فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در قصه عشق بهترین خاکیهاتصویرگر تمام افلاکیهامردان سپاه، آیت آینه اند سرشار صداقت اند در پاکیهاروز پاسدار مبارک 🌹🌹🌹
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سوم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥نزدیک صبح آتش دشمن خیلی شدید شد . هواپیما و توپخانه هـم بـه ایـن حجـم
عظیم دامن میزدند. آنها در تدارك تک بزرگی بودند . دور و بر مـن یـک دشـت بـود ؛ پـر از جنـازه عراقـی و ایرانـی .
بـاد سـرد صبحگاهی به صورتم می خورد ،شب داشت می رفت و جایش را به روشنی می داد.
بر عکس دل پر تلاطم من که از امید خالی می شد و نا امیدی همـه زوایـایش را پـر می کرد. احساس جاماندن و تن ها شدن، مثل درد عمیقی در وجودم پیچید .
از هوش رفتم با صداي نارنجک عراقی ها به هوش آمدم . آفتاب داغ ساعت دو، پوسـت را
می گزید. جلو می آمدند و سنگر ها را پاکسازي می کردند.
هـر چندلحظـه یـک بـار ،صدای تیر خلاص توی دشت می پیچید. لباسهایم پاره و خـونی بـود . خـونریزی شدید، رمقی برایم نگذاشته بود .
انگشتهایم چنگ شـده بـود و فرقـی بـا جنـازه
نداشتم باخودم گفتم :
- تا چند لحظه دیگه یکی از این تیرای خلاص تـوی سـرت مـی خـوره و تموم !
نیمه بیهوش بودم که سردی لوله تفنگ را روی سرم احساس کردم .
هرچـهقدرت داشتم جمع کردم و به انگشت هایم تکانی دادم . اطرافم را گرفته بودند و بـا
هم حرف می زدند. دستهایم را به سختی بالا بردم . چشمهایم سیاهی می رفـت و
دنیا با آدمهای اسلحه به دست دور سرم میچرخید .
بعضی هایشان سیه چهره تر بودند و شکلـشان بـا بقیـه فـرق مـی کـرد . شـاید نگاه های من باعث شد که یکی شان با افتخار اشاره کند و بگوید «: هذا سودانی . »
انگار حضور سایر کشورها را در خط مقدم خود نوعی مباهات می دانستند . یکی شان با عجله و وحشت زده دست هـایم را بـه پـشت بـست .
ایرانـی هـا ضدحمله را شروع کردند . منطقه زیر آتش بچه های مـا بـود ولـی هنـوز پیـشروی
نکرده بودند . کشان کشان مرا کنار تانک بردند . بعد روی دو جنازه عراقی پرت کردنـد و راه افتادیم .
وظیفۀ گردان ما تصرف جاده آسفالت بصره بود . روی همـین اصـل حـدس زدم که دارند مرا به طرف این شهر می برند. حرکت نا آرام تانـک مـرا بـالا و پـایین می انداخت و هر بار دنده های شکسته ام توی گوشت فرو می رفت و دردم را چنـد برابر می شد.
گاه و بی گاه هم روی همسفرهای ساکتم می افتادم. چنـد بـار هـم دسـت و پای آنها روی من افتاد .
#پیگیر_باشید ....
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
ما از
سوختن نمے ترسیم
ڪہ چون پروانہ ها
عاشق نوریم
وهرجاڪہ نور ولایت است
گرد آن حلقہ می زنیم
#کلنـا_بـفداك_سیــــدعلی
حماسه جنوب،شهدا🚩
️ 🍃🌺🍃🌸✳️🌸🍃🌺🍃
💠روایت حمیدداودآبادی از یکی از شهدای کربلای۴
( #شهید_علی_کریم_زاده مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک)
🔸قبل از عملیات کربلای ۴ یکی از روزها که در اندیمشک پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای ناهار به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم...
🔸علی جوان پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش غبطه می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود...
🔸همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات #شهید_حمید_طوبی می گفت که در عملیات بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگر فرزندش دختر بود، اسمش را زینب بگذارند و اگر پسر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." اشک در چشمانش حلقه زد...
🔸در همین حال، دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در کمال تعجب دیدم عکس خودش است.
🔸وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: "این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله شهادتم."
🔸اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای حجله شهادت قاب کرده بود.
🔸وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم حامله است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند زینب و اگر پسر بود، بذارند حسین."
🔸علی در عملیات کربلای۴ در جزیره ام الرصاص مفقود شد و چند سال بعد استخوانهایش به خانه بازگشت و دخترش زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد...
📘کتاب "از معراج برگشتگان" / حمیدداود آبادی
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهارم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥عده ی زیادي سرباز به طرفم هجوم آوردند . آن جا مقر سپاه هفتم عراق بـود و انگار من طعمۀ جدیدشان بودم .
سر و صدا و صحبت میانشان بالا گرفت. به من و جنازه ها اشاره میکردنـد . اینطور دستگیرم شد که فکر می کنند مـن ایـن دو نفـر را کـشته ام بعـضی هاشـان عصبانی بودند و از نگاهشان کینه و خشم می بارید.ولـی تعـدادي بـا کـشتن مـن مخالف بودند . وقتی مرا گوشه ای ر ها کردند، مطمئن شدم کـه فعـلاَ نمـی خواهنـد بمیرم .
مدتی که گذشت دوباره توجهشا ن را جلب کردم . یکیشان بـه مـن نزدیـک شد. خنده موذیانهای چهره اش را پر کرده بود . مدام بـر مـی گـشت و بـه رفقـایش لبخند میزد. نمیدانستم چه میخواست بکند .
بالای سرم که رسید بی رمق چشم به نگاه شیطنت بارش دوختم . انگشتش را تا انتها توی زخم سینه ام فرو برد . درد وحشیانه به همه وجودم چنگ زد .ناله ام کـه بلند شد، صدای خنده هایشان فضا را پـر کـرد . ایـن کـار را تکـرار کـرد و تکـرار خنده ها در میان ناله هاي من .
چهار روز بود که نه آب خورده بودم ، نه غذا. مرا بـا بقیـه اسـرا تـوی یـک کلاس در بصره ریختند و بازجویی ها شروع شـد . عـصر روز چهـارم نفـری چنـد خرما دادند .
هر کلاس سی و پنج تـا چهـل اسـیر داشـت . یکـی یکـی بـرای بـازجویی میبردند. بعد فقط صدای جیغ بـود کـه بـه گـوش مـی رسـید .
کمتـرین شـکنجه ،لگدهایی بود که با پوتین به سر می زدند. منافقین فراری به عراق ، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقیها برداشته بودند . به تجربه فهمیدیم که باید سریع جواب بدهیم حتی اگر دروغ باشد . گـاهی
به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات براي حملۀ هوایی بودند.
مثلاً وقتـی بـازجوی مـن فهمید بچه تبریزم ، یکی یکی کارخانجـات تبریـز را مـی گفـت و مـن بایـد سـریع میگفتم که چند کیلومتري تبریز است .
اگر در پاسخ دادن اندکی تأمل کرده یا آهسته و شمرده جـواب مـی دادم بـه شدت کتک میزدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجاتبخش بود .
از بصره ما را به بغداد منتقـل کردنـد ؛ بـه سـازمان امنیـت عـراق یـا همـان استخبارات. خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد . نمیگذاشتند نماز بخـوانیم . با برق و حرارت ،بدن ها را می سوزاندند. داخل بند هم اوضاع خیلـی بـد بـود .
در همان سطلی که بچه ها شب دستشویی میکردند به ما آب میدادند . چهار روز دیگر با سـخت تـرین فـشارهاي روحـی و جـسمی گذشـت . از بیست وهشت نفري که با هم بودیم یک نفر در بصر ه زیر کتـک شـهید شـد و در
استخبارات هم سه نفر جان خود را دست دادند . بیـشتر بچه هـا، اسـرای کـربلای چهار و پنج بودند.
