حماسه جنوب،شهدا🚩
🍂
بعدازظهر روز تابسون بود حاج حمید اومد خونه.گفت که آماده بشیم تا همگی با هم بریم پارک.
طولی نکشید که یه شام مختصرآماده کردم و بچه ها حاضرشدن و به سمت پارک حرکت کردیم یه جای دنج پیداکردیم بساطمون رو همونجا پهن کردیم بعداز خوردن شام حاج حمید ازمون خواست تا قدم زنون به سمت دریاچه مصنوعی بریم به قول خودش ببینیم اوضاع از چه قراره...به دریاچه که رسیدیم یه اسکله کوچیک و چندتا قایق بزرگ و قدیمی چوبی برای قایق سواری کرایه میدادن.حاج حمید یه قایق کرایه کرد و همگی سوار شدیم...حاج حمید با قدرت هرچه تمام تر پاروهای سنگین چوبی رو توی عمق آبهای تیره و تاریک دریاچه بحرکت درمیاورد قایق با سرعت پهنای دریاچه رو میشکافت و به جلو میرفت بچه ها وقتی به قایق های شناور روی سطح دریاچه نگاه میکردن و میدیدن با وجود اینکه سرنشین های اون قایق ها کمتر از قایق ما بودن و اونها هم باباهاشون قایق هارو هدایت میکردن اما قایقهاشون با قایقهای دیگه برخوردمیکرد ویا با وجود فشاری که بخودشون میاوردن به اهستگی در حرکت بودن و خلاصه اینکه تسلط کافی نداشتن اما همچنان این حاج حمید بابای اونا بود که مقتدرانه بین همه باباها میدرخشید...باعث شده بود که بچه ها کلی به باباشون افتخار کنن وبا صدای بلند این موضوع رو بروز میدادن و حاج حمید رو تشویق میکردن.در این حین چشممون به یه قایق با دوسرنشین افتاد یه خانم با یه دختربچه که توی دریاچه بی حرکت مونده بودن و دیگه قادر به ادامه مسیر نبودن حاج حمید قایق رو به سمتشون هدایت کرد و ازشون پرسید که خدایی نکرده مشکلی براتون پیش اومده؟؟ اون خانم گفت که مدت زمان زیادیه که اونجا روی اب شناورن و با امواج به وسطای آب رسیدن و نمیتونه قایق رو به عقب برونه .حاج حميد قایق رو به قایق اونا چسبوند و بهشون گفت که نگران هیچی نباشن و به فضل خدا هیچ اتفاقی واسش نمیوفته.آخه حسابی خسته و ترسیده بودن...حاج حمید به قول خودش به فضل خدا اونارو به سلامت به سمت اسکله رسوند...اون خانم کلی واسه حاج حمید دعای خیر کرد... .
حاج حمید همیشه میگفت در خدمت اسلام و مسلمین باشیم .... خدا هم در همه حال حتی گردشهای کوچیک خانوادگی توفیق خدمت به خلقش رو بلااستثنا نصیبش میکرد.
#حاج_حمید_تقوی
شهید مدافع حرم
@defae_moghadas2
🍂
🍂
اهالی دل ...:
🔹او كه نشناختمش!
🔸چندی پيش مردی سالخورده همراه خانم ميانسالی كه ظاهراً دخترش بود به مطب آمد، پوست چروكيده صورت و دستان زبر و پينه بسته اش نشان از زحمات سختش ميداد. مشكلش را پرسيدم، گفت:
مدّتی است نمی بينم، مداوايم كنی تا آخر عمر دعاگويت خواهم بود.
🔸خواهش كردم پشت اسليت بنشيند و به دقّت معاينه اش نمودم، چشمانش ديگر هيچ سويی نداشت، آنقدر آب مرواريدش پيشرفت كرده بود كه به سياهی ميزد، به علاوه مشكلاتی ديگر كه شانس موفّقيّت عمل را كم ميكرد!
گفتم پدر جان چرا اينقدر دير مراجعه كرديد؟
گفت نميتونستم، پاسخ درستی نداد و طفره رفت!
