eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
841 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣حالا، هم استخدام نفت🏭 شده بودم هم ازدواج 🧖‍♂🧖‍♀ کرده بودم هم با جبهه 🏝 حسابی چفت شده بودم هم بورسیه 📩خارج از کشور جور شده بود هم یه تو راهی 👶 داشتیم که چشم انتظاریشو می کشیدیم و از همه مهمتر به عملیات والفجر 8⃣ هم 🚩🚩 رسیده بودیم. ❣
❣خیلی با خودم کلنجار رفتم و سبک و سنگین کردم تا اینکه.. حاج اسماعیل، 👨‍✈️اون سردار بزرگ فرستاد دنبالم که کجایییی که عملیات نزدیکه 😊 این دعوت، خودش الهامی💐 بود به قلبم که دیگه تکلیف تو معلومه و باید عملیات رو انتخاب کنی. رفتم گردان کربلا و شدم یکی از معاون عملیاتی حاجی .🤩 چند روزی تو آموزشها کمک کردم و یواش یواش رفتیم آبادان 🏭 تا آماده بشیم برا عملیات✨💥 یکی دو شب به عملیات مونده بود که با خبر شدم خدا بهم یه دختر 😍 داده . خانمم بدون من یه تنه پای زندگی‌مون ایستاده بود و برای قدردانی هم شده باید سری بهش می زدم، 😔 راستش اون کوچولو👶 رو هم خیلی دوست داشتم ببینم، بهتر بگم، دلم 💓بال بال میزد که یه بار هم که شده ببینمش و بغلش کنم. ولی شرایط حفاظتی منطقه اجازه نمی داد... ❣
❣ دلم می گفت: عبدالحسین !☝️ این آخرین عملیاتیه که شرکت می کنی ها🌷. مونده بودم چه کنم 🤔 که دیدم ماشین فرماندهی 🚘 👮 برای کاری می خواد بره اهواز و زود برگرده. 👌 از حاج اسماعیل اجازه ☝️گرفتم و باش رفتم.. که ای کاش نمی رفتم.☺️ "وقتی رسیدم، در زدم و رفتم داخل، پدرم و مادرم بودن و خانمم، خیلی شرمنده‌شون شده بودم، ولی چه می شد کرد.. دختر کوچولوم 👼 رو بغل کردم و بوسیدمش، از مادرش تشکر کردم 🙏🌹و اومدم تو حیاط ، دلم آروم نشد 💔 و باز برگشتم و دوباره ... حواسم به چشم های پدر و مادرم 😔 بود و حرف هایی که به زبون نمی اوردن. 😭 باید دل می کندم و دیدار آخر رو به آخر می رسوندم و از اون فضای سنگین انتخاب رها می شدم. هرجور بود خدا حافظی 👋 کردم و برگشتم." بعد از ظهر قبل از حرکت به طرف عملیات غسل شهادتی👼 کردم و راهی شدم.
