eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
842 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 سه دقیقه در قیامت 1⃣ تجربه‌ای نزدیک به مرگ پسری بودم كه در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد كردم و در پايگاه بسيج يكی از مساجد شهر فعاليت داشتم. در دوران مدرسه و سالهای پايانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی كوتاه ،حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه كنم. راستی، من در آن زمان در يكی از شهرستانهای كوچك استان اصفهان زندگی می‌كردم. دوران جبهه و جهاد برای من خيلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند. اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام می‌دادم. می‌دانستم كه شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من اين بود كه گناه نكنم. وقتی به مسجد می‌رفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. يك شب با خدا خلوت كردم و خيلی گريه كردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتی‌ها و گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند گفتم: من نمی‌خواهم باطن آلوده داشته باشم. من می‌ترسم به روزمرگی دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت عزرائيل التماس مي‌كردم كه زودتر به سراغم بيايد! چند روز بعد، با دوستان مسجدی پيگيری كرديم تا يك كاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه‌اندازی كنيم. با سختی فراوان، كارهای اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه ،كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه، با خستگی زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب ، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا برای نزديكی مرگ كردم. البته آن زمان سن من كم بود و فكر می‌كردم كار خوبی می‌كنم . نمی‌دانستم كه اهل بيت: ما هيچگاه چنين دعايی نكرده‌اند. آنها دنيا را پلی برای رسيدن به مقامات عاليه می‌دانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمه‌های شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم . بلافاصله ديدم جوانی بسيار زيبا بالای سرم ايستاده. از هيبت و زيبايی او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم. ايشان فرمود: «با من چكار داری؟ چرا اينقدر طلب مرگ می‌كنی؟ هنوز نوبت شما نرسيده.» فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او می‌ترسند؟! می‌خواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماس‌های من بی‌فايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويی محكم به زمين خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود . می‌خواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديدًا درد می‌كرد!! خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟ روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند كه متوجه شدم رفقای من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته‌اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد. آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روی كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روی زمين افتادم. نيمه چپ بدنم به شدت درد می‌كرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد می‌لرزيد. فكر كرد من حتماً مرده‌ام. يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج می‌شود. به ساعت مچی روی دستم نگاه كردم . ساعت دقيقاً 12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلی درد می‌كرد! يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: «اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم می‌مانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا علیه السلام منتظرند. بايد سريع بروم.» از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمی! گفتم: بله. موتور را از جلوی پيكان بلند كردم و روشنش كردم . با اينكه خيلی درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم . راننده پيكان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟ بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد برای رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به‌سراغ ماخواهندآمد. همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔻 سه دقیقه در قیامت 2⃣ تجربه‌ای نزدیک به مرگ هميشه دعا مي‌كردم كه مرگ ما با شهادت باشد. در آن ايام، تلاش بسياری كردم تا مانند برخي رفقايم ، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه ، همان لباس ياران آخر الزمانی امام غائب از نظر است. تلاشهای من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دوره‌های آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم .اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولی پركار دارم. يعنی سعی می‌كنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم . رفقا می‌گفتند كه هيچكس از همنشينی با من خسته نمی‌شود. در مانورهای عملياتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای خنده از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی می‌شد. روزها محل كار بودم و معمولاً شبها با خانواده. برخی شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم . سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه برای يك مأموريت جنگی آماده شويد. سال 1390 بود و مزدوران و تروريست‌های وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالی پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله می‌كردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده می‌شدند، نيروهای اين گروهك تروريستی به شمال عراق فرار می‌كردند. شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان‌نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نيروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگی را برای پاكسازی كل منطقه تدارك ديدند. همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 سه دقیقه در قیامت 3⃣ تجربه‌ای نزدیک به مرگ 🔅 مجروح عمليات عمليات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهای پاسدار ،ارتفاعات و كل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهك تروريستی پژاك پاكسازی شد. من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامی واقعی را از نزديك تجربه كردم، حس خيلی خوبی بود. آرزوی شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم می‌گفتم: ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود. در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و ...چشمان من عفونت کرد . آلودگی محيط ، باعث سوزش چشمانم شده بود . اين سوزش، حالت عادي نداشت. پزشك واحد امداد، قطرهای را در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب ميشوی . ساعتی گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت ميكرد . چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربی به كلی پاكسازی شود . نيروها به واحدهای خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشمهايم بودم. بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در اين مدت صدها بار به دكترهای مختلف مراجعه كردم اما جواب درستی نگرفتم. تا اينكه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! درست بود!در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده! حالت عجيبی بود. از طرفی درد شديدی داشتم . همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكي تشكيل شد .عكس ها و آزمايش های متعدد از من گرفتند. در نهايت تيم پزشكی كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند: يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده ،فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده. به علت چسبيدگی اين غده به مغز، كار جداسازی آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد. كميسيون پزشكی ، خطر عمل جراحی را بالای 60 درصد ميدانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران ،كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتی از ابروی من را شكافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند. عمل جراحی من در اوايل ارديبهشت ماه ۱۳۹۴ در يكی از بيمارستانهای اصفهان انجام شد. عملی كه شش ساعت به طول انجاميد. تيم پزشكی قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد: به علت نزديكی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينای و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. براي همين احتمال موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود. با همه دوستان و آشنايان خداحافظی كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سالها سختيهای بسيار كشيده بود وداع كردم. از همه حلاليت طلبيدم و با توكل به خدا راهي بيمارستان شدم. وارد اتاق عمل شدم. حس خاصی داشتم. احساس ميكردم كه از اين اتاق عمل ديگر بر نميگردم. تيم پزشكی با دقت بسياری كارش را شروع كرد. من در همان اول كار بی‌هوش شدم. همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 سه دقیقه در قیامت 4⃣ تجربه‌ای نزدیک به مرگ 🔅 پايان عمل جراحی عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبينی ميشد با مشكل جدي همراه شد. آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد ...احساس كردم آنها كار را به خوبی انجام دادند. ديگر هيچ مشكلی نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايی بود! درد از تمام بدنم جدا شد. يكباره احساس راحتی كردم. سبك شدم. با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبي بود. با اينكه كلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم . برای يك لحظه، زمانی را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه كودكی تا لحظه ای كه وارد بيمارستان شدم، برای لحظاتی با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شيرينی داشتم. در يك لحظه تمام زندگی و اعمالم را ديدم! در همين حال و هوا بودم كه جوانی بسيار زيبا، با لباسی سفيد و نورانی در سمت راست خودم ديدم . او بسيار زيبا و دوست داشتنی بود. نميدانم چرا اينقدر او رادوست داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم. او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره او بودم. با خودم ميگفتم: چقدر چهرهاش زيباست! چقدر آشناست . من او را كجا ديدهام!؟ سمت چپم را نگاه كردم. ديدم "عمو و پسر عمه ام و آقاجان سيد پدربزرگم و ..." ايستاده اند. عمويم مدتی قبل از دنيا رفته بود . پسر عمه ام نيز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلي خوشحال شدم. زير چشمی به جوان زيبا رويی كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم . من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهرهاش برايم آشناست . يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد ... عالم خواب... حضرت عزرائيل... با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟ باتعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روی صورتش را درآورد و به اعضای تيم جراحی گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه . يكی از پزشك ها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهی به دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند! همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 5⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ 🔅پایان عمل جراحی عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من  ميتوانستم صورتش را ببينم! حتی می‌فهميدم كه در فكرش چه  می‌گذرد! من افكار افرادی كه داخل اتاق بودند را هم  می‌فهميدم. همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را  ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر  ميگفت .خوب به ياد دارم كه چه ذكری  ميگفت. اما از آن  عجيب تر اينكه ذهن او را  ميتوانستم بخوانم! او با خودش  می‌گفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟ يعنی بيشتر ناراحت خودش بود كه با  بچه های من چه كند!؟ كمی آن سوتر، داخل يكی از اتاق های بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف  ميزد! من او را هم  ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روی تخت خوابيده و برايم دعا  می‌كرد . او را  می‌شناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی كردم و گفتم كه شايد برنگردم . اين جانباز خالصانه می‌گفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه. يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه  ميشوم.  نيت‌ها و اعمال  آنها را  ميبينم و... بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟ خيلی زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماری خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلی بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثی كردم و به پسر  عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من  سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! اما انگار اصرارهای من  بی فايده بود. بايد ميرفتم. همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند وگفتند: برويم؟  بی اختيار همراه با آنها حركت كردم.  لحظه ای بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم! اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يك لحظه صدها موضوع را  می‌فهميدم و صدها نفر را  ميديدم! آن زمان كاملاً متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلی خوبی داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلی عالی بود. من شنيده بودم كه دو ملك از سوی خداوند هميشه با ما هستند ،حالا داشتم اين دو ملك را  ميديدم . چقدر چهره  آنها زيبا و دوست داشتنی بود. دوست داشتم هميشه با  آنها باشم . ما با هم در وسط يك بيابان كويری و خشك و  بی آب و علف حركت  ميكرديم. كمی جلوتر چيزی را ديدم! روبروی ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود .  آهسته آهسته به ميز نزديك شديم! به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور  دست ها ، چيزی شبيه سراب ديده  ميشد. اما آنچه  ميديدم سراب نبود،  شعله های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس  ميكردم. به سمت راست خيره شدم. در  دوردست‌ها يك باغ بزرگ و زيبا ،يا چيزی شبيه  جنگلهای شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكی از آن سو احساس  می‌كردم. همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 6⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم . ميخواستم ببينم چه كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند ،هيچ عكس‌العملی نشان ندادند . حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد! 