- چشماتون نياز به عمل داره هرچه سريعتر، امّا توقّع زيادی از نتيجه عمل نداشته باشيد شايد در حد ديدن مسير و عبور.
- از خدا خواستم سلامتی و بيناييم را نگیره كه رزق خونوادم بسته به كار يوميّه منه، در همين حد كه بتونم كارم را ادامه دهم راضيم.
- كارتون چیه؟
- بنّايی!
🔸دلم به درد آمد، اين سن و سال و اين كار سنگين!
- فلان روز نوبت میدم ميتونید تشريف بيارید؟
- هزينه عمل چقدر ميشه؟
- دفترچه بيمه داريد؟
- بله
و دفترچه تامين اجتماعيش را در آورد و روی ميز گذاشت.
گفتم پدرجان نوبت در بيمارستان دولتی ميدم، هزينه زيادی نداره.
- آقای دكتر شما هم زحمت ميكشيد، راضی به حق العمل كم شما نيستم!
🔸از نظر بلندش شرمنده شدم.
- نه پدر جان من وظيفه ام را انجام ميدم بيمارستان دولتی هم حق شماست.
🔸در تمام اين مدّت حس ميكردم دخترش ميخواد چيزی بگه، حرفش را مزه ميكرد امّا نمی گفت. منم نپرسيدم.
🔸برگه پذيرش را دستش دادم، منشی را صدا زدم و گفتم ويزيتش را پس دهد.
امّا برگشت و گفت قبول نكرده و رفته است!
🔸ساعتی بعد تقريباً همه بيماران ويزيت شده بودند و آماده رفتن به منزل ميشدم كه منشی گفت دختر همان پيرمرد برگشته و با شما صحبتی داره.
گفتم راهنماييش كنید داخل.
🔸اومد، سلام كرد و گفت: آقای دكتر پدرم بيمه بنياد شهيد داره امّا استفاده نميكنه! بضاعت كافی هم برای عمل نداره!
🔸خُشكم زد،
- خب چرا همان موقع نگفتيد؟!
- راضی نيست، دو پسرش شهيد شدن و يكی هم جسدش برنگشت، هيچ جا نميگه، ما هم بگيم دلخور ميشه، ميگه من بابت تقديم دو فرزندم از دنيا هيچ نميخوام!
- حتّی برای درمانش؟!
- بله حتّی برای درمانش!
🔸برگه پذيرش را گرفتم و برای بيمارستان ديگری كه طرف قرارداد بيمه اش بود نوشتم و گفتم فلان روز بيارید و به او هم چيزی نگید!
🔹در راه برگشت فكرم پيش اين پدر بود و گوشم به اخبار راديوی اتومبيل:
سخنگوی قوه قضاييّه آخرين خبرها از اختلاس سه هزار ملياردی، حقوق ٢٥٠ ميليونی مدير بانک رفاه كارگران! و بانک ملّت! و... را تشريح میكرد!!!...
دكتر سيّد محمّد ميرهاشمی - جرّاح و متخصّص چشم پزشکی - اصفهان
@defae_moghadas2
🍂
🍃
◀ *سرداران عرب به روایت محسن رضایی*
▪ماموریت حساس شناسایی و زیارت کربلا....!
...فکر هور و راهکارهای حضور نیروها در آن مرا در خود فرو برده بود.
علی هاشمی گفت: قرار است نیروهایم فردا محور حاشیه دجله را شناسایی کنند. اگر صلاح میدانید آنها از دجله عبور کنند و جاده آسفالته عماره ـ بصره را هم شناسایی کنند. گفتم مانعی ندارد ولی دقت شود کسی اسیر نشود. آنجا اگر مشکلی پیش بیاید تمام زحمات ما هدر میرود. او قول داد اتفاقی پیش نیاید.
