✨🌹🌹🌹🌹🍃🌹🌹🌹🌹✨
❣ دو رکعت عشق❣
در دفتر خاطراتش می خوانیم که "شب جمعه بود جمعه روز مولاست شبش نمازشب وناله،صبح جمعه روزدعای ندبه است،روز صلوات وروز دعای سمات است،شب جمعه بالای پشت بام پادگان خواب بودم خیلی خسته بودم و دیر خوابیده بودم امیدی نبود که بیدار شوم اما نیمه های شب بوی عجیبی به مشامم رسید، بویی که تاکنون به مشامم نخورده بود ، نفس عمیقی کشیدم ، دوست داشتم که نفسم بیشتر می بود تابیشتر آن را در آغوش بگیرم،می دانستم او کیست ،ازخواب پریدم،هنوز بویش در سینه ام بود،به هرطرف نگاه کردم اوراندیدم،افسوس ...
"سرانجام فرمانده عارف گردان حمزه سیدالشهدا، شهید "محمد رضا ایزدپور" در فجر عشق سال64 ملکوتی شد.
بنیادشهیدانقلاب🇮🇷 اسلامی اندیمشک.خادم الشهدا
حماسه جنوب - شهدا
@hemasehjonob5
✨🌹🌹🌹🌹🍃🌹🌹🌹🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸
به یاد مادران شهدای #مفقودالاثر
نذر کردم تا بیایی هرچه دارم مال تو
چشم های خسته و پر انتظارم مال تو
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸
#شهید_و_شهدا❣
✍وقتی که به این خانوادههای شهدا نگاه میکنم از خجالت خیس عرق میشوم و خود را در برابر این خانوادهها شرمنده میبینم.
«اللهم اجعل محیای محمّد و آل محمّد و مماتی محمّد و آل محمّد» چه زیباست زیستن چون زیستن محمّد و آل محمّد (ص) و چه زیباست مردنی چون مردن محمّد و آل محمّد (ص)
خدایا بعنوان یک بسیجی، یک بندة حقیر از تو تقاضا دارم که مرا جزو خادمان درگاهت بپذیری و روی مرا در برابر خانوادههای شهدا سفید بگردانی.
#شهید_سعید_راستانی🕊🌹
#کربلای_5
@defae_moghadas2
🍃🌸
❣
#آیا_میدانید؟
« هر رزمنده ی داوطلب شرکت در عملیات #کربلای_5 میدانست که این عملیات بسیار سختتر از عملیاتهاي مختلف گذشته است و خود را آماده #شهادت میدانست ، در حادثه #کربلا نیز یاران و همراهان سالار شهیدان از خطرات همراهی با #امام_حسین (ع) اطلاع داشتند و خود را برای شهادت آماده کرده بودند و به همین علت ، امروز فضای معنوی #شلمچه نیز به خاطر جانفشانیهای رزمندگان اسلام در عملیات عاشورایی کربلای 5 است...
#یکی_از_فرماندهان_سپاه
❣
@defae_moghadas2
🍃🌸
❣
حمید داود آبادی،نویسنده دفاع مقدس میگوید:
پروفسور"ادون روزو"رئیس موزه جنگ فرانسه را به مدت یک ساعت به شلمچه می بردند.
احمد دهقان -نویسنده جنگ-تعریف میکرد:
وقتی با این شخصیت فرانسوی پا به شلمچه گذاشتیم،او هی نفس عمیق میکشید،وای وای میکرد و میگفت:اینجا کجاست؟!این زمین با آدم حرف میزند!ما اگر یک وجب از این زمین را در فرانسه داشتیم،نشانت میدادم که مردم چه زیارتگاهی درست میکردند.
بعد هم همین"ادون روزو"گفته بود: آرزوی من این است که بتوانم یک هفته با پای پیاده روی این خاک-شلمچه-قدم بزنم.
موقع رفتن به کشورش هم گفت:همه بیست سال مطالعه و تحقیقاتی که روی جنگ های دنیا داشته ام به یک طرف،این سه روزی که در ایران بودم و درباره جنگ شما شنیدم،یک طرف.
منبع:کتاب سرزمین مقدس📚
@defae_moghadas2
4_5855139480809243950.mp3
6.19M
توێِ خطِ
شۿدا
اگھ باشے
خَط بھ خَط
گُناۿامـُ
و پاڪ مێڪنم😭😭😭😭😭
.حالم خرابه شهدا
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی 👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_بیست_و_پنجم: بدون تو هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ..
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_بیست_و_ششم : رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ...
- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...
صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...
- ساکت باش بچه ها خوابن ...
صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...
- قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست
... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
با چایی رفتم کنارش نشستم ...
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ...
تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ...
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 شهدای مدافع حرم استان خوزستان در آزاد سازی شهرهای نبل و الزهراء @defae_moghadas2
🍃🌸
این روزها یادآور سالروز شهادت فرزندان بسیجی و سپاهیان غیرتمند حضرت ولیعصر خوزستان ، در آزاد سازی دو شهر نبل و الزهراء سوریه می باشد ، دلیرانی که با شهادتشان علی اکبر مولایمان حسین ابن علی علیه السلام را تداعی کردند .
روحشان شاد و راهشان پررهرو باد.
شهید مصطفی خلیلی🕊
شهید رضا عادلی🕊
شهید داوود نریمیسا🕊
شهید احمد حاجیوند الیاسی🕊
شهید محمود مراد اسکندری🕊
شهید علی محمد قربانی🕊
شهید حاج حسین سعادتخواه🕊
شهید علیرضا حاجیوند قیاسی🕊
شهید حسینی کاهکش🕊
شهید مجید محمدی🕊
شهید حبیب رحیمی منش🕊
شهید صالح صالحی🕊
شهید احمد مجدی نسب🕊
شهید عباس کردانی🕊
❣
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_بیست_و_هفتم: حمله زینبی
بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...
کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ...
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ...
- آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
- چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...
سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...
اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_بیست_و_هشتم: مجنون علی
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...
من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ...
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...
بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...
تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...
#ادامه_دارد...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷
⚘﷽⚘
#السلام_علیڪ_یاسیدالشهدا
صبـح هـا غـرق عطـر و گلاب
رو بہ ڪربُبَـلا بہ چشم پُر آب
تا ڪمر خـم شـوَم بگویـم باز
السـلام علیـڪ یا اَربـابـــــ
«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ»
#سلام_ارباب_خوبم
#صبحم_بنامتان
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─