❣
🔻سه دقیقه در قیامت 0⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅يازهرا سلام الله علیه
وقتی صفحات آخر كتاب اعمال من بررسی میشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده ميشد، خانم روی خودش را بر ميگرداند .
اما وقتی به عمل خوبی میرسيديم، با لبخند رضايت ايشان همراه بود .تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها بود. من در دنيا ارادت ويژهای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ايام فاطميه روضه خوانی داشتيم و سعی ميكردم كه همواره به ياد ايشان باشم.
ناگفته نماند كه جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نيز از اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها به حساب میآمديم. حالا ايشان در كنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود .
نه فقط ايشان که تمام معصومين را در آنجا مشاهده کردم! برای يک شيعه خيلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم: در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند .
از اينكه برخی اعمال من، معصومين را ناراحت ميكرد. میخواستم از خجالت آب شوم...
خيلی ناراحت بودم. بسياری از اعمال خوب من از بين رفته بود. چيز زيادی در كتاب اعمالم نمانده بود. از طرفی به صدها نفر در موضوع حقالناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نيامده بودند.
برای يك لحظه نگاهم به دنيا و به منزل خودمان افتاد. همسرم كه ماه چهارم بارداری را ميگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گريان، خدا را به حق حضرت زهرا سلام الله علیها قسم ميداد كه من بمانم.
نگاهم به سمت ديگری رفت. داخل يك خانه در محله خود ما ، دو كودك يتيم، خدا را قسم ميدادند كه من برگردم. آنها به خدا میگفتند: خدايا، ما نميخواهيم دوباره يتيم شويم .
اين را بگويم كه خدا توفيق داد كه هزينههای اين دو كودك يتيم را ميدادم و سعی ميكردم براي آنها پدری كنم. آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و همينطور با گريه از خدا ميخواستند كه من زنده بمانم.
به جوانی كه پشت ميز بود گفتم: دستم خالی است. نمیشود كاری كنی كه من برگردم؟ نمیشود از مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بخواهی كه مرا شفاعت كند. شايد اجازه دهند تا من برگردم و حقالناس را جبران کنم. يا كارهای خطای گذشته را اصلاح كنم.
جوابش منفی بود. اما باز اصرار كردم. گفتم از مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بخواه كه مرا شفاعت كنند .
لحظاتی بعد، جوان پشت ميز نگاهی به من كرد و گفت: بهخاطر اشكهای اين كودكان يتيم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری كه در راه داری و دعای پدر و مادرت، حضرت زهرا سلام الله علیها شما را شفاعت نمود تا برگرديد.
به محض اينكه به من گفته شد: «برگرد» يكباره ديدم كه زير پای من خالی شد! تلويزيونهای سياه و سفيد قديمی وقتی خاموش ميشد ،حالت خاصی داشت، چند لحظه طول میكشيد تا تصوير محو شود .
مثل همان حالت پيش آمد و من يكباره رهاشدم ...
ادامه دارد
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 1⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅برگشت
کمتر از لحظهای ديدم روی تخت بيمارستان خوابيدهام و تيم پزشكی مشغول زدن شوك برقی به من هستند. دستگاه شوك را چند بار به بدن من وصل كردند و به قول خودشان؛ بيمار احيا شد.
روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم كه دوباره مهلت يافتهام و هم ناراحت بودم كه از آن وادی نور، دوباره به اين دنيای فانی برگشتهام.
پزشكان بعد از مدتی كار خودشان را تمام كردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پايانی عمل بود كه من سه دقيقه دچار ايست قلبی شدم. بعد هم با ايجاد شوك، مرا احيا كردند.
من در تمام آن لحظات، شاهد كارهايشان بودم. پس از اتمام كار ، مرا به اتاق مجاور جهت ريكاوری انتقال داده و پس از ساعتی، كمكم اثر بيهوشی رفت و درد و رنجها دوباره به بدنم برگشت.
حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز كنم، اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زيبا دور شوم .
من در اين ساعات، تمام خاطراتی كه از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور ميكردم. چقدر سخت بود. چه شرايط سختی را طی كردم. من بهشت برزخی را با تمام نعمتهايش ديدم. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم.
من مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها را با كمی فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامی در دنيا و آخرت دارد. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود.
دقايقی بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند.
همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهره يكی از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ میديدم كه به من نزديك ميشد!
مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. يكی دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند .
يكباره از ديدن چهره باطنی آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكی از همراهانم گفتم: بگو فلانی و فلانی برگردند. تحمل هيچكس را ندارم .
احساس میكردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن اعمال و رفتار و...
به غذايی كه برايم میآوردند نگاه نمیكردم. میترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم.
دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. برخی از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نمیدانستند كه وجود آنها مرا بيشتر تنها میكرد!
بعداز ظهر تلاش كردم تا روی خودم را به سمت ديوار برگردانم. ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهرهام پريد! من صدای تسبيح خدا را از در و ديوار میشنيدم .
دو سه نفری كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار میكردند كه من چشمانم را باز كنم. اما نمیدانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و برای همين چشمانم را باز نمیكنم.
دكتر جراحی كه مرا عمل كرد، انسان مؤمن و محترمی بود . پزشكی بسيار باتقوا . به گونهای كه صبح جمعه، ابتدا دعای ندبه اش را خواند و سپس به سراغ من آمد.
وقتی عمل جراحی تمام شد و ديدم كه برخی از انسانها را به صورت باطنی میبينم و برخی صداها را میشنوم، ترسيدم به دكتر نگاه كنم.
بالای سرم ايستاده بود و میگفت: چشمانت را باز كن. فكر ميكرد كه چشم من هنوز مشكل دارد. اما من وحشت داشتم .
با اصرارهای ايشان، چشمم را باز كردم. خدا را شكر، ظاهر و باطن دكتر، انسان گونه بود. انگشتان دستش را نشان داد و گفت: اين چندتاست؟ و سؤالات ديگر .
جوابش را دادم و گفتم: چشمان من سالم است. دست شما درد نكنه، اما اجازه دهيد فعلاً چشمانم را ببندم .
دكتر كه خيالش راحت شده بود گفت: هر طور صلاح ميدانی.
چند دقيقه بعد، يك جوان كه در سانحه رانندگی دچار مشكلات شديد شده بود را به اتاق من آوردند و در تخت مجاور بستری كردند تا آماده عمل جراحی شود.
من با چشمان بسته مشغول ذكر بودم. اما همين كه چشمانم را باز كردم، حيوان وحشتناكی را بر روی تخت مجاور ديدم! بدنش انسان و سرش شبيه حيوانات وحشی بود. من با يك نگاه تمام ماجرا را فهميدم.
او شب قبل، همراه با يك دختر جوان كه مدتی با هم دوست بودند، به يكی از مناطق تفريحی رفته بود و در مسير برگشت، خوابش برده و ماشين چپ كرده بود .
حالش اصلاً مساعد نبود، اما باطن اعمالش برايم مشخص بود. من تمام زندگی اش را در لحظهای ديدم.
ساعتی بعد دكتر او هم بالای سرش آمد. من همين كه بار ديگر چشمم را باز كردم، ديدم يك حيوان وحشی ديگر، بالای تخت اين جوان ايستاده و دستهايش كه شبيه چنگال حيوانات بود را روی بدن او میكشد!
اين دكتر را كه ديدم حالم بد شد. او در نتيجه حرام خواری اينگونه باطن پليدی پيدا كرده بود. میخواستم از آنجا بيرون بروم اما امكان نداشت.
چند دقيقه بعد دكتر رفت و پدر اين جوان، در حال مكالمه با تلفن بود. به كسی كه پشت خط بود میگفت: من چيكار كنم، دكتر ميگه غير هزينه بيمارستان، بايد ده ميليون تومان پول نق
دی بياوری و به من بدهی تا او را عمل كنم. من روز تعطيل از كجا ده ميليون تومان نقد بيارم؟!
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 2⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
دكتر خودم بار ديگر به اتاق ما آمد. گفتم: خواهش میكنم من رو مرخص كن يا به يك اتاق خالی ديگر ببريد. گفت: چشم، پيگيری میكنم .
همان موقع يكی از دوستان، با برادرم تماس گرفت و میخواست برای ملاقات من به بيمارستان بيايد. اما همين كه به فكر او افتادم، چنان وحشتی كردم كه گفتنی نيست .
به برادرم گفتم هرطور شده به او بگو نيايد.
من ابتدا فقط با نگاه، متوجه باطن افراد میشدم، اما حالا ...
اين شخصی كه میخواست به بيمارستان بيايد مشكلات شديد اخلاقی داشت .
او با داشتن سه فرزند، هنوز درگير كارهای خلاف اخلاقی بود و باطنی بسيار آلوده داشت .
اما بدتر از آن، مشاهده كردم كه فرزندانش كه الان خردسال هستند، در آينده منبع فساد و آلودگی شده و از پدرشان باطنی آلودهتر خواهند داشت!
علت اين مطلب هم مشخص بود. ازدواج اين مرد با زنش مشكل داشت. آنها به هم حرام بودند و اين فرزندان، ناپاك به دنيا آمده بودند! من حتی علت اين موضوع را فهمیدم .
اين مرد، قبل از ازدواج با همسرش، با خواهر همسرش رابطه نامشروع داشت و اين مسئله هنوز ادامه داشت و همين باعث اين مشكل شده بود.
آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين حالت برداشته شود. من نمیتوانستم اينگونه ادامه دهم .
با اين وضعيت، حتی با برخی نزديكان خودم نمیتوانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم!
خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت .
اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسی اعمال ديده بودم، مرور كنم.
تنهايی را دوست داشتم. در تنهايی تمام اتفاقاتی كه شاهد بودم را مرور ميكردم. چقدر لحظات زيبايی بود .
آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كلام نبود. با يك نگاه، آنچه ميخواستيم منتقل میشد .
آنجا از اولين تا آخرين را ميشد مشاهده كرد. من حتی برخی اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود .
حتی در آن زمان، برخی مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتنی نيست .
من در آخرين لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، ميخواستم بدانم اين ماجرا رخ داده يا نه؟!
از همان بيمارستان توسط يكی از بستگان تماس گرفتم و پيگيری كردم و جويای سلامتی آنها شدم. چندتايی را اسم بردم .
گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند.
تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالی كه با شهادت وارد برزخ ميشدند مشاهده كردم.
چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم كمی بهتر شد مرخص شدم .اما فكرم بهشدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانم كه الان مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟
ادامه دارد
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ روزهایمان برای دیدنتان کوتاه بود، خدا کند شب یلدا به شما برسیم..
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 3⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
يك روز برای اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچهها برای خريد به بيرون رفتيم .
به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكی از دوستان را ديدم كه از كنار ما رد شد و سلام كرد.
رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فلانی نبود!؟
همسرم كه متوجه نگرانی من شده بود گفت: چيزی شده؟ آره ،خودش بود!
اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد، همه كاری ميكرد.
گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلی خراب بود .
مرتب به ملائك التماس ميكرد. حتی من علت مرگش را هم ميدانم.
خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی كه اشتباه نديدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم: بالای دكل، مشغول دزديدن كابلهای فشار قوی برق بوده كه برق او را ميگيرد و كشته ميشود.
خانم من گفت: فعلاً كه سالم و سر حال بود .
آن شب وقتی برگشتيم خونه خيلی فكر كردم. پس نکنه اون چيزهايی كه من ديدم توهم بوده؟!
دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد!
من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با خانواده آنها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف كرده .
من بيشتر توی فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشی نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابی گرفتارش كرده بود. به همه التماس ميكرد تا كاری برايش انجام دهند.
چند روز بعد، يكی از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود .
لابهلای صحبتها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود بالای دكل برق تا كابل فشار قوی را قطع كند و بدزدد. ظاهرًا اعتياد داشته و قبلاً هم از اين كارها ميكرده. همان بالا برق خشكش ميكند و به پايين پرت ميشود .
خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلانی رو ميگی؟ شما مطمئن هستی؟
گفت: بله، خودم بالا سرش بودم.
اما خانوادهاش چيز ديگهای گفتند.
پس از ماجرايی كه برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من برخی از اتفاقات آينده نزديک را هم ديدهام .
نمیدانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكی از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم .
ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودی ،بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخی موارد مربوط به آينده را ديده باشيد.
بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجرای شهادت برخی همكاران من اتفاق خواهد افتاد.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ نتیجـه ڪــار جهــــادی
چند ساعت بعد از اینکه زلزله بم رخ داد ، شهید احمد کاظمی با من تماس گرفت و گفت می خواهیم با سردار قاسم سلیمانی برای کمک رسانی به بم برویم.
از من خواست تا به سرلشکر صفوی اطلاع دهم . آن زمان من رئیس دفتر سرلشکر صفوی بودم .
صبح موضوع را به سرلشکر صفوی اطلاع دادم و ایشان هم به سرعت به بم رفت .
وقتی رسید دید شهید کاظمی یک سر برانکاردی را گرفته و سر دیگرش در دست حاج قاسم است و در حال جا به جا کردن مجروحین هستند .
در اربعین شهادت شهید کاظمی او را در خواب دیدم و احوالش را پرسیدم ؛
گفت خوبم و ادامه داد که ماجرای بم را به خاطر داری؟ کاری که آنجا انجام دادیم اینجا نتیجه داد ... »
این حرف را شهید کاظمی ای زد که در عرصه نبرد هشت ساله و در فتح خرمشهر و در عرصه های نظامی اثرگذار بود، با این وجود حرفی از آن نمی زند و به خدمت جهادی اشاره می کند ...
🕊 #سردار_شهید_حاج_احمد_کاظمی فرمانده نیروی هوایی سپاه -
به نقل از سردار نصرالله فتحیان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 4⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
يكی دو هفته بعد از بهبودی، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت. خيلی ناراحت بودم، اما ياد حرف عموی خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ برای من و پدرت هست و بهزودی به ما ملحق ميشود .
در يكی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكی و نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قديمی محل رفتم و ياد و خاطرات كودكی و نوجوانی، برايم تداعی شد.
يكي از پيرمردهای قديمی مسجد را ديدم. سلام و عليك كرديم و برای نماز وارد مسجد شديم .
يكباره ياد صحنههايی افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم.
ياد آن پيرمردی كه به من تهمت زده بود و بهخاطر رضايت من ،ثواب حسينيهاش را به من بخشيد.
اين افكار و صحنه ناراحتی آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم بود. باخودم گفتم: بايد پيگيری كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند ميدانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعی است. اما دوست داشتم حسينيهای كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم.
به آن پيرمرد گفتم: فلانی را يادتان هست؟ همان كه چهار سال پيش مرحوم شد؟
گفت: بله ،خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين آدم بیسر و صدا كار خير میكرد. آدم درستی بود. مثل آن حاجی كم پيدا ميشود .
گفتم: بله، اما خبر داری اين بنده خدا چيزی تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد، حسينيه؟!
گفت: نميدانم. ولی فلانی خيلی با او رفيق بود. حتماً خبر دارد .
الان هم داخل مسجد نشسته.
بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزی وقف كرده؟
اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسی خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما ميگويم.
ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را میبينی كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردی اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نميدانی چقدر اين حسينيه خير و بركت دارد. الان هم داريم بنايی میكنيم و ديوار حسينيه را برميداريم و ملحقش میكنيم به مسجد، تا فضابرای نماز بيشتر شود.
من بدون اينكه چيزی بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نمازسری به حسينيه زدم و برگشتم. من پس از اطمينان از صحت مطلب ، از حقم گذشتم و حسينيه را به بانی اصلیاش بخشيدم .
شب با همسرم صحبت ميكرديم. خيلی از مواردی كه برای من پيش آمده، باوركردنی نبود.
بالبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: بهخاطر دعاهای همسرت و دختری كه تو راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد .
اما جدای از اين موارد، تنها چيزی كه پس از بازگشت، ترس شديدی در من ايجاد ميكرد و تا چند سال مرا اذيت ميكرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهای وحشتناكی میشنيدم كه خيلی دلهرهآور و ترسناك بود.
اما اين مسئله اصلاً در كنار مزار شهدا اتفاق نمیافتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسانها پخش ميشد .
لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبحهای جمعه راهی مزار دوستان و آشنايان ميشدم .
اما نکته مهم ديگری را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقتهای اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زمانی كه شما برای صله رحم و ديدار والدين و نزديكانت ميگذاری جزو عمر شما محسوب نميشود. همچنين زمانی كه مشغول بندگی خالصانه خداوند يا زيارت اهلبيت علیهم السلام هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نميشود .
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 5⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅مدافعان حرم
ديگر يقين داشتم كه ماجرای شهادت همكاران من واقعی است .در روزگاری كه خبری از شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت ميكردم؟ برای همين چيزی نگفتم. اما هر روز كه برخی همكارانم را در اداره ميديدم، يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتی بعد، به محبوب خود خواهد رسيد ملاقات ميكنم. هيجان عجيبی در ملاقات با اين دوستان داشتم. ميخواستم بيشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ...
من يک شهيد را که به زودی به ملاقات الهی ميرفت میديدم.
اما چطور اين اتفاق ميافتد؟ آيا جنگی در راه است!؟
چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوايل مهرماه ۱۳۹۴ بود كه در اداره اعلام شد: كسانی كه علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، ميتوانند ثبت نام كنند.
جنبوجوشی در ميان همكاران افتاد. آنها كه فكرش را ميكردم ،همگی ثبت نام كردند. من هم با پيگيری بسيار توفيق يافتم تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تكميلی، راهی سوريه شوم.
آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد ميشد، نيروهای ما در منطقه مستقر شدند و كار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريستها با تركيه قطع شد. محاصره شهرحلب كامل شد.
مرتب از خدا ميخواستم كه همراه بامدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ علاقهای به حضور در دنيا نداشتم.
مگر اينكه بخواهم برای رضای خدا كاری انجام دهم. من ديده بودم كه شهدا در آن سوی هستی چه جايگاهی دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.
كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلی كه فكر ميكردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم .
به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلی مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نمیشد و... اما با ياری خدا تمام كارها حل شد.
ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايی كه در اتاق عمل برای من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعنی خيلی مراقبت از اعمالم انجام ميدادم، تا خدای نكرده دل كسی را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخيها و سر كار گذاشتنها و... خبری نبود.
يكی دو شب قبل از عمليات، رفقای صميمی بنده كه سالها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكی از آنها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتی شبيه مرگ پيدا كرديد و...
خلاصه خيلی اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من برای يكی دو نفر، خيلی سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر برای كسی حرفی نزنم .
جوادمحمدی، سيد يحيیبراتی، سجادمرادی، برادر كاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنايی و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكی از اتاقهای مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كنی.
من هم كمی از ماجرا را گفتم، رفقای من خيلی منقلب شدند .خصوصاً در مسئله حقالناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكی از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم .
جراحت من سطحی بوداما درست در تيررس دشمن افتاده بودم .
هيچ حركتی نميتوانستم انجام دهم. كسیهم نميتوانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوی تك تيرانداز تكفيری به شهادت برسم.
در اين شرايط بحرانی، عبدالمهدی كاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلی سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلی از اين كار ناراحت شدم. گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدی گفت: تو بايد بمانی و بگويی كه در آن سوی هستی چه ديدهای.
چند روز بعد، باز اين افراد در جلسهای خصوصی از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهی به چهره تكتك آنها كردم .
گفتم چند نفری از شما فردا شهيد میشويد...
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 6⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅مدافعان حرم
سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاههای خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم .
حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم. نكند من در جمع اينها نباشم. اما نه. انشاءالله كه هستم.
جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم .
در آخر گفت: چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد میخورد؟ گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهی و خالصانه، هر چه ميتوانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهار نظری كرده بود كه برای غربيها خوراك خوبی ايجاد شد. خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند .
جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبينی، پسفردا همين مسئولی كه اينطور خون بچهها را پايمال میكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد!
خيلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا میرود كه هيچ كاری نميتوانند برايش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.
چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی برای شهادت آماده كردم. من آرپی جی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد ميشوند قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتمالاً با تمام اين افراد همگی با هم شهيد میشويم.
نيمههای شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند .
او كارها را پيگيری ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم ميرويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست. او ميخواست من را از همراهی با نيروها منصرف كند .
من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچهها به زودی شهيد میشوند .
از جمله بيشتر دوستانی كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه بهخاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم .
دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگی كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند.
هنوز چند قدمی نرفته بوديم كه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلی جدی گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر ،خط شكن محور باشی.
بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقهای رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو .
زود باش.
بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا.
سيد يحيی سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.
من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آرپيجی را بگير، برو بالای تپه. بچهها تو را توجيه میكنند .
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلی آرام بود. تعجب كردم! از چند نفری كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟
يكی از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندی است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم .
تازه فهميدم كه جواد محمدی چه كرده! روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتی جواد محمدی را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه، برا چی من رو بردی پشت خط؟!
او هم لبخندی زد و گفت: تو فعلاً نبايد شهيد شوی. بايد برای مردم بگويی كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کردهاند.
برای همين جايی تو را بردم كه از خط دور باشی.
اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سيديحيی براتی كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنايی و عبدالمهدی کاظمی و... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما كه با هم بوديم ، همگی پركشيدند و رفتند. درست همانطور كه قبلاً ديده بودم .
جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد. بچههای اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالی از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتی كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد .
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 7⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅مدافعان وطن
مدتی از ماجرای بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلی خراب بود .
من تا نزديكی شهادت رفتم، اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم!
به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب مياندازد .
روزی كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود! چند دختر جوان با لباسهايی بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغيير دادم .هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نميشد. اما ديگر دوستان من، در جايی قرار گرفتند كه هيچ نامحرمی دركنارشان نباشد.
اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. هرچه بود، گويی ايمان من آزمايش شد. گويی شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستی. با اينكه در مقابل عشوههای آنان هيچ حرف و هيچ عكس العملی انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از اين آزمون نگرفتم.
در ميان دوستانی كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد .يكی از آنهاعلیخادم بود. علی پسر ساده و دوستداشتنی سپاه بود. آرام بود و بااخلاص. در فرودگاه جايی نشست كه هيچ كسی در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود .
در جريان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علی بهزودی شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!
يكی ديگر از رفقای ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمی بود. او در ايران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايی كه بدون حساب و كتاب راهی بهشت ميشدند مشاهده كردم!
من و اسماعيل، خيلی با هم دوست بوديم. يكی از روزهای سال ۱۳۹۷ به ديدنم آمد. ساعتی با هم صحبت كرديم. او خداحافظی كرد و گفت: قراراست برای مأموريت به مناطق مرزی اعزام شود.
رفقای ما عازم سيستان و بلوچستان شدند. مسائل امنيتی در آن منطقه به گونهای است كه دوستان پاسدار، برای مأموريت به آنجا اعزام ميشدند. فرداي آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا برای او باز شود!؟ سريع با فرماندهی مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد.
مدتی گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در يکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد. خبر خيلی كوتاه بود. اما شوك بزرگی به من و تمام رفقا وارد كرد .
يك انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و دهها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند.
سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علی خادم و اسماعيل كرمی هر دو در ميان شهدا بودند .
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 8⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅توفيق شهادت
وقتی با آن شهيد صحبت میكردم، توصيفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره ميكرد كه بسياری از مشكلات شما با توكل به خدا و درخواست از شهدا برطرف ميگردد.
مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نميشويد. در اين مدت عمر، با اخلاص بندگی كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد.
بعد گفت: «اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهلبيت حلقه ميزنند و از وجود نورانی آنها استفاده ميكنند».
من از نعمتهای بهشت که برای شهداست سؤال كردم. از قصرها و حوريهها و...گفت: «تمام نعمتها زيباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهلبيت را درك كنی، لحظهای حاضر به ترك محضر آنها نخواهی بود. من ديدهام كه برخی از شهدا، تاكنون سراغ حوريههای بهشتی نرفتهاند، از بس كه مجذوب جمال نورانی محمد و آل محمد: شدهاند».
صحبتهای من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايی جمال نورانی اهل بيت علیم السلام حتی با حوريهها قابل مقايسه نيست را در ماجرای عجيبی درک کردم.
در دوران نوجوانی و زمانيکه در بسيج مسجد فعال بودم، شبها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم .
ما طبق عادت نوجوانی، برخی شبها به داخل قبرهای خالی ميرفتيم و رفقا را ميترسانديم! اما يکشب ماجرای عجيبی پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناری فروريخته و سنگ لحدهای قبر پيداست! من در تاريکی، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از نشانههای روی قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است.
همان لحظه يکی از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميخواست اسکلتهای مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتی بعد صدای جيغ اين دوستم را شنيدم! نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد!
من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقی بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.
در آن سوی هستی و درست زمانی که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد، آن قبری که پوشاندی ،مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعای آن زن، چندين حوريه بهشتی در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نورانی اهل بيت، در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهرههای نورانی شدم. از طرفی چهره زيبای آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند .اما زيبايی جمال نورانی اهل بيت: کجا و چهره حوريههای بهشتی؟! من در آنجا هيچ چيزی به زيبايی جمال اهل بيت: نديدم.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
15.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ پای درد دل مادر شهید
و دنیایی دلتنگی 😭😭
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 9⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
.. نكته مهمی كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هركسی نمیشود .
انسان بااخلاصی كه بتواند از تمام تعلقات دنيايی دل بكند، لياقت شهادت میيابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه برای آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد.
مثالی بزنم تا بهتر متوجه شويد. همان شبی كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم و گفتم چه كسانی شهيد ميشوند، به يكی از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد میشوی.
روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد!
من خيلی تعجب كردم. يعنی اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمی حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلی پشيمانم. خيلی... باتعجب گفتم: از چی پشيمانی؟
گفت: «يادته تو سوريه به من وعده شهادت داد؟ آن روز، وقتی كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم .
يقين داشتم كه الان شهيد ميشوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم!
در درونم به حضرت زينب سلام الله علیها عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من ميخواهم پيش فرزندانم برگردم .خواهش ميكنم... هنوز اين حرفهاي من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروی غيبی به ياری من آمد! دستی زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد .
من به سمت عقب ميرفتم و صدای گلولهها كه از كنار گوشم رد ميشد را ميشنيدم، بدون اينكه حتی يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويی آن نيروی غيبی مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم .اما حالا خيلی پشيمانم. نميدانم چرا در آن لحظه اين حرفها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمیآيد ».
او ميگفت و همينطور اشك ميريخت...
درست همين توصيفات را يكی ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او ميگفت: وقتی تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم.
يك دلم ميگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلی تنهاست .
حيفه در جوانی بيوه شود. من خيلی او را دوست دارم...
همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه ،پيكرهای شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و ...
شبيه اين روايت را يکی از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او ميگفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه دهها پاسدار شهيد به آسمان رفتم! در آنجا ديدم كه رفقای من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت ميشدند ،نوبت به من رسيد. گفتند: آيا دوست داری همراه آنها بروی؟
گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند.
من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم.
حالا چقدر افسوس ميخورم. چرا من غفلت كردم!؟ مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خیلی اشتباه كردم. ولی يقين پيداکردم که شهادت توفيقی است که نصيب همه نميشود.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 0⃣4⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅حسرت
اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهی مرزهای شرقی شدم .
مدتی را در پاسگاههای مرزی حضور داشتم. اما خبری از شهادت نشد! در آنجا مطالبی ديدم که خاطرات ماجراهای سه دقيقه برای من تداعی ميشد.
يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوی آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بريده شده راهی بهشت بودند.
برای اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوی شما محمد است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزی نگفتم.
از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتی كه غير قابل باور است .
يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم .
خيلی چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم شما را كجا ديدم. ولی خيلی برای من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلی شما را بپرسم؟
نفر اول خودش را معرفی كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهرهام پريد!
ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعی شد. بلافاصله به دوست كناری او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟
او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را ميشناسم. اما من كه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی كردم .
خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند. هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!
باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها برای من آشنا بودند.
پنج نفر ديگر از بچههای اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند.
چند نفری را در خارج اداره ديدم که آنها هم...
هرچند ماجرای سه دقيقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من، خيلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلی از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمانهای مختلف به ياد ميآورم.
چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكی از مسئولين از تهران، برای بازرسی به اداره ما آمد.
هماينكه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسی شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوری برادر؟ منكه هنوزاورا به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله
گفت: ظاهرًا مرا نشناختی؟ ده سال قبل، در فلان اداره برای مدت كوتاهی با شما همكار بودم. من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجرای شما باشد، درسته؟
گفتم: بله و كمی صحبت كرديم. ايشان گفت: يکی از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلی متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حقالناس و بيتالمال، كلی پول پرداخت كرده.
بعد از صحبتهای معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم!
يكباره يادم آمد! او هم جزو كسانی بود كه از كنار من عبور كرد و بیحساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود.
ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من میافزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر عليرضا قزوه:
وقتی كه غزل نيسـت شـفای دل خسـته
ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟
رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز
آن سـينهزنان حرمـش دسـته بـه دسـته
ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك راهی اسـت به سرمنزل دلهای شكسته
در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست
پايـی كـه بـه آن زخـم عبوری ننشسـته
قسـمت نشـود روی مـزارم بگذارنـد
سـنگی كـه گل لالـه به آن نقش نبسـته
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 1⃣4⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅تجربه ای جديد
كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياری خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلی خوب بود و افراد بسياری خبر میدادند كه اين كتاب تأثير فراوانی روی آنها داشته.
بارها در جلسات و يا در برخورد با برخی دوستان، اين كتاب به من هديه داده ميشد! آنها من را كه راوی كتاب بودم نمیشناختند، و من از اينكه اين كتاب در زندگی معنوی مردم موثر بوده بسيار خوشحال بودم.
يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوی محل كار میرفتم .
يك خانم خيلی بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسی بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، برای همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.
بیمقدمه سلام كرد و گفت: ميخواهم بروم بيمارستان ... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟
گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را میرسانم. آن روز تعدادی كتاب سه دقيقه در قيامت روی صندلی عقب بود.
اين خانم يكی از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟
گفتم: كتاب را برداريد. هديه برای شماست. به شرطی كه بخوانيد.
تشكر كرد و دقايقی بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم.
خيلي تشكر كرد و پياده شد.
من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافی بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و...
چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتی ساعت كاری تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلی اداره بيرون آمدم .
همين كه خواستم وارد خيابان اصلی شوم، ديدم يك خانم چادری از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد!
توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولی ظاهرًا او خوب مرا میشناخت!
شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت: مرا شناختيد؟خانم جوانی بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير.
گفت: خانم دكتری هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقهای با شما كار دارم.
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم ادب نبود، از طرفی شايد خيلی هم خوب نبود كه يك خانم غريبه، آن هم در جلوی اداره وارد ماشين شود .
ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالی كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم.
گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوی كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابی كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ میخواستم جواب ندهم ولی خيلی اصرار كرد .
گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم.
گفت: خدا رو شكر، خيلی جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيری كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار ميكنيد. از همکارانتان پيگيری کردم، الان هم يكی دو ساعته توی خيابان ايستاده و منتظر شما هستم.
گفتم: با من چه كار داريد؟
گفت: اين كتاب، روال زندگیام را به هم ريخت. خيلی مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزی اين دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟!
درسته که مسائل دينی رو رعايت نميكردم، اما در يك خانواده معتقد بزرگ شدهام .
يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلی در تنهايی خودم فكر كردم. تصميم جدی گرفتم كه توبه كامل كنم .
من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهای گذشتهام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم ، تصادف وحشتناكی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم!
من كاملاً مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما ،ملك الموت مهربان و بهشت و زيبايیها را نديدم!
دو ملك مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتی دستبندی به من زدند كه شعلهور بود.
اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهای گذشته را تكرار نكنم.
يكی از دو مأموری كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول میكنيم، شما واقعاً توبه كردی و خدا توبه پذير است. تمام كارهای زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه ميكنی؟
گفتم: من با تمام بديها خيلی مراقب بودم كه حق كسی را در زندگیام وارد نكنم .
حتی در محل كار، بيشتر ميماندم تا مشكلی نباشد. تمام بيماران از من راضی هستند و...
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1