دو روز بعد، علی گزارش شناسایی بچههایش را از جاده عماره ـ بصره آورد. پس از شنیدن حرفهایش، یقین کردم کار بهتر از این نمیشود. خدا لطف خودش را به ما نازل کرده بود. گفتم: برادر علی! دو نفر از نیروهای زبدهات را برای جاده «القرنه» بفرست و بگو وجب به وجب آنجا را شناسایی کنند. چند روز بعد دو نفر از نیروها راهی این مأموریت سرّی شدند؛ یکی را میشناختم. او سیدناصر سیدنور بود. قرار شد آنها 48 تا 72 ساعته بروند و برگردند.
اما چهار روز گذشت نیامدند.
وقتی خبر دادند این دو نیرو نیامدند، کلافه شدم. اگر اسیر شده باشند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ به لحاظ حساسیت موضوع علی و غلامپور را تحت فشار قرار دادم که هر طوری هست فکری کنید. روزی ده بار تماس میگرفتم. میدانستم برای این دو نفر اگر اتفاقی بیفتد کل زحمات ما هدر میرود. اعصابم بههم ریخته بود و در هراس بودم. هزار فکر ناجور میکردم. نه میتوانستم به کسی چیزی بگویم و نه میتوانستم آرام باشم.
در ذهنم هزار احتمال خود نمایی میکرد. برای اینکه قدری آرام شوم وضو گرفتم؛ قرآن را باز کردم، سوره «انشراح» آمد، گویی زبان حال من بود.
#ادامه_دارد
@defae_moghadas2
🍃
🍃
#ادامه
پس از هشت روز آن دو نفر پیدایشان شد. علی هاشمی وقتی با تلفن خبر آمدنشان را داد خوشحال شدم. به غلامپور و علی گفتم سریع آنها را بیاورید قرارگاه.
غلامپور ابتدا خودشآمد و گفت این دو نفر بعد از اتمام مأموریت به #کربلا رفتند و زیارت کردند. با این خبر دلم شکست؛ گفتم بگویید بیایند، میخواهم زائرین حرم امام حسین (ع) را زیارت کنم! وقتی وارد شدند بغلشان کردم و بوسیدمشان.
بوی کربلا میدادند. حال خودم را نفهمیدم ولی مدام میگفتم زیارت قبول! زیارت قبول! سیدنور یک مهر و تسبیح گلی داد و گفت هدیه کربلاست. آنها را روی سینهام گذاشتم و صلوات فرستادم.
علی هاشمی که این صحنه را میدید، مثل باران اشک میریخت. آن روز هیچوقت یادم نمیرود. برای لحظههایی احساس کردم کربلا هستم. در حرم حضرت هستم و دارم زیارت نامه میخوانم! بعد از دقایقی گفتم: کربلا رفتید قبول! ولی این بار آخرتان باشد سر خود عمل میکنید؛ ممکن بود همه چیز را خراب کنید. هر کاری میکنید باید زیر نظر علی هاشمی باشد.
آن دو سرشان را پایین انداخته بودند و مدام میگفتند: برادر محسن ما را ببخشید، دیگر تکرار نمیشود، ولی کار دل بود و کسی به عقل محل نمیگذاشت!
منبع : کتاب گمشده من ، انتشارات سوره مهر
توضیح : آن دو نیروی نخبه قرارگاه نصرت تحت فرماندهی شهید حاج علی هاشمی و شهید حاج حمید رمضانی طی چند ماموریت محرمانه دیگر به عمق عراق و مراکز حساس نفوذ کردند و چند ماه بعد در عملیات خیبر به قافله شهدا پیوستند.
سردار شهید عبدالمحمد سالمی
سردار شهید سیدناصر سیدنور
برای شادی روح امام شهدا و شهدا #صلوات
@defae_moghadas2
✅ #دوری_از _گناه
💠 يكبار كه با ابراهیم صحبت ميكردم گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی میرفتم همیشه با وضو بودم هميشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز میخواندم.
پرسیدم: " چه نمازی؟! "، گفت:" دو رکعت نماز مستحبي میخوندم و از خدا میخواستم که یه وقت تو مسابقه، حال کسی رو نگیرم.
