اولین روز حضور در خط شوش و تحویل تدارکات... به ترتیب از راست 1ابوطالبی 2شهیدصادق مروج 3خسروی 4معینیان 5شهیدفرجوانی .نشسته6مرتضی شریفپور 7شهیددباغ 8هاشم مروج 9کاظمی.
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
💥✅💥✅💥
4_5931339759782723824.mp3
13.91M
شهیدان!
بلاجویان دشت کربلا!
کجائید...؟
#با_ما_همراه_باشید
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_اول
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥داشت ظهر می شد. بعد از یک روز کلاس و درس ، نمـی دانـستم چـرا ایـن قدر دلم گر فته است . دروس دانشگاه ، آن هم ترم یک آن قدر سنگین نبود که باعـث خستگی و ناراحتی ام شود .
«پس چرا حالم بد است؟ »
برنامۀ روزم را مرور کردم تا رسیدم به تاکسی .
توي تاکـسی رادیـو روشـن بود. صادق آهنگران با حزن خاصی از جبهه و کربلا میخواند .
از همان لحظه هوایی شدم یاد والفجـر مقـدماتی ؛ پـاك سـازي پیرا نـشهر و سنندج؛ یاد جاده پیرانشهر به سردشت و پاكسازي جنگل آلواتان؛ دلـم بـراي بـرو بچه های پاك جبهه به پرپر افتاده بود.
ان روز تا شب ذهنم مشغول بود . وقت خواب هم مدت هـا شـانه بـه شـانه شدم . یک دلم می گفت «: جبهه به نیرو نیاز داره . به قول امـام ، جنـگ در رأ س همـه امور .». ولی دل دیگرم می گفت «: پزشک متعهد هم خیلی می تونـه بـه درد بخـوره .درس خوندن هم کم از تفنگ دست گرفتن نیست . تو هنوز هیجده سالته . فرصـت
براي رفتن زیاده از همۀ اینها که بگذریم، حداقل تا آخر امتحانها صبر کن .».
وسط امتحان ها بود و برگه اعزام توی دستم . اصلاً هم ناراحت نبـودم . دلـم غَنج می رفت. به برگه نگاه کردم آن . روز اصلاً فکرش را هم نمیکردم که این کاغذ پاي مرا به چه ماجراهایی باز میکند .
بیست و چهارم آذر سال شصت و پنج، اعزام شدم . توي لشکر چهل و یک ثاراالله کرمان معاون گروهان بودم. میگفتند قـرار اسـت عملیات شـروع شـود . در گروهان از بچه هاي دانشگاه هم یکی آمده بـود . دانـشجوي فیزیـک بـود . هـر بـار
میدیدمش، دلم گرم تر میشد. شاید به این خاطر که می دیدم فقط مـن نیـستم کـه امتحانات را نیمه کاره رها کرده ام
#پیگیر_باشید
#ما_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید
#حماسه _جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد وخاطره ،صمیمیت وبرادری اعزام نیروها در #هشت_سال_دفاع مقدس با لندکروزها معروف به اف ۱۴ ، نیسان و ....
#شهیدانه
🌹🕊اے شهیـد
میدانم از اینجا
ڪہ من نشسته ام
تا آنجا که تو ایستادهاے
فاصله بسیار استـ
امّا ڪافیستـ
تو فقط دستم را بگیرے
دیگر فاصلهاے نمی ماند🕊🌹
📸شهدای مدافع حرم
#محمود_مراداسکندری
#عباس_کردانی
#اهواز
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
🆔 @basijiyanegomnam
شهید غلامرضا ابيض نژاد
متولد 1338
محل تولد : دزفول
شهادت : 1360/03/26
محل شهادت : جنوب آبادان -شادگان -دارخوین
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
شهید غلامرضا ابيض نژاد متولد 1338 محل تولد : دزفول شهادت : 1360/03/26 محل شهادت : جنوب آبادان -شادگ
#قسمتی_از_وصیت_نامه
شهید غلامرضا ابیض نژاد👇
اگر شهید شدم مرا ناکام نخوانید چون من با شهادت در این راه به آرزوی خود رسیده ام
از برادرانم خواهانم كه ضمن اينكه خط شكوهمند انقلاب اسلامي ما به رهبري زعيم عالي قدر حضرت نائب الامام خميني را ادامه بدهد و از هيچگونه مجاهدت در راه انقلاب و اهداف بزرگ آن دريغ نورزند تا ظهور مهدي(عج) و نيز راهنماي خوبي براي ديگران باشد و همچنين از خواهران عزيزم ميخواهم كه حجاب درون و برون خود را حفظ كنند و در راه بزرگ كردن فرزندانشان زينب وار گام بردارند، چون حجاب اولين سنگر انقلاب اسلامي ماست.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰💥🔰💥🔰💥
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_اول نویسنده :خانم طیبه دلقندی 💥داشت ظهر می شد. بعد از یک روز
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_دوم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥رفتیم شلمچه ، عاقبت انتظار ها به سر رسید. نیمه شب، مرحلۀ سـوم کـربلای پنج با رمز «یا زهرا » شروع شد . گروهان ما نزدیک نهر جاسم در منطقـه دو عیجـی شدید عراق رو بـه رو شـدیم . آنقـدر فـشار عراق مستقر بود . اول عملیات، با تک زیاد بود که ایرانی ها مجبور به عقب نشینی شدند .
