eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
837 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پیشگامان شهادت شهید علیرضا صابونی •┈••🔅••┈• پس از پیروزی انقلاب برای ادامه تحصیل به هند رفت ولی پس از اینکه دریافت که در آن مقطع زمانی امکان ثبت نام در رشته پزشکی برای او وجود ندارد بسرعت به ایران برگشت وبا مراجعه به سپاه در دوره هفت سپاه در پروکان دیلم زیر نظر شهید غیوراصلی دوره نظامی را گذراند و واحد عملیات را برای شروع خدمت خود انتخاب کرد. با وجود اینکه او فردی کتابخوان وفرهنگی بود واز دین آشنایی خوبی بدست آورده بود. ولی بجای خدمت در واحدهای فرهنگی تبلیغی وسیاسی ترجیح داد در واحدی که با سخت‌ترین وخطرناک‌ترین ماموریت‌ها ووضعیت‌ها روبرو می‌شود خدمت کند. او شاید در همهٔ ماموریت‌هایی که امکان داشت حضور داشته باشد شرکت کرد. چرا که تقریبا به مرخصی نمی‌رفت ودر پایان هفته و در روزهای جمعه فقط برای حداکثر ۲ و یا سه ساعت آنهم برای حمام ویا تعویض وشستن لباس ودیدن پدرومادرش به خانه می‌رفت. علیرضا بعد از چند ساعت سپری کردن در خانه، از محیط خانه خسته می‌شد و خانه را به مقصد سپاه ترک می‌کرد. او در پاسخ به مادرش که از او می‌خواست تا مدت بیشتری در خانه بماند می‌گفت نمی‌توانم دور از دوستانم وسپاه باشم. •┈•❀🏵❀•┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 پیشگامان شهادت شهید علیرضا صابونی •┈••🔅••┈• مادرش در موقعی که چهار ماهه باردار بود وعلیرضا را درحمل خود داشت. خواب دید که پدر علیرضا در صحرای کربلا در رکاب امام حسین (ع) بشهادت رسیده وچزو ۷۲ تن است. و به او نامهٔ بسیار بزرگی داده‌اند که شرح فداکاریهای شهید را نوشته واو درحالی که درحال گریه کردن است. اعمال شهید را می‌خواند. ابتدا این خواب را این طور تعبیر کردند که پدر علیرضا کار خوبی انجام داده وبرایش ثواب شهید نوشته‌اند. مادر شهید این خواب رادرطی سالیان بار‌ها درجمع خانواده تعریف کرده بود تااینکه وقتی علی رضا به شهادت رسید. مجددا خواب را به یاد آورد و بعد با خود گفت نه خوابی که دیدم برای پدر علی رضا نبوده بلکه برای خود او بوده که اینک با شهادت علیرضا تعبیر شده است. •┈•❀🏵❀•┈• عملیات ثامن الائمه (ع) آخرین عملیاتی بود که علیرضا در آن شرکت داشت. در این عملیات نیروهای تحت امر او مامور به حمله و گرفتن پل حفار از نیروهای بعثی شدند. گروهان او تحت فرماندهی و نقش مستقیم او در این عملیات در روز روشن به گردان عراقی حمله ور شده وتوانستند گردان محافظ پل را شکست داده و پل را از دشمن گرفته ومانع از ورود نیروهای تقویتی دشمن به ساحل خودی شدند. اهمیت این کار آن‌ها در این بود در صورت اینکه پل همچنان در دست نیروهای عراقی باقی می‌ماند آن‌ها می‌توانستند نیروهای پاتک کننده خود را ا ز طریق این پل از رودخانه عبور داده و برای نیروهای ما دردسرساز بشوند و با توجه به برتری تسلیحاتی خود امکان بازپس گیری منطقه از نیروهای خستهٔ ما وجود داشت. علیرضا در حین درگیری با نیروهایی که قصد قبول شکست را نداشته و برای اجرای پاتک درحال عبور از پل بودند هدف رگبار دشمن قرارگرفت و از ناحیه پشت سر وشانه راست مورد اصابت تیرهای دشمن قرار گرفت و ضربه وارد شده به پشت سر، علیرضا را به آرزویش رساند. گفته می‌شد که حدود ساعت چهار بعدازظهر او مورد اصابت قرار گرفت ولی آمبولانس حامل پیکر او پس از رسیدگی‌های اولیه در آبادان در ساعت یازده شب به اهواز رسید و به هتل نادری اهواز که درآن زمان به بیمارستان تبدیل شده بود تحویل داده شد. •┈•❀🏵❀•┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹شکار تانک برای عملیات بچه‌های سـپاه و بـسیج جمـع شده بودند. حاج علی نیروهای سپاه حمیدیـه را فرماندهی می‌کرد. مـسؤول عملیـات حـاج‌علـی شریف نیا بود. وقتی به خـط مقـدم رسـیدند بـا همـاهنگی فرماندهی، عملیات آغاز شد. دشمن از آسمان و زمین شروع به گلوله باران کرد. تعداد زیـادی از تانکهـای آنهـا در دشـت پخـش شـده بودنـد، نیروهای بسیجی هر کـدام گوشـه‌ای از خـاکریز می جنگیدند و روی دشمن آتش مـی ریختنـد، اما مهمات کـافی نبـود. بـه هـر صـورت از ایـن فرصـت اسـتفاده کـرده و یکـی دو کیلـومتر تـا رسیدن به کانال مرگ دویدیم. وارد کانال شدیم. از هر سو صدای زوزه گلوله‌ها هوا را می‌شکافت. حاج علی با تحرك زیاد بچـه‌هـا را راهنمـایی می کرد. بعد از یکی دو کیلومتر به خط آرایـش تانکها رسیدیم. حاج علی و بقیه بچه‌ها شروع به شکار تانک کردند. درگیری به اوج خود رسید. از گوش و بینی آرپی‌جی‌زن‌ها ،خون می چکید. به هر شکل بود عملیات با تلفات تانـک و نفرهـای دشـمن و تعـدادی شـهید و مجـروح از خـودی پایان یافت. این اولین عملیاتی بود که حاج علـی را در نقش فرماندهی بسیار فعال و پر تحـرك و موثر دیدم. راوی: سردار ناصری https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ آنان که به من بدی کردند، مرا هشیار کردند. ❣آنان که از من انتقاد کردند، به من راه و رسم زندگی آموختند. ❣آنان که به من بی اعتنایی کردند، به من صبر و تحمل آموختند. ❣ آنان که به من خوبی کردند، به من مهر و وفا و دوستی آموختند. ❣ پس خدایا ! به همه آنانی که باعث تعالی دنیوی و اخروی من شدند، خیر و نیکی دنیا و آخرت عطا بفرما. مصطفی چمران ۳۱ خرداد، سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران نثار روح مطهر شهدا صلوات https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_و_هفتم نویسنده : خانم طیبه دلقندی خائن ها خیلی اذیت می کردند.