💠 اما آنچه که ابراهیم را الگوئی برای تمام دوستانش نمود. دوری ازگناه بود.❌ او به هیچ وجه گرد گناه نمیچرخید. حتی جائی که حرف از گناه زده میشد سریع موضوع را عوض میکرد.
💠 هر وقت هم میدید که بچهها در جمع مشغول غیبت کسی هستند مرتب میگفت : ((صلوات بفرست ))و يا به هر طریقی بحث رو عوض میکرد هیچگاه از کسی بد نمیگفت ، مگر به قصد اصلاح کردن او ، هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نميپوشید .
💠 بارها خودش را به کارهای سخت مشغول میکرد و زمانی هم که علت آن را سؤال میکردیم میگفت: برای نفس آدم،این کارها لازمه.☝️
#قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی
@defae_moghafas2
🍂
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍂
*حشمت ترک زاده ، پاسدار حماسه ساز اهوازی*
*امروز فضای شهید وشهادت در کوچه وپس کوچه های شهر اهواز پیچید ، خانواده ای در فراغ نشست تا فردا نه چندان دور ،برای همیشه گل لبخند بر لبان خود ودیگران بنشانند ، همان خانواده ای که دیروز در فراق پدر پاسدارش و امروز درشهادت حسین معماری ، مدافع حرم به سوگ نشست*،
*در مراسم تشیع جمعی از پیشکسوتان امده بودندو یاد شهدا در دلها زنده گشت ، سردار مجید نصاری جانشین وقت گردان جعفر طیار در زمان دفاع مقدس و تعدادی از رزمندگان گردان در تشیع همراه هم بودیم حاج مجید صدایم زدم ودر اثنا تشیع ، شروع به خاطره ای از سردار شهید حشمت ترک زاده* *جانشین گردان نصر سپاه اهواز نمود* ،
*حشمت ترک زاده از پاسداران دوره های اول سپاه بود ، از نیروهای عملیانی وچابک ، حشمت و خانواده اش حق بزرگی به گردن مردم اهواز دارند ، او وبردارانش از جمله کسانی بود که نگذاشتند اهواز به اسارت خصم در آید و خیابانهایش رژه سربازان متجاوز را به نظاره بنشیند* ، *حجت ودیگر برادرش مجروح شدند و سالیان سالها است که با مجروحیت شدید دست وپنجه نرم می کنند*،
*اما حشمت ترک زاده به سبب لیاقت در همان سالهای اولیه جنگ، جانشین گردان بود ، گردانی که حاج پرویز رمضانی فرمانده ان بود ، او از حماسه سازان در عملیات بازپس گیری بسنان و سوسنگردبود تا عملیات بیت المقدس*،
*مرحله عملیات اول عملیات بیت المقدس گردان از محور نورد به خاکریز دشمن زد ، تا روستای بیوض به پیش رفت*
*حشمت خود را به پشت خاکریز دشمن رساند وخود را به خاکریز دشمن چسباند ودرحال بالارفتن از ان بود، که سرش هدف گلوله خمپاره ویا تانک قرار گرفت و از بدنش جداگشت در انسوی خاکریز دشمن افتاد* .
