eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
837 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰🌺🔰🌺🔰🌺🔰 خاطره‌ای از شهید حاج حسین خرازی به نقل از پدر رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده‌های ارتش و سپاه آمدند یکی یکی. امام جمعه‌ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می‌زد بهش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می‌فهمید من پدرش هستم، دست می‌انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می‌گفتم «چه می‌دونم والا! تا دوسال پیش که بسیجی بود. انگار حالا‌ها فرمانده لشکر شده.» تو جبهه هم دیگر را می‌دیدیم. وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار باید می‌رفتم می‌دیدمش. نمی‌دیدمش، روزم شب نمی‌شد. مجروح شده بود. نگران اش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد «بگید بیاد ببینمش. دلم تنگ شده.» خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می‌کردم. او حرف می‌زد، من توی این فکر بودم «فرمانده لشکر؟ بی دست؟» یک نگه می‌کرد به من، یک نگاه به دستش، می‌خندید. می‌پرسم «درد داری؟» می‌گوید «نه زیاد.» - می‌خوای مسکن بهت بدم؟ - نه. می‌گیم «هرطور راحتی.» لجم گرفته. با خودم می‌گویم «این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمی‌آد.» https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰🌺🔰🌺🔰🌺🔰 خاطره‌ای از شهید سردار مهدی باکری یک روز گرم تابستان، شهید مهندس "مهدی باکری" – فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا – از محور به قرا رگاه بازگشت. یکی از بچه‌ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: "امروز به بچه‌های بسیجی هم کمپوت داده اید؟"جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید: پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. مهدی این حرف‌ها را شنید، با خشم پاسخ داد: "از من بهتر، بچه‌های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می‌جنگند و جان می‌دهند". به او گفتند: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. مهدی با صدای گرفته‌ای به آن برادر پاسخ داد: "خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!"  https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🔰🌱🔰🌱🔰🌱 خاطره‌ای از شهید محمد فرزانه به روایت قنبر علی فرزانه شهید محمد فرزانه ـ متولد ۱۳۴۱ آمل ـ شهادت ۱۳۶۵ شلمچه: یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد: دوستانش تشنه بودند، باتری بیسیم نیز تمام شده بود و نمی‌توانست تماس بگیرد، نگاهی به بچه‌ها انداخت، باید کاری می‌کرد، به آن‌ها گفت: «کمی تحمل کنید، می‌روم و برای‌تان آب می‌آورم. موتور را برداشت و دور شد، مدتی گذشت و او با یک ظرف آب بازگشت، چند نفر از دوستانش سیراب شدند، اما باز هم برخی تشنه بودند، باید دوباره می‌رفت، هنگام رفتن گفت: «تا لحظه آخر آب نخواهم خورد، می‌خواهم همانند مولایم حسین (ع) با لب تشنه شهید شوم. لبخندی زد و با ظرف خالی از جمع دوستان جدا شد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
🌱🔰🌱🔰🌱🔰🌱 خاطره‌ای از شهید حسنعلی احمدپور روز‌های اول ماه مبارک رمضان بود، من هم از جمع گردان همیشه پیروز مسلم‌ابن‌عقیل از لشکر ویژه ۲۵ کربلا بودم، تازه چند صباحی بود شلمچه، خط تحویل گرفته بودیم، بچه‌های بابل، گرگان و بهشهر زیاد بودیم، فرمانده گردان حاج تقی ایزد بود، همیشه تو سنگر از شجاعت‌های حاج تقی و سردار شهید سیدعلی دوامی می‌گفتیم و افتخار می‌کردیم.دنیا، دنیای دیگری بود. سیدعلی از گشت آمده بود، وقت رفتن به یکی از بچه‌ها سپرده بود که موقع برگشت هوایش را داشته باشد، خیلی راحت برخورد می‌کرد، اما در شلمچه حتی اگر برای چند ثانیه سرت را از خاکریز بالا می‌گرفتی خطرناک بود، وقتی برگشت تو سنگر نگهبانی با چند تا از دوستان و رزمنده‌ها گرم صحبت شد تا اذان شود و نماز اول وقت رو بخواند، روی گونی‌های سنگر نشسته بود که یکی از بچه‌ها گفت: «سید! ببخشید خطرناک است». اما سید گفت: «شما سرتان را بیارید پایین، من الان چیزی‌م نمی‌شود». همه تعجب کردند، سید گفت: «من ۲۱ رمضان به دنیا آمدم و ۲۱ رمضان هم شهید می‌شوم. راست می‌گفت، ۲۱ رمضان بر اثر جراحات خمپاره ۶۰ به شهادت رسید. تو سنگر بودیم، شهید مصطفی کلاهدوز سراسیمه آمد، بچه‌ها دعا کنید، سیدعلی مجروح شده، واقعاً چه سِرّی را سیدعلی می‌دانست؟ سیدعلی مگر چه کسی بود؟ به چه درجه‌ای رسید که حتی تاریخ شهادتش را می‌دانست، اما قبل شهادت به خودش نگفت حالا زوده! باشه کمی پیرتر بشوم و ماند و جاودان شد،‌ای کاش کمی بیشتر حواس‌مان بود. یادباد خاطرات همه شهدای لشکر ویژه ۲۵ کربلا و شهدای گردان مسلم که تا آخرین روز‌های جنگ حماسه‌ها آفریدند و جزیره مجنون را برای همیشه باخون‌شان رنگین کردند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🔰🌱🔰🌱🔰 خاطره‌ای از شهید مهدی خندان به روایت از حاج آقا پروازی خدا، شهید مهدی خندان را رحمت کند. مرحله دوم عملیات والفجر چهار به عهده نیرو‌های تهران بود. ستون بچه‌ها برای عملیات حرکت کرد که شهید خندان سر ستون بود. وقتی به کمین دشمن رسیدیم، همه عزا گرفته بودندکه چطور باید از این کمین رد شوند. فاصله ما تا نیرو‌های دشمن شش کیلومتر بود. «خدا یا چه کنیم؟» تنها جمله‌ای بود که از دهان همه شنیده می‌شد. شهید خندان با یک اطمینان خاصی که فقط از دل او می‌توانست بلند شود، گفت: «مگر آیه وجعلنا یادتان رفته، همه بخوانید. قول می‌دهم کسی شمارا نبیند.» بعد از این درخواست سه کیلومتر ستون ما از زیر لوله دوشکا رد شد و کسانی که پشت دوشکا نشسته بودند ما را ندیدند. افراد این ستون از ۱ شب تا چهار صبح این راه را طی کردند، بدون اینکه کوچکترین اتفاقی رخ دهد. همه این‌ها حاکی از اعتقاداتی است که در جنگ ما نیروهایمان به همراه داشتند.»   https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🔰🌱🔰🌱🔰🌱 خاطره‌ای از شهید مهدی زین الدین دو سه روزی بود می‌دیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟» گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.» گفتم» همین جوری؟» گفت» نه. با حسن باقری بحثم شد،داغ کردم. چه می‌دونم؟ شاید بهاش بلندحرف زدم. نمی‌دونم عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی‌زنم که تو با من حرف می‌زنی،دیدم راست می‌گه؛الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی‌ره.» شاگرد مغازه‌ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: «می‌خواهیم بریم سفر تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود؛سرد بود، زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود در زدند. فکر کردم خیالاتی شده امدر را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می‌کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🔰🌱🔰🌱🔰🌱 خاطره‌ای از شهید حسن باقری ریز به ریز اطلاعات و گزارش‌ها را روی نقشه می‌نوشت. اتاقش که می‌رفتی، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می‌زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می‌شد و نیرو‌ها با هم دست می‌دادند. حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط می‌کرد. جلسه‌ی فرمانده‌ها با بنی صدر بود. بچه‌های سپاه باید گزارش می‌دادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با مو‌های تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند‌تر از دستش بود  کاغذ‌های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماند‌های ارتش می‌گفت «هرکی ندونه، فکر می‌کنه از نیرو‌های دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم. دیدم از بچه‌های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می‌کشد و از وضع خط و بچه‌ها سراغ می‌گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم «اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می‌کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.» https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1