❣🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده:خانم طیبه دلقندی فریاد یا زهرا یا زهرای او چنان دل هایم را لرزاند که ابتـدا آسایـشگاه ما و بعد بقیۀ آسایشگاه ،ها یکصدا با او هم ناله شدیم. فریاد یا زهراي بچـه هابا کوبیدن به شیشه و زمین طنین عجیب و رعب آوری پدیـد آورد . در و دیـواربا این صدا میلرزید . چند استخباراتی تازه استخدام که برای کامل کردن دوره ضـرب و شـتم آمده بودند ، از شدت ترس رنگ از رویشان پرید . کارآموزی را فراموش کردنـد و پا به فرار گذاشتند . بقیۀ هاعراقی هم خیلی جا خورده بودنـد . ایـن فریـاد هـا همه شان را از داخل اردوگاه فراری داد اما بچـه ها همچنـان یـک صـدا فریـاد میزدند«یا زهرا! یا زهرا . »!بعضی گریه می کردند. بدنمان می لرزید. در آن لحظـات ، همـه بـا تمـام وجود از آن بی بی مظلوم کمک می خواستیم. فریادهای ما بیرون ریز سال ها رنج و سختی و درد بود . نام آن حضرت انگار با هربار به زبان آوردن بـر گوشـه ای از این آلام مرهم میگذاشت . هرچه کردند ، بچه ها خاموش نشدند . یکی از افسر ها وارد شد و طـوری وانمود کرد که انگار از همه چیز ب یخبر است. به التماس افتاده بـود و خـواهش میکرد سـاکت شـویم . بـرای سـکوت شـرط و شـروط گذاشـتیم . اول اینکـه عراقیها دکتـر بیاورنـد و مـریض هـا را درمـان کننـد . دوم غـذا و سـوم تنبیـه نگهبان های خود محور عراقی . در عرض کمتر از چند دقیقه دکتر و دارو رسـید . غذا هم به سرعت حاضر شد همه تلافی مدت ها گرسنگی را درآوردیم . بـرای شرط سوم هم قول مساعد دادند . در ضمن پذیرفتند که فردا صبح اسرای سوله را آزاد کنند . بعد از آن همه فشار و اذیت ، یقین کردیم کـه حـضرت زهـرا (س) اراده کرده بودند به برکت نام مبارکشان اندکی از مشکلات بچه هـا حـل شـود . صبح ر وز بعد ؛ هشتم تیـر مـاه سـال شـصت و نـه، بعـد از خـوردن صـبحانه ، بچه های سوله راهی شدند و ما هم آزاد شدیم. گرچه خیلی ها از جمله مـن بـه اسهال مبتلا بودیم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣🔰❣🔰❣🔰❣
دلنوشته های زایرین بر تابوت شهدای گمنام ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 می آرمت از لابه لای جان به دفتر، تا در سرود من بمانی جاودانه، می جویمت در آسمان در برگ در آب، می پرسمت ازقله های بی نشانه ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 سحرگاهان که شبنم آیتی از عشق می خواند میان ربناى گریه هایت مرا هم دعایى کن ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 کاش که من هم ز شهیدان شوم مثل شهید اسوه ی ایمان شوم در ره رهبر بدهم جان خود یک نفس کوچک جانان شوم ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 ومن اکنون در میان جمعی از فرزندان زهرایم این یکی 16آن 19 و 21 ساله، حال هوای غریبی ست، غربت ندارم گویی در جمع رفیقان خویشم ، وچه شیرین رویایی ست این بزم عارفانه ی ما" یادمان شهدای گمنام تپه نور الشهدا یاسوج ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 با سلام، دلم بدجوری گرفته شد حال هوای عجیبی بهم دست داد با قطره ها اشک کم کم آرام شدم  و با همین اندوه عاشقانه عشق فرزندان گمنام فرزندان فاطمه زهرا (س) را شناختم ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹نماز شیرین بعد از نماز ظهر «حاج عباس هواشـمی» مـرا صدا کرد و گفت: «باید با علی آقا بـه شناسـایی بروی. برو خودت را آماده کن. رفتم و وسایلم و بیسیم را آماده کردم. یاد حـرفهـای علـی آقـا افتادم که گفت: «هرکس با من میاد، باید قیـد همه چیز و همه کس رو بزند و...» از بنه تا خط اول را بـا موتـور و بقیـه راه را سینه‌خیز رفتیم. آرنجهای هر دونفرمان از زخم می‌سوخت. خون می آمد. کف دست‌هامان هـم پر از خار و خاشاك بود. منطقه پر از مین بـود. پوشش تیربار هم آن را کامل می‌کـرد. حرکـت بسیار مشکل بود. علی‌آقا به هر مین که می‌رسید خونـسرد آن را خنثـی مـی‌کـرد. بـه سـیم خـاردار قبـل از ســنگرها رســیدیم. نزدیکــی ســنگر تیربــار سرنیزه‌اش را بـه مـن داد و گفـت: تـا پنجـاه بشمار اگر برنگشتم از همین راه کـه آمـده‌ایـم برگرد. ... و رفت. چهار بار تا پنجـاه شـمردم و خبـری نـشد. ناگهان صدای پایی و بعد صـدای گفتگـوی دو عراقی سـکوت شـب را شکـست. تیربـارچی‌هـا شیفت عوض کردند. تا کـار تمـام شـود، نیمـه جان شدم. نگران علی آقا هم بودم. گرسـنگی و تشنگی و هراس روی وجودم چنبره زده بودند. هوا روبه روشنی می‌رفت. بعـد از گذشـت نـیم ساعت که نیم قـرن گذشـت بـالاخره پیـدایش شد. دنیا را بـه مـن مـی‌دادنـد بـا ایـن لحظـه مبادله‌اش نمی‌کردم. با همه درد دست و پا و سینه و زخم آنها، دوباره راه رفته را برگشتیم ولی تا به بنه برسیم نماز صبح قضا می‌شد. گوشه‌ای در سایه درخت کُناری که توی دشت تک افتاده بود، بـا همـان زخمهای دست به سختی تـیمم گـرفتیم و بـه نماز ایستادیم، عجب نماز شیرینی شد. راوی: سردار ناصری https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹قدرت اداره و سازماندهی قدرت سـازماندهی عجیبـی داشـت. در هنگـام پذیرفتن مسؤولیت سپاه حمیدیه و بعـد سـپاه سوسنگرد، تشکیلاتی را تحویل میگرفت که نه از لحاظ نیرو، کمیت و کیفیت مناسبی داشتند و نه از لحاظ امکانـات و تجهیـزات. او بـا سـعۀ صدری که داشت شروع به جذب نیرو میکرد و سختگیريهای معمول را کنار مـی‌گذاشـت و با تأثیرگذاری بالا، تعداد قابل تـوجهی را به خدمت سپاه در می‌آورد. از ایـن نظـر سـپاه اهواز، حمیدیـه و سوسـنگرد مـدیون مـدیریت مثال زدنی و فرماندهی قوي و جذاب او بود. ایــن قــدرت اداره و ســازماندهی، در هــدایت قرارگـاه نـصرت و در جـذب نیروهـای بـومی و ماهیگیران در هور و نیز فراریان نظامی عراقی و ناراضی‌های پنهان در میـان نیزارهـا بـرای کـار شناسـایی و اطلاعـات، نقـش تعیـین کننـده و به سزا داشت. راوی: سردار غلامپور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
در سالگرد شهادت سردار دلاور هور حاج علی هاشمی پیچیده در دل شب، ای هاشمی صدایت نی های هور دارند از دوریت شکایت آوای هور آری، با یاد توسـت جاری مانده است یک نیستان در سینه اش حکایت سیمای تابناکت آئینه خدا بود گمگشته ها گرفتند، از آن ره هدایت برخاک پاک جبهه باران عشق بودی صدها گل شقایق روییده در هوایت در سرنوشت عاشق، خطی رقم گرفته آغاز، در غریبی، افسانه در نهایت از دفتر فراقت، چندی است می شماریم بی انتهاست گویا، اوراق این روایت ای ساقی شهیدان، پرکن به عیش جامی زان خم که هدیه دادند، از کوثر ولایت 🔅 محمود زهرتی پور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_هشتم نویسنده:خانم طیبه دلقندی فریاد یا زهرا یا زهرای او چنان دل
