🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃
#شرطی_لذتبخش_برای_ازدواج
آقا ناصر به منزل ما آمد، با هم حرف زدیم و به تفاهم رسیدیم. من برای ازدواج با او شرایط خاصی نداشتم. اما او رعایت حجاب و خواندن نماز به ویژه نماز صبح را شرط ازدواج قرار داد و از من پرسید میتوانی شرایط را قبول کنی؟ نکند به مرور زمان زیر قول و حرفت بزنی. حقیقتش را بخواهید ابتدا شرط نماز صبح برایم سخت بود و به او گفتم شاید نتوانم. گفت یک هفته امتحان کن تا ببینی چقدر لذت بخش است. من امتحان کردم و واقعا خواندن نماز صبح برایم لذت خاصی داشت. اصلا نماز صبح به آدم آرامش خاصی میبخشد.
@defae_moghadas2
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃
#عاشقش_شدم
هر چه خانواده مخالفت کردند من نپذیرفتم.
علت مخالفت خانوادهام برمیگردد به زمانی که من مدیر آموزشگاه پیش دبستانی بودم و ناصر تحصیلات بالایی نداشت و فقط یک کارگر بود.
خانواده ناصر چهار برادر و چهار خواهر بودند.
ما کمی از لحاظ خانوادگی با هم تفاوت داشتیم اما من عاشق او شده بودم. ایمان، اخلاق و همت والایش در کسب نان حلال، من را شیفته او کرده بود. وقتی من با ناصر آشنا شدم، ایشان یک نیروی داوطلب بسیجی بود.
هر دو 21 سال داشتیم و با ازدواج با هم، زندگی سختی را آغاز کردیم.
مدتی بعد از ازدواج ناصر بیکار شد و من هم نخستین فرزندمان علیرضا را باردار بودم.
میدانستم زندگی با او برایم سخت خواهد بود اما همه مسائل را از همان ابتدا قبول کردم.
صحبتهای روز اولش همیشه در گوشم طنینانداز میشود.
تنها خواسته ناصر از من، حفظ حجاب، نماز و ایمانی بود که در بودنها و نبودنهایش باید رعایت میکردم و به آن پایبند بودم.
به جرات میتوانم بگویم اگر آن زمان من ایمانم 50درصد بود با دیدار و همراهی با ناصر به بالاترین حد خود رسید و با ناصر بود که از خواب غفلت بیدار شدم.
ما 11 سال در کنار هم در نهایت عشق، دلدادگی و سادگی یک زندگی بسیار موفق داشتیم.
در سختترین شرایط حضورش، حرفهایش به من دلگرمی میداد.
چهار فرزند از شهید به یادگار مانده است؛
علیرضا متولد 26اردیبهشت 1383 است.
بیتا و همتا دو قلوهای شهید هستند که در 28 آبان ماه 1386به دنیا آمدند
و فرزند آخرمان بنیامین است.
@defae_moghadas2
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
#اشتیاق_برای_رفتن_به_سوریه
همسرم در بسیج منطقه ما یعنی سه راه خرمشهر فعالیت میکرد.
یک کارگر ساده روزمزد بود که با سپاه اهواز به مشهد رفته بود.
در اهواز به او اجازه اعزام نداند.
گفته بودند رضایت همسر و پدر و مادر لازم است و اینکه شما اصلا عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیستی. چون اوایل، فقط نیروهای سپاه را اعزام میکردند.
حدود دوماه قبل از این، همسرم به من گفته بود که در تهران کار پیدا کرده و باید به آنجا برود؛ و من اصلا نمیدانستم که میخواهد به سوریه برود.
بعد از شهادت همسرم متوجه شدم که در تهران هم به او اجازه نداده و گفته بودند شما نظامی نیستی و اگر امکانش بود از همان خوزستان شما را میبردند.
بعد از آن ناصر حدود دوماهی را در اهواز بود و پس از برگشت از تهران، در مدتی که ناصر در منزل بود، کمی قبل از رفتنش برای دفاع از حرمین شریفین، حال و هوای او فرق کرده بود. تماسهای گاه و بیگاهش من را کمی نگران کرده بود.
@defae_moghadas2
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
خیلی رفتارهایش تغییر کرده و از این رو به آن رو شده بود.
من خیلی تعجب کرده بودم، اما به همسرم اعتماد داشتم.
مدام فیلمهای جنگ سوریه را میدید و خیلی ناراحت بود.
همواره پیگیر بود و در تلاطم شبها نماز شب میخواند و گریه میکرد.
7مهر 1392 به قصد عزیمت به مشهد و زیارت امام رضا(ع) از ما خواست که همراهش باشیم اما مدرسه علیرضا شروع شده بود و مجبور شد خودش به تنهایی برود.
آن زمان پسر بزرگم علیرضا آبله مرغان گرفته بود و اوایل مدرسه بود و دختران دو قلوی شهید پیش دبستانی میرفتند. و یک پسر شیرخوار هم داشتم.
به ناصر گفتم من به قربان امام رضا(ع) بروم، تابستان ما را به زیارت نبردی الان یادت آمده؟
گفت حالا اگر نمیتوانید الان بیایید، دفعه دیگه قرار بذاریم.
عید نورز یا تابستان ولی من باید برم.
به همسرم گفتم ناصر یک حسی به من میگوید دیگر بر نمیگردی، از این رفتنت میترسم. اصلا یه حس عجیبی به من دست داده بود.
@defae_moghadas2
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂
#دفاع_از_حرم_حضرت_زینب(س)_با_بلیط_مشهد
در همان هفت مهر 92 برای اولین بار بعد از هفت - هشت سالی که با هم زندگی کردیم، ناصر خودش رفت برای خودش لباس نو خرید که برای من خیلی تعجب آور بود.
قبلا من برایش خرید میکردم و همیشه میگفت برای من مهم خوشبختی تو و بچههاست
و به خودش برای خرید خیلی اهمیت نمیداد.
بعد از خرید به آرایشگاه رفت و موهایش را کوتاه کرد.
@defae_moghadas2
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
ناصر آن روز وقتی بچهها خواب بودند، همه شان را بوسید و جوری آنها را نگاه میکرد که انگار برای همیشه قرار است از آنها جدا شود،
دیدم کفشهایش را پوشید و بعد رو به من کرد و گفت:
مادر علی، حلالم کن میخواهم بروم زیارت امام رضا(ع).
گفتم من حلالت نمیکنم چون از رفتنت میترسم.
یک حسی به من میگوید بر نمیگردی.
ناصر دومرتبه گفت: ما 10 سالی را در کنار هم بودیم، میخواهم اگر خوبی یا بدی دیدی از من بگذری و حلال کنی.
به او گفتم چرا اینگونه صحبت میکنی؟!
گفت من که نمیدانم بیرون از این خانه چه اتفاقی ممکن است برای من بیفتد. میخواهم از من راضی باشی.
میخواهم بروم و شاید دیگر برنگردم.
گفت اشکالی نداره باشه ولی پشیمان میشوی که به من گفتی حلالت نمیکنم.
وقتی ناصر رفت ترسیدم. با او تماس گرفتم و گفتم ناصر ببخشید اینطوری بهت گفتم.
خودت میدانی عزیزم من چقدر بهت وابسته هستم.
که او پاسخ داد آره میدونم.
گفتم من حلالت کردم ولی تو رو به خدا زود برگرد.
ناصر از ما خداحافظی کرد و رفت، روز بعد تماس گرفتم. گفت من تهران هستم. روز دوم تماس گرفتم گفت مشهد هستم و روز سوم دیگر تلفن همراهش خاموش بود.
مستقیم رفته بود سوریه و من اصلا متوجه نشدم و چون موقع خداحافظی به من گفت حلالم کن، به ذهنم میآمد که حتما تصادف و فوت کرده و او را نشناختند و به سردخانه بردهاند.
@defae_moghadas2
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