eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
845 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣سال پنجاه و هشت یا پنجاه و نه جاری شدن در بخشهایی از جزیره مینو باعث آسیب دیدگی تعدادی از خانه های اهالی منطقه شد. از طرفی تازه را تشکیل داده بودیم و می‌خواستیم با تبلیغات ضدانقلاب و حزب بعث عراق که اقدام به نفرت پراکنی علیه مردم و انقلاب و سپاه می‌کردند، مقابله کنیم. راه حل را در بلوک زنی و بازسازی خانه‌های مردم آنجا دیدیم و خودمان دست به کار شدیم. در آن زمان این کار ما خیلی اثر گذاشت و باعث ارتباط صمیمانه و بیشتر اهالی منطقه با سپاه شد. یادش بخیر‌... البته فقط بلوک زنی نبود. به طور کلی کمک‌های غیرنقدی و خواروبار هم بود که من و شهید منصور و ، به فرمانداری و شهرداری آبادان و شورای روستاها و پیش رفته و با التماس و خواهش و حتی گاهی با تهدید، درخواست کمک می‌کردیم. آنقدر وضع فرهنگی و اقتصادی مردم جزیره مینو اسفبار بود که گاهی سه نفری به نخلی تکیه می‌دادیم و بعد از کلی درد دل از فقر و فلاکت مردم و بی‌خیالی‌های آن زمان مسئولین، های های گریه می‌کردیم. خیلی از مردم توی کپرهای ساخته شده از سقف‌های نخل زندگی می‌کردند و از گرما و سرما در هلاکت و رنج بودند. چاره سریع را در ساخت و ساز خانه‌های بلوکی با کمک و یاری اهالی دیدیم. خودمان با دستگاه بلوک زنی و سیمان و ماسه‌ای که با التماس به این و اون تهیه کرده بودیم، با زبان روزه و در گرما و شرجی جزیره بلوک می‌زدیم و از کار کردن برای مردم محروم، و دیدن چهره‌های راضی و خندان و ساده آنها لذت می‌بردیم. نیروی بی پایان جوانی و ایمان و عشق به مردم، توان ما را چند برابر و باورنکردنی ساخته بود. منصور همیشه می‌گفت: می‌بینی نعمت!، چطور شادی در وجودشان می‌نشیند؟! همین برای ما بس است! نقل خاطره از: سردار‌ جانباز حاج نعمت الله سلیمانی خواه (از رزمندگان سپاه آبادان در دوران دفاع مقدس) تیر پنجاه و نه، جزیره مینو (مینوشهر فعلی). سه ماه پیش از شروع جنگ تحمیلی. "سردارشهید حاج منصور عطشانی" در حال جمع آوری تعدادی از شاخه‌های خشک شده نخلستانهای جزیره مینو. از آنها برای استفاده در برخی خانه های روستاییان ساکن جزیره استفاده می شد. @defae_moghadas2
شهیدی که همزمان با حاج‌قاسم در یمن به شهادت رسید درست در ساعت اولیه بامداد ۱۳دی ۹۸ همان دقایقی که شهید حاج قاسم سلیمانی توسط دولت جنایتکار آمریکا در فرودگاه بغداد ترور شد ایران اسلامی شهیدی دیگر را در پهنه سرزمین مقاومت تقدیم ملت کرد. پاسدار شهید مصطفی میرزایی در عملیات ترور ناموفق سردار شهلایی در شهر صعده یمن بر اثر اصابت موشک امریکا به شهادت رسید. 🔹شهید محمدمیرزایی پاسدار سپاه قدس بود اما یک محله او را خطاط ماهر، باربر صلواتی و اوستاکار با انصاف می دانستند. کسی خبر نداشت او امین حاج قاسم و مهندس مختل کردن سیستم ارتباطی گروهک های تکفیری است. ‌‌ @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی 🌹برای دیدنم به مقر شهید قطبی آمد. وقت نماز بود. به نماز ایستاد. گلوله سنگینی کنار ما به زمین نشست. خوابیدم. سر بلند کردم، دیدم حتی قنوت نمازش را به خاطر این انفجار عظیم ترک نکرده. بعد نماز در حالی که آتش دشمن، بر سرمان، میبارید. گفت: برادرم؛تا ساعاتی دیگر، من شهيد خواهم شد و اول خدا، سپس تو، باید سرپرست همسر و فرزندم باشی. ضمن اینکه: به غایت، مواظب پدر و مادر ! این جملات را باصلابت می گفت و می خندید. گفتم: فعلا جبهه ها؛ نیازمند تو هست و باید بمانی. گفت: پیمانه ام پر شده، دنیا برایم زندان. طاقت شهادت دوستان و همرزمانم را ندارم . دوستان شهیدم منتظرم هستند. وصیتنامه اش را به دستم داد و مرا در بغل گرفت و دوباره تاکید کرد که: سرپرست خانواده اش شوم و هوای پدر و مادر را داشته باشم. خندید و رفت... @defae_moghadas2
نای و خردل برای ملاقات یکی از همرزمان مجروحی که در اثر جراحت شیمیایی زمان جنگ حالش بد شده بود به بیمارستان ساسان تهران آمده بودیم، در حالی که آن مجروح درد شدیدی داشت و سرفه‌های زیادی می‌کرد، شهید سید جلال سعادت با چهره‌ای جذاب و پر نشاط به من می‌گفت تمام دردهای ایشان در برابر دردهای من بمنزله یک قلقلک است و می‌گفت که یک نوبت که به آلمان رفته بودم راه تنفس‌ام فقط به اندازه سر سوزن راه داشته و به شدت و با سختی فراوان نفس می‌کشیدم، سید جلال آنقدر به راحتی حرف می‌زد که در وهله اول کسی فکر نمی‌کرد که خودش هم مجروح شیمیایی است و اگر کسی او را نمی‌شناخت فکر می‌کرد او هیچ دردی ندارد. راوی: فتح‌الله مطلق ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
درد دلی با فرمانده شهید سلام فرمانده! می‌خوام باهات درد دل کنم، می‌دونم که تو شهیدی و حاضر و ناظری و از حالم خبر داری، اما من می‌خوام حرفم رو بزنم تا خودم سبک شوم چون سنگ صبوری غیراز تو نمی‌شناسم! فرمانده! یادته شما با زور و التماس فرماندهی را قبول کردید چون آن را نه پست و مقام بلکه مسئولیت می‌دانستید، اما امروز بعضی‌ها برای رسیدن به پست و مقام چه هزینه‌ها می‌کنند و چه حق‌ها را ناحق می‌کنند و چه تهمت‌های ناروا به رقیب می‌زنند! فرمانده! یادته امام می‌گفت: من دست و بازوی شما رزمندگان را می‌بوسم؟ یادته می‌گفت: نگذارید پیش‌کسوتان جهاد و شهادت در پیچ و غم زندگی گم شوند؟ اما فرمانده! بعداز امام و شما این کلام هیچ مجری پیدا نکرد و ما در پیچ و خم زندگی کمر شکستیم! یادته مردم دست بر سر و لباس خاکی ما می‌کشیدند و بر سر و صورت خود می‌کشیدند تا متبرک شوند؟ اما نسل امروز که ما را نمی‌شناسند، یعنی عده‌ای نگذاشتند که آنها ما را بشناسند، چاقو و دشنه در قلبمان فرو می‌کنند و با قمه ارباً اربامان می‌کنند و زیر پا له‌مان می‌کنند! فرمانده! یادته وقتی با ماشین گِل‌مالی شده وارد شهر می‌شدیم مردم خودشان را با ماشین ما متبرک می‌کردند، اما نسل امروز که آشنایی با ما ندارد با ماشین خود به ما حمله می‌کنند و ما را زیر می‌گیرند! فرمانده! رهبرمون به مردم فرمود یاد و خاطره شهدا را زنده نگه دارید اما عده‌ای عکس شما را آتش زدند و بر مزارتان سنگ‌پرانی کردند و ما جز اشک ریختن بر مظلومیت شما نتوانستیم کاری بکنیم! فرمانده! یادته مطیع رهبر بودیم، گفت جنگ، جنگیدیم، گفت صلح، صلح کردیم، چون او مولا و مقتدای ما بود و حرفش برای ما حجت بود، اما امروز بعضی‌ها نه تنها مطیع رهبر نیستند حتی خود را آگاه‌تر و فهمیده‌تر می‌دانند و برایش تعیین تکلیف می‌کنند! فرمانده! امروز جلویمان سیم خاردارهایی کشیده‌اند که به جای خار گُل دارند و همه را بسوی خود جذب می‌کند! امروز میدان مین‌هایی برای ما کاشته‌اند که خنثی کردنش را بلد نیستیم، یعنی یادمان نداده‌اند و حتی آنها را با فرش‌های زمردین پوشانده‌اند! فرمانده! یادته شما به دختران سفارش عفت و نجابت و حجاب می‌کردید، اما امروز عده‌ای به دخترانمان درس بی‌عفتی و به پسرانمان درس بی‌غیرتی می‌دهند! فرمانده! امروز عده‌ای به ظاهر مسلمان و مومن و مخلص‌اند اما در باطن سربازان دشمنند! فرمانده! اصلاً بعضی‌ها می‌خواهند ما و حماسه ما رو از ذهن‌ها پاک کنند و بجاش کسانی را بگذارند که حتی الفبای مسلمانی و مجاهدت را هم نمی‌دانند! فرمانده! ما امروز به یاری شما نیازمندیم، بداد ما و نسل ما برسید که سخت محتاج یاری‌تان هستیم. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
❣داشت رو زمین با انگشت چیزی می‌نوشت؛ رفتن جلو دیدن چندین متر اون ور تر، صدها بار نوشته "حسین" طوری‌که انگشتش زخم شده. ازش پرسیدن: حاجی چکار می‌کنی؟! گفت: چون میسّر نیست من را کام او؛ عشق بازی میکنم با نام او!💔 شهید @defae_moghadas2
❣یادی از استاد شهید حاج علی کسائی 🌹مرکز آموزش پیاده حدود 65 نفر کارمند خانم داشت. قبل از انقلاب این خانم ها بدون حجاب در محل کار حاضر می شدند، بعد از انقلاب هم با مانتو و مقنعه. آقای کسائی وقتی به مرکز پیاده آمدند و این نوع پوشش را دیدند. یک دوره کلاس تفسیر سوره نور براي خانم ها گذاشت. آیات حجاب را برای این خانم ها خواند و شرح و تفسیر کرد. بعد از جلسه سوم گفت: حالا که لزوم و وجوب حجاب را متوجه شدید، از روز بعد همه باید با چادر و مقنعه به محل کار تشریف بیاورید. این را هم به صورت اجبار مطرح کردند که اگر کسی با این پوشش نیاید، دژبان اجازه حضور در پادگان را نمی دهد. یعنی در بحث حجاب اول تببین کردند بعد از قدرت استفاده کردند! نتیجه هم داد و با درایت ایشان همه کارمندان خانم ما چادری شدند. ⭐️ستارگان فارس⭐️ @defae_moghadas2
طلب شهادت صدای هق هق گریه که گاه با ضجه‌ای خفه شده همراه بود سکوت نیمه شب را شکسته بود .مادر چشم‌های نگرانش را به سمت صدا باز می‌کند من نیز از صدای گریه برخاستم، مادر به به من گفت: «این صدای داوود است. بدو ببین چه شده؟ شاید دلش درد می کند» لبخندی می‌زدم و به خود گفتم: «داوود و دل درد و گریه؟!» اما با اینحال بلند شدم  و به سوی اتاق برادرم رفتم  از گوشه‌ی در به درون اتاق نگاه کردم. قران ،مفاتیح ،سجاده و پیکری افتاده بر روی مهر نماز کادر چشمهایش پر از اشک بود .نگاهی به ساعت دیواری انداختم  ساعت 2:40نیمه شب را نشان می‌دهد تا اذان صبح هنوز وقت زیادی باقی مانده است. صدای آهسته داوود به گوش می‌رسد:«خدایا کمکم کن دوستانم شهید شده‌اند. آخر من چرا باید بمانم خدایا به من ......» از سمت در بلند شدم و به طرف رختخوابم رفتم مادر نیم خیز و نگران پرسید:«چه شده پسرم؟داوود جاییش درد می‌کند.» و من جواب دادم:«بله درد داشت اما ما نمی‌توانیم دردش را تسکین دهیم خودش دارد به خدا التماس می‌کند تا درمانش کند» مادر با تعجب از جا بلند شد گفت:«چه کسی را به خانه آورده؟» و من با دلهره گفتم:«وایسا مادر کجا می‌روی؟ داوود با خدا صحبت می‌کند و از او درخواست شهادت دارد» احساس کردم مادر پاهایش سست شد سرجایش نشست، لرزش دستهایش را به وضوح می‌دیدم. غرق در خیال شده بود سعی کردم او را آرام کنم. مادر به من نگاه کرد و گفت:«هر چه خواست خداست همان می‌شود» و دستهای لرزانش را به آسمان بلند کرد و گفت:«خدایا راضیم به رضای تو» و اینگونه شد که داوود در عملیات کربلای 5 به آنچه که در نماز شبهایش از خداوند می‌خواست را دریافت کرد. راوی: برادر شهید داوود دانایی @defae_moghadas2
❣ شهید توکل حسنوند جوان بیست و یک ساله و از نیروهای زبده اطلاعات عملیات تیپ ۵۷ ابوالفضل (ع) 🌿 همیشه روزه بود، جبهه هم که می رفت با فرمانده اش قرار می گذاشت که ده روز جابجایش نکنند تا بتواند قصد کند و روزه بگیرد. او در طی عملیاتی در منطقه حاج عمران مفقود الاثر شد و پس از یکسال که خانواده منتظر جنازه اش بودند، با پیکری کاملاً سالم به خرم آباد برگشت. پیکر شهید به مدت یک هفته در محلی در خرم آباد مورد زیارت عموم مردم شهر قرار گرفت. عطر و بوی خوش پیکر مطهر شهید همه زائرین را مبهوت کرده بود!!! @defae_moghadas2