🔅 حسابرسی جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتي تعجب من را ديد، گفت: كتاب خودت هست، بخوان. امروز براي حسابرسي ،همين كه خودت آن را ببيني كافي است. چقدر اين جمله آشنا بود. در يكي از جلسات قرآن، استاد ما اين آيه را اشاره كرده بود: «اقرا كتابك، كفی بنفسك اليوم عليك حسيبا».(قرآن کريم. آيه 14 سوره اسراء) كه قبل از بلوغ انجام دادی. همه اين كارهای خوب برايت حفظ شده. اين جوان درست ترجمه همين آيه را به من گفت. نگاهی به اطرافيانم كردم. كمی مكث كردم و كتاب را باز كردم . سمت چپ بالای صفحه اول، با خطی درشت نوشته شده بود: «13 سال و 6 ماه و 4 روز »از آقايی كه پشت ميز بود پرسيدم: اين عدد چيه؟ گفت: سن بلوغ شماست. شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدی. به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يكسال از پانزده سال قمری كمتر است .اما آن جوان كه متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه‌های بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داری. من هم قبول كردم. قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زيادی نوشته شده بود. از سفر زيارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم: اينها چيست؟ گفت: اينها اعمال خوبی است. قبل از اينكه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شويم، جوان پشت ميز نگاهی كلی به كتاب من كرد و گفت: نمازهايت خوب و مورد قبول است. برای همين وارد بقيه اعمال می‌شويم. من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويق‌های پدر و مادرم، هميشه در مسجد حضور داشتم. كمتر روزی پيش می‌آمد كه نماز صبحم قضا شود. اگر يك روز خدای ناكرده نماز صبحم قضا می‌شد، تا شب خيلی ناراحت و افسرده بودم. اين اهميت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت می‌دادم. همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 7⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ خوشحال شدم. به صفحه اول كتابم نگاه كردم. از همان روز بلوغ ،تمام كارهای من با جزئيات نوشته شده بود. كوچكترين كارها. حتی ذرهای كار خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند .تازه فهميدم كه «فمن يعمل مثقال ذره خيرًا يره» يعنی چه. هر چی كه ما اينجا شوخی حساب كرده بوديم، آنها جدی جدی نوشته بودند! در داخل اين كتاب، در كنار هر كدام از كارهای روزانه من ،چيزی شبيه يك تصوير كوچك وجود داشت كه وقتی به آن خيره می‌شديم، مثل فيلم به نمايش در می‌آمد. درست مثل قسمت ويدئو در موبايل‌های جديد، فيلم آن ماجرا را مشاهده می‌كرديم. آن هم فيلم سه بعدی با تمام جزئيات! يعنی در مواجه با ديگران ،حتی فكر افراد را هم می‌ديديم. لذا نمی‌شد هيچ كدام از آن كارها را انكار كرد. غير از كارها، حتی نيت‌های ما ثبت شده بود. • پيامبر (ص) فرمودند: نخستين چيزی كه خدای متعال بر امتم واجب كرد ،نمازهای پنج گانه است و اولين چيزی كه از كارهای آنان به سوی خدا بالا ميرود، نمازهای پنج گانه است و نخستين چيزی كه درباره آن از امتم حسابرسی می‌شود، نمازهای پنجگانه می‌باشد. كنز العمال،جلد هفتم، ص 276 وقتی آن ملك، اينگونه به نماز اهميت داد و بعد به سراغ بقيه اعمال رفت ،ياد حديثی افتادم كه فرمودند: اولين چيزی كه مورد محاسبه قرار ميگيرد، نماز است. اگر نماز قبول شود، بقيه اعمال قبول ميشود و اگر نماز رد شود... آنها همه چيز را دقيق نوشتهبودند. جای هيچگونه اعتراضی نبود. تمام اعمال ثبت بود. هيچ حرفی هم نمی‌شد بزنيم. اما خوشحال بودم كه از كودكی، هميشه همراه پدرم در مسجد و هيئت بودم. از اين بابت به خودم افتخار می‌كردم و خودم را از همين حالا در بهترين درجات بهشت می‌ديدم. همينطور كه به صفحه اول نگاه می‌كردم و به اعمال خوبم افتخار می‌كردم، يكدفعه ديدم، تمام اعمال خوبم در حال محو شدن است! صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبديل به كاغذ سفيد شده بود! باعصبانيت به آقايی كه پشت ميز بود گفتم: چرا اينها محو شد . مگر من اين كارهای خوب را انجام ندادم!؟ گفت: بله درست می‌گويی، اما همان روز غيبت يكی از دوستانت را كردی. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. باعصبانيت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟ او هم غير مستقيم اشاره كرد به حديثی از پيامبر(ص) كه می‌فرمايند: سرعت نفوذ آتش در خوردن گياه خشک، به پای سرعت اثر غيبت در نابودی حسنات يک بنده نمی‌رسد. رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت ،مسجد، بسيج، هيئت، رضايت پدر و مادر و ... فيلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمام اعمال خوب، مورد تأييد من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خيلی‌ها مثل من بچه مثبت بودند. خيلی از كارهای خوبی كه فراموش كرده بودم تماماً برای من يادآوری می‌شد. اما باتعجب دوباره مشاهده كردم كه تمام اعمال من در حال محو شدن است! گفتم: اين دفعه چرا؟ من كه در اين روز غيبت نكردم!؟ جوان گفت: يكی از رفقای مذهبی ات را مسخره كردی. اين عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد. بعد بدون اينكه حرفی بزند، آيه سی‌ام سوره يس برايم يادآوری شد: روز قيامت برای مسخره‌ كنندگان روز حسرت بزرگ است. • «يا حَسرَّ علي العِباد ما يأتيهم من رسولٍ الاّ كانوا به يَستهزؤن» خوب به ياد داشتم كه به چه چيزی اشاره دارد. من خيلی اهل شوخی و خنده و سركار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه اينطور باشه كه خيلی اوضاع من خرابه! همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 8⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ رفتم صفحه بعد، روز بعد هم كلی اعمال خوب داشتم. اما كارهای خوب من پاك نشد. با اينكه آن روز هم شوخي كرده بودم، اما در اين شوخی‌ها، با رفقا گفتيم و خنديديم، اما به كسی اهانت نكرديم. غيبت نكرده بودم. هيچ گناهی همراه با شوخی‌های من نبود. براي همين ، شوخی‌ها و خنده‌های من، به عنوان كار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شكر.¹ خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، باتعجب ديدم كه ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! به آقايی كه پشت ميز نشسته بود بالبخندي از سر تعجب گفتم: حج؟! من اين اواخر مکه رفتم، در سنين نوجوانی کي مكه رفتم که خبر ندارم!؟ گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث ميشود كه ثواب چندين حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل اينكه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه كنی². يا مثلاً زيارت با معرفت امام رضا (ع)و... اما دوباره مشاهده كردم كه يكی يكی اعمال خوب من در حال پاك شدن است! ديگر نياز به سؤال نبود . خودم مشاهده كردم كه آخر شب با رفقا جمع شده بوديم و مشغول اذيت كردن يكي از دوستان بوديم، ياد آيه 65 سوره زمر افتادم كه ميفرمود: « برخی اعمال باعث حبط )نابودی( اعمال )خوب انسان( ميشود». به دو نفري كه در كنارم بودند گفتم: شما يك كاری بكنيد!؟ همينطور اعمال خوب من نابود ميشود و... سری به نشانه نااميدی و اينكه نمی‌توانند كاری انجام دهند برايم تكان دادند. همينطور ورق ميزدم و اعمال خوبی را ميديدم كه خيلي برايش زحمت كشيده بودم، اما يكی يكی محو ميشد . فشار روحي شديدي داشتم. كم مانده بود دق كنم. نابودی همه ثروت معنويام را به چشم ميديدم. نميدانستم چه كنم! هرچه شوخی كرده بودم اينجا جدی جدي ثبت شده بود. اعمال خوب من، از پروندهام خارج می‌شد و به پرونده ديگران منتقل می‌شد. نكته ديگری كه شاهد بودم اينكه؛ هرچه به سنين بالاتر ميرسيدم ،ثواب كمتری از نمازهاي جماعت و هيئت‌ها در نامه عملم ميديدم! به جواني كه پشت ميز نشسته بود گفتم: در اين روزها من تمام نمازهايم را به جماعت خواندم. من در اين شبها هيئت رفتن‌هام. چرا اينها در اينجا نيست؟ رو به من كرد و گفت: خوب نگاه كن. هرچه سن و سالت بيشتر ميشد، ريا و خودنمايی در اعمالت زياد ميشد. اوايل خالصانه به مسجد و هيئت ميرفتی اما بعدها، مسجد ميرفتي تا تو را ببينند. هيئت ميرفتی تا رفقايت نگويند چرا نيامدی! اگر واقعاً براي خدا بود، چرا به فلان مسجد يا هيئت كه دوستانت نبودندن ميرفتی؟ -------- ¹. امام حسين ع ميفرمايند: برترين اعمال بعد از اقامه نماز، شاد کردن دل مؤمن است؛ البته از طريقی که گناه در آن نباشد. المناقب، ج ۴، ص ۷۵ ². پيامبر فرمودند: هر فرزند نيکو کاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابل هر نگاه، ثواب يک حج کامل مقبول به او داده ميشود، سؤال کردند: اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟ فرمود: آری... بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۷۳ همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 9⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ *نيّت* "و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده ميشود. پس گنهکاران را می‌بينی در حالی که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و می‌گويند: وای بر ما، اين چه کتاب است که هيچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته، مگر اينکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر می‌بينند و پروردگارت به هيچ کس ستم نمی‌کند"¹ صفحات را كه ورق می‌زدم، وقتی عملی بسيار ارزشمند بود، آن عمل، درشت‌تر از بقيه در بالای صفحه نوشته شده بود. در يكی از صفحات، به صورت بسيار بزرگ نوشته شده بود: "كمك به يك خانواده فقير" شرح جزئيات و فيلم آن موجود بود، ولی راستش را بخواهيد من هرچه فكر كردم به ياد نياوردم كه به آن خانواده كمك كرده باشم! يعنی دوست داشتم، اما توان مالی نداشتم كه به آنها كمك كنم .