*بدنش در این سو و سر مطهر شهید حشمت در انسوی خاکریز*
*با شهادت حشمت ، گردان عقب نشست و نیروهای گردان ، بدن مطهر بدو ن سر ،حشمت را به عقب اوردند*
*گردان مجدد به خط زد، ومحل را از لوث وجود ارتش عراق پاک کردند وعملیات تا خرداد سال ۶۱ منجر به ازادسازی خرمشهر گشت ادامه داشت*
*بعد از تصرف منطقه ، پدر شهید حشمت ترک زاده اصرار داشت که باید سر فرزندم پیدا شود هر گشتند خبری نبود*
*او هر روز صبح با دوچرخه از شهر اهواز به محل روستای بیوض می رفت تا شهدا سر فرزند شهیدش را بیاید*
*او هر روز صبح خاکریزها را می کاویید، او در کنار لودرها و بلدورزها که مشغول بکار بودند صبح را به شب می رساند وبه شهر باز می گشت*
*یک روز دو روز نه*
*بلکه او ۲۵ روز از مرکز شهر اهواز بدانجا می رفت اما سر یوسف گم گشته خویش را نیافت*
*من نمی دانم بر این پدر در این ۲۵ روز چه گذشت ، و چه نجوایی داشت* ، *اما می دانم،۲۵ روز تمام، شب وروزهایش ، عجین با لحظات کریلا بود*
*سرانجام خسته شد وتسلیم شد گفت ؛ حشمت عزیزم ؛ باباجان ۲۵ روز امدم اما سر تو را نیافتم*
*خسته و کوفته بخواب رفت*
*در عالم رویا حشمت امد ؛ گفت بابا سپاس، اما چند قدم مانده بود تا پیدایم کنید*
*تو را گم می کنم هر روز وپیدا می کنم هر شب*
*بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب*
*پدر درنگ نکرد وفردا سراغ فرماندهان رفت وانها مجددا" چند دستگاه لودر در اختیار او قرار دادند*
*وعازم محل شدند ، و او دقیقا" همان مکانی که را دو سه کیلومتری جلوتر از محل شهادت حشمت بود نشان داد و او گفت ، حشمت خود اینجا را نشانم داد*
*لودرها مشغول بکار شدند و دقایقی بعد با پیکر چند شهید مواجه شدند که سر مطهر حشمت هم در بین انها بود*
*پدر سرمطهر فرزندش در بغل گرفت ناله ای کرد ، وگفت؛ لایومکم کیومک یا اعبدالله*
*حسین جان ، حشمت م تقدیم باد*
*اما حشمت جان دیگر اهواز زیر چله چله دشمن نیست*
*وخرمشهر هم به اغوش وطن بازگشت*،،،،
*
*# کتاب ماه ابروان ؛ نوشته ی سرهنگ پاسدار عیسی خلیلی*
،
@defae_moghadas2
🍂
AUD-20190808-WA0031.mp3
5.99M
از شهدا جامونده
مادر برام دعا کن
منم مثل حسینت
شهید کربلا کن
@defae_moghadam
🍂
📌 به چشمانمان باید شک کنیم...
▪️ «ابوبصیر» میگوید: با امام باقر به مسجد مدینه وارد شدیم. مردم در رفت و آمد بودند. امام به من فرمود: «از مردم بپرس آیا مرا می بینند؟» از هر که پرسیدم آیا ابوجعفر را دیده ای؟ پاسخ منفی شنیدم، در حالیکه امام در کنار من ایستاده بود❗️
▫️ در این هنگام یکی از دوستان حقیقی آن حضرت «ابوهارون» که نابینا بود به مسجد آمد. امام فرمود: «از او نیز بپرس.» از ابوهارون پرسیدم: آیا ابوجعفر را دیدی؟ فورا پاسخ داد: مگر کنار تو نایستاده است؟ گفتم: از کجا دریافتی؟ گفت: چگونه ندانم در حالیکه او نور درخشنده ای است.✨
📚 بحار الانوار، ج ۴۶، ص ۲۴۳؛ به نقل از خرائج راوندی
🔺 و اما...
چرا چشمان ما نمیبیند اماممان را؟
چرا گوشهای ما نمیشنوند صدای (هل من ناصر) او را؟
فقط بگذریم و گذر کنیم از سالهای عمرمان و او را نبینیم
جز این انتظاری نمیرود...😔
🏴 شهادت #امام_باقر علیه السلام تسلیت باد.
🍂
🌷 #شهید_محمد_زلقی
#زندگینامه
شهید محمد زلقی در ۲۳ مرداد ۱۳۵۴ در روستای سربیشه از توابع شهرستان دزفول متولد شد. محمد یادگار پدری بود که در ایام جوانی و قبل از تولدش فوت شده بود و با تولد محمد امیدی دیگر در دل خانواده خصوصا مادر بزرگ ایشان نمایان می شود، که مادر بزرگ شهید او را “دل روشن“ نام نهاده بود. محمد با این که از نعمت پدر محروم بود، ولی در دامان مادربزرگی تربیت شده بود که فرزندی برومند، با حمایت عموهایش برای حفظ آرمان های ایران اسلامی تربیت کرده و تقدیم جامعه می کنند.
شهید زلقی همانند دیگر فرزندان انقلاب فعالیت های خودش را از بسیج آغاز می کند و در دوره نوجوانی فعالیت های انقلابی داشتند، حضور داوطلبانه وی در جبهه به عنوان بسیجی بود، بعدها هم لباس سبز عاشقی سپاه را بر تن کرد و در ۸سال دفاع مقدس فعالیت نمود که در این مدت جانباز شیمیایی شد. از دوران دفاع مقدس زخم های دیگری هم به یادگار برایش مانده بود و همه روزه با مشکلات عدیده ناشی از مجروحیت های جنگی دست و پنجه نرم می کرد. اکثر شب ها خواب راحتی نداشت، هم از شدت خستگی پاهایش، که برایش طاقت فرسا شده بود، هم از صدایی که مثل زنگ در گوشش می پیچید، شب هایی هم بود که از شدت خارش درخواست می کرد کف پایش با برس خارانده شود. در سال۷۰ شهید زلقی ازدواج کرد، از آن جا که حاجی پسر دایی همسرش بود، شناخت کاملی به لحاظ اعتقادی از شخصیت و خصوصیات اخلاقی اش داشتم، بسیار محجوب و متدین بود، ثمره این ازدواج موفق ۴فرزند شامل ۱پسر و ۳دختر است. شهید زلقی قلبش برای اسلام و نظام اسلامی می تپید. همیشه آرزوی شهادت داشت، عاشق نظام و شهادت بود، مرتب میگفت برای شهادتش دعا کنیم، میگفت: سوریه مرز اسلام است و باید از مرز اسلام دفاع کنیم.
#پیگیر_باشید
@defae_moghadas2
🍂
🍂
#ادامه 👇
از زمانی که جنگ در سوریه آغاز شد دائم در پی رفتن بود، حتی زمانی که برای انجام برخی کارها با خانواده به اهواز می رفتند مدام پیگیری می کرد، ولی به او می گفتند: جا نیست، فعلا امکانش وجود ندارد، نمی شود. ولی مگر حاجی ول کن ماجرا بود، مدام پیگیری می کرد.
حتی مدام به بچه ها می گفت : من شهید می شوم، من آخرش در سوریه شهید خواهم شد، همیشه برای بچه ها تعریف می کرد: من خواب شهادت خودم را می بینم که پرواز می کنم. خیلی رفتنش ناگهانی بود، شب با او تماس گرفتند که فردا با مدارکت به اهواز بیا، حاجی ساعت ۲ظهر تماس گرفت، گفت: نیروها را اعزام کرده اند و من باید با گروه دیگری اعزام بشوم، مجدد به دزفول آمد. فردا صبح دوباره بعد از نماز و قرآن، صبحانه خورد و برای خداحافظی سراغ بچه ها رفت. به ورزش خیلی علاقه داشت، ورزش اولش هم فوتبال و بعد از آن، والیبال بود.
وقتی تماس می گرفت برای آرامش به خانواده می گفت: اینجا همه چیز امن و امان است و حتی داریم فوتبال بازی می کنیم. شهید زلقی به انجام کار خیر علاقه زیادی داشت، سال۹۴ بود که به سفر کربلا رفته بودیم، پیرزن میانسالی روی ویلچر بود که شهید زلقی خیلی کمکش می کرد. خیلی تاکید بر حفظ حجاب، نماز و قرآن داشت، همیشه می گفت: « ای زن به تو ازفاطمه اینگونه خطاب است: ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.» برای نماز همیشه به مسجد می رفت، گهگاهی که نمازش را در خانه می خواند، به صورت غیرمستقیم با عملش تذکر می داد، مثلا بلند نماز می خواند، خانواده بلند بشوند نماز بخوانند، یا قرآن بلند تلاوت می کردند و موقع اذان که می شد صدای تلویزیون را بلند می کرد.
همیشه تاکید می کرد کمک به فقرا را فراموش نکنید، به شرکت در مراسمات مذهبی اهمیت بدهید، با خدا (نماز و قرآن) ارتباط قوی داشته باشید. علاوه بر این که خودش اهل ورزش بود، ما را هم تاکید به ورزش می کرد.
#پیگیر_باشید
@defae_moghadas2
🍂
🍂
#ادامه 👇
صبح روز شهادت از همه خداحافظی کرد. حتی «امید پهلوان» یکی از همرزمانش که خواب بود، شهید زلقی آرام رفت و او را بوسید و در نتیجه پهلوان بیدار شد و از ایشان پرسید: آقای زلقی ماجرا چیه؟ پاسخ دادن: دارم می روم سمت شهر و برنمی گردم، حتی نقل می کردند: ۳-۴روز قبل وسایل را به عقب ارسال کرده بود. ایشان با این که ۴۰روز در منطقه فعالیت داشت ولی در آنجا به شهادت نرسید، به دلیل این که در چشمش لنز داشت و اوضاع منطقه و مشکلات گرد و خاک به لنز آسیب وارد می کرد. بعد از ۳روز برای درمان به شهید زلقی مجوز داده می شود که همراه بچه های تدارکات برای معاینه به شهر برود که از ناحیه سر مورد حمله تک تیرانداز قرار می گیرد و حتی به نحوی ماشین را هدف قرار می دهند که کاملا سوخته بود. سرانجام روز ۱۳۹۵٫۳٫۱۳ شهادت در راه اسلام نصیب ایشان شد.
basijnews.ir
🍂
🍂
سماجت😊
✍راوی: عزیز رنجبر
سمج بود ،هرجا مي رفتم مثل سايه تعقيبم مي كرد ، فقط اشك مي ريخت و التماس پشت التماس. بد اخلاقي هم نمي كرد. وقتي مي آمد از كارهايم مي ماندم ، مانده بودم چطور از دستش خلاص شوم.
يك بار موقع اعزام فکری به سرم زد. به او گفتم: سید می خواهم امتحان کنم ببینم چند مَرده حلاجی و چند بار می توانی دور محوطه حياط بسیج بدوی. حالا شروع کن به دويدن و هر وقت خسته شدي بیا و به من بگو چند بار دور محوطه بسیج چرخيدي.
کارثبت نام و تطبیق اسامی افراد حاضر جهت اعزام را انجام دادم و سريع بچه ها را سوار ماشین كرده و با خیال راحت که توانستم او را قال بگذارم به سمت اهواز به راه افتادیم.
در 15 کیلومتری بهبهان بودیم ، نزدیک سه راهی امیر حاضر که دیدم شخصی از پنجره اتوبوس آویزان است و مرتب می گوید: به خدا پنج دور، پنج دور دویدم. از تعجب خشكم زد چطور 15كيلومتر از پنجره اتوبوس آويزان شده بود و هيچ كس متوجه او نبود. از ترس این که مبادا زیر چرخ های ماشین برود ، اتوبوس را سريع نگه داشتم.
بعد ازكلي دعوا کردن راضی شدم در همان سفر اعزامش كنم. انگار دنيا را به او داده بودند پريد تو بغلم و كلي مرا بوسيد و با غرور آمد توي اتوبوس و رفت روي يك صندلي نشست و از شدت خستگي خوابش برد كف دستانش تمام خونابه جمع شده بود. "سید جلال سعادت" درسال 65 عمليات كربلاي 5 به شدت شيميايي شد و پس از 17 سال جانبازي و تحمل درد شديد به شهادت رسيد.
منبع : ( زراعت پیشه ، نجف ، 1398،تپه عرفان : خاطراتی از روزهای یکدلی ،مشهد ، انتشارات شاملو )
#سیدجلال_سعادت
#شور_اعزام
#بمباران_شیمیایی
#گردان_فجر_بهبهان
@defae_moghadas2
🍂