اینم عکس پدرم، که بعد از من چقدر شکسته و پیر شد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ یکی دو روز بعد از عملیات، حاجی یه ماموریت بمن داد که ماموریت آخرم بود و خدا همونجا دستم رو گرفت و شهادت🌹 رو نصیبم کرد و در سال 64 و در عملیات والفجر هشت، از دانشگاه جبهه فارغ التحصیل شدم 😍 ✨🌹 درجه ای که از همه درجات بالاتر و ارزشمندتر بود 👌👌
❣ یه وصیت نامه هم نوشتم 📝 که بد نیست یه نگاهی هم بهش بکنیم. بذارید خودم کمی شو براتون بخونم ☺️ 👇👇👇 ✨✨شکر خدا که شهادت 🌹 رو نصیبم کرد که در آرزوی وصل محبوبم 😘 سر از پا نشناختم و دنیا رو با همه زرق و برقش پشت سر گذاشتم و راهی جبهه 🚀💣 که معبد بزرگیست بشم که در اون از رنگ و بوی دنیوی 🌎 خبری نیست و هر چه هست معنویت و عشقه .💕💕 حالا نمیدونم ⁉️ که این مهمون پر از غم و درد که تحفه ای جز توبه و ندامت 🙏 و شرمندگی از ارتکاب گناه نداره پذیرفته خواهد شد؟😔 حالا که احساس می کنم تا چند روز دیگه تو دنیا نمیمونم از پدر و مادرم طلب بخشش و مغفرت و التماس دعا دارم .🙏🙏
❣ خب! خیلی مزاحم شدم.👋 مواظب خودتان باشید که انتخاب های سختی سر راه دارید. 🌷ان شاالله از ادامه دهندگان راه شهدا 🌹باشیم و اون دنیا بتونیم سرمون رو بالا بگیریم و شرمنده تون نباشیم 🔹🔹🔹 شادی روح طیبه ی شهدا صلوات🌹🌹 التماس دعای فرج https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣دردِ تنهایی درونِ استخوان پیچیده است شرحِ درد از من مخواه!این داستان پیچیده است گفت"دوری التیام دردهای عاشقی ست نسخه ی ما را دلی نامهربان پیچیده است 🕊🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻 آن مرد محجوب نوشته‌ای برای حاج حبیب روز اولی بود که به دستور حاج کاظم جهت ضبط بازخوانی‌های جریانات تیپ در منزل یکی از یاران دیرینه‌اش دعوت شده بودم. در آن جمع نورانی متوجه حاج حبیب شده بودم که با حالتی آرام و بی صدا گوشه‌ای نشسته بود. حجب و حیای چهره‌اش در دیدار اول او را لو می‌داد و حالتی در خود داشت، بسیار دوست داشتنی! هیچ پیش فرضی از او در ذهن نداشتم جز ته چهره‌ای آشنا. چنان آشنا که در فکر فرویم برد و در آن چند روز سوژه ذهنیم شد. هر چند اسمش را نمی‌دانستم و به چهره‌اش اکتفا کرده بودم. آن روزها، خود و خودرویش در اختیار هماهنگی‌های مصاحبه‌ها و دیدارها شده بود. طبیعی بود او را نیرویی قدیمی و علاقمند به گردان خود بدانم و فردی که حاضر است کار و زندگی خود را وقف دوستان جبهه‌ای‌ش کند. با شکل گرفتن برنامه مصاحبه‌ها دنبال مکانی بودیم تا در سکوت آن بشود گفتگویی کرد و ضبط صدا و تصوری درخور داشت. با طرح نیاز، حاج کاظم ما را به آدرسی حواله داد. پرسان پرسان به چند ساختمان بلند بالا و شکیلی رسیدیم که هنوز تمام نشده بود. باید قبل از ورود با صاحبش هماهنگ می‌کردیم. سراغ او را از کارگران ساختمان گرفتیم و ما را کارگاه و محل دفتر به خیابان پشت، هدایت کردند. دنبال آدمی می‌گشتم با ابعاد دو ایکس‌لارژ با سبیل هایی پروپشت و چارشانه. وارد دفترش شدم و جز همان چهره آشنا و ریز جثه، کسی را نمی‌دیدم. همان انسان ساده و بی‌آلایش و محجوب. پیش خودم گفتم، یعنی صاحب آن چند ساختمان بزرگ ایشان هستند؟!! پس چرا با همه متمولان امروزی فرق دارد؟ چرا آنقدر آرام است و بی‌ادعا! مصاحبه اول را شروع کردیم و پیش رفتیم. چند جلسه‌ای گذشت تا نوبتِ گفتگو به علی آقای سیاح طاهری رسید، دوست دوقلو و همیشه همراه حاج حبیب بدوی. فرصتی به دست آمده بود تا با طرح سوال به کنکاش ذهنی خود پایان دهم و پرده از رمز چهره آشنای او بردارم. ..