❣
شهیدی که :
«رفیق حاج قاسم بود و او را همواره به نام کوچک صدا می زد»
شهیدی ڪه حاج قاسم همیشه او را با نامِ کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت:
«اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛ یکی خانمم و دیگری، حسین است.»
کسیکه خیلے وقتها به خاطر مشغله کاری اش، قبل از اذان صبح دم در خانه حاج قاسم منتظر مےایستاد..
حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند!! موقع بازگشت هم وقتے مطمئن میشد حاج قاسم داخل خانه شده است به منزل خودش برمیگشت.
رفیق خوشبخٺ حاج قاسم!
شهادٺ مبارڪ
حاج حسین عزیز!❤️
#شهید_حسین_پورجعفری
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
خط خون نقطه پایان سلیمانی نیست
بهراسید که این اول بسم الله است
💠مقام معظم رهبری:
«دشمنان خیال میکردند با شهادت سلیمانی و ابومهدی و دیگر همراهان ایشان، کار تمام خواهد شد؛
اما امروز آمریکا از افغانستان فرار کرده است، در عراق ناچار به تظاهر به خروج و اعلام نقش مستشاری و بدون حضور نظامی است.
در یمن جبهه مقاومت رو به پیشرفت است، در سوریه، دشمن، زمینگیر و بدون امید به آینده است.
و در مجموع جریان مقاومت و ضد استکباری در منطقه، امروز از دو سال قبل، پر رونقتر، شادابتر و امیدوارتر در حال کار و حرکت است.»
#دورفیق
#دوشهید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مراسم تشییع #شهید_جواد_دریکوند فرزند میرزا حسین از مقابل بیمارستان راه آهن اندیمشک تا میدان امام خمینی ره و سپس بخش الوار گرمسیری
🔻تاریخ شهادت ۱۳۶۳/۰۴/۱۴
🔻محل شهادت منطقه عملیاتی پاسگاه زید
#میدان_راه_آهن #اندیمشک
#اندیمشک
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
رفیقِ شهید
شهیدت می کند .....
#شهید_حسین_پورجعفری
#دفاع_مقدس
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🍃🍂🌺🍃🍂🌱
#دلنوشته
راستش را بگویم!
گاهی از درون فشرده می شوم وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی می گوید.
انگار صدای دوست همرزم همپای همدلی را می شنوم که استمداد می طلبد... یا نه! هیچ کمکی نمی خواهد ولی می گوید فقط کنارم باش... و دیگر هیچ!
نه چیزی بگو؛ نه کاری بکن!... فقط باش!
...
در یک عملیات کار گره خورد. از آتش خمپاره ی دشمن تعدادی از بچه ها شهید شدند و زخمی.
حسن دوست عزیزم آمد و گفت:
حمید! علی بیطار شهید شده است... می دانی تازه عقد کرده بود؟
گفتم: نه!
گفت بیا پیکرش را به عقب ببریم... می آیی؟
گفت: دو نفری سخت است!
گفت: حسین و حرّی هم هستند.
یک پتو از سنگر عراقیها که دیشب فتحشان کرده بودیم؛ در آوردیم و پیکر علی را روی آن گذاشتیم و به سمت عقب رفتیم.
برای آنکه سبک تر باشیم یک اشتباه بزرگ کردیم. اسلحه همراهمان نیاوردیم... و بی خبر بودیم!
اینکه نیروهای عراقی از میان نخلستانهای پشت سر ما؛ ما را دور زده بودند و ما کاملا در حلقه کامل محاصره بودیم و نمی دانستیم.
خلاصه به سمت نخل ها حرکت کردیم. هر چه نزدیکتر می شدیم؛ تیرهای کلاش بیشتر و بیشتر به سمت ما شلیک می شد. تعجب کردیم که چرا از نخلستان که باید دست دوستان خودمان باشد؛ چرا تیر سلاح سبک به سمت ما می زنند.
دیگر تیرها از اطرافمان می گذشتند و زوزه می کشیدند و گاهی هم جلوی پای ما به زمین می خورد و امکان جلو رفتن نبود.علی را روی زمین گذاشتیم و چهار گوشه ی پتو؛ روی زمین نشستیم که چه باید بکنیم؟
حسین و حسن گفتند ما برویم جلو؛ و اسلحه بیاوریم.