#پیگیر_باشید
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
دردِ تنهایی درونِ استخوان پیچیده است
شرحِ درد از من مخواه!این داستان پیچیده است
گفت"دوری التیام دردهای عاشقی ست
نسخه ی ما را دلی نامهربان پیچیده است
#شهید_مسعود_ماپار🕊❣
🔰 رهبر انقلاب: ارزش جانبازی میتواند از شهدا هم بالاتر باشد
🔺 حضرت آیتالله خامنهای: جانبازان ما هم عمدتاً از همین مجموعه فداکار تشکیل شدهاند؛ یعنی کسانی که با همین احساس و با همین روحیه از محیطهای شغلی و درسی و کاری و خانوادگی خودشان بیرون آمدند؛ در همان میدان خطر وارد شدند و تا مرز شهادت هم پیش رفتند؛ منتها شهادت نصیبشان نشد و به زندگی برگشتند؛ لیکن با نقص جسمانی. اینها سلامت خودشان را فدای این راه کردند؛ بعد هم صبر پیشه نمودند. وقتی جانباز صبر میکند، وقتی پای خدا حساب میکند، وقتی یک جوان نیرومندِ زیبای برخوردار از محسّنات طبیعی، با کوری یا از دست دادن پا، دست، کبد، سلامتی و محروم از بسیاری از خیراتی که انسان بر اثر سلامت جسمانی از آنها برخوردار میشود، درمیان سایر مردم راه میرود، اما شاکر است، اما احساس سرافرازی و سربلندی میکند که در راه خدا کاری کرده؛ این قیمت و ارزشش از شهدای ما کمتر نیست و گاهی هم بیشتر است.۱۳۷۹/۸/۱۱
#روز_جانباز
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
@varesan_shohada_dezful
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_پنجم
نویسنده : خانم طیبه دلقندی
💥وقتی مطمئن شدند چیزي براي گفتن نداریم ما را به پادگان الرشـید انتقـال دادند. الرشید را براي زندانی هاي سیاسی خودشان ساخته بودند . اتاق ها یک در دو یا دو در سه بود .
توی اتاق شش متری ، پنچاه نفـر را بـا فـشار و لگـد و پـوتین و ضربات کابل روي هم می چپاندند. نفس کشیدن براي همه سخت بود چه رسد بـه خوابیدن و نشستن . دو طبقه می خوابیدیم. بعضی هم سر پا بودنـد و جـایی بـرای
نشستن نداشتند .
جیره غذائی هر نفر در شب انه روز دو عدد نان جو شبیه نان های سـاندویچی کوچک به نام «سومون» بود . داخل نان کاملاً خمیر بود . بچه هـا ایـن خمیـر هـا را خشک می کردند و در اوقات گرسنگی می خوردند.
بقیۀ جیر ه روزانه صد سی سـی چای و پنج قاشق برنج بود. همیشه گرسنه و تشنه بودیم .
اینجا هم ظرف قضای حاجت و آب مشترك بود . به همـین دلیـل اسـهال خونی و بیماری های پوستی مثل گال، شپش، قارچ، ریزش مو ، فلج دسـت و پـا و حتی دیوانگی روز به روز شایع تر مـی شـد .
بیـشتر مجـروحین دچـار کـرم زدگـی جراحات شده بودند و روز به روز تعداد شهدا افزایش می یافت. در یک ماهی کـه در الرشید بودیم ، سی نفـر از دوسـتانمان بـه شـهادت رسـیدند . بـرای کـم کـردن فشارهای روحی و جـسمی بـه معنویـات پنـاه بـردیم .
عـلاوه بـر نمـاز و دعـا از قابلیت های بچه ها استفاده می کردیم. مثلاً دربـار ه قـرآن، احکـام یـا تـاریخ اسـلام کلاس می گذاشتیم. هر کس معلوماتی داشت برای بقیـه بـازگو مـی کـرد . بـه ایـن ترتیب خودمان را سر پا نگه می داشتیم .
بـسیاری از مجـروح ین بـر اثـر شـدت صـدمات حتّـی بعـد از انتقـال بـه بیمارستان شهید می شدند ولـی تعـدادی هـم مـداوا مـی شـدند و بـه میـان مـا بـر می گشتند. در این رفت و آمد ها اسرای کمپ های مختلـف بـا هـم ارتبـاط برقـرار
میکردند و روشهای برخورد با بعثی ها را به یکدیگر یاد میدادند .
گاهی از تازه واردها خبرهای خوبی از جبهه ایران و پیروزی ها به گوشـمان میرسید و از شدت درد و رنجمان می کاست. همه ی این ارتباطات در نهایت دقّت و مخفیانه صورت میگرفت .
صبح ششم اسفند سال شصت و پنج ساعت نه، ما را بیـرون آوردنـد و بـه صف کردند . از روی لیست اسم هر کس را می خواندند، سـوار اتوبـوس مـی شـد .
روی صندلی که نشستیم چشم هایمان را بستند . دستهایمان هم بـه جلـو صـندلی ثابت شد .
اتوبوس ها از خیابان های بغداد عبور کردند. نگهبان ها بـه اقتـضای کارشـان فارسی شکسته بسته ای بلد بودند. یکیشان شیعه بود و با ما رفتار بهتری داشت .
بچه ها از او پرسیدند که :
- ما را کجا میبرین؟
او هم گفت :
- مقصد تکریت است مهم تر این که، تازه از این به بعد معنـی کتـک خـوردن رو می فهمین !
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣
#شهادتت_مبارک
🕊پرواز پرستویی دیگر
🌹شهید مدافع حرم #احسان_کربلایی_پور از اهواز در سوریه به شهادت رسید
📿شادی روحشان #صلوات
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_ششم
نویسنده: طیبه دلقندی
💥ساعت شـش بعـد از ظهـر بـود کـه ماشـین هـا ایـستاد ند. دسـتهـا و چشمهایمان را باز کردند . بیرون را نگاه کردم آن جـا بیـشتر بـه پادگـان نظـامی شباهت داشت تا اردوگاه وسعت زیادي داشت و ساختمان هاي متعددی در آن دیده می شد.
دور ارد وگاه تا چشم کار مـی کـرد سـیم خـاردار حلقـوی بـود و نگهبان، باد میان حلقه ها می وزید و موج خزنـده ای ایجـاد مـی کـرد . فاصـله در
اتوبوس تا آسایشگاه حدود صد متر بود . کـلاه قرمـز هـا دو طـرف ایـن مـسیر ایستاده و تونلی برای عبور ما ایجاد کرده بودند . تـونلی کـه معـروف بـه تونـل وحشت یا تونل مرگ بود .
عجب استقبال بی نظیری همه دست پر آمـده بودنـد . بـا کابـل، بـاتون ،نبشی، سیم خاردار، دسته بیل، دسته کلنگ و خلاصه هر چیزی که بتوان کتـک زد. به دور و برم نگاه کردم . ترضعیف ها و پیرمرد ها رنـگ بـه رو نداشـتند .
همه ترسیده بودیم . عراقی هـا مـی خندیدنـد و سـلاح هـاي سردشـان را نـشان میدادند. باید یکی یکی پیاده می شدیم. از لحظه گذاشتن پا روی زمـین ضـربه بود که بر سر و بدن فرود می آمد تنها چاره این بود که با حـداکثر سـرعت بـه
طرف آسایشگاه بدوی و خودت را سر پا نگهـداری اگـر کـسی وسـط تونـل می افتاد تا پای مرگ کتک میخورد .
من توی اتوبوس چهارم بودم . داشت نوبـت مـن مـی رسـید . بـه خـاطر چرك و خون زخم ها لباسم را درآورده بودم ، به اجبار لباس پوشیدم . در آستانه اتوبوس متوسل به آقا ابوالفضل العباس شدم ،باد سرد ی می وزید. نفـس عمیقـی
کشیدم و با تمام سرعت شروع کردم به دویدن . بعد از نوش جـان کـردن چنـد ضربۀ نبشی و کابل و تکه آجر ، با بدنی زخمی، نفـس نفـس زنـان خـود را بـه داخل آسایشگاه پرت کردم .
به نظر می رسید مدت ها از آنجا استفاده نشده است . همه جا کثیف و پر از گرد و خاك بود . بوی تند عرق همه جا را پر کرده بـود . صـدای نالـه از هـر طرف به گوش می رسید ما را مثل گوسفند کنار هم ریختند و مجبورمان کردند سرمان را پایین نگه داریم . نگاهمان فقط به زمین بود. اگـر کـسی حتـی ذره ای سرش را بالا می آورد به شدت کتک میخورد. همه یقین پیدا کـرده بـودیم کـه در آن شرایط مرگ یا زندگی ما، براي آنها هیچ اهمیتی ندارد
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اطلاعیه
🔻مراسم گرامیداشت شهید مدافع حرم #احسان_کربلایی_پور
🗓چهارشنبه ۱۸ اسفند بعد از نماز مغرب و عشا، #اهواز فاز ۲ پاداد شهر ایستگاه ۶ مسجد امام خمینی(ره)
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
🆔 @basijiyanegomnam
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_هفتم
نویسنده: طیبه دلقندی
💥بعد از سه ساعت تحمل درد و سرما و نشستن بی حرکت در یک حالت بخصوص ، عاقبت ما را به اتاق های پر از گرد و غبار منتقل کردند .
به محض ورود یکی از بچه ها فریاد زد :
- الموت الصدام !
نگهبان ها وحشت زده و عصبانی ریختند توی اتاق و با دست پاچگی تـا جایی که می خورد، کتکش زدند . آنقـدر زدنـد کـه خودشـان خـسته شـدند و رفتند . از شدت سرما دندان هایمان به هم میخورد.گرسنه و خسته با بدن های
مجروح دور هم نشستیم. بچه ها شروع کردند .
یکی گفت «: من ده ضربه خوردم .»!
دیگري گفت «: فلانی رو دیدی چطوری از درد یک متر بالا پرید؟ .»
آن یکی گفت «: ن دیدی با اینکه همه ش آه و ناله می کنـه ، بـا چـه سـرعتی
میدوید؟ .»
خلاصه گفتیم و خندیدیم . از دویدن پیرمرد هـا و زمـین گیرهایمـان ، از سرعت بالاي مجروحین در حال روبه موتمان و از این که هیچکس به فکر ما نبود . خودمان بودیم و سرما و بیمـاری و گرسـنگی . بعد از مدتی آسایشگاه برایمان هم نمازخانه شد؛ هم بهداری و هم دستشویی .
صبح هفتم اسفند سال هزار و سیصد و شصت و پنج ، هوا ناجوانمردانـه سرد بود. همۀ ما یا لخت بودیم؛ یا یک لا لباس نازك تنمان بود
در آسایشگاه باز شد. صدای نگهبان ها پیچید «: یا االله ! اطلع برَّا!
هر کدامشان چند لب اس گرم روی هم پوشـیده بودنـد . بـا کتـک بیـرون بردندمان و با پای برهنه وسط محوطه جمع کردند. دستور سر پایین دادند .
سرما ی هوا کم بود که هوا ابری شد و باد سردی وزیـدن گرفـت . چنـد دقیقه بعد باران نم نمک شروع شد . باران کـه تنـد شـد، همـه از شـدت سـرما میلرزیدیم و چانه هایمان تکان می خورد. وضع زخم هایم خیلـی خـراب بـود .
بخصوص زخم سینه ام که توی سرما ورم می کرد و چرك و خون زیادی بیرون میداد. آرام همان یک لا یه پیراهن را در آوردم و روي سـر و شـانه انـداختم . بـه این امید که آب باران جذب لباس شود و به زخمهایم نرسد .
در ردیف هاي پنج نفره ، جلو حمام به صفمان کردند . بالاخره نوبت مـن
رسید .
- محمود نقی محمود !
مثل بقیه بلافاصله فریاد زدم :
- نعم سیدي !
از جا برخاستم و با سرعت تمام به طرف حمام دویدم .
کل اردوگاه ، هشت حمام داشت . یعنی تقریباً بـراي هـر صـد نفـر یـک حمام. یک آّبگرمکن کوچک برقی قرار بود آب را گرم نگهدارد .
وارد حمام شدم . نگهبان با صداي بلند شمرد «: واحد! اثنان! ثلاث! اربـع ! خمس .»!
در این فاصله باید با آب ، سر و بدنت را خیس می کردی و با پایان عدد پنج از در بیرون می آمدي. اگر خشک بودیم به شدت کتک می خوردیم. بعد از حمام بعضی ها شانس آوردند و زیرپوش، شورت، دمپایی و حوله گیرشان آمد.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم استقبال از شهید مدافع حرم شهید احسان کربلایی پور ، همین لحظه ، فرودگاه سردار سلیمانی اهواز...
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
#اطلاعیه
شهید مدافع حرم
#احسان_کربلایی_پور در #اهواز
▪️مراسم وداع عمومی:
پنجشنبه بعد از نماز مغرب و عشاء، ساعت ۱۹ مسجد امام خمینی-فاز ۲ پادادشهر ایستگاه ۶
▪️مراسم تشييع: جمعه در شهر قم
(بنا بر وصیت شهید)
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
پنجشنبهها
چشم که میگشاییم
نام کسانی در ذهنمان روشن است
که تا همیشه مدیونشان هستیم
آنهایی که هرگز فراموش نمیشوند♥️
پنج شنبه یاداموات وشهدا بانثارشاخه گلی🌹به زیبایی فاتحه وصلوات
#پنجشنبههایشهدایی🕊
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_هشتم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥بعثیها اصرار زیادي داشتند که بچه ها همه لباس هایشان را در بیاورنـد . میخواستند آزار روحی را به بقیۀ آزردگی ها اضـافه کننـد ، امـا موفـق نـشدند .بچه ها کتک خوردند، ولی هیچ فشاری تسلیم شان نکرد .
تا دو ماه بعد ، هیچ آبی به بدنمان نرسید طوری کـه همـان حمـام پـنج شمارهای از آروزهایمان شد . آنروز بعد از حمام با بدنهاي خیس در حالی که از سـرما داشـتیم یـخ میزدیم به آسایشگاه برگشتیم . به هر کدام مان دو پتو دادند . یکی بـرای زیـر و یکی برای رو . داشتیم خودمان را میان پتو مییپچیدیم و خوشحال بودیم کـه از
سرما نجات پیدا می کنیم که نگهبان هیکل مندی وارد شد .
پنجره ها را یکی بعـد از دیگری باز و جلوی نگاه های متعجب ما پنکه ها را روشن کرد. سوز و سـرما توی فضا پیچ و تاب برداشت . سرمای استخوان سوز و گرسنگی ، هر روز یکی از دوستان را از ما میگرفت .هر اسایشگاه صد اسیر داشت . برای هر کدام روزی سـه سـاعت و نـیم
هواخوریدر نظر گرفته بودند . به این ترتیب ، صبح هشت تا ده و بعد از ظهـر نوبـت ۱ دو تا سه و نیم، بند ها به نوبت بیرون می آمدند. بـا برگـشتن یـک بنـد هواخوری بند بعدی می شد. یعنی؛ صبح ده تا دوازده و عصر ؛ سه و نیم تا پنج .
1ـ هر بند شامل هفت آسایشگاه بود
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_نهم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥در این مدت ، اسیر باید همه کارهاي شخصی اش را انجـام مـی داد؛ دستـشویی ؛حمام و شستن لباس . تصور کنید چهارصد و چهـل نفـر در یـک سـاعت و نـیم بخواهنـد از هشت دستشویی استفاده کنند، چه وضعی پیش میآید؟ با سه شماره باید کارت تمام می شد و بیرون میآمدی.
توالت ها سیـستم مناسبی براي گذر آب نداشت . به همین دلیل همیشه انباشـته از نجاسـت بـود .
طوری که تا قوزك پا میانشان فرو میرفت .
اسهال خونی دو سوم بچه ها را مبتلا کرده بود . من هم بی نصیب نمانـد م و ده روز با فشار بیماری دست و پنجه نرم کردم .
بی آبی بیداد ، می کرد . شب منبع های پشت بام را پر آب میکردند تا کـم کـم استفاده کنند اما بیشتر وقت ها تانکرها و منبع ها خالی بود . از ترس بیماری های وحشتناك پوستی به آب حوضچه ای که چندان هم بهداشتی نبود پناه می بردیم .
با دبه آب آنرا بر میداشتیم و توی حمام خودمان را میشستیم . وقت برگشت به آسایشگاه یک سطل بیست لیتري را پر آب می کـردیم و برای مصرف بچه ها یم بردیم. آب که تمام میشـد بـه اجبـار ازهمـان سـطل برای ادرار استفاده می شد.
بیماری که به خود میپیچید چارهاي جـز اسـتفاده از همان سطل نداشت . البته نصف لیوان آب در روز و جیـره غـذایی انـدك نیـاز چندانی ایجاد نمیکرد . داخل آسایشگاه که برمی گشتیم وقت خواب بود . شش پنجره نرده کشی به ابعاد یک و نیم در یک و نیم متر دور تا دور اتاق بود.
همه را باز مـی کردنـد و با وجود سرما ، سه پنکه سقفی و دو هواکش بزرگ هم بیشتر وقتها روشـن بود. براي خواب هر کدام از ما یک وجب و چهار انگشت جا داشتیم .
وقتی در سه ردیف می خوابیدیم پاهایمان توی سر و صورت هم بود. اگر کسی به اجبار بلند میشد یا تکان می خورد بلافاصله جایش اشغال میشد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