برایم جالب بود که راضی به گفتگوی تک نفره نمی‌شدند و اصرار بر این بود که با هم در یک کادر قرار بگیرند. دلایل فنی هم راه بجایی نبرد و اولین گفتگوی دو نفره در یک کادر را شروع کردم..... بعد از مقدمات معمول، گفتند، باهم به جبهه رفته‌اند و یک راست به گردان کربلا .... گردان کربلا، گردان دلچسب ما هم بود و اولین بار که وارد شده بودم دیگر فاصله نگرفتم تا پایان جنگ. ذهنم گواهی داد که او را در گردان دیده‌ام و بی جهت آشنا بنظر نمی‌رسید. هر چه بیشتر می‌گفتند، تصویر پررنگ‌تر می‌شد و واضح‌تر.... خودش بود، همان نوجوان لبخند به لب سبزه پوست که بین صفوف صبحگاه و محوطه و چادر نمازخانه همیشه به چشم می‌آمد.. همان که با خنده و لبخندش هر کسی را جذب خود می‌کرد. ..وه که چقدر خوب صحبت می‌کردند! گوئی محفلی از دل ساخته بودند تا بعد از سال‌ها حرف‌های ناگفته خود را آزاد کنند و سبک شوند. شاید هم دوربین و مصاحبه و بازخوانی را بهانه‌ای برای مرور خاطرات و تراش دادن دل های زنگار گرفته خود بعد از جنگ کرده بودند! از آن همه صمیمیت به وجد آمده بودم و بیشتر، از این‌که مرا لایق احساسات خود دانسته‌اند. دردناک ترین خاطره مشترک‌شان، مربوط می‌شد به شب عملیات کربلای ۴. همان شبی که فهمیده بودند گردان کربلا از آب گذشته و وارد عمق شده و در معرکه‌ای پرخطر خیمه زده... و ایشان وامانده از عملیات و شهادت! کنار پیاده‌رو و روی سکّویی شب را به صبح رسانده بودند با حسرت عملیات بر دل.. و پشیمان از این جابجایی که فرصتی بزرگ را از آن ‌ها گرفته بود. فرصتی همتراز با همنشینی یاران بهشتی. غافل از این‌که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و راه همچنان باز است و پر رونق. همان‌گونه که حاج حبیب بدوی با همان آرامش، خود را در واپسین فرصت طلایی به آن رساند و مظلومانه ردای سبز شهادت به تن پوشید و با همان سادگی رفت، در حالی که همه آنها متهم بودند به حضوری مادی در سوریه. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
14.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سمت راست شهید حاج حبیب بدوی سمت چپ، علی سیاح طاهری با لهجه زیبای آبادانی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.. و چه زیبا این‌بار، بار سنگین دنیا را بر زمین گذاشتی و فراغ بال رفتی 😭 حاج حبیب، در حلقه یاران دیرین https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 دو شهید فرهنگی محمود یاسین احمد غدیریان ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ سحرگاه ۲۷ شهریور، قبل از روشن شدن هوا، عملیات تک نیروهای مستقر در جبهه غرب سوسنگرد از محورهایی که به دست گروه شناسایی بچه های مسجد جزایری شناسایی شده بود انجام گرفت. شب قبل، احمد غدیریان و محمود ياسين به محض باخبر شدن از عملیات به سوسنگرد آمدند تا در عملیات شرکت کنند. من و یکی از بچه ها هم آمدیم، اما نیم ساعتی دیر رسیدیم و نیروها از سوسنگرد به سمت خط حرکت کرده بودند. فرهاد شیرالی، که مجروح بود و در سوسنگرد مانده بود، گفت: «نیروها اینجا تجمع کرده اند.» اشاره او به سمت یک ویرانه بود که مورد اصابت موشک کاتیوشای عراقی ها قرار گرفته بود. [آنشب] حاج صادق آهنگری اشعاری از مصیبت شب عاشورا خواند و همه رزمندگان می گریستند، امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود.» چند دقیقه پس از حرکت رزمندگان به طرف خط آنجا مورد اصابت موشک قرار گرفته و ویران شده بود. بی شک تعدادی از آن رزمندگان شهادت نامه خود را به امضای سالار و سرور شهیدان رسانده بودند. اما نمی دانستیم آنها چه کسانی هستند. یکی از بچه ها از احمد و محمود پرسیده بود که بدون اسلحه آمده اید اینجا چه کنید؟ گفته بود: «من خبرنگارم و آمده ام برای روزنامه خبر تهیه کنم. اسلحه ام همین کاغذ و قلمی است که دارم.» هم گفته بود: «من هم سر برانکارد مجروحان عملیات را می‌گیرم و مجروحان را حمل می کنم. اگر اسلحه ای هم زمین افتاد، آن را بر می دارم و به رزمندگان کمک می کنم.» ادامه در قسمت بعد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ وقتی به خط رسیدیم عملیات شروع شده و آفتاب طلوع کرده بود. تبادل آتش توپخانه سنگین بود و هر چند لحظه توپ یا خمپاره ای اطرافمان منفجر می شد. اولین نفراتی از بچه ها را که دیدم خبر دادند که سه نفر از بچه های مسجد به کاروان شهدا پیوسته اند. خون نگار شهید احمد غدیریان، معلم شهید محمود یاسین، و بسیجی شهید محمد حسين آلودگردی. محمدحسین چند ماهی بود که در وصال شهدایی همچون بابک معتمد و على قنواتی بی تابی می کرد. آن اواخر هر لحظه احتمال شهادت او داده می شد. اما بی تابی های احمد غدیریان و محمود یاسین از چشم بسیاری پنهان مانده بود و هیچ کس احتمال شهادت آنها را در این زمان نمی‌داد. هر کسی از شهادت این دو شهید فرهنگی باخبر می شد فورا می پرسید: چطور؟ چگونه؟ آنها که پشت جبهه و در شهر بودند!؟ این اواخر هروقت محمود ياسين را در حال سر برداشتن از سجده در مسجد می‌دیدم چشم‌ها و صورتش برافروخته بود و سیل اشک از دیدگانش جاری بود. سجده های آخر نماز و پس از نماز او طولانی شده بود و در این سجده ها با معبود خود عشق بازی ای می‌کرد که کسی از آن باخبر نبود. احمد هم پس از شهادت سید جلال موسوی و به خصوص سید ناصر صدر السادات بسیار مشتاق شهادت و در راه وصال یار بی تاب شده بود. ادامه در قسمت بعد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻انتقال پیکر شهیدان و... 🔅رضا گرجی ۲۶ شهریور ۱۳۶۰، مقر گردان بلالی. ساعت یک فرمانده ما، حسین کلاه کج، من و چند نفر دیگر را بیدار کرد. حسین خیلی مؤدب بود. به آرامی گفت: «آقای گرجی، پاشو آماده شو.» همه بچه ها بیدار شده بودند؛ دسته ای که انتخاب شده بودیم خیلی خوشحال به صف شدیم. متوجه شدیم مقصد ما جبهه غرب سوسنگرد است. احمد سیاف آمده بود ما را ببرد و این موضوع یعنی قرار است مأموریت خاص و مهمی بر عهده ما باشد. تجهیزات را گرفتیم و سوار وانت لندکروزها شدیم. اذان صبح که شد، سمت چپ جاده، داخل حیاط یک خانه، سریع نماز صبح خواندیم و به راهمان ادامه دادیم و به دهلاویه رسیدیم. بالاتر از دهلاویه، تقريبا همان جایی که مصطفی چمران به شهادت رسیده بود، از یک کانال آب کشاورزی گذشتیم و با راهنمایی جمعه طالقانی و علیرضا صابونی، که شناسایی دقیقی از آنجا داشتند، قبل از روشن شدن کامل هوا پشت خاکریز دشمن رسیدیم و روی سر آنها خراب شدیم. عراقی‌ها مات و مبهوت خشک‌شان زده بود و فرصت هیچ عکس العملی پیدا نکردند. خاکریز به دست ما افتاد و چند دقیقه بعد نیروهای خودی که رسیدند فکر نمی کردند قبل از رسیدن آنها خاکریز سقوط کرده باشد. با اسم رمز ژاله و ژیان آنها را متوجه کردیم که خودی هستیم و به خیر گذشت.. خاکریز را تحویل‌شان دادیم. خاکریز دوم حدود ۲۵ متر بعد بود و تیراندازی و پاتک دشمن شروع و درگیری شدید شد. آنقدر شلیک کردم که لوله تفنگم خم شد. حسین کلاه کج سخت مشغول درگیری و هدایت نیروها