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 نویسنده :طیبه دلقندی دلهـا در تـب و تـاب بـود. محـرم داشـت از راه مـیرسـید. تـدارك برنامه های جدید شروع شد. ابتدا دور هم نشستیم و برنامه ریزی کردیم. از هـر یک نفر داوطلب شد . قرار گذاشتیم ، شب هـا بـا همـاهنگی مراسـم اجـرا کنیم؛ با رعایت همۀ جوانب احتیاط . اولین سالی بود که عزاداری منظم و هماهنگ انجام می شد. یکی دو بـار عراقی ها فهمیدند و چند نفر را زندانی کردند اما بی فایده بود . روزها از پـی هـم گذشـت و تاسـوعا رسـید . صـدای نوحـه خـوانی و عزاداری برای سالار شهیدان از سوله ها بلند شد. همۀ اسرا دسـته جمعـی نوحـه میخواندند. این صدا پاداش زحمات ما در دوران اسارت بود . عراقی ها با نگرانی می رفتند و می آمدنـد . چنـد بـار افـسر ارشدشـان بـا خواهش از بچه ها خواست که رعایت کنند . او گفت که ما می دانیم شما به هـر شکل ممکن عزاداری خواهید کرد . فقط خواهش می کنـیم طـوری ایـن کـار را بکنید که صدایتان بیرون سوله نیاید و سربازان را تحت تأثیر قرار ندهید . همانطور که نوحه می خواندیم، با سوز و گداز بیشتر بر سینه مـی زدیـم و می خواندیم «: قال رسول االله نور عینٍ، حسین منی انا من حـسینٍ » یـا «حـسین جان، کربلا ،»! یکی از سربازهاي شیعه با حـسرت نگـاه مـی کـرد ولـی جـرأت همراهی نداشت . افسر ارشد وقتی دید حریف بچه هـا نمـی شـود ، دسـتور داد سربازهای بیرون اردوگاه بیایند و دم در نگهبانی بدهند . عاشورا از راه رسید . شور و حرارت همه چند برابر شده بود . سینه زنـی و عزاداري اجرا شد اما میخواستیم عاشورا با بقیۀ روزها فرق داشته باشد . تصمیم گرفتیم نذري بـدهیم . خمیرهـاي داخـل نـان را کـه در آفتـاب خشک کرده بودیم کوبیدیم و آرد تهیه کردیم . از فروشـگاه هـم شـیر و شـکر گرفتیم و با همین امکانات اندك ، حلوا درسـت کـردیم . ظهـر کمـی از غـذای خودمان را همراه با حلوا براي نگهبان هـا بـردیم . خیلـی تعجـب کـرده بودنـد . تعجبشان بیشتر میشد وقتی میگفتیم : - نذري امام حسینه؛ بفرمایید بخورین! https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹تا آخرین نفر اینجا هستم در هلیبـرد عـراق و محاصـره قرارگـاه نـصرت، می‌دانستیم یا شهادت نـصیبمان مـی شـود یـا اسارت، راه سـومی وجـود نداشـت. در لحظـات نفسگیری که توپخانه دشمن بـر سـر قرارگـاه آتش می ریخـت و هلـیکوپترهـا بـا موشـک و تیربـار آن را هـدف قـرار داده بودنـد، تـصمیم گرفتیم همه ما تا آخر با حاجعلـی بمـانیم. امـا او دستی به شانه ام زد وگفـت: «بـرادر گرجـی، دوست ندارم ناراحتتان کنم ولی همه شـماها باید به عقب برگردید، همین الآن هم داره دیـر می‌شه، چیزی به صبح نمونـده مـن تـا آخـرین نفری که درخط ایستاده، اینجـا هـستم وتکـان نمی خورم، بدون بحث دستور را اجرا کنید...» هرکدام از سویی رفتیم، حاج‌علی آخرین کـسی بود که از قرارگاه خارج شد ولی دیگر دیر شده بود. راوی: سردار گرجی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹خداحافظی غریب چند شب قبل از مفقـود شـدنش عکـسی از خـود را بـه عکاسـی مـی بـرد و بـه تعـداد مـا خواهرها تکثیر و آنها را تک تک قاب می‌گیرد. بعد هر شب به خانه یکی از ما می‌آمد و یکی از قــاب عکــسهــا را هدیــه مــی‌داد. آن اواخر یـک شـب بـه خانـه آمـد وگفـت: «مادر! خواهرها و برادرها را جمع کن امشب شام دور هم باشیم.» آن شب کنارم نشست و به هر بهانـه‌ای مـرا می بوسید. نگاهش چیزی را می‌گفت که بـرای من غریب بود یا دوست داشتم که غریب باشـد، آخر من مادرم ! و بعد هم از بامِ نگاه مـا پریـد و رفت. راوی: مادر شهید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ ۴ تیر ماه سالروز شهادت سردار هور شهید حاج علی هاشمی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1