آن خانواده را می‌شناختم. آنها در همسايگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند. خيلی دلم می‌خواست به آنها كمك كنم، برای همين يك روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم. به دو نفر از اعضای فاميل كه وضع مالي خوبی داشتند مراجعه كردم. من شرح حال آن خانواده را گفتم و اينكه چقدر در مشكلات هستند، اما آنها اعتنايی نكردند. حتی يكی از آنها به من گفت: بچه، اين كارا به تو نيومده. اين كار بزرگترهاست. آن زمان من ۱۵ سال بيشتر نداشتم، وقتی اين برخورد را با من داشتند، من هم ديگر پيگيری نكردم. اما عجيب بود كه در نامه عمل من، كمك به آن خانواده فقير ثبت شده بود! به جوان پشت ميز گفتم: من كاری برای آنها نكردم!؟ او گفت: تو نيت اين كار را داشتی و در اين راه تلاش كردی، اما به نتيجه نرسيدی. برای همين، نيت و حركتی كه كردی، در نامه عملت ثبت شده.¹ البته فكر و نيت كار خوب، در بيشتر صفحات ثبت شده بود. هرجايی كه دوست داشتم كار خوبی انجام دهم ولی امكانش را نداشتم، اما برای اجرای آن قدم برداشته بودم، در نامه عمل من ثبت شده بود. ولی خدا را شكر كه نيت‌های گناه و نادرست ثبت نمی‌شد. در صفحات بعد و جای جای اين كتاب مشاهده می‌كردم كه چنين اتفاقی افتاده. يعنی نيت‌های خوب من ثبت شده بود. البته باز هم مشاهده كردم كه اعمال خوبم با اشتباهات و گناهانی که هيچ منفعتی برايم نداشت از بين رفته! به قول معروف: آش نخورده و دهان سوخته. هرچه جلو می‌رفتم، نامه عملم بيشتر خالی می‌شد! خيلی از اين بابت ناراحت بودم. از طرفی نمی‌دانستم چه كنم. ای كاش كسی بود كه می‌توانستم گناهانم را به گردن او بيندازم و اعمال خوبش را بگيرم! اما هرچه می‌گذشت بدتر می‌شد. جوان پشت ميز ادامه داد: وقتی اعمال شما بوی ريا بدهد پيش خدا ارزشی ندارد. كاری كه غير خدا در آن شريك باشد به درد همان شريك می‌خورد. اعمال خالصت را نشان بده تا كار شما سريع حل شود . مگر نشنيدهای: «الاعمالُ بالنيات. اعمال به نيت‌ها بستگی دارد». ----------- ¹. قرآن کريم. سوره کهف. آيه۴۹ ². رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه، ص ۵۹۳ ميفرمايد: «خدای والا ميفرمايند: وقتی بنده من كار نيكی اراده كند و نكند) يا نتواند انجام دهد( آن را يك كار نيك برای وی ثبت می‌كنم»... همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 0⃣1⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ نجات یک انسان همین طور که با ناراحتی ،کتاب اعمالم را ورق می زدم و با اعمال نابود شده مواجه می شدم ،یکباره دیدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده :"نجات یک انسان" خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست . این کار خالصانه برای خدا بود . به خودم افتخار کردم و گفتم: خداروشکر . این کار را واقعا خالصانه برای خدا انجام دادم . ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای تفریح و شنا کردن ، به اطراف سد زاینده رود رفتیم . رودخانه در آن دوران پر آب بود وماهم مشغول تفریح . یکباره صدای جیغ یک زن و فریادهای یک مرد همه را میخکوب کرد ! یک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا می زد ، هیچکس هم جرات نمی کرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد . من شنا و غریق نجات بلد بودم . آماده شدم که به داخل آب بروم اما رفقایم مانع شدند ! آن ها می گفتند : اینجا نزدیک سد است و ممکن است آب تو را به زیر بکشد و با خودش ببرد . خطر ناک است و ... اما یک لحظه با خودم گفتم : فقط برای خدا و پریدم توی آب . خداراشکر که توانستم این بچه را نجات بدهم . هر طور بود او را به ساحل آوردم و با کمک رفقا بیرون آمدیم . پدر و مادرش حسابی از من تشکر کردند . خود را خشک کردم و لباسم را عوض کردم . آماده رفتن شدیم . خانواده این بچه شماره تماس و آدرس من را گرفتند . این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود .من هم خوشحال بودم . لایق یک کار خوب با نیت الهی پیدا کردم . می دانستم که گاهی وقت ها، یک عمل خوب با نیت خالص ،یک انسان را در آن اوضاع نجات می دهد . از اینکه این عمل ، خیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهمیدم کار مهمی کرده ام . اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم در حال پاک شدن است ! با ناراحتی گفتم : مگه نگفتید فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشه حفظ می شه ، خب من این کارو فقط برای خدا انجام دادم . پس چرا داره پاک میشه !؟ جوان پشت میز لبخندی زد و گفت : درست می گی ،اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خودت چه گفتی؟ یکباره فیلم آن لحظات را دیدم . انگار نیت درونی من مشغول صحبت بود . من با خودم گفتم :خیلی کار مهمی کردم . اگه جای پدر و مادر این بچه بودم ،به همه خبر می دادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش رو به خطر انداخت . اگه من جای مسئولین استان بودم ،یک هدیه حسابی تهیه می کردم و مراسم ویژه می گرفتم . اصلا باید روزنامه هاو خبر گزاری ها با من مصاحبه کنند . من خیلی کار مهمی کردم . فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد . خبر گزاری ها و روزنامه هابا من مصاحبه کردند . استاندار همراه باخانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک هدیه حسابی برای من آوردند و ... جوان پشت میز گفت :تو ابتدا برای رضای خدا این کاررا کردی ،اما بعد، خرابش کردی ... آرزوی اجر دنیایی کردی و مزدت را هم گرفتی . درسته ؟ گفتم :راست میگی . همه این ها درسته. بعد هم با حسرت گفتم :چکار کنم ؟! دستم خالیه . جوان پشت میز گفت :خیلی هاکارشون رو برای خداانجام می دهند ،اما باید تلاش کنند تا آخر این خلاص را حفظ کنند . بعضی ها کارهای خالصانه رو در همان دنیا نابود می کنند ! همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 1⃣1⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ 🔅 سفر كربلا حسابی به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخيهای بيش از حد و صحبتهای پشت سر مردم و غيبتها و... نابود می‌شد و اعمال زشت من باقی ميماند. البته وقتی يك كار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاك شدن كارهای زشت ميشد . چرا كه در قرآن آمده بود: «انَ الحَسنات يُذهِبنَ السَيئات.» کارهای خوب، کارهای بد را پاک می‌كند. (سوره هود آيه ۴۱۱) زيارتهای اهلبيت، بسيار در نامه اعمال من تأثير مثبت داشت . البته زيارتهای بامعرفتی که با گناه آلوده نشده بود. اما خيلی سخت بود. هر روز ما، دقيق بررسی و حسابرسی می‌شد . كوچكترين اعمال مورد بررسی قرار می‌گرفت. همينطور كه اعمال روزانه‌ام بررسی می‌شد، به يكی از روزهای دوران جوانی رسيديم. اواسط دهه هشتاد . يكباره جوان پشت ميز گفت: به دستور آقا اباعبدالله(ع)پنج سال از اعمال شما را بخشيديم. اين پنج سال بدون حساب طی می‌شود. باتعجب گفتم: يعنی چی!؟ گفت: يعنی پنج سال گناهان شما بخشيده شده و اعمال خوبتان باقی ميماند. نمی‌دانيد چقدر خوشحال شدم. اگر در آن شرايط بوديد، لذتی كه من از شنيدن اين خبر پيدا كردم را حس ميكرديد. پنج سال بدون حساب و كتاب؟! گفتم: اين‌دستور آقا به چه علت بود؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام، بنده چندين بار توفيق يافتم كه به سفر كربلا بروم. در يكی از اين سفرها، يك پيرمرد كر و لال در كاروان ما بود . مدير كاروان به من گفت: ميتوانی اين پيرمرد را مراقبت كنی و همراه او باشی؟ من هم مثل خيليهای ديگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوتی داشته باشم، اما با اكراه قبول كردم . كار از آنچه فكر می‌كردم سخت‌تر بود. اين پيرمرد هوش و حواس درست و حسابی نداشت. او را بايد كاملاً مراقبت می‌كردم . اگر لحظه‌ای او را رها می‌كردم گم می‌شد. خلاصه تمام سفر كربلای من تحت الشعاع حضور اين پيرمرد شد .اين پيرمرد هر روز با من به حرم می‌آمد و برمی‌گشت. حضور قلب من كم شده بود. چون بايد مراقب اين پيرمرد می‌بودم . روز آخر قصد خريد يك لباس داشت. فروشنده وقتی فهميد كه او متوجه نمی‌شود ،قيمت را چند برابر گفت . من جلو آمدم و گفتم: چی داری می‌گی؟ اين آقا زائر مولاست . چرا اينطوری قيمت می‌دی؟ اين لباس قيمتش خيلی كمتره. خلاصه اينكه من لباس را خيلی ارزانتر برای اين پيرمرد خريدم. با هم از مغازه بيرون آمديم. من عصبانی و پيرمرد خوشحال بود. با خودم گفتم: عجب دردسری برای ما درست شد. اين دفعه كربلا اصلاً به ما حال نداد. يكباره ديدم پيرمرد ايستاد. رو به حرم كرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بيزبانی برای من دعا كرد. جوان پشت ميز گفت: به دعای اين پيرمرد، آقا امام حسين(ع) شفاعت كردند و گناهان پنج سال تورا بخشيدند . بايد در آن شرايط قرار می.گرفتيد تا بفهميد چقدر از اين اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در كتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب اين سالها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود. همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 2⃣1⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ 🔅آزار مؤمن در دوران جوانی در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شبها با دوستانمان با هم بوديم. شبهای جمعه همگی در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامی و گشت و بازرسی و... داشتيم. در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضی وقت‌ها، دوستان خودمان را اذيت می‌كرديم! البته تاوان تمام اين اذيت‌ها را در آنجا دادم. برخی شبهای جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستانی، برف سنگينی آمده بود. يكی از رفقا گفت: كسی جرئت داره الان تا انتهای قبرستان برود؟! گفتم: اينكه كار مهمی نيست. من الان می‌روم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشی! من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. خس‌خس صدای پای من بر