بود. ناگهان متوجه شدم ، خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی، در حالی که زخمی شده بود بین دو خاکریز بر زمین افتاده است و گلوله ها در اطراف او به زمین اصابت می کرد، علیرضا صابونی گفت که به من پوشش بدهید تا بروم و او را به عقب بیاورم. بچه ها به او گفتند که کار خطرناکی است، اما او حرکت کرد و به کمک یکی دیگر از بچه ها به سختی احمد را به خاکریز اول آورد. در همین اثنا، ناصر غلامپور تیر خورد و از بالای خاکریز پایین افتاد. حسین کلاه کج به بالای سر او آمد و به من گفت: «آقای گرجی (برایم جالب بود که در آن شرایط کلمه آقا را فراموش نمی‌کرد)، از همین الان ناصر با تو. تا هرجا که رفت، تا تهران هم اعزام شد، با او برو و مراقبش باش.» گفتم: «چشم. پس اینجا چی؟» گفت: فقط ناصر را داشته باش.» توجهم از درگیری به سمت مجروحها جلب شد و خانمی را با مانتو سورمه ای در حالی که سرش را با چفیه عربی پوشانده بود دیدم که خیلی فعال و جدی و شجاعانه روی جاده نشسته بود و به مجروحان رسیدگی می کرد. روده های مجروحی را به داخل شکمش برگرداند؛ زخم های بقیه را پانسمان می کرد؛ سر را هم که از ناحیه گیجگاه تیر خورده بود همین خانم پانسمان کرد و گفت سریع ببریدش عقب. یک جیپ سیمرغ گل مالی شده به آنجا آمد. تا آنجا که جا شد، آن را پر از مجروح کردیم. غدیریان را هم بردیم و به طرف بیمارستان سوسنگرد حرکت کردیم. سر ناصر در طول مسیر روی پایم بود و آنجا او را تحویل امدادگران بیمارستان دادم و همراهش رفتم. دکتر مجروحان را معاینه کرد و گفت که شهید شده اند. چند لحظه بعد هوای درون ريه ناصر با صدای خرخر از دهانش خارج شد. فکر کردم زنده شده، دکتر را صدا کردم. دکتر آمد، ولی باز هم گفت او شهید شده است. چند بار این مسئله تکرار شد تا اینکه دکتر دستور داد شهدا را تحویل سردخانه بیمارستان بدهند. من هم همراه آنها رفتم و بعد از تحویل شهدا بیرون آمدم. احمد غلامپور به آنجا آمد و به من گفت: «تو گرجی هستی؟» گفتم: بله.» گفت: «ناصر کجاست؟» گفتم: «شهید شد و او را در سردخانه گذاشتیم.» دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا، این قربانی را از ما بپذیر.» تازه متوجه شدم که ناصر برادر کوچکتر احمد غلامپور است. دقایقی بعد به یاد آن خانمی که در خط مقدم بود افتادم و به دکترها و پرستارها گفتم: «خانمی دست تنها دارد کل مجروحها را پانسمان می‌کند و به کمک نیاز دارد!» پاسخ دادند: «ما چنین خانمی را نمی شناسیم. اصلا نیرویی در خط مقدم نداریم.» آن خانم کی بود؟ همرزمان هم می گفتند ما او را ندیده ایم. این موضوع هنوز هم گاهی فکرم را مشغول می کند. " احمد غدیریان شاید اولین شهید خبرنگار یا خون نگار شهید در جبهه های دفاع مقدس بود، اما نام و یاد او در لیست خبرنگاران شهیدی که در رسانه ها در مورد آنها گفته و نوشته شده و یاد آنها گرامی داشته شده، کمتر آمده است و به همین دلیل بهتر است این لقب را به او داد: «احمد غدیریان اولین خون نگار شهید گمنام دفاع مقدس». برگرفته از کتاب دِین نوشته علیرضا مسرتی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 فرماندهان ایرانی شهید کاظم نجفی رستگار اسیر در گوشۀ قرارگاه نشسته بود. در کنار اسیر، هیچ نگهبانی نبود. با این حال او دست هایش را روی سرش گذاشته بود. حاج کاظم که از محوطه رد می شد، چشمش به اسیر عراقی افتاد. گفت: «این بندۀ خدا چرا اینجا نشسته؟ چرا دستش را روی سرش گذاشته؟» گفتیم : باید یک ماشین پیدا کنیم تا او را به عقب بفرستیم.  