درنگ نکردند و برگشتند به سمت جلو.
من و حّری دو طرف علی کاملا درازکش خوابیده بودیم و روی یک آرنج تکیه داده بودیم. نمی دانم چقدر گذشت و تیرها بیشتر و بیشتر می شد.
حری گفت چرا حسن و حسین نیامدند؟... همینطور بنشینیم؟
گفتم چه بکنیم؟ گفت من هم بروم جلو و ببینم جه خبر است.
من هم گفتم که من می مانم پیش علی.
حری موقعی که بلند شد برود؛ یک قوطی کنسرو مانند را به سمت من پرت کرد و گفت: با این مشغول باش تا بیایم!
او که رفت؛ کلید کنسرو را انداختم روی در آن و بازش کردم. چیزی مثل کالباس توی آن بود. بیش از ۱۶ ساعت بود که چیزی نخورده بودم و نخوابیده بودم و حسابی هم فعالیت کرده بودم. همانطور که تیر از دور و برم رد می شد و روی خاکها می خورد؛ کنسرو را خوردم.
بعد از مدتی متوجه شدم از حری هم خبری نیست.
تجربه به من می گفت باید برگردم پیش بچه ها... والا اسارت یا کشته شدن؛ قطعی است... ولی با علی چه باید می کردم؟
خودم را به صورت علی که آرام خوابیده بود؛ نزدیک کردم. موهایش را از پیشانی اش کنار زدم و به او گفتم حتما بر می گردم و نمی گذارم اینجا بمانی.
بعد فکر کردم پلاک گردنش را نصف کنم و بهمراهم ببرم( پلاک رزمنده ها خط چین داشت تا راحت نصف بشود. اگر کسی کشته می شد و همرزمش نمی توانست به عقب منتقل کند؛ پلاک را می شکست و نصف آن را به گردن خودش آویزان می کرد. نیمی پیش پیکر می ماند برای سالهای بعد که امکان شناسایی را راحت تر بکند. نصف دیگرش را همرزم به یگانهای عقب می داد تا دلیل اثبات کشته شدن آن فرد باشد )
دلم نیامد. یعنی غیرتم اجازه نداد که فقط یک پلاک برای نامزد علی و مادرش ببرم.
چشمم به انگشتر علی افتاد. گفتم لااقل این را ببرم برای خانواده اش. باز با خودم گفتم این انگشتر هم باید پیش علی بماند.
تنها یک راه مانده بود.
باید برمی گشتم و علی را به عقب می بردم.
به علی قول دادم که به زودی برخواهم گشت... یادم نیست که بوسیدمش یا نه ولی با سرعت به سمت جلو برگشتم تا شرایط را ارزیابی بکنم و...
...
وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی برای من می گوید
از خستگی می گوید
من در شرایط خودم با شرایط علی قرار می گیرم
با شرایط موسی
شرایط سعید
بیژن!
و غرورم دست و پا می زند که کاری بکند.
حمید دوبری
#گردان_کربلا
#کربلای_۴
#شهادت
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🍃🍂🌺🍂🍃🌱
شهیدی که :
مانند مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها با پهلویی شکسته به خيل شهداي اسلام مي پيوندد.
#شهید_عبدالرضا_مصلی_نژاد
یکی از همرزمانش می گفت: شب شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) بود. در نیمه های شب عبدالرضا را دیدم که به راز و نياز پرداخته وبا ديدگان گريان به ائمه اطهار به ويژه حضرت فاطمه زهرا(س) متوسل شده پس از انجام راز و نياز و بجاي آوردن نمازهاي مستحبي، جهت مقابله با پاتک دشمن و بررسي وضعيت دشمن از سنگر خارج مي گردد. که در همان شب مقدس ترکش خمپاره بعثيون کافر به پهلوهايش اصابت میکند و همچون مادرش با پهلویی شکسته به خيل شهداي اسلام مي پيوندد.
در #وصیتنامه می نویسد:
خداوندا اگر لايق بوديم و ما را پذيرفتى پس ما را ببخش و از گذشته هايمان درگذر!
و اگر هم مانديم و برگشتيم پس ما را لحظه اى به حال خود وامگذار كه نابوديم. خداوندا ما را عاقبت به شر نفرما،خدایا به حق ناله هاى سوزناك شهدا در دم شهادت و به حق آن صحنه هاى داغ ميادين جنگ كه صداى ناله الله اكبرها بلند است دست رحمتت را از ما و خانواده كوتاه مكن.
#شهدا_را_یاد_کنید_با_صلوات 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔻... راستش را بگویم!
گاهی از درون فشرده می شوم وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی می گوید.
انگار صدای دوست همرزم همپای همدلی را می شنوم که استمداد می طلبد... یا نه! هیچ کمکی نمی خواهد ولی می گوید فقط کنارم باش... و دیگر هیچ!
نه چیزی بگو؛ نه کاری بکن!... فقط باش!
...
در یک عملیات کار گره خورد. از آتش خمپاره ی دشمن تعدادی از بچه ها شهید شدند و زخمی.
حسن دوست عزیزم آمد و گفت:
حمید! علی بیطار شهید شده است... می دانی تازه عقد کرده بود؟
گفتم: نه!
گفت بیا پیکرش را به عقب ببریم... می آیی؟
گفت: دو نفری سخت است!
گفت: حسین و حرّی هم هستند.
یک پتو از سنگر عراقیها که دیشب فتحشان کرده بودیم؛ در آوردیم و پیکر علی را روی آن گذاشتیم و به سمت عقب رفتیم.
برای آنکه سبک تر باشیم یک اشتباه بزرگ کردیم. اسلحه همراهمان نیاوردیم... و بی خبر بودیم!
اینکه نیروهای عراقی از میان نخلستانهای پشت سر ما؛ ما را دور زده بودند و ما کاملا در حلقه کامل محاصره بودیم و نمی دانستیم.
خلاصه به سمت نخل ها حرکت کردیم. هر چه نزدیکتر می شدیم؛ تیرهای کلاش بیشتر و بیشتر به سمت ما شلیک می شد. تعجب کردیم که چرا از نخلستان که باید دست دوستان خودمان باشد؛ چرا تیر سلاح سبک به سمت ما می زنند.
دیگر تیرها از اطرافمان می گذشتند و زوزه می کشیدند و گاهی هم جلوی پای ما به زمین می خورد و امکان جلو رفتن نبود.
علی را روی زمین گذاشتیم و چهار گوشه ی پتو؛ روی زمین نشستیم که چه باید بکنیم؟
حسین و حسن گفتند ما برویم جلو؛ و اسلحه بیاوریم.
و درنگ نکردند و برگشتند به سمت جلو.
من و حّری دو طرف علی کاملا درازکش خوابیده بودیم و روی یک آرنج تکیه داده بودیم. نمی دانم چقدر گذشت و تیرها بیشتر و بیشتر می شد.
حری گفت چرا حسن و حسین نیامدند؟... همینطور بنشینیم؟
گفتم چه بکنیم؟ گفت من هم بروم جلو و ببینم جه خبر است.
من هم گفتم که من می مانم پیش علی.
حری موقعی که بلند شد برود؛ یک قوطی کنسرو مانند را به سمت من پرت کرد و گفت: با این مشغول باش تا بیایم!
او که رفت؛ کلید کنسرو را انداختم روی در آن و بازش کردم. چیزی مثل کالباس توی آن بود. بیش از ۱۶ ساعت بود که چیزی نخورده بودم و نخوابیده بودم و حسابی هم فعالیت کرده بودم. همانطور که تیر از دور و برم رد می شد و روی خاکها می خورد؛ کنسرو را خوردم.
بعد از مدتی متوجه شدم از حری هم خبری نیست.
تجربه به من می گفت باید برگردم پیش بچه ها... والا اسارت یا کشته شدن؛ قطعی است... ولی با علی چه باید می کردم؟
خودم را به صورت علی که آرام خوابیده بود؛ نزدیک کردم. موهایش را از پیشانی اش کنار زدم و به او گفتم حتما بر می گردم و نمی گذارم اینجا بمانی.
بعد فکر کردم پلاک گردنش را نصف کنم و بهمراهم ببرم( پلاک رزمنده ها خط چین داشت تا راحت نصف بشود. اگر کسی کشته می شد و همرزمش نمی توانست به عقب منتقل کند؛ پلاک را می شکست و نصف آن را به گردن خودش آویزان می کرد. نیمی پیش پیکر می ماند برای سالهای بعد که امکان شناسایی را راحت تر بکند. نصف دیگرش را همرزم به یگانهای عقب می داد تا دلیل اثبات کشته شدن آن فرد باشد )
دلم نیامد. یعنی غیرتم اجازه نداد که فقط یک پلاک برای نامزد علی و مادرش ببرم.
چشمم به انگشتر علی افتاد. گفتم لااقل این را ببرم برای خانواده اش. باز با خودم گفتم این انگشتر هم باید پیش علی بماند.
تنها یک راه مانده بود.
باید برمی گشتم و علی را به عقب می بردم.
به علی قول دادم که به زودی برخواهم گشت... یادم نیست که بوسیدمش یا نه ولی با سرعت به سمت جلو برگشتم تا شرایط را ارزیابی بکنم و...
...
وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی برای من می گوید
از خستگی می گوید
من در شرایط خودم با شرایط علی قرار می گیرم
با شرایط موسی
شرایط سعید
بیژن!
و غرورم دست و پا می زند که کاری بکند.
حمید دوبری
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
ترکشی به سينه اش نشسته بود .
برده بودنش برای اخرين
عمل جراحی.
قبل از عمل بلند شد که برود بهش گفتن : بمان! بعد از عمل
مرخصت می کنن ،اينجوری خطرناکه.
گفت: وقتی اسلام در خطر باشه من اين سينه رو نمی خوام...
خاطره اي از زندگي خلبان شهيد احمد کشوري
برگرفته از: شمیم یار
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣
#مکتب_حاج_قاسم
🎞 وقتی شما نبودید...
روایت شهید حاج قاسم سلیمانی از حضورمعنوی حضرت زهرا (س) در جبهه های جنگ...
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
اولین شهیده راه ولایت حضرت فاطمه زهرا «سلاماللهعلیها»
بسم الله الرحمن الرحیم
✔هَذا ما اوصت به فاطِمة بنْت رَسول الله
اوصت وَ هی تَشهد أن لا إله إلا الله وَ أن مُحمَّد (صلی الله علیه و آله)
عَبده و رَسوله
و ان الجَنة حَق و النّار حقٌ
و ان السَاعة آتیة لارَیب فیها
و ان الله یبعث من فی القُبور.
❤یا علی!
انا فاطمة بنْت محمد
زوجنی الله منْک لاکون لک فی الدُنیا و الآخرة
انت أولی بی مِن غَیری
حنطنی و غسلنی و کفنی باللَیل
و صل علی و ادفِنی باللَیل و لا تعْلم احداً
و استودِعُک الله
و اقرء عَلی وَلدی السَلام الی یَوم القیامة؛
💠💠💠💠
به نام خداوند بخشنده مهربان
این وصیت نامه فاطمه دخت رسول خداست،
در حالی وصیت میکند که شهادت میدهد،
خدایی جز خدای یگانه نیست و محمد (صلی الله علیه و آله)
بنده و پیامبر اوست
و بهشت حق است و آتش جهنم حق است
و روز قیامت فرا خواهد رسید،
شکی در آن نیست و خداوند مردگان را زنده وارد محشر میکند.
❤ای علی!
من فاطمه دختر محمد هستم،
خدا مرا به ازدواج تو درآورد،
تا در دنیا و آخرت برای تو باشم،
تو از دیگران بر من سزاوارتری،
حنوط و غسل و کفن کردن مرا در شب به انجام رسان
و شب بر من نماز بگزار
و شب مرا دفن کن و هیچ کسی را اطلاع نده!
تو را به خدا میسپارم
و بر فرزندانم تا روز قیامت سلام و درود میفرستم.
#وصیت_شهدا
💠💠💠💠
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
سلام علیکم
دوستان عزیزی که مایل به خواندن کتاب سفر سرخ ، زندگی شهید سید حسین علم الهدی از اولین قسمت هستند ، روی عکس ریپلای شده کلیک کنند👆
#گرامیداشت_سالگرد_شهدای_هویزه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1