حماسه جنوب،شهدا🚩
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂🕊
نام و نام خانوادگی: #شهید_مسعود_تقوی_زاده🕊🌹
نام پدر:ابوالقاسم
تاریخ تولد:۱۳۴۷/۱۰/۰۱
محل تولد:دزفول
تاریخ شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/23
محل شهادت:شرق دجله
عملیات : #بدر
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂🕊
گزیده ای از وصیتنامه:📜
#شهید_مسعود_تقوی_زاده🕊🌹
💠قدر این انقلاب اسلامی را بدانید و خدا را شکر کنید از اینکه ما را در چنین زمانی آفریده .
💠و نماز را هم بخصوص نماز جمعه را از یاد نبرید و همیشه در نمازهایتان امام واین انقلاب را دعا کنید .
💠واینکه به خانواده های شهدا روحیه بدهید تا صبور باشند ،
و به آنها بگوئید که بچه هایشان زنده اند و آنجائیکه رفته اند از این جهان مادی خیلی بهتر است .
💠و دیگر چیزی را که که باید بگویم این است که گول این منافقین را نخورید .
@defae_moghadas2
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂🕊
🍃🌸
🔴 #شهید_منصور_معمارزاده 🕊🌹
💥از بستان تا سبحانیه را جنگیده بودیم. سلاح مان اندک، نیروها و تجهیزات، اندک، و خستگی چیره شده بود. پشت خاکریزِ کوتاهی پناه گرفته و به سمت یگانهای زرهی عراق، شلیک میکردیم. آنچه در توان داشتیم را در جهت نجات سوسنگرد از سقوط، به کار گرفته بودیم. منصور با آرپیجی چند دستگاه از نفربرها و تانکهای عراقی را هدف قرار داد، که خودش مورد اصابت دشمن قرار گرفت.
💥خودم را به پیکر او رساندم. غرق در خون بود. با او حرف میزدم و پاسخی نمیگرفتم. اشک میریختم و بیتابی میکردم. نمیتوانستم حتی برای لحظهای از او دور باشم. امیر امینی رسید. مرا از پیکر منصور جدا کرد و گفت: ‘به خودت بیا؛ دشمن در حال پیشروی است. رزم، ادامه دارد. عشق به منصور، در ادامه راه اوست. برخیز و به جنگیدن ادامه بده.’
💥حق با او بود. امکان توقف نبرد وجود نداشت. میبایست وداع میکردم. برخاستم و اسلحهام را در دست گرفتم. پشت خاکریز رفتم و به سمت دشمن در حال پیشروی، شلیک کردم. اما در آن لحظه، هیچ چیز نمیدیدم و نمیشنیدم. فقط دشت سبحانیه را میدیدم که از نقطه نقطة آن نغمه غم فراق منصور به گوش می رسید .
🔺کتاب دین _ #شهید_امیر_علم🕊🌹
کانال حماسه جنوب، شهدا
@defae_moghadas2
❣
خدایا....
هیچ نسبتی با شـهــدا ندارم...
اما دلم به دلـشان بند است... خون سرخشـان بد جوری پاگیرم کرده...
میدانم لایق شهادت نیستم... اما آرزویش را داشـتن که عیب نیست...
فریاد مـــــیزنم تو را... در لابلای نوشته هایم...
شاید انعکاسـش جواب تو باشد... اما میدانم پاســـــخم میدهی..
وقتی شرمنده تر از همیشه بگویم..
شهدا شــرمنده ایم...
#زندگی_نامه📜
🔸شهید در سال 1350 در یک خانواده پاک و مذهبی دیده به جهان گشود. دوران ابتدایی را در روستای محل تولد خود و دوران راهنمایی را در شهر باغملک سپری کرد.📚 همزمان با ورود به دوران دبیرستان عازم جبهه های جنگ شد.✋ دوران آموزش مقدماتی را در اندیمشک و دوران تکمیلی را در پادگان شهید بخردیان سپری کرد و به خدمت گردان انصار المومنین درآمد 👌و در عملیات والفجر10 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.✌️
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات 🌷
زخم هایتان یادمان رفت
و آرمان هایتان را قاب گرفتیم
و سالے یڪ هفتہ هم
برایتان یادواره مے گیریم
این تمام سهم شماست ..
دنیارا باتمـام خوبےهایش
براے دنیایےهـا گذاشتید ..
#شهدا_شرمنده_ایم
💠🌸💠🌸💠
#خاطره
آقای محمدعلی چیت ساز
از دوستان شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
حاج حمید در کار ساخت مسجد بسیار کوشا بود. کسی که والهی سیدالشهدا (علیهالسلام) باشد، هرگز از ذکر او غافل نمیشود.
حاج حمید کارش را در مسجد به توسل و توکل گره زده بود. لذا در آن روزهای پرکار و سخت، به همراه دوستانش قسمتی از زمین ناهموار مسجد را صاف کرد، تا روضه اباعبدالله بر پا کند. به برکتِ مراسمِ عزاداری اباعبدالله خیلی معتقد بود.
در همینِ کار مسجد، روزی کارگر و بنّا آورده بودند. از صبح که شروع به کار کردند، یکی از اهالی مسجد پیش حاج حمید رفت و گفت: حاجی پولی در مسجد نداریم؛ دستمزد اینها را از کجا بدهیم؟ حاجی با روی گشاده گفت: «خدا کریم است»
خورشید بهسرعت نیمهی آسمان را پیمود و بانگ اذان ظهر با نوای یکی از بانیان مسجد که مداح اهلبیت بود، طنینانداز شد.
نماز را که خواندند، حاجی شروع کرد به پیگیری مالی برای دستمزد بنّا و کارگرها. در عین تلاش، کار را به خداوند واگذار کرده بود.
بعد از ظهر بود که کار بنّا تمام شد. حاجی بعد از کلی پیگیری دستش خالی مانده بود؛ اما با آرامش خاص شروع کرد به تهیهی شربت برای آن ها تا کمی وقت بگذرد و از این ستون به آن ستون فرجی شود.
شربت را خوردند و دیگر وقت رفتن بنّا و کارگرها بود. نه میشد آنها را بدون مزد رها کرد و نه پولی بود که بتوان دستمزد آنها را حساب کرد.
در این لحظات که صاحبکار باید چهرهای مضطرب داشته باشد، چهرهی بشاش حاج حمید، برای دل سایر افراد باعث اطمینان و آرامش بود.
درست در همین لحظات شخصی ناشناس وارد مسجد شد و برای نذری که کرده بود، مقداری پول به مسجدیها تحویل داد.
پول را گرفته و مستقیماً به بنّا تحویل دادند. این پاسخ توکل آنها از سوی خدا بود.
بعدها که حاج حمید این داستان را تعریف میکرد میگفت: «خدا کمک کرد...»
🌷🍃🌷🍃
@defae_moghadas2
💠🌸💠🌸💠🌸
#خادم_الشــ🌷ـهدا
خادم باشے...
عاشق باشے...
مگر دلت آرام میگیرد؟!
مدام بے قرارِ
قرار عاشقے هستے...
#خادم_الشهدا_بودن
#یعنی_تمرین_گناه_نکردن
─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─