eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
848 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹نصف کامیون گونی وقتی کـامیون پـر از کیـسه بـرای سـاخت سنگر از راه رسید، اول خودش آستین‌ها را بـالا زد. نیمـی از کیـسه‌هــا را خــالی کــرد و بعـد بچه‌های بسیجی یکـی یکـی آمدنـد؛ وقتـی دیدند فرمانده‌شان اینگونه کار می‌کند آمدنـد و همه کیسه‌ها را خالی کردند. راوی: امیر عباسی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 _و_ششم نویسنده : خانم طیبه دلقندی عراقی ها ترسیده بودند . صفا و صمیمیت اسرای قلعه ، باعث وحشت شان شده بود . برای همین تصمیم گرفتند این یک پارچگی را به هم بریزنـد . هـر دو هفته یک بار، روز جمعه همه را به خط می کردند. قیافه ها برا رانداز مـی کردنـد ؛سپس اسم چند نفر را می خواندند و از آن ها میخواستند وسایل شان را بردارنـد و راه بیفتند . بعد، این افراد را بین سوله هاي مادر پخش می کردند. وحشت عراقی هـا دو برابر شد وقتی از یک طرف خداحافظی هـای پـر سـوز و گـداز و از طـرف دیگر استقبال و احترام اسرای کمپ مادر را دیدند . اینها نشانه های محبوبیـت این عده بود . این مکر عراقی ها به نفع ما تمام شد. بچه های قلعه میـان بقیـه سـوله هـا پخش شدند و با خود عطر و بوي صفا و صـمیمیت را منتقـل کردنـد . وجـود آنها مایۀ برکت شده بود . برای حل مـشکلات ، همـه بـه اتفـاق نظـر آن هـا را میخواستند. مرجع حل بسیاري از اختلافات بودند و به برکت آن ها سفره هـای وحدت پهن شد و نمازها رونق گرفـت . حتّی خیلـی هـا کـه تـا دیـروز نمـاز نمی خواندند ، حال وضو گرفته و بدون واهمه به نماز جماعت میایستادند . دشمن از اوضاع ناراضی بود . موج زندانی های قلعه روز بـه روز بیـشتر میشد. پنجاه نفر، پنجاه نفر به زندان می آوردند. طبـق قـانون ، تـازه وارد هـا تـا مدتی از آب و غذا محروم بودند. باید برایشان کاری میکردیم . از همان جیره اندكِ غذایی که دو نان و چند قاشق برنج بود ، هـر کـس مقداری کنار می گذاشت. ها سیگاری هم با وجود کمبود، از سیگارشان می زدند. خلاصه به هر جان کندنی بود، نمیگذاشتیم به آنها سخت بگذردهمۀ ما تشنگی کشیده بودیم و می دانستیم چقدر سخت است . نشـستیم و فکر کردیم چطور می توانیم به آنهـا آب برسـانیم ؛ بـالاخره تـصمیم گـرفتیم دیوار را سوراخ کنیم و با شلنگ سرم به آن ها آب بدهیم . در تمام مدت ، خیلی مراقب بودیم که عراقیها بو نبرند . نصف شب از سر و صد ای ضـرب و شـتم از خـواب پریـدیم . داشـتند زندانی جدید می آوردند. آنها را توي دو آسایشگاه چپاندند و سطل دستشویی را زیر پایشان خالی کردند . با پرس و جو فهمیدیم که سر و صدا ها از چه حکایت داشـته . بچه هـا تصمیم می گیرند چند منافق را سر جاي خود بنشانند. سوله به هـم مـی ریـزد و عراقیها مجبور میشوند با تمام توان شورش را کنترل کنند . صبح، وقتی چند منافق را بـا سـر و دسـت شکـسته و بانـدپیچی شـده دیدیم، دلمان خنک شد . آنها را توی اتاق نگهبانی تحت مراقبت گرفته بودنـد . توی دلمان ، به دوستان دست مریـزاد گفتـیم . طفلـک هـا صـد و بیـست نفـری میشدند که حالا زندانی بودند . باید برای نان و غذایشان فکری مـی کـردیم . بـاکلی دردِ سر توانستیم از نان خودمان سـهمی برایـشان جـدا کنـیم و بـه آن هـا برسانیم. اما این دفعه کم شانسی آوردیم . عراقی ها متوجه شدند و کتک مفـصلی نوش جان کردیم. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣🔰
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• ماشین جهنمی و جنگی عراق که شـهرهای بــستان و سوسـنگرد را اشـغال کــرد، نگرانـی علی‌آقا از سقوط شهر حمیدیه بیشتر شد. تعداد اندك سپاهی‌های حمیدیه جوابگوی تجهیزات و نفرات دشمن نبودند، اما علی بی تـاب و نـاآرام دنبال راهی می‌گـشت تـا مقابلـه بـا دشـمن را‌تحقق بخشد. سرانجام تصمیم عجیبی گرفت. یک ژ- ۳ ، یک آرپیجی همراه مهمات آنها برداشت و بدون آنکه کسی را همراه ببرد بـه طرف نخلستانهای اطراف جـاده حمیدیـه بـه سوسنگرد شتافت. سنگینی بار نفسش را می برید. عرق از چهار ستون بدنش می‌ریخت. تشنگی کلافه‌اش کرده بود اما اراده‌اش فوق همه ایـن چیزهـا بـود. بـا خود می‌گفت: «باید مثل یک دیده‌بـان مراقـب باشم تـا اگـر بعثـیهـا از راه رسـیدند، حـداقل غافلگیر نشویم. با بند حمایل از یکی از نخلهـا بالا رفت و چشم به جاده دوخت. سـیاهی یـک خودرو را از دور دید. نزدیک که شد، از درخـت پایین آمد. گرد و خاك زیادی به هوا برخاسـته بـود. بــه زحمـت دو نفـر سرنـشین خــودرو را تشخیص داد. استاندار خوزسـتان آقـای فروزنـده بـود بـه همراه راننده. به طرفشان رفت. آقای فروزنده او را به گرمی در آغوش کشید و با محبت بسیار و مهربانی گفت: «از یک نفر کـاری برنمـی آیـد. نیروهای چمـران در راهنـد، نیـروی کمکـی از سپاه هـم مـی‌آیـد. آن موقـع بـود کـه انـدکی ازچروك صورتش کاسته شد و نگرانـی قلـبش، راوی: سردار معانی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده : خانم طیبه دلقندی خائن ها خیلی اذیت می کردند. از یـک طـرف گـزارش هـای راسـت و دروغی که به نگهبان ها میدادند و از طرف دیگر چپاول و غارت سهمیه اسـرا . به طور مثال هر بار که میوه مـی آمـد ، بـرای هـزار نفـر ، هفـت گـونی در نظـر میگرفتند. این پانزده نفر یک گونی میوه را بر ای خود بـر مـی داشـتند و شـش گونی با قیمانده را میان هزار نفر تقسیم می کردند. در مورد نان و غذا هم وضـع بهتر نبود . نفرت عمیقی از این ها در دل و جان همه ریشه دوانده بـود . بـالاخره با دو تا از بچه ها تصمیم گرفتیم حسابشان را برسـیم و آن هـا را سـر جایـشان بنشانیم؛ غافل از اینکه، نگهبان های عراقی فکر چنین روزی را کرده اند . آنها برای دفاع تیغ های دسته داری داشتند و بدون کوچک ترین آسـیبی ،ما را تحویل دادند . نگهبان ها بعد از کلی کتک، زندانیمـان کردنـد . بعـد از سـه روز آزاد شدیم . جان همه به لب رسیده بود . یک روز صبح جمعه ، تصمیم همه بر این شد که کار را یکسره کنیم . با هماهنگی قبلی ، هر کس با هر سلاح سردی که داشت آماده شد . ایـن سلاح سرد مقداری سیم خاردار یا قاش هایی بود که تیز کـرده بـودیم . بـا فریـاد الله اکبر به طرفشان حمله ور شدیم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که پشت بـام و اطراف اردوگاه پر از نگهبان مسلح و باتون به دست شد . عر اقیها وارد اردوگاه شدند و شروع کردند به زدن بچه ها، آن هم چه زدنی ! انگار گوشت میان هاون میکوبیدند. چنان محکم و جانانه میزدند که بعضی در دم بیهوش میشدند . تعداد زیادی عراقی ریختند سر یکی از بچه هـای کـرج . خـدا مـی دانـد چنان ضرباتی به او می زدند که نظیرش را در سال های اسارت ندیـده بـودم . او که دیگر نا در بدن نداشت، بیهوش شد . افسر عراقی دستور «داخل» داد. نگهبان ها مرتـب آب داخـل آسایـشگاه خالی می کردند تا خیس باشد . برق را قطع کردند و هر چه نـان مانـده بـود بـا خـود بردنـد. بعـد از آن، همـه را از آسایـشگاه بیـرون بردنـد. بعـد از اینکـه لباسهایشان را درآوردند، تفتیش کامل کردند . بازرسی که تمام شد شروع به زدن بر سر و صورت بچه ها کردند. عصر بعد از آمار ، دستور «سر پایین » دادند . دوباره کتک زدند و ما را داخل فرستادند . هوا خیلی گرم بود . گرسنگی و تشنگی و نبودن توالت کاسه صبر همه را لبریـز کرده بود. بالاخره خورشید غروب کرد و آن جمعۀ پر ماجرا به پایان رسید . عصر یکی از هم ان روزها اتفاق جالبی افتاد. آنروز زنـدانی هـا را بـراي تفتیش و گرفتن آمار بیرون بردند. بعد هر کدام از آن ها به شدت تنبیـه شـدند .یکی از اسرا که طاقت از کف داده بود با، تیغ رگ دستش را برید. با دیدن ایـن صحنه، یکی از بچه هاي کم سن و سال بسیجی در حین تنبیـه شـروع کـرد بـه فریاد زدن و از اعماق وجود، حضرت زهرا(س) زد را صدا می زد . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣🔰
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹طعم اولین پیروزی اوایل مهر ماه سـال ۵۹ ،عـراق پـس از اشـغال سوسنگرد، از دو محور به حمیدیه حملـه کـرد. هیچ نیرویی جلودارش نبـود. اگـر حمیدیـه بـه تصرف بعثیها در می‌آمد اهواز در خطـر جـدی سقوط قرار می‌گرفت. سه دسته نیرو بـه صـورت خودجـوش و از سـر غیرت به مقابله پرداختند: نیروهای سپاه اهـواز به فرماندهی سردار علی شمخانی و شهید علی غیور اصلی، نیروهای مردمی و سپاه حمیدیه به فرماندهی حاج علی هاشمی و بچه‌های هـوانیروز ارتش. در این یورش جوانمردانه، نیروهای عراق پس از به جـا گذاشـتن تعـداد قابـل تـوجهی از تجهیزات و تانکها و نفربرهـا تـا پـشت دروازه سوسنگرد به عقب نشستند و مردم و نیروهـای مسلح طعـم اولـین پیـروزی را در ایـن منطقـه چشیدند. راوی: سردار ناصری https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
هوالحی القیوم ❣ نمی فهمد ؟!!! خداوند متعال رحمت کند دکتر را که هنوز گوهر وجودی او شناخته نشد ، زمان جنگ بود ! جایی مهمان بودم و انسانی فرهیخته و دوران دیده از او می گفت ؛ و سطح سواد و معلوماتش!!!!! ؛ و در اخر کلامش می گفت: او دیوانه است و نمی فهمد ؟!! گفتم چرا؟ گفت: ؛ انسانی با این سطح تحصیلات بالای علمی ، کارشناس ارشد در رشته مهندسی برق دانشگاه تگزاس و دکترای در رشته پلاسمای فیزیک ، دانشگاه برکلی، ایالت کالیفرنیا که هر جای دنیا برود بالاترین صندلی تدریس وامکانات را به او می دهند، در این خاکهای جنوب پابه پای سربازان و پاسداران و ارتشیان به دنبال چیست پس نمی فهمد ؟ بدو گفتم : می فهمد وخوب هم فهمد و چون خیلی می فهمد در این خاکها وزیر باران گلوله ها روزگار می گذراند حال هم باید زمانها بگذرد تا مشخص شود که او خوب می فهمید !!! ع- خ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پیشگامان شهادت شهید علیرضا صابونی •┈••🔅••┈• پس از پیروزی انقلاب برای ادامه تحصیل به هند رفت ولی پس از اینکه دریافت که در آن مقطع زمانی امکان ثبت نام در رشته پزشکی برای او وجود ندارد بسرعت به ایران برگشت وبا مراجعه به سپاه در دوره هفت سپاه در پروکان دیلم زیر نظر شهید غیوراصلی دوره نظامی را گذراند و واحد عملیات را برای شروع خدمت خود انتخاب کرد. با وجود اینکه او فردی کتابخوان وفرهنگی بود واز دین آشنایی خوبی بدست آورده بود. ولی بجای خدمت در واحدهای فرهنگی تبلیغی وسیاسی ترجیح داد در واحدی که با سخت‌ترین وخطرناک‌ترین ماموریت‌ها ووضعیت‌ها روبرو می‌شود خدمت کند. او شاید در همهٔ ماموریت‌هایی که امکان داشت حضور داشته باشد شرکت کرد. چرا که تقریبا به مرخصی نمی‌رفت ودر پایان هفته و در روزهای جمعه فقط برای حداکثر ۲ و یا سه ساعت آنهم برای حمام ویا تعویض وشستن لباس ودیدن پدرومادرش به خانه می‌رفت. علیرضا بعد از چند ساعت سپری کردن در خانه، از محیط خانه خسته می‌شد و خانه را به مقصد سپاه ترک می‌کرد. او در پاسخ به مادرش که از او می‌خواست تا مدت بیشتری در خانه بماند می‌گفت نمی‌توانم دور از دوستانم وسپاه باشم. •┈•❀🏵❀•┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