🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_پنجم
نویسنده : خانم طیبه دلقندی
💥وقتی مطمئن شدند چیزي براي گفتن نداریم ما را به پادگان الرشـید انتقـال دادند. الرشید را براي زندانی هاي سیاسی خودشان ساخته بودند . اتاق ها یک در دو یا دو در سه بود .
توی اتاق شش متری ، پنچاه نفـر را بـا فـشار و لگـد و پـوتین و ضربات کابل روي هم می چپاندند. نفس کشیدن براي همه سخت بود چه رسد بـه خوابیدن و نشستن . دو طبقه می خوابیدیم. بعضی هم سر پا بودنـد و جـایی بـرای
نشستن نداشتند .
جیره غذائی هر نفر در شب انه روز دو عدد نان جو شبیه نان های سـاندویچی کوچک به نام «سومون» بود . داخل نان کاملاً خمیر بود . بچه هـا ایـن خمیـر هـا را خشک می کردند و در اوقات گرسنگی می خوردند.
بقیۀ جیر ه روزانه صد سی سـی چای و پنج قاشق برنج بود. همیشه گرسنه و تشنه بودیم .
اینجا هم ظرف قضای حاجت و آب مشترك بود . به همـین دلیـل اسـهال خونی و بیماری های پوستی مثل گال، شپش، قارچ، ریزش مو ، فلج دسـت و پـا و حتی دیوانگی روز به روز شایع تر مـی شـد .
بیـشتر مجـروحین دچـار کـرم زدگـی جراحات شده بودند و روز به روز تعداد شهدا افزایش می یافت. در یک ماهی کـه در الرشید بودیم ، سی نفـر از دوسـتانمان بـه شـهادت رسـیدند . بـرای کـم کـردن فشارهای روحی و جـسمی بـه معنویـات پنـاه بـردیم .
عـلاوه بـر نمـاز و دعـا از قابلیت های بچه ها استفاده می کردیم. مثلاً دربـار ه قـرآن، احکـام یـا تـاریخ اسـلام کلاس می گذاشتیم. هر کس معلوماتی داشت برای بقیـه بـازگو مـی کـرد . بـه ایـن ترتیب خودمان را سر پا نگه می داشتیم .
بـسیاری از مجـروح ین بـر اثـر شـدت صـدمات حتّـی بعـد از انتقـال بـه بیمارستان شهید می شدند ولـی تعـدادی هـم مـداوا مـی شـدند و بـه میـان مـا بـر می گشتند. در این رفت و آمد ها اسرای کمپ های مختلـف بـا هـم ارتبـاط برقـرار
میکردند و روشهای برخورد با بعثی ها را به یکدیگر یاد میدادند .
گاهی از تازه واردها خبرهای خوبی از جبهه ایران و پیروزی ها به گوشـمان میرسید و از شدت درد و رنجمان می کاست. همه ی این ارتباطات در نهایت دقّت و مخفیانه صورت میگرفت .
صبح ششم اسفند سال شصت و پنج ساعت نه، ما را بیـرون آوردنـد و بـه صف کردند . از روی لیست اسم هر کس را می خواندند، سـوار اتوبـوس مـی شـد .
روی صندلی که نشستیم چشم هایمان را بستند . دستهایمان هم بـه جلـو صـندلی ثابت شد .
اتوبوس ها از خیابان های بغداد عبور کردند. نگهبان ها بـه اقتـضای کارشـان فارسی شکسته بسته ای بلد بودند. یکیشان شیعه بود و با ما رفتار بهتری داشت .
بچه ها از او پرسیدند که :
- ما را کجا میبرین؟
او هم گفت :
- مقصد تکریت است مهم تر این که، تازه از این به بعد معنـی کتـک خـوردن رو می فهمین !