حاج کاظم گفت: «خوب ما خودمان داریم به عقب می رویم. اگر می خواهید او را بدهید ما خودمان می بریم. » اسیر عراقی و حاج کاظم کنار راننده نشستند و به سمت کرمانشاه حرکت کردند. اسیر کم کم از خستگی، به خواب رفت. وقتی او خوابید سرش روی شانه های حاج کاظم خم شد . حاج کاظم از راننده خواست تا نگه دارد و خودش به عقب ماشین رفت. آنجا می توانست خستگی این چند شب را در بیاورد. دوباره ماشین به راه افتاد و راننده با اسیر عراقی شروع به صحبت کرد . ـ فرمانده شما کی بود؟  اسیر عراقی گفت: ـ فرمانده قبلی ما، عدنان خیرالله بود؛ اما حالا دیگری است. ما که تا به حال او را ندیده ایم، فقط یکی دوبار بالگردش را دیدیم . ما ، فقط با مسؤول دسته و گروهانمان ارتباط داریم. دست ما به فرماندهان رده بالا نمی رسد. اسیر عراقی از راننده پرسید: شما چی، فرمانده شما چه کسی است؟  راننده گفت: فرمانده ما همین کسی است که سر تو روی شانه اش بود. .فرمانده لشکر10 سیدالشهداء. اسیر از شیشۀ عقب به حاج کاظم نگاه کرد . ـ شما شوخی می کنید. ـ نه! فرمانده ما همین برادری است که می بینی.  اسیر عراقی، از راننده پرسید: «فرمانده شما، نیروها را تنبیه می کند؟» راننده خندید و گفت: «نگران نباش فرماندهان ما، با فرماندهان شما فرق دارند. حاج کاظم تا حالا آزارش به یک مورچه هم نرسیده.» ـ تو را به خدا، شما شفاعت مرا بکنید . وبعد به گریه افتاد. آن قدر که راننده ماشین را متوقف کرد و حاجی از خواب بیدار شد. اسیر عراقی از ماشین پیاده شد و به عقب ماشین نزد حاج کاظم رفت. دستان او را گرفت و شروع به بوسیدن کرد. حاج کاظم از همه جا بی خبر دستش را کشید و از راننده پرسید : چه خبر شده؟  ـ ازمن پرسید فرمانده شما کیست و من شما را معرفی کردم. فکر می کند که برایش نقشه داریم. اسیرگفت: «اگر شما فرمانده هستید بگذارید تا من در رکابتان باشم. فرمانده ای مانند شما، ارزش آن را دارد که آدم به خاطرش جان فشانی کند.» حاج کاظم خندید و گفت: «ما رزمندگان ایرانی هستیم؛ فرمانده و غیرفرمانده با هم فرقی ندارند. شما هم اگر می خواهی به ما کمک کنی، اطلاعات بیشتری از جبهۀ خودتان به مابده. »  از خاطرات همسر شهید رستگار https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ قبل از عملیات کربلای ۴ یکی از روزها که در اندیمشک پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای ناهار به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم... 🔸علی جوان پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش غبطه می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود... همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات می گفت که در عملیات بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگر فرزندش دختر بود، اسمش را زینب بگذارند و اگر پسر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." اشک در چشمانش حلقه زد... در همین حال، دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در کمال تعجب دیدم عکس خودش است. 