روی برف، از دور هم شنيده می‌شد. من به سمت انتهای قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم، صوت قرآن شخصی را از دور شنيدم! يك پيرمرد روحانی كه از سادات بود، شبهای جمعه تا سحر، در انتهای قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن می‌شد. فهميدم كه رفقا می‌خواستند با اين كار، با سيد شوخی كنند. ميخواستم برگردم اما باخودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقای من فکر می‌کنند ترسيده‌ام. برای همين تا انتهای قبرستان رفتم . هرچه صدای پای من نزديكتر می‌شد ،صدای قرائت قرآن سيد هم بلندتر می‌شد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولی به مسير ادامه دادم . تا اينكه به بالای قبری رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود. يكباره تا مرا ديد فريادی زد و حسابی ترسيد. من هم كه ترسيده بودم پا به فرار گذاشتم . پيرمرد سيد، رد پای مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد . وقتی وارد پايگاه شد، حسابی عصبانی بود. ابتدا كتمان كردم ، اما بعد، از او معذرت‌خواهی كردم. او با ناراحتی بيرون رفت. حالا چندين سال بعد از اين ماجرا، در نامه عملم حكايت آن شب را ديدم . نمی‌دانيد چه حالی بود ، وقتی گناه يا اشتباهی را در نامه عملم می‌ديدم، خصوصاً وقتی كسی را اذيت كرده بودم، از درون عذاب می‌كشيدم. گويی خودم به جای آنطرف اذيت می‌شدم. از طرفی در اين مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزيدن می‌گرفت ،طوری كه نيمی از بدنم از حرارت آن داغ می‌شد! وقتی چنين اعمالی را مشاهده می‌كردم، به گونه‌ای آتش را در نزديكی خودم ميديدم كه چشمانم ديگر تحمل نداشت . همان موقع ديدم كه آن پيرمرد سيد، كه چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و كنار جوان پشت ميز قرار گرفت . سيد به آن جوان گفت: من از اين مرد نمی‌گذرم. او مرا اذيت كرد . او مرا ترساند. من هم گفتم: به خدا من نمی‌دانستم كه سيد داخل قبر عبادت می‌كند. جوان رو به من گفت: اما وقتی نزديك شدی فهميدی كه مشغول قرآن خواندن است. چرا همان موقع برنگشتی؟ ديگه حرفی برای گفتن نداشتم. خلاصه پس از التماس‌های من، ثواب دو سال عبادتهای مرا برداشتند و درنامه عمل او قراردادند تا راضی شود . همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🥀 شهید علی ذاکری 🔸 چند روز مانده به چهلم علي، وصيت نامه اش به دستم رسيد. وصيت نامه را باز كردم. علي نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم كه در وادي رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم». اما وصيت نامه دير به دست ما رسيد و ما علي را در قبرستان ستارخان دفن كرديم. احساس ملامت مي كرديم. به هر كجا سرزدم تا اجازه ي انتقال جنازه اش را بگيرم، موفق نشدم. از امام اجازه ي نبش قبر خواستيم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتيم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت علي را در خواب مي ديدم، مي گفت: «هرچه احسان داريد، به وادي رحمت بياوريد. من در آن جا كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان مي آيم.» 🔸اين شد كه پنج شنبه ها به وادي رحمت مي رفتم و بعدازظهرها به ستارخان. تا اين كه 13 سال بعد از طرف شهرداري خبر آوردند كه گورستان جاده كشي مي شود، بايد اجساد و اموات انتقال پيدا كنند. درست در سالگرد شهادت علي براي انتقال جنازه ي او به قبرستان ستارخان رفتيم. بر سر مزار حاضر شديم و خاك آن را برداشتيم. به سنگ ها كه رسيديم، خودم خواستم كه روي سنگ ها را جارو كنم تا خاك به استخوان ها و روي جنازه نريزد. سنگ اول را كه برداشتم، بوي عطر شهيد بيرون زد كه بچه ها به من گفتند: «حاجي گلاب ريختي؟» گفتم: «نه، مثل اين كه اين بو از قبر مي آيد،» عطر جنازه همه جا را گرفت. 🔸سنگ ها را كه برداشتم نايلون را بلند كردم، ديدم سنگين است. آن را بغل كردم، ديدم كه سالم است. صورتش را داخل قبر زيارت كردم. مثل اين بود كه خوابيده است و همين شامگاه او را دفن كرده ايم. 🔸 با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبي به من دست داد، قسمت سبيل هايش عرق كرده و سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهاي صورتش و سبيل هايش هنوز تازه بود. موها و پلك ها همه سالم بودند. مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم را كه انداختم به نايلون پاييني، چند تا از انگشت هايم خوني شد، مادر علي هم اصرار كرد كه او را زيارت كند؛ وقتي خواستيم پيكر شهيد را لاي پارچه اي بپيچيم، مادر علي گفت: «بگذاريد صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را نديده ام.» يعقوب پسرم گفت: «كمي آرام باش مادر!» خواستم كه نايلون روي صورتش را باز كنم كه در وادي رحمت مانده بود، دستم خوني شد. پسرم سال ها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادي رحمت مانده بود. ✍ راوي : پدر شهيد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1