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣
#شهادتت_مبارک
🕊پرواز پرستویی دیگر
🌹شهید مدافع حرم #احسان_کربلایی_پور از اهواز در سوریه به شهادت رسید
📿شادی روحشان #صلوات
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_ششم
نویسنده: طیبه دلقندی
💥ساعت شـش بعـد از ظهـر بـود کـه ماشـین هـا ایـستاد ند. دسـتهـا و چشمهایمان را باز کردند . بیرون را نگاه کردم آن جـا بیـشتر بـه پادگـان نظـامی شباهت داشت تا اردوگاه وسعت زیادي داشت و ساختمان هاي متعددی در آن دیده می شد.
دور ارد وگاه تا چشم کار مـی کـرد سـیم خـاردار حلقـوی بـود و نگهبان، باد میان حلقه ها می وزید و موج خزنـده ای ایجـاد مـی کـرد . فاصـله در
اتوبوس تا آسایشگاه حدود صد متر بود . کـلاه قرمـز هـا دو طـرف ایـن مـسیر ایستاده و تونلی برای عبور ما ایجاد کرده بودند . تـونلی کـه معـروف بـه تونـل وحشت یا تونل مرگ بود .
عجب استقبال بی نظیری همه دست پر آمـده بودنـد . بـا کابـل، بـاتون ،نبشی، سیم خاردار، دسته بیل، دسته کلنگ و خلاصه هر چیزی که بتوان کتـک زد. به دور و برم نگاه کردم . ترضعیف ها و پیرمرد ها رنـگ بـه رو نداشـتند .
همه ترسیده بودیم . عراقی هـا مـی خندیدنـد و سـلاح هـاي سردشـان را نـشان میدادند. باید یکی یکی پیاده می شدیم. از لحظه گذاشتن پا روی زمـین ضـربه بود که بر سر و بدن فرود می آمد تنها چاره این بود که با حـداکثر سـرعت بـه
طرف آسایشگاه بدوی و خودت را سر پا نگهـداری اگـر کـسی وسـط تونـل می افتاد تا پای مرگ کتک میخورد .
من توی اتوبوس چهارم بودم . داشت نوبـت مـن مـی رسـید . بـه خـاطر چرك و خون زخم ها لباسم را درآورده بودم ، به اجبار لباس پوشیدم . در آستانه اتوبوس متوسل به آقا ابوالفضل العباس شدم ،باد سرد ی می وزید. نفـس عمیقـی
کشیدم و با تمام سرعت شروع کردم به دویدن . بعد از نوش جـان کـردن چنـد ضربۀ نبشی و کابل و تکه آجر ، با بدنی زخمی، نفـس نفـس زنـان خـود را بـه داخل آسایشگاه پرت کردم .
به نظر می رسید مدت ها از آنجا استفاده نشده است . همه جا کثیف و پر از گرد و خاك بود . بوی تند عرق همه جا را پر کرده بـود . صـدای نالـه از هـر طرف به گوش می رسید ما را مثل گوسفند کنار هم ریختند و مجبورمان کردند سرمان را پایین نگه داریم . نگاهمان فقط به زمین بود. اگـر کـسی حتـی ذره ای سرش را بالا می آورد به شدت کتک میخورد. همه یقین پیدا کـرده بـودیم کـه در آن شرایط مرگ یا زندگی ما، براي آنها هیچ اهمیتی ندارد
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اطلاعیه
🔻مراسم گرامیداشت شهید مدافع حرم #احسان_کربلایی_پور
🗓چهارشنبه ۱۸ اسفند بعد از نماز مغرب و عشا، #اهواز فاز ۲ پاداد شهر ایستگاه ۶ مسجد امام خمینی(ره)
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
🆔 @basijiyanegomnam
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_هفتم
نویسنده: طیبه دلقندی
💥بعد از سه ساعت تحمل درد و سرما و نشستن بی حرکت در یک حالت بخصوص ، عاقبت ما را به اتاق های پر از گرد و غبار منتقل کردند .
به محض ورود یکی از بچه ها فریاد زد :
- الموت الصدام !