🔸وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: "این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله شهادتم." اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای حجله شهادت قاب کرده بود. وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم حامله است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند زینب و اگر پسر بود، بذارند حسین." علی در عملیات کربلای۴ در جزیره ام الرصاص مفقود شد و چند سال بعد استخوانهایش به خانه بازگشت و دخترش زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد... مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 🔻گزیده ای از وصیت نامه شهید حسین بیدخت: "بسم الله الرحمن الرحیم کل نفس ذائقه الموت آنان که به هزاران دلیل زندگی می‌کنند نمیتوانند با یک دلیل بمیرند و آنان که با یک دلیل زندگی می‌کنند، با همان دلیل نیز می‌میرند. بعد از یک عمر گناه، حال باید نشست و بر یک عمر رفتن و نفهمیدن گریست. دیگر جای خنده نیست آخر دلیلی بر خندیدن نیست. آخر در کجای دنیا انسانی که بین بهشت و جهنم است خود را با خندیدن خوشحال می کند. چاره ای نیست جز حاسبوا قبل ان تحاسبو که خدایا با عفوت با من رفتار کن نه با عدالتت، که جز آتش جهنم نصیبم نیست." https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻ارسال دنباله دار کتاب "سه دقيقه در قيامت" تجر به‌ا ی نزد يك به مرگ و شهادت با سلام و عرض ارادت خدمت همراهان کانال حماسه جنوب، شهدا کتاب فوق العاده جذاب "سه دقیقه در قیامت" که با همت گروه فرهنگی شهيد ابراهيم هادی چاپ و نشر داده شده، گذری است بر تجربیات پس از مرگ و تاثیرات باطنی اعمال و شکل حسابرسی آن در قیامت. شاید در ابتدا تصور شود این کتاب ربطی به موضوع کانال شهدا ندارد ولی در ادامه مطالب، به جایگاه شهدا و مسائلی پیرامون شهید و شهادت می رسیم که به زیبایی به جایگاه شهدای دفاع مقدس و خصوصا مدافعان حرم پرداخته و گوشه‌ای از این جایگاه را نشان می دهد. همراه باشید و دوستان خود را دعوت کنید در کانال حماسه جنوب، شهدا👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔻سه دقیقه در قیامت 🔅 سخن نخست تقديم به پيشگاه مجاهد شهيدی که تا زنده بود، برای آرمان تنها دولت منتظر ظهور در جهان، زحمت کشيد و دشمنان اسلام راستين را نابود کرد و رفتنش به دست خبيث‌ترين دشمنان خدا صورت گرفت. پيش‌کش به روح بلند سرباز اسلام و ولايت حاج قاسم سليمانی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ يکی از رفقای مدافع حرم که راوی کتاب، در ايمان و اخلاص او شک ندارد، مطلبی برای ما فرستاد که جالب بود. هرچند خواب را حجت نميدانيم اما تأثيرگذار است: شب چهلم حاج قاسم بود. سالن، بزرگ و پر از جمعيت بود. سخنران مي‌خواست به جايگاه برود. باتعجب ديدم سخنران، خود حاج قاسم است! يادم افتاد حاجی شهيد شده. جلو رفتم و گفتم: شما اينجا چيکار می‌کنيد؟. راستی، چطور شهيد شديد؟ گفت: خيلی راحت، يک گل خوشبو را مقابل من گرفتند و بلافاصله به خدمت اميرالمؤمنين علیه السلام منتقل شدم. گفتم: ما هم می‌توانيم شهيد شويم؟ گفت: بله، دست خودتونه. گفتم: راستی، حساب و کتاب اونطرف چطور بود؟ عجله داشت.گفت: سه دقيقه در قيامت را خواندی؟ همون جوريه... 🔅 یک نکته: افرادی كه تجربه نزديك مرگ داشته‌اند مي‌گويند: زمان به‌شدّت متراكم است و هيچ شباهتی به زمان عادی دنيا ندارد، آنها می‌گويند: زمان در جريان تجربه نزديك به مرگ مثل حضور در ابديت است. يعنی ممكن است اتفاقات بسياری رخ دهد، اما تمام اينها فقط در چند ثانيه باشد! از زنی سؤال كردند كه: تجربه شما چه مدت به طول انجاميد؟ وی گفت: می‌توانيد بگوييد يك ثانيه و يا ده هزار سال، اصلاً زمان در اين تجربه‌ها مطرح نيست. شايد در چند ثانيه اتفاقاتی را مشاهده می‌كنيد كه برای بيان آن ساعت‌ها وقت بخواهيد... همراه باشید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا