را ازش بیرون آوردند. آقا مهدی بهش گفت «اگه قراره بمیری، همین جا پشت خاکریز بمیر، مثل بقیه ی بسیجی ها»
🔸لباس نو تنش نمی کرد. همیشه می شد لااقل یک وصله روی لباس هایش پیدا کرد، اما همیشه تمیز و اتو کرده بود. پوتین هایش هم همیشه از تمیزی برق می زد. یک پارچه سفید هم داشت می انداخت گردنش. یک بار پرسیدم «این واسه ی چیه؟» گفت «نمی خوام یقه ی لباسم چرک باشه!»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
گفتی چه دلگشاست افق در طلوع #صبح
گفتم که چهره ی #تو از آن دلگشاتر است
گفتی که با صفاتر از این نوبهار چیست؟
گفتم جمال #دوست، بسی با صفاتر است
#سلام_صبحتان_بخیر_با_عطر_شهدا 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌸🍂🕊🍂🌸
#شهید_حسین_خبری🕊🌹
💠از تنور تا تدریس خدا💠
✍همانند دفعات گذشته که می رفتیم نانوایی محل، رفت کنار شاطر و خواست که نان ها را از تنور بیاورد بیرون و باز هم همان کارهای همیشگی؛ این که هنگام درآوردن نان ها از تنور، مکث کند و دستش را و صورتش را نگه دارد بالای آتش تنور. اما این بار اتفاق تازه ای افتاد. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که حسین بیهوش افتاد کف نانوایی. دویدیم سمتش و به همان حالت او را بردیم خانه شان.
✍انگار زبانش بند آمده باشد، تا ساعت ها حرف نمی زد. فقط سکوت بود و سکوت و ما هرلحظه نگران تر از لحظه ی پیش که بازهم چه حالتی بر او گذشته است. کم کم زبانش به گفتن چندین کلمه باز شد و فقط مدام تکرار می کرد: «آتش خیلی گرم بود . . . خیلی گرم بود . . . خیلی سخت بود . . .!» و ما همین طور زُل زده بودیم به حسین و او انگار نه انگار که کسی کنارش باشد مدام زیر لب به خودش نهیب می زد:«آتش جهنم رو چطور باید تحمل کنم؟ »
✍چند روز از آن اتفاق گذشت و حسین همچنان در بستر افتاده بود و در تب می سوخت. همه ی این اتفاقات در اثر دیدن صحنه ای بود که ما هر روز میدیدیم، اما نمی دانم حسین در ورای شعله های آتش تنور نانوایی چه می دید که این چنین قرار از کف میداد. عادت داشت که با دیدن هر صحنه ای، درسی بگیرد و از نردبان کمال یک پله ی دیگر بالاتر برود. نگاه حسین با نگاه ما خیلی تفاوت داشت. حسین دنبال کمال بود، برای وصال.
#راوی: ماشاءالله مقامیان زاده
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ شرح فراق شهید شاهچراغ
از زبان معلمش
🔹علیاصغر لری گوئینی تنها دانشآموز کلاس دوم مدرسه ابتدایی روستای چاهقوسکیِ سیرجان بود. او با پدر و مادربزرگ و پدربزرگش به شیراز رفته بود که در شاهچراغ به شهادت رسید.
🔹معلم علیاصغر میگوید: روز سهشنبه آمد و گفت آقا اجازه من میخواهم دو روز به مدرسه نیایم. پرسیدم چرا علیاصغر؟ گفت: میخواهم بروم مسافرت. میخواهم بروم شیراز زیارت شاهچراغ. به او گفتم برو اما سوغاتی آقا معلم یادت نرود. با خنده گفت حتما آقا، هم برای شما و هم برای همه بچهها.
🔹در این دو سالی که شاگردم بود، مدام به بقیه میگفتم نظم و انضباط را از علیاصغر یاد بگیرند. بهشدت منظم و درسخوان بود. آخرین درسی که به او دادم از کتاب هدیه آسمانی بود. یادم هست انقدر خودش در مورد درس توضیح داد که گفتم علیاصغر آفرین. فکر بقیه بچهها هم باش. اما حالا با خودم میگویم کاش آن روز بیشتر توضیح میداد تا زنگ صدایش بیشتر در گوشم میپیچید.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️#خاطرات_فرماندهان
6⃣ خاطرات سردار
مهدی باکری (لشکر ۳۱ عاشورا)
•••
🔹 بعضی از بچه ها خسته شده بودند. بهم گفتند «برو به آقا مهدی بگو کارِ ما تموم شده، می خوایم برگردیم عقب» گفتم «کی گفته کارتون تمام شده؟» گفتند «فرمانده گروهانمون. حالا هم خودش زخمی شده، بردنش» با حمید توی یک سنگر نشسته بودند و دیده بانی می کردند. به شان گفتم که بچه ها چه پیغامی دادن. گفت «جاده راهش بازه. هر کی می خواد بِره بِره. من و حمید خودمون دوتایی می مونیم»
🔸 بهش گفت «پاشو حمید آقا. الان وقت نشستن نیست» بی سیم چیش گفت «راستش حمید آقا توی کمرش تیر خورده. اگه اجازه بدین استراحت کنه» آقا مهدی خنده ای کرد و رو به حمید گفت «دو تا گروهان باید الحاق بشن. باید عراقی ها رو بکشن پایین.
می تونی راه بری؟»
حمید گفت «آره»
گفت «پس یا علی»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️