نگهبان ها وحشت زده و عصبانی ریختند توی اتاق و با دست پاچگی تـا جایی که می خورد، کتکش زدند . آنقـدر زدنـد کـه خودشـان خـسته شـدند و رفتند . از شدت سرما دندان هایمان به هم میخورد.گرسنه و خسته با بدن های
مجروح دور هم نشستیم. بچه ها شروع کردند .
یکی گفت «: من ده ضربه خوردم .»!
دیگري گفت «: فلانی رو دیدی چطوری از درد یک متر بالا پرید؟ .»
آن یکی گفت «: ن دیدی با اینکه همه ش آه و ناله می کنـه ، بـا چـه سـرعتی
میدوید؟ .»
خلاصه گفتیم و خندیدیم . از دویدن پیرمرد هـا و زمـین گیرهایمـان ، از سرعت بالاي مجروحین در حال روبه موتمان و از این که هیچکس به فکر ما نبود . خودمان بودیم و سرما و بیمـاری و گرسـنگی . بعد از مدتی آسایشگاه برایمان هم نمازخانه شد؛ هم بهداری و هم دستشویی .
صبح هفتم اسفند سال هزار و سیصد و شصت و پنج ، هوا ناجوانمردانـه سرد بود. همۀ ما یا لخت بودیم؛ یا یک لا لباس نازك تنمان بود
در آسایشگاه باز شد. صدای نگهبان ها پیچید «: یا االله ! اطلع برَّا!
هر کدامشان چند لب اس گرم روی هم پوشـیده بودنـد . بـا کتـک بیـرون بردندمان و با پای برهنه وسط محوطه جمع کردند. دستور سر پایین دادند .
سرما ی هوا کم بود که هوا ابری شد و باد سردی وزیـدن گرفـت . چنـد دقیقه بعد باران نم نمک شروع شد . باران کـه تنـد شـد، همـه از شـدت سـرما میلرزیدیم و چانه هایمان تکان می خورد. وضع زخم هایم خیلـی خـراب بـود .
بخصوص زخم سینه ام که توی سرما ورم می کرد و چرك و خون زیادی بیرون میداد. آرام همان یک لا یه پیراهن را در آوردم و روي سـر و شـانه انـداختم . بـه این امید که آب باران جذب لباس شود و به زخمهایم نرسد .
در ردیف هاي پنج نفره ، جلو حمام به صفمان کردند . بالاخره نوبت مـن
رسید .
- محمود نقی محمود !
مثل بقیه بلافاصله فریاد زدم :
- نعم سیدي !
از جا برخاستم و با سرعت تمام به طرف حمام دویدم .
کل اردوگاه ، هشت حمام داشت . یعنی تقریباً بـراي هـر صـد نفـر یـک حمام. یک آّبگرمکن کوچک برقی قرار بود آب را گرم نگهدارد .
وارد حمام شدم . نگهبان با صداي بلند شمرد «: واحد! اثنان! ثلاث! اربـع ! خمس .»!
در این فاصله باید با آب ، سر و بدنت را خیس می کردی و با پایان عدد پنج از در بیرون می آمدي. اگر خشک بودیم به شدت کتک می خوردیم. بعد از حمام بعضی ها شانس آوردند و زیرپوش، شورت، دمپایی و حوله گیرشان آمد.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم استقبال از شهید مدافع حرم شهید احسان کربلایی پور ، همین لحظه ، فرودگاه سردار سلیمانی اهواز...
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
#اطلاعیه
شهید مدافع حرم
#احسان_کربلایی_پور در #اهواز
▪️مراسم وداع عمومی:
پنجشنبه بعد از نماز مغرب و عشاء، ساعت ۱۹ مسجد امام خمینی-فاز ۲ پادادشهر ایستگاه ۶
▪️مراسم تشييع: جمعه در شهر قم
(بنا بر وصیت شهید)
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
پنجشنبهها
چشم که میگشاییم
نام کسانی در ذهنمان روشن است
که تا همیشه مدیونشان هستیم
آنهایی که هرگز فراموش نمیشوند♥️
پنج شنبه یاداموات وشهدا بانثارشاخه گلی🌹به زیبایی فاتحه وصلوات
#پنجشنبههایشهدایی🕊
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_هشتم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥بعثیها اصرار زیادي داشتند که بچه ها همه لباس هایشان را در بیاورنـد . میخواستند آزار روحی را به بقیۀ آزردگی ها اضـافه کننـد ، امـا موفـق نـشدند .بچه ها کتک خوردند، ولی هیچ فشاری تسلیم شان نکرد .
تا دو ماه بعد ، هیچ آبی به بدنمان نرسید طوری کـه همـان حمـام پـنج شمارهای از آروزهایمان شد . آنروز بعد از حمام با بدنهاي خیس در حالی که از سـرما داشـتیم یـخ میزدیم به آسایشگاه برگشتیم . به هر کدام مان دو پتو دادند . یکی بـرای زیـر و یکی برای رو . داشتیم خودمان را میان پتو مییپچیدیم و خوشحال بودیم کـه از
سرما نجات پیدا می کنیم که نگهبان هیکل مندی وارد شد .
پنجره ها را یکی بعـد از دیگری باز و جلوی نگاه های متعجب ما پنکه ها را روشن کرد. سوز و سـرما توی فضا پیچ و تاب برداشت . سرمای استخوان سوز و گرسنگی ، هر روز یکی از دوستان را از ما میگرفت .هر اسایشگاه صد اسیر داشت . برای هر کدام روزی سـه سـاعت و نـیم
هواخوریدر نظر گرفته بودند . به این ترتیب ، صبح هشت تا ده و بعد از ظهـر نوبـت ۱ دو تا سه و نیم، بند ها به نوبت بیرون می آمدند. بـا برگـشتن یـک بنـد هواخوری بند بعدی می شد. یعنی؛ صبح ده تا دوازده و عصر ؛ سه و نیم تا پنج .
1ـ هر بند شامل هفت آسایشگاه بود
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_نهم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥در این مدت ، اسیر باید همه کارهاي شخصی اش را انجـام مـی داد؛ دستـشویی ؛حمام و شستن لباس . تصور کنید چهارصد و چهـل نفـر در یـک سـاعت و نـیم بخواهنـد از هشت دستشویی استفاده کنند، چه وضعی پیش میآید؟ با سه شماره باید کارت تمام می شد و بیرون میآمدی.
توالت ها سیـستم مناسبی براي گذر آب نداشت . به همین دلیل همیشه انباشـته از نجاسـت بـود .
طوری که تا قوزك پا میانشان فرو میرفت .
اسهال خونی دو سوم بچه ها را مبتلا کرده بود . من هم بی نصیب نمانـد م و ده روز با فشار بیماری دست و پنجه نرم کردم .
بی آبی بیداد ، می کرد . شب منبع های پشت بام را پر آب میکردند تا کـم کـم استفاده کنند اما بیشتر وقت ها تانکرها و منبع ها خالی بود . از ترس بیماری های وحشتناك پوستی به آب حوضچه ای که چندان هم بهداشتی نبود پناه می بردیم .
با دبه آب آنرا بر میداشتیم و توی حمام خودمان را میشستیم . وقت برگشت به آسایشگاه یک سطل بیست لیتري را پر آب می کـردیم و برای مصرف بچه ها یم بردیم. آب که تمام میشـد بـه اجبـار ازهمـان سـطل برای ادرار استفاده می شد.
بیماری که به خود میپیچید چارهاي جـز اسـتفاده از همان سطل نداشت . البته نصف لیوان آب در روز و جیـره غـذایی انـدك نیـاز چندانی ایجاد نمیکرد . داخل آسایشگاه که برمی گشتیم وقت خواب بود . شش پنجره نرده کشی به ابعاد یک و نیم در یک و نیم متر دور تا دور اتاق بود.
همه را باز مـی کردنـد و با وجود سرما ، سه پنکه سقفی و دو هواکش بزرگ هم بیشتر وقتها روشـن بود. براي خواب هر کدام از ما یک وجب و چهار انگشت جا داشتیم .
وقتی در سه ردیف می خوابیدیم پاهایمان توی سر و صورت هم بود. اگر کسی به اجبار بلند میشد یا تکان می خورد بلافاصله جایش اشغال میشد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
#شهیدانه
▪️ #شهید_عباس_کردانی، قصه ای عجیب دارد، شاید عجیبتر از هر شهید دیگری، زندگی زاهدانه در اتاقی کوچک در زمین کشاورزی به دور از آدم های دنیا زده داشت از خواب #امام_رضا علیهالسلام که ساعت و روز و سال وشهادتش را به اون خبر داده بود تا آشنایی بسیارش با علوم غریبه، عباس را متفاوت از همه کرده بود اما هیچکدام از اینها، کرامت عباس نبود، کرامت عباس #اخلاص او و #گمنامی اش بود. از این شهید صحبت کردن و نوشتن، سخت است و سخت تر به تصویر کشیدن چهره و مسیر صیرورت شهید است.
🗓 ۲۰ اسفند سالروز تولد زمینی شهید مدافع حرم #عباس_کردانی
📿هدیه به روحشان #صلوات
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_دهم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥یکی دیگر از حکایت هاي تکراري و بهانه هاي آزار و اذیت ، آمـار بـود . روزی شش بار آمار می گرفتند. صبح اول وقت یک بند برای هواخوری بیـرون می رفت. وقتی ساعت هشت در را باز مـی کردنـد بنـدهایی کـه داخـل بودنـد شمارش می شدند. بار دوم ساعت ده وقتی بندی داخل می آمد یا نوبـت بیـرون رفتنش بود . بار سوم ساعت دوازده که بند دوم از بیرون برمی گشت.
بار چهارم ظهر وقت تقسیم غذا . مسؤولین غذا به ازا ی هـر ده اسـیر ، هـشت ظـرف غـذا
داشتند. آمار چهارم با توجه به تعداد ظرفها انجام میشد . بار پنجم بعد از ظهر وقت هوا خوری و بار ششم آخرین هوا خوری کـه تمام می شد. ساعت پنج ، آمار با دفعه هاي قبل فرق می کرد. اینبار افسر پادگـان خودش برا ي شمارش می آمد.
.شمارش آخر که تمام می شد، همه داخل بنـد هـا
بودند تا فردا صبح که دوباره افسر می آمد. در ها به هـیچ عنـوان بـاز نمـی شـد ؛حتّی اگر کسی در حال جان دادن بود .صبح به ستون یک بیرون می رفتیم. روي کف پا نشسته ، زانو هـا را بغـل
میگرفتیم. سر روی زانو بود و دست ها از جلو زانو ها را بغـل مـی کـرد . حتّـی برای یک لحظه اجازه بالا آوردن سر را نداشتیم . ردیف ها پنج نفره بود . بیست ردیف که می شـمردند ، آمارشـان درسـت میشد.
نگهبان به اولین نفر هر ردیف یک ضربه کابل می زد و جلو مـی رفـت .صدای نتراشیده اش مثل زنگ توي سرمان می پیچید. واحد، اثنان ، ثـلاث ، اربـع ،بیست تا میشمرد و میرفت . گاهی که عصبانی بودند یا قصد اذیت داشتند ، می گفتند که اشتباه شـده .اینبار از آن طرف ردیف، به کمر نفرات اول کابل می زدند و جلو می رفتنـد . بـا
همۀ این آزارها سعی میکردیم امید را در خودمان زنده نگهداریم .
عصر که آمار تمـام مـی شـد بـا هـم از ماجراهـای آنروز مـی گفتـیم و میخندیدیم. یکی از نوع کتک خوردنش تعریف می کرد و آن یکی از برخـورد نگهبان با خودش. هم حالمان بهتر میشد و هم وقت میگذشت.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_یازدهم
نویسنده:خانم طیبه دلقندی
💥هر اسیر ماهانه یک و نیم دینار یـا هـزار و پانـصد فلـوس بـه صـورت بن های کاغذی دریافت می کرد. این مقدار تقریباً معادل چهل تومان پول ما بود .
فروشگاه کوچکی توی اردوگاه با دادن همین کاغذ ها امکان خرید را بـرای مـا فراهم میکرد .
سیصد فلوس از هزار و پانصد فلوس برای خرید های اجباری میرفـت . مثلاً تیغ و عود . تیغ برای استفاده شخصی و عود برای سوزاندن توی آسایشگاه و از بین بردن بوی بد .
هزار و دویست فلوس باقی مانده، مبلغ خیلی کمی بود؛ اما همان قدر هم غنیمت بزرگی به شمار میرفت .
فروشگاه هم چیز زیادی نداشت . شـکر، بیـسکویت ، شـیر خرمـا، شـیرخشک ، خمیر دندان و خمیر ریش . ثبت نام می کردیم و بعد مسئول فروشـگاه وسایلمان را تحویل میداد .
دو ماه اول که به اردوگاه آمده بودیم از صبحانه و چـایخبـری نبـود . خوردن یک استکان چای به رؤیایی شیرین شبیه تر بـود تـا واقعیـت . بعـد کـه صبحانه برقرار شد ، روزانه دو نان جو وسمون مـی دادنـد؛ یـک اسـتکان چـای غلیظ و شوربا .
بیشتر قسمت های نان خمیر بود و ما همین قطعه ها را خشک میکـردیم تا در مواقع گرسنگی با برنج مخلوط کنیم . چای آنقـدر کـم شـیرینی بـود کـه
تقریباً همۀ ما با بن هایمان شکر میخریدیم تا بتوانیم آنرا بخوریم .
شورباي عراقی ها شبیه عدسی ما بود؛ با این تفاوت کـه ، فقـط عـدس و برنج داشت؛ بدون هیچ ادویه، رب یا طعم دهنده ی دیگر .سهمیۀ هر اسیر بسیار کم بود . نهار هر نفر هشت قاشق برنج داشـت بـا خورشت. این خورشت پیاز آب پز، بادنجان پوست نکند ه آبپـز و در بهتـرین
شکل، گوجه فرنگی آب پز بود .
براي شام گـاه مـرغ مـی دادنـد و گـاه گوشـت
گاومیش. هر مرغ یک کیلو و دویست گرم ی برای شانزده نفر . گوشت ها را تکه تکه می کردیم و توی ظرف می گذاشتیم. گوشت ها بـدون هـیچ ادویـه اي فقـط آبپز میشد. جمعه هم سهمیه نداشتیم و شب فقط خوراك لوبیا میدادند .
نحوه توزیع غذا به این صورت بود که هر آسایشگاه تقریبـاً صـد اسـیر داشت. این تعداد به هشت گروه چهار نفره تقسیم می شدند.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
🔻 با عرض سلام
و گرامیداشت روز شهید و شهادت
امروز
میزبان دلنوشته های زیبای شما در وصف شهدای گرانقدر در کانال شهدای حماسه جنوب خواهیم بود.
مطالب خود را به لینک زیر ارسال فرمایید.
@Jahanimoghadam
🍂
❣ شهادت به خون و تیر و ترکش نیست ، آن روز که خدا را با همه چیز و در همه جا دیدیم و نشان دادیم ، شهید شده ایم ... / صادق عباسی
❣ ای شهیدان! کاش می شد شافع ما هم شماها می شدید....
عشق یعنی استخوان و یک پلاک سالها تنهای تنها زیر خاک / علی احمدزاده
❣ می آرمت از لابه لای جان به دفتر، تا در سرود من بمانی جاودانه، می جویمت در آسمان در برگ در آب، می پرسمت ازقله های بی نشانه
❣ شهادت قسمت ما میشد ای کاش، شهدا خیلی دلم گرفته دلم از زمینیان گرفته یکشب از آسمان صدایم کنید. یکی مثل شما و شهید مسلک میخواهم.
❣
❣ ای شهدای گمنام و ای غلطیده شدگان در سرب های سرد و سنگین که به عشق مام میهن و انقلاب و اسلام، سر بر سودای عشق گذاشتید. اینجا کجاست؟ ما کیستیم… شما که بودید؟ و کجایید؟
بر مزار کدامتان بگرییم که بغض امان نمی دهد، بگرییم، گریه مگر دوا کند… می گرییم اما زهی تاسف که گریه نیز دوا نمی کند!
❣شهدا توانستند، آمده ایم تا ما هم بتوانیم! ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده!
❣شهادت به خون و تیر و ترکش نیست ، آن روز که خدا را با همه چیز و در همه جا دیدیم و نشان دادیم ، شهید شده ایم ... / صادق عباسی
❣ای شهیدان کاش می شد شافع ما هم شما ها می شدید.... عشق یعنی استخوان و یک پلاک سالها تنهای تنها زیر خاک / علی احمدزاده
❣می آرمت از لابه لای جان به دفتر، تا در سرود من بمانی جاودانه، می جویمت در آسمان در برگ در آب، می پرسمت ازقله های بی نشانه.
❣ شهادت قسمت ما میشد ای کاش، شهدا خیلی دلم گرفته دلم از زمینیان، یکشب از آسمان صدایم کنید. یکی مثل شما و شهید مسلک میخوام
❣ای روی چشم ها یم شده اند و من تو را نمی بینم ای کاش دستم را می گرفتی تا این قدر احساس تنهایی نمی کردم . ای شهیدم ، تو اتینک در آسمان ها ماه مجلس شده ای عین ستاره ها چه زیبا می درخشی خوش به حال آن شبی که تو به آن نور می دهی تو به آن آرامش می دهی ای کاش من هم شب ها به جای خفتن در زمین در آسمان ها بودم.
❣گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است
وگرنه همه اجر ها در گمنامیست
محکمه خون شهداء محکمه عدلیست
که ما را در آن به محاکمه می کشند
❣سلام بر تربت پاک شهدا. سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند. سلام بر شما!
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_دوازدهم
نویسنده:خانم طیبه دلقندی
💥 بچهها صمیمیتر با هم غذا می خوردند. دور ظـرف مـی نشـستیم . ابتـدا آنرا از وسط نصف می کردیم. هفت نفر جلو می رفتند و غذا می خوردند و بعد
هفت نفر باقی مانده سهمیۀ غذا آنقدر کم بود که همیشه گرسنه بـودیم . گـاه ضـعیفتر هـا از شدت گرسنگی زباله ها را به امید یافتن تکّهای نان زیـر و رو مـی کردنـد . اگـر عراقیها متوجه میشدند به شدت تنبیهشان میکردند .
بعضی شب ها خواب ایران را می دیدم؛ خواب کوچـه پـس کوچـه هـای شهرم؛ خواب دوستان و خانواده ولی... .
از خواب که می پریدم در تنگنای سرد و تاریک اسارت بودم . دور و برم پر از بچههایی بود که از سرما مچاله شده بودند .
هر از گاه از دور دست صدای ماشین هایی که از جاده عبور مـی کردنـد
به گوش میرسید. با خود میگفتم :
- کاش توی اون جاده سوار ماشـینی بـودم کـه طـرف مرزهـای ایـران
میرفت .
عراقـیهـا بـه ریـش خیلـی حـساس بودنـد. هـر کـس ریـش داشـت
میگفتند: «حرس خمینی»
هر پانزده روز نصف تیغ مـی دادنـد کـه ریـشمان را بزنیم. گاه که فاصله زیاد می شد به دو نفر نصف تیغ می دادند و آن ها باید سـر، ریش و موهای زائدشان را میتراشیدند. وقتی کار تمام می شد نگهبان هـا تیـغ هـا را جمـع مـی کردنـد . آنهـا از خودزنی یا درگیری های اسرا وحشت داشتند و هـیچ شـئ برنـده ای دسـت مـا نمیگذاشتند. حتّی قاشق هایی که با پول خودمان خریده بودیم مرتب وارسـی میشد که تیز نشده باشد .
زمان زیادی لازم نبود که بچههای خوب و مخلـص خودشـان را نـشان بدهند. اینها خود را به آب و آتش می زنند و برای هر کاری آماده اند. از بـردن و خالی کردن سطل دستشویی تا تمیز و پر آب کردن و برگرداندن آن . شستشوی ظر فهای غذا و کف آسایشگاه، آوردن ظرف هـای سـنگین غـذا و هـر کـار و زحمتی که بتوان فکرش را کرد .
تصور کنید ما چه حالی داشتیم وقتی همین بچهها را به بـدترین شـکل شکنجه می کردند. عراقیها با شکنجۀ آنهـا از بقیـه زهرچـشم مـی گرفتنـد. بـا
بستن طناب به دستهایشان آن ها را آویزان می کردند. سرمای تکریت چند درجه زیر صفر بود. آب سرد روی سر و پایشان میریختند و بعد شروع میکردند بـه زدن. از همه تنشان خون میآمد و از شدت درد از هوش میرفتند.
برای ادامه باید به هوش می آمدند. برای همین نمک روی زخم هایشان میپاشیدند. با درد و ناله بیدار میشدند و بعثیها دوباره شروع میکردند.
نوع دیگری از تنبیه، شکنجه با خورشید بود. خودشان توی سـایه روي صندلی می نشستند و اسیر باید به خورشید نگاه می کـرد. اگـر سـرش را کمـی پایین می آورد یا اندکی پلک ها را جمع می کرد از پشت بـا کابـل تـوی سـرش میزدند. گاه این کار آن قدر ادامـه مـی یافـت کـه اسـیر بینـایی اش را از دسـت میداد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
سفر کرده ام تا بجویم سرت را
و شاید در این خاکها پیکرت را
من اینجایم ای آشنای برادر
همان جا که دادی به من دفترت را
همان جا که با اشک و اندوه خواندی
برایم غزل واره ی آخرت را
کجایی که چندی است نشنیده ام من
دعاهای پر سوز و درد آورت را
تو را زنده زنده مگر دفن کردند
که بستند دستان و پا و سرت را
پس از این من ای کاش هرگز نبینم
نگاه به درمانده مادرت را…
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ شهید والا مقام
حمید معینیان
🔅با پیروزی انقلاب به سپاه پاسداران پیوست و تمام همت خود را جهت نیروسازی بکار گرفت و با آغاز جنگ تحمیلی در مسئولیت های مختلف از جمله جانشین و مسئول واحد اطلاعات جنوب، مسئول واحد اطلاعات عملیات قرارگاه کربلا، مسئول طرح و عملیات سپاه هشتم قدس منطقه ۸ ایفای نقش نمود و در ادامه خدمت به لحاظ ضرورت آموزش مجدداً به پادگان شهید حبیب اللهی مأمور و به عنوان جانشین معاونت آموزش مرکز آموزش پادگان شهید حبیب اللهی مشغول به خدمت گردید. ضمن اینکه در عملیات یاور فرماندهان قرارگاه کربلا بود و سرانجام آن جوان وارسته سپاه حضرت روح الله در ادامه عملیات کربلای ۴ بر اثر بمباران خوشه ای هواپیماهای دشمن، خورشید جسمش غروب کرد و روح بلندش در آسمان شهیدان طلوع کرد.
#فتو_کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