eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁩🥀🌷 💠فرازی از وصیتنامه فرمانده شهید خیرالله جنت شعار 🔻آفتاب عمر سرانجام هر چه زودتر غروب می کند و آنگاه تقدیر این چنین باشد و خدا خواهد که انسان دنیا را وداع گوید ،اما چه زیباست که این تقدیر به لطافت قلب مهربان مادری باشد که فرزنددلپذیرش را در آغوش بگیرد و این تناسب میسر نباشد مگر با شهادت در راه خدا ،کاش تقدیرم چنین باشد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 6⃣ خاطرات سردار شهید مهدی باکری (لشکر ۳۱ عاشورا) ••• 🔹 رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. به من گفت «زندگی ای که من می کنم سخته ها» گفتم «قبول» برای همه کاراش برنامه داشت؛ خیلی هم منظّم و سخت گیر. غذا خیلی کم می خورد. مطالعه خیلی می کرد. خیلی وقت ها روزه می گرفت. 🔹 به یاد ندارم روزی بوده باشد که دو نفرمان دو تا غذا از سِلف دانشگاه گرفته باشیم. همیشه یک غذا می گرفتیم، دو نفری می خوردیم. خیلی وقت ها نان خالی می خوردیم. شده بود سرتاسر زمستان، آن هم توی تبریز، یک لیتر نفت هم توی خانه مان نباشد. کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستین می انداختیم زمین. ••• خاطرات فرماندهان در کانال شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️
شما به ما آموخته‌اید زیستن هنر است و هنرمند آنانند که شمع می‏ شوند تا صدایِ بال زدن‏های پروانه‏‌ها برقرار بماند .... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 💠 @bank_aks 🍂
❣️ 6⃣ خاطرات سردار شهید مهدی باکری (لشکر ۳۱ عاشورا) ••• 🔹 هر چه به عنوان هدیه عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم، بهم گفت «ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم «مثلاً چی؟» گفت «کمک کنیم به جبهه» گفتم «قبول!» بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی. همه شان رادادم، ده ـ پانزده تا کلمن گرفتم. 🔹 شهردار که بود، به کارگزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا، طوری که خودشان نفهمند. ••• خاطرات فرماندهان در کانال شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️
❣ مدتی بود که در میدان مین فکه، منطقه عملیاتی "والفجر یک" در حال تفحص بودیم اما از پیکر شهدا هیچ اثری نبود. ◇ عصر عاشورای سال ۱۳۷۳ یا ۷۴ بود. پکر بودم و به سمت ارتفاع ۱۱۲ همین طور راه می رفتم و به شهدا التماس می کردم که خودی نشان دهند. ◇ ناگهان در خاک‌های اطراف چیزی سرخ رنگ نظرم را جلب کرد. توجه که کردم به انگشتر می مانست .... ◇ جلوتر که رفتم دیدم یک انگشتر است. دست بردم برش دارم که با کمال تعجب دیدم یک بند انگشت هم بدان متصل است. ◇ خاک های اطرافش را کندم . بچه ها را صدا کردم. علی آقا محمود وند و بقیه هم آمدند. ◇ یک استخوان لگن، یک کلاهخود آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. ◇ بچه ها یکی یکی می نشستند و بغض شان می ترکید. این انگشت و انگشتر پلی زده بود ◇ با امام حسین (ع) در عصر عاشورا روضه ای بر پا شد ... 📚 راوی: مرتضی شادکام کتاب تفحص نوشته: حمید داودآبادی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 @hdavodabadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 6⃣ خاطرات سردار شهید مهدی باکری (لشکر ۳۱ عاشورا) ••• 🔹حقوق شهردار دوهزار و هشت صد تومان بود. بهم گفت «بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر» همه چی را نوشتم؛ از واکس کفش تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت «اینم کفاره ی گناهای این ماهمون» 🔹 باران تندی می آمد. گفت «می رم بیرون» گفتم «توی این هوا کجا می ری؟» جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت «می خوای بدونی؟ پاشو بیا» با لندروز شهرداری رفتیم نزدیکی های فرودگاه توی حلبی آباد. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گِل و شِل. آب کوچه، صاف می رفت توی یک خانه. در خانه زد، پیرمردی آمد دم در. ما را که دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت «آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد ببینه چی می کشیم» آقا مهدی بهش گفت «خیلی خب پدرجان. اشکال نداره. شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت «برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه، راهِ آب می کندیم. ••• https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️
4.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣حضرت آقا به این مادر شهید میگه این روز آخر رو فقط به خاطر شما قم ماندم. میگه نه آقا جان به خاطر من نموندید، عمه تون حضرت معصومه سلام الله علیها شما را فرستاده اینجا..... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 6⃣ خاطرات سردار شهید مهدی باکری (لشکر ۳۱ عاشورا) ••• 🔹 بهش گفتم «وقتی برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر» گفت « سرم خیلی شلوغه، می ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ بنویس، بهم بده.» همان موقع داشت جیبش را خالی می کرد. یک دفترچه یاداشت و یک خودکار گذاشت زمین. برداشتمشان تا بنویسم، یک دفعه بهم گفت «ننویسی ها!» جا خوردم. به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم «مگه چی شده؟» گفت «اون خودکار بیت الماله.» گفتم «من که نمی خوام کتاب باهاش بنویسم. دو ـ سه تا کلمه که بیشتر نیست» گفت «نه». 🔹 دیر به دیر می آمد. امّا تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع می شد. خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه پایین. یک روز همسایه پایینی بهم گفت «به خدا این قدر دلم می خواد یه روز که آقا مهدی می یاد خونه، لای در خونه تون باز باشه، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگه چی می گید، این قدر می خندید؟» ••• https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️