منطقه پر از خودی و غیرخودی بود . اول با کلاش می جنگیدم. ولی یکی از سنگر های دشمن با تیربار و دوشکا همه را زمین گیر کرده بود .
کلاش را گذاشتم و با آرپی چی سنگر را منهدم کردم . بعد با کمک بچه ها تعداد زیادی اسـیر گـرفتیم و عقب فرستادیم ، عراقی ها خیلی کشته داده بودند. توی تـاریکی وقـت راه رفـتن یـک جـای خالی و صاف پیدا نمی شد. فقط جنازه بود و جنازه ، بالاي خاکریز بودم کـه گلولـه
توپی نزدیکم منفجر شد . در یک لحظه ، ترکش به سر، ران، شکم و سینه ام خورد و افتادم زمین .
از زخم هایم خون بیرون زد ، توان حرکـت نداشـتم .
بیـشتر از همـه، زخـم سینه ام دهان باز کرده بود . دنده های شکسته ام دیده می شد. داغی خون ، همـه بـدنم را گرفته بود . پسرکی بسیجی جلو آمد .چفیـه اش را بـاز کـرد و شـکمم را بـست .
سعی کردم هر طور شده با چفیه خودم سینه ام را ببندم . بوی باروت مشامم را پر کرده بود . میان انفجارهای دور و نزدیـک و خـاك
و دود افتاده بودم .
از اینکه زود زمین گیر شدم ، حسابی عصبانی بودم . صـدایی مـرا به خود آورد . خوب که دقت کردم دیدم هم دانشگاهیام اسـت ؛ همـان دانـشجوي فیزیک اصرار داشت مرا عقب ببرد ، ولی من نمی توانستم تکان بخورم . از طرفی او
بیسیم چی بود و باید به وظیفه اش میرسید .
گفتم :
- تو نباید وقتت رو با ياری من تلف کنی، برو کنار دست فرمانده !
مدتی مردد بود ، ولی ناچار رفت و من تن هـا شـدم عملیات ادامـه داشـت .
نزدیک صبح آتش دشمن خیلی شدید شد . هواپیما و توپخانه هـم بـه ایـن حجـم
عظیم دامن میزدند. آنها در تدارك تک بزرگی بودند .
دور و بر مـن یـک دشـت بـود ؛ پـر از جنـازه عراقـی و ایرانـی . بـاد سـرد صبحگاهی به صورتم می خورد. شب داشت می رفت و جایش را به روشنی می داد.
بر عکس دل پر تلاطم من که از امید خالی می شد و ناامیدي همـه زوایـایش را پـر میکرد.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی که در دلها هرگز نمیمیرد ، یاد شهیدان است...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#شهید_علی_ضیاحی_پور🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
#شهیدان بر شهادت
خنده کردند
#شهیدان راه حق را
زنده کردند
به روی لب
چنین می گفت #لاله
شهیدان لاله را
#شرمنده کردند
#سلام_صبحتون_متبرک_به_نگاه_شهدا🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
سردار شهید محمد رضا کایدی در تاریخ ۱۳۴۱ در شهر آبادان متولد شد او با شروع جنگ تحمیلی وارد عرصه دفاع مقدس شد . که سرانجام در تاریخ ۱۳۶۴/۱۲/۱۳ در جزیره فاو به آرزویی دیرینه ای خود که همان شهادت بود نائل گردید .
#روحش_شاد_و_راهش_پر_رهرو_باد
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در قصه عشق بهترین خاکیهاتصویرگر تمام افلاکیهامردان سپاه، آیت آینه اند سرشار صداقت اند در پاکیهاروز پاسدار مبارک 🌹🌹🌹
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سوم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥نزدیک صبح آتش دشمن خیلی شدید شد . هواپیما و توپخانه هـم بـه ایـن حجـم
عظیم دامن میزدند. آنها در تدارك تک بزرگی بودند . دور و بر مـن یـک دشـت بـود ؛ پـر از جنـازه عراقـی و ایرانـی .
