19.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 #شهامت
📽 روایتی بسیار زیبا و شنیدنی از ایثار و شجاعت و شهامت سردار سرلشگر #شهید_مهدی_باکری فرمانده دلاور #لشگر_۳۱_عاشورا در #عملیات_بدر از زبان سردار سرتیپ #حاج_امین_شریعتی
🌸 یاد باد یاد مردان مرد...
🇮🇷 #عملیات_بدر ، ۱۹ اسفند ماه ۱۳۶۳ در منطقه عملیاتی #شرق_دجله_عراق انجام شد. رزمندگان اسلام در اولین روزهای عملیات موفق به شکست دشمن و تصرف مناطق زیادی شدند ، اما متاسفانه بعداً به دلیل برخی ناهماهنگی ها و سست کاریها ، مهمات و نیروهای پشتیبانی به خطوط نبرد نرسیده و باعث پیشروی عراقیها و شکست عملیات گردید و رزمندگان بعد از هفت روز نبرد سنگین و نزدیک و تن به تن مجبور به عقب نشینی و ترک منطقه عملیاتی شدند .
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
@defae_moghadas2
❣
رزمنده_خرمشهری_با_شلیک_۵_گلوله_توپ_دشمن_هم_از_خواب_بیدار_نشد
حسن_آذرنیا یکی از جانبازان و رزمندگان خرمشهری که در زمان اشغال این شهر 21 ساله داشت با یاد شهدای گلگون کفن مدرسه دریابدرسائی از شبی سخن میگوید که رژیم بعث عراق این مدرسه را با تمام رزمندگانی که در آن استراحت میکردند، به #توپ بست. او میگوید:
روز دهم مهر ۵۹ که درگیری در خط حائل بین ما و دشمن بعثی از گمرک تا منازل پیش ساخت ادامه داشت هر کجا که لازم بود، مانند دیگر رزمندگان به دفاع از شهر میپرداختیم، شب که آرامش نسبی در خط میسر شد، جهت استراحت به مدرسه دریابد رسایی آمدیم، من در سمت راست راه پله مدرسه، کنار شهیدان بزرگوار سید_علی_حسینی و تقی_محسنیفر دراز کشیده بودم و در سمت چپ راه پله بچههای سپاه_آغاجاری از جمله: شهیدان سیدمهدی_مصطفوی و غلامرضا_حیدری اسماعیل_فرهادی و محمد_کرمی، در حال استراحت بودند.
در گوشهای در انتهای راهرو مدرسه، شهید_احمد_قندهاری محلی را جهت استراحت در نظر گرفته بود، شدت خستگی او به حدی بود که هنگامی که وقتی همان شب در خواب دشمن بعثی مدرسه را به توپ بست، او هنوز در خواب عمیق بود. یادم هست وسط حمله دشمن گلوله چهارم وقتی به داخل سالن شلیک شده بود، قصد داشتم خودم را به اتاق مخابرات برسانم و از شهید بزرگوار جهان آرا کسب تکلیف کنم و درحالیکه از روی اجساد_شهدا و از میان ابدان تکه تکه شده جانبازان عبور میکردم، گلوله پنجم نیز به داخل سالن شلیک شد و من بر اثر نوری که ناشی از شلیک آن گلوله بود برای لحظهای احمد را دیدم که بیحرکت در کنج دیوار آرمیده بگونهای که تصور میکردم، شهید_شده، قدری او را با نام صدا کرده و با دست تکان دادم تا اینکه تازه آن موقع بیدار شد و از او خواستم سریعا محل را ترک کند.
عزیزانی که مظلومانه در مدرسه دریابد رسایی به شهادت رسیدند عبارتنداز: شهیدان_تقی_محسنی_فر و سید_علی_حسینی از سپاه خرمشهر و شهیدان سیدمهدی_مصطفوی ، غلامرضاحیدری، اسماعیل_فرهادی و محمد_کرمی از سپاه آغاجاری. و کسانی که در این شب و در این مدرسه به درجه جانبازی نائل شدند نیز عبارتند از: محمد_گلشن ، علیرضا_روستایی ، حجت_الاسلام موسوی از سپاه خرمشهر و برادران عظیم_نساج ، امیرحسین_خطیبی، خسرو_کاوسی و میثم_بهمئی از سپاه آغاجاری.
برای اولین بار از جهان آرا شنیدم که گفت: بچهها! عدهای دارند به ما خیانت میکنند.
سرانجام من به اتفاق شهید قندهاری و رضاکرمی و تعدادی دیگر از همرزمان از مدرسه به سلامت خارج شدیم و درحالیکه سرگردان بودیم و ساعت از یک نیمه شب گذشته بود، خود را در زیرپل خرمشهر یافتیم، در این زمان خودرویی توجهمان را به خود جلب کرده بود، جلو رفتیم و دیدیم، محمد جهان آرا به اتفاق «احمد فروزنده»، است که ظاهرا تازه از اتاق جنگ آبادان برگشته بودند، ماجرا را برای شان تعریف کردیم،که جهان آرا هر ۳ نفر ما را در بغل گرفت و با کلام دل نشینