❣✨❣✨❣✨❣✨❣✨❣
باور کنید حاضر بودم جون🕊 بدم ولی بهم بگن بسیجی. خب بسیجی ها آدم های باصفا 😍و باحالی بودن. هر چی داشتند ول کرده بودن تا برا اسلام مقاومت کنند و تسلیم نشن.
🎤 یکی از خصلت هات رو می گی به ما؟
❣ نه انگار ول کن ما نیستی😉
❣ سعی می کردم به این حدیث که می گه "المومن بشره فی وجهه وحزنه فی قلبه" عمل کنم و نمی ذاشتم کسی از درد دلم مطلع بشه.
قرآن📕 و زیارت عاشورا رو با صدای🎶 دلنشینش میخوندم. قبل از خواب سوره واقعه می خوندم و دعای عهد رو از دست نميدادم.
روحیه کار تشکیلاتی داشتم و به همین دلیل بچه های مسجد زین العابدین(ع) با من همکاری فکری و معنوی داشتن.
@defae_moghadas2
❣❣❣
❣✨❣✨❣✨❣✨❣✨❣
ببین امروز خیلی ازم حرف کشیدی. دیگه داره دیرم⌚️ میشه.
🎤 ما که سیر نشدیم ولی بعداً هم ميام خودم برات مرخصی می گیرم.
حالا شهادتت رو هم بگو تا تموم کنیم.
❣ شهادتم🕊 که تو عملیات بدر اتفاق افتاد. ابتدای عملیات خوب عمل کردیم و بچه ها گل کاشتند و این وسط یه ترکش💣 اومد و ما رو به آرزوم رسوند.
🎤 خوشحال 😊شدم که به همین مقدار کم به ما افتخار دادی هر چند می دونم به اندازه یه کتاب📔 میشه از معنویات و کراماتت نوشت و تعریف کرد. چه کنم که حریفت😄 نمی شم. ممنون به هر حال
سلام ما رو هم به دوستانمون که اونور هستن برسون.
❣ موفق باشید، فقط مواظب آقاتون باشید که فردا شرمنده خدا و ما شهدا نشید، ما که گفتیم و رفتیم
یا علی👋👋👋
برای شادی روح امام شهدا و شهدا صلوات
#نشر_حداکثری
#التماس دعا
@defae_moghadas2
❣❣❣
🍃🌸
امت قهرمان موهبتی در چارچوب انقلاب اسلامی به وسیله رهبری قاطع امام و همت بلند خود شما پیش آمده که از آن همه کجروی و منجلاب نجات پیدا کنید باید روی این نکته عنایت خاص داشته باشیم و بدانیم که اگر خدشه ای به این حرکت عظیم وارد شود. به اسلام وارد شده است.
#شهید_عزیزالله_الماسی🕊🌹
فرمانده مهندسی نیروی قدس سپاه
@defae_moghadas2
🍃🌸
#شهیدمحمدرضاپورکیان🕊🌹
اولين فرمانده شهيد سپاه پاسداران در دفاع مقدس است كه در خطه دلاور خيز خوزستان در نبرد تن با تانك و در بیست و سوم مهر سال 59 به درجه رفيع شهادت نائل آمد وحماسه اي ماندگار را براي نسل امروز و فرداي ايران اسلامي به يادگار گذاشت.
متولد : 1338 آغاجاری
شهادت : 1359/7/23
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #شهیدمحمدرضاپورکیان🕊🌹 اولين فرمانده شهيد سپاه پاسداران در دفاع مقدس است كه در خطه دلاور خيز خو
🍃🌸
#شهیدمحمدرضاپورکیان🕊🌹
روز بيست و سوم شروع جنگ كه صداي غرش تانك هاي دشمن در دشت خوزستان به گوش رسيد و خيانت ها از ستون پنجم در همكاري با آنها آشكار شد حماسه اي در دفاع از سوسنگرد شكل گرفت و اولين فرمانده شهيد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سردارپاسدار#شهید_محمدرضا_پوركيان جانشین فرمانده سپاه اهواز وفرمانده سپاه سوسنگرد دلاورانه نبرد تن با تانك را تاريخي نمود و نداي ارجعي شنيد و دعوت حق را لبيك گفت.
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #شهیدمحمدرضاپورکیان🕊🌹 اولين فرمانده شهيد سپاه پاسداران در دفاع مقدس است كه در خطه دلاور خيز خو
🍃🌸
#خاطره🔴
در اوايل جنگ در نزديكي حميديه عراقيها جاده حميديه سوسنگرد را تهديد مي كردند در آنجا من بياد دارم كه برادر شهيدم « پوركيان » وقتي فهميده بود كه جاده حميديه سوسنگرد مورد خطر قرار گرفته به اتفاق 15 نفر از برادران با دو ماشين به سمت عراقيها حركت مي كنند. عراقيها كه اين دو ماشين را مشاهده مي كنند سوار بر تانكها و نفربرها شده و با سرعت به سويشان حركت مي كنند برادرها هم از ماشين پياده مي شوند و در شيارها و جويها سنگر مي گيرند. تانك ها مي آيند تا به 25 متري اينها مي رسند. تعدادي از برادرها در اينجا شهيد مي شوند و 5 تانك را نيز مي زنند از طرف ديگر تمام فشنگهايشان تمام مي شود. (چون اينها احتمال درگيري طولاني نمي دادند.) وقتي فشنگها تمام مي شود برادرمان « پوركيان » به ديگران مي گويد برگرديد! خودش دو نارنجك را مي كشد و آماده مي شود كه اگر عراقيها نزديكش آمدند اقدام كند. آنها هم حركت مي كنند و به ستون يك عقب نشيني مي كنند.... برادرمان « پوركيان » با دو نارنجك خود يك تانك ديگر عراقي را ناقص مي كند و خودش هم شهيد مي شود و در همان جا مي ماند. او يكي از فرماندهان سپاه در خوزستان بود كه ماموريت سوسنگرد به او محول شده بود.
گفتنی است وی در زمره حماسه آفرينان و مدافعين سوسنگرد و نخستين فرمانده شهيد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در جنگ تحميلي دفاع مقدس محسوب مي گردد.
راوی : #سردار_محسن_رضايي
فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
@defae_moghadas2
🍃🌸
❣
🔻 من با تو هستم3⃣3⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
از جبهه که بر می گشت، مدام این بچه ها می آمدند دم در و کارش داشتند. بیشتر وقتش را در جلوی در خانه بود و با بچه های رزمنده یا بچه های کمیته صحبت می کرد. یک روز که بعد از یکی، دو ساعت صحبت کردن به داخل خانه برگشته بود، قبل از اینکه من اعتراض کنم پیش دستی کرد و گفت: «خوبه جای شاسی زنگ و خود زنگ رو عوض کنیم!»
گفتم: «یعنی چی؟ منظورت چیه؟!» گفت: «زنگ رو بذاریم دم در و شاسی زنگ رو بذاریم داخل خونه!» بعد ادامه داد: «آخه من که معمولا دم در هستم. اگه شاسی زنگ داخل باشه، این جوری لااقل هر وقت که شما با من کار داشتید زنگ می زنید تا من بیام داخل ببینم چی کار دارید!»
از جبهه که برمی گشت، اولین کارش این بود که گوشه ی حیاط می نشست. آینه ای می گذاشت جلویش و ریشش را مرتب می کرد و بعد به حمام می رفت. خبرها خیلی زود در محل می پیچید و برگشتن سید جمشید، خانواده هایی که با شروع عملیات نگران فرزندانشان بودند پشت سرهم می آمدند تا از فرزندانشان خبری بگیرند. هر کس که می آمد، سید جمشید به احترام او سریع می رفت داخل حمام، موهایش را می تکاند و لباس مرتبی می پوشید و می آمد و با او صحبت می کرد. بعضی اوقات هم نصف ریشش را کوتاه کرده بود که می آمدند. دستش را می گرفت جلوی چانه اش و با آنها صحبت می کرد. یک بار که من شمردم، ده مرتبه این قضیه پیش آمد و هر بار با خونسردی و آرامش کامل میرفت و با آنها صحبت می کرد.
یکی، دو بار شنیدم که خانم ها در حال خروج از منزل زمزمه می کردند که: «بچه های ما رو میبرن و خودشون صحیح و سالم برمی گردن.» یک بار هم سید جمشید این حرف را شنید ولی به روی خودش نیاورد و به او چیزی نگفت. وقتی که برگشت و دوباره بساط اصلاح را برپا کردیم.
گفت: «خب، منم ناراحتم! من هم از این دوری خانواده ام خیلی اذیت میشم. من هم دوست دارم کنار بچه ام باشم و شاهد لحظه لحظه های رشد بچه ام باشم! من هم دوست دارم از زندگی لذت ببرم. اگه دوست نداشتم که ازدواج نمی کردم. ولی خب چی کار کنیم؟! مشکلیه که پیش اومده. خدا لعنت کنه کسانی رو که این جنگ رو شروع کردن و نذاشتن که این انقلاب مسیر رشد خودش رو ادامه بده.» زخم معده داشت و این جور مواقع که ناراحت میشد معده اش درد می گرفت.
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas2
http://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
☝️
#امام_خمینی (ره ) فرمود :
تا من هستم نخواهم گذاشت این مملکت دست لیبرالها بیفتد...
.
.
و اینک فرزند خمینی در #دفاع از این بیان امام عزیز ، به هفت ماه حبس محکوم است.
#حسن_عباسی_تنها_نیست✊
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#کرامات_شهدا🕊🕊🕊
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
از آنها که خونین سفر کردهاند
سفر بر مدار خطر کردهاند
امروز بیان کراماتی از شهید بزرگواری را برایتان آورده ایم ، که سینه سوختگان و عاشقانش هنوز بعد از سالها او را فرمانده ی دلهاشان میخوانند و در حیرانی و سرگشتگی دست توسل به دامانش میزنند ...
و چه زیبا کرامات الهی ازدست و سر بریده ی این قتیل کربلا ،نوازشگر دل یاران و رفیقان جامانده است...
با ما همراه باشید 👇👇👇
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸
#ترک_اندیمشک
وقتي براي چندمين مرتبه به فرمانداری اندیمشک رفتم و كسي توجه اي نكرد ،
دلم شكست ، از خودم و آن چه كه بود و نبودم را شكل ميدهد متنفر شدم ، تنفري عميق درونم را پاره پاره ميكند . . .
آمدم كه نباشم ، رفتم كه نيايم ، انديمشك محبوبم را ترك ميكنم . در حالي كه تمام آرزويم خلاصه شده در اين كه بار ديگر به اين ديار برنگردم ، به محل كارم بهبهان ميروم .
👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸
#استغاثه
دلواپس بودم و نگران ، مي خواستم به هر ترتيب است بار ديگر به استغاثه برخيزم و در زير پوست شب خلوتي داشته باشم با او كه دادار همه چيز و همه كس است ، با او كه خودش گفته بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را ، مي خواهم او را بخوانم تا تبسم آفتاب را فردا نبينم ...
👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸
#رویای_صادقه
نشسته بودم با خودم تا تنهايي ام را با دلم قسمت كنم . . .
درب باز شد جواني غرق در نور وارد شد به راحتي نميتوانم نگاهش كنم بر لبانش اما تبسمي نبود ، با نگاهي عميق تمام وجودم را تسخير نمود ،
بلند شدم و به احترام ايستادم ،
كمي جلو آمد و گفت: برويم ،
گفتم كجا ،
گفت : پيش بچه ها ، پيش آنها كه دل نگرانيت را ميدانند . . .
در گرداب شك و ترديد چون زورقي شكسته به دور خودم پيچ و تاب مي خورم و او چون ناخدايي مطمئن ايستاده بود به تماشا ...
👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #حاج_اسماعیل_فرجوانی🌹 نهيب زد بيا برويم ، مگر خودت نخواسته بودي ، مگر نخواسته بودي ، گفتم: بله
🍃🌸
#مادر
هنوز گام اول را برنداشته بوديم كه مادرم آمد سراسيمه بود و هراسان ، چطور رسيد نمي دانم او هم دست ديگرم را گرفت ،
گفت : نمي گذارم بچه ام را ببري ، او زن و بچه دارد، به خدا نمي توانم ، طاقت ندارم ، آخه منم گناه دارم ، به خدا نمي گذارم او را ببريد . . .
حاجي يك دستم را مي كشيد و اصرار به بردنم مي كرد و مادرم از جان و دل دست ديگرم را گرفته و مي كشيد ، بين رفتن و ماندن ، خوردن آب حيات و چشيدن آب انگور... در برزخي عجيب گرفتار شده بودم .
👇👇
🍃🌸
#صراط_المستقیم
در اين كشاكش حاجي دستم را رها نمود ،
گويي مهر مادري غالب اين ماجرا شده بود ،
حاج اسماعيل مي خواست برود ، دست به دامنش شدم ،
گفتم :تكليف ما چه ميشود؟
برگشت...
روشنايي بود و نور ، غنچه بود و رستاخيز شگفتن گل ، لحظه اي از نگاهش دنيايي تفسير داشت ، آرام و شمرده گفت :تا زماني كه اينطور كار مي كنيد شما هم مثل ما #شهيد هستيد ،
گفتم : بيشتر بگو
گفت : راه خوبي را گرفته ايد ، سعي كنيد اين مسير را ادامه بدهيد ، صراط المستقيم همين راه است و بس ،
گفتم : باز هم بگو ،
گفت : الان شما هيچ فرقي با ما نداريد درست مثل ما هستيد ، شما هم #شهيد هستيد .
با لبخندي زيبا بر لبانش در غبار نور محو شد و من ماندم و مادرم ، خواستم چيزي به مادرم بگويم ديدم او هم رفته است .
🍃🌸
👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸
#دست_غیبی
صبح طبق معمول رفتم سر کار سد مارون ، با بچه ها بودم ، دستگاه حفاري 250 را روشن كردم هنوز چند دقيقه ايي از استارت دستگاه نگذشته بود كه شیلنگ هيدروليك آن تركيد به خاطر عجله و اين كه كار معطل نشود با يكي از ماشينهاي عبوري سريع خودم را به بهبهان رساندم و در كمتر ازيك ساعت شيلنگ را درست كردم داشتم با تعمير كار حساب و كتاب مي كردم كه بوق زدن اتومبيلي نگاه مرا به سمت جاده كشاند ، بله ماشين اداره خودمان بود مي خواست برود. سوار ماشين شدم و به سمت كارگاه راه افتاديم در راه يك نفر را سوار كرديم مردي بود ميان سال با محاسني جو گندمي .
احساس كردم ماشين سرعتش زياد شده ،
گفتم : عزت كمي يواش برو
گفت : نگران نباش يواش ميروم
گفتم : آقاي زردكوه فكرمي كنم ماشين روي هوا ميرود ،
او خنديد و گفت : چيزي نيست دل نگران نباش .
به كمپ مسكوني كارگران رسيديم سر پيچ جاده خيس بود تازه آب پاشي كرده بودن يك طرف منازل کمپ کارگران بود و يك طرف هم رودخانه مارون بود كه در عمق دره قرار داشت . . . ماشين دور خودش چرخيد و چرخيد و به سمت دره ميرفت راننده هيچ گونه كنترلي روي ماشین جبپ استيشن نداشت . با آرامش عجيبي داخل ماشين نشسته بودم ومنتظر نقطه آخر قصه بودم .
خواب ديشب و آن رؤياي صادق جلوي چشمانم رژه مي رفتند دلم مي خواست در عالم بيداري حاجي موفق به جدا كردن دستم از دست مادرم بشود . ماشين بعد از پيچ و تابهاي زياد بدور خودش رفت و در لبه پرتگاه متوقف شد وقتي پياده شديم يكي از چرخهاي ماشين روي هوا داشت مي چرخيد ، مردي كه همراهمان بود گفت يك دستي ماشين رادر آخرين لحظه نگه داشته است . . .
🍃🌸
👇👇