بـاد سـرد صبحگاهی به صورتم می خورد ،شب داشت می رفت و جایش را به روشنی می داد.
بر عکس دل پر تلاطم من که از امید خالی می شد و نا امیدی همـه زوایـایش را پـر می کرد. احساس جاماندن و تن ها شدن، مثل درد عمیقی در وجودم پیچید .
از هوش رفتم با صداي نارنجک عراقی ها به هوش آمدم . آفتاب داغ ساعت دو، پوسـت را
می گزید. جلو می آمدند و سنگر ها را پاکسازي می کردند.
هـر چندلحظـه یـک بـار ،صدای تیر خلاص توی دشت می پیچید. لباسهایم پاره و خـونی بـود . خـونریزی شدید، رمقی برایم نگذاشته بود .
انگشتهایم چنگ شـده بـود و فرقـی بـا جنـازه
نداشتم باخودم گفتم :
- تا چند لحظه دیگه یکی از این تیرای خلاص تـوی سـرت مـی خـوره و تموم !
نیمه بیهوش بودم که سردی لوله تفنگ را روی سرم احساس کردم .
هرچـهقدرت داشتم جمع کردم و به انگشت هایم تکانی دادم . اطرافم را گرفته بودند و بـا
هم حرف می زدند. دستهایم را به سختی بالا بردم . چشمهایم سیاهی می رفـت و
دنیا با آدمهای اسلحه به دست دور سرم میچرخید .
بعضی هایشان سیه چهره تر بودند و شکلـشان بـا بقیـه فـرق مـی کـرد . شـاید نگاه های من باعث شد که یکی شان با افتخار اشاره کند و بگوید «: هذا سودانی . »
انگار حضور سایر کشورها را در خط مقدم خود نوعی مباهات می دانستند . یکی شان با عجله و وحشت زده دست هـایم را بـه پـشت بـست .
ایرانـی هـا ضدحمله را شروع کردند . منطقه زیر آتش بچه های مـا بـود ولـی هنـوز پیـشروی
نکرده بودند . کشان کشان مرا کنار تانک بردند . بعد روی دو جنازه عراقی پرت کردنـد و راه افتادیم .
وظیفۀ گردان ما تصرف جاده آسفالت بصره بود . روی همـین اصـل حـدس زدم که دارند مرا به طرف این شهر می برند. حرکت نا آرام تانـک مـرا بـالا و پـایین می انداخت و هر بار دنده های شکسته ام توی گوشت فرو می رفت و دردم را چنـد برابر می شد.
گاه و بی گاه هم روی همسفرهای ساکتم می افتادم. چنـد بـار هـم دسـت و پای آنها روی من افتاد .
#پیگیر_باشید ....
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
ما از
سوختن نمے ترسیم
ڪہ چون پروانہ ها
عاشق نوریم
وهرجاڪہ نور ولایت است
گرد آن حلقہ می زنیم
#کلنـا_بـفداك_سیــــدعلی
حماسه جنوب،شهدا🚩
️ 🍃🌺🍃🌸✳️🌸🍃🌺🍃
💠روایت حمیدداودآبادی از یکی از شهدای کربلای۴
( #شهید_علی_کریم_زاده مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک)
🔸قبل از عملیات کربلای ۴ یکی از روزها که در اندیمشک پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای ناهار به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم...
🔸علی جوان پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش غبطه می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود...
🔸همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات #شهید_حمید_طوبی می گفت که در عملیات بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگر فرزندش دختر بود، اسمش را زینب بگذارند و اگر پسر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." اشک در چشمانش حلقه زد...
🔸در همین حال، دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در کمال تعجب دیدم عکس خودش است.
🔸وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: "این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله شهادتم."
🔸اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای حجله شهادت قاب کرده بود.
🔸وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم حامله است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند زینب و اگر پسر بود، بذارند حسین."
🔸علی در عملیات کربلای۴ در جزیره ام الرصاص مفقود شد و چند سال بعد استخوانهایش به خانه بازگشت و دخترش زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد...
📘کتاب "از معراج برگشتگان" / حمیدداود آبادی
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهارم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥عده ی زیادي سرباز به طرفم هجوم آوردند . آن جا مقر سپاه هفتم عراق بـود و انگار من طعمۀ جدیدشان بودم .
سر و صدا و صحبت میانشان بالا گرفت. به من و جنازه ها اشاره میکردنـد . اینطور دستگیرم شد که فکر می کنند مـن ایـن دو نفـر را کـشته ام بعـضی هاشـان عصبانی بودند و از نگاهشان کینه و خشم می بارید.ولـی تعـدادي بـا کـشتن مـن مخالف بودند . وقتی مرا گوشه ای ر ها کردند، مطمئن شدم کـه فعـلاَ نمـی خواهنـد بمیرم .
مدتی که گذشت دوباره توجهشا ن را جلب کردم . یکیشان بـه مـن نزدیـک شد. خنده موذیانهای چهره اش را پر کرده بود . مدام بـر مـی گـشت و بـه رفقـایش لبخند میزد. نمیدانستم چه میخواست بکند .
بالای سرم که رسید بی رمق چشم به نگاه شیطنت بارش دوختم . انگشتش را تا انتها توی زخم سینه ام فرو برد . درد وحشیانه به همه وجودم چنگ زد .ناله ام کـه بلند شد، صدای خنده هایشان فضا را پـر کـرد . ایـن کـار را تکـرار کـرد و تکـرار خنده ها در میان ناله هاي من .
چهار روز بود که نه آب خورده بودم ، نه غذا. مرا بـا بقیـه اسـرا تـوی یـک کلاس در بصره ریختند و بازجویی ها شروع شـد . عـصر روز چهـارم نفـری چنـد خرما دادند .
هر کلاس سی و پنج تـا چهـل اسـیر داشـت . یکـی یکـی بـرای بـازجویی میبردند. بعد فقط صدای جیغ بـود کـه بـه گـوش مـی رسـید .
کمتـرین شـکنجه ،لگدهایی بود که با پوتین به سر می زدند. منافقین فراری به عراق ، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقیها برداشته بودند . به تجربه فهمیدیم که باید سریع جواب بدهیم حتی اگر دروغ باشد . گـاهی
به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات براي حملۀ هوایی بودند.
مثلاً وقتـی بـازجوی مـن فهمید بچه تبریزم ، یکی یکی کارخانجـات تبریـز را مـی گفـت و مـن بایـد سـریع میگفتم که چند کیلومتري تبریز است .
اگر در پاسخ دادن اندکی تأمل کرده یا آهسته و شمرده جـواب مـی دادم بـه شدت کتک میزدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجاتبخش بود .
از بصره ما را به بغداد منتقـل کردنـد ؛ بـه سـازمان امنیـت عـراق یـا همـان استخبارات. خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد . نمیگذاشتند نماز بخـوانیم . با برق و حرارت ،بدن ها را می سوزاندند. داخل بند هم اوضاع خیلـی بـد بـود .
در همان سطلی که بچه ها شب دستشویی میکردند به ما آب میدادند . چهار روز دیگر با سـخت تـرین فـشارهاي روحـی و جـسمی گذشـت . از بیست وهشت نفري که با هم بودیم یک نفر در بصر ه زیر کتـک شـهید شـد و در
استخبارات هم سه نفر جان خود را دست دادند . بیـشتر بچه هـا، اسـرای کـربلای چهار و پنج بودند.
#پیگیر_باشید
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
دردِ تنهایی درونِ استخوان پیچیده است
شرحِ درد از من مخواه!این داستان پیچیده است
گفت"دوری التیام دردهای عاشقی ست
نسخه ی ما را دلی نامهربان پیچیده است
#شهید_مسعود_ماپار🕊❣
🔰 رهبر انقلاب: ارزش جانبازی میتواند از شهدا هم بالاتر باشد
🔺 حضرت آیتالله خامنهای: جانبازان ما هم عمدتاً از همین مجموعه فداکار تشکیل شدهاند؛ یعنی کسانی که با همین احساس و با همین روحیه از محیطهای شغلی و درسی و کاری و خانوادگی خودشان بیرون آمدند؛ در همان میدان خطر وارد شدند و تا مرز شهادت هم پیش رفتند؛ منتها شهادت نصیبشان نشد و به زندگی برگشتند؛ لیکن با نقص جسمانی. اینها سلامت خودشان را فدای این راه کردند؛ بعد هم صبر پیشه نمودند. وقتی جانباز صبر میکند، وقتی پای خدا حساب میکند، وقتی یک جوان نیرومندِ زیبای برخوردار از محسّنات طبیعی، با کوری یا از دست دادن پا، دست، کبد، سلامتی و محروم از بسیاری از خیراتی که انسان بر اثر سلامت جسمانی از آنها برخوردار میشود، درمیان سایر مردم راه میرود، اما شاکر است، اما احساس سرافرازی و سربلندی میکند که در راه خدا کاری کرده؛ این قیمت و ارزشش از شهدای ما کمتر نیست و گاهی هم بیشتر است.۱۳۷۹/۸/۱۱
#روز_جانباز
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
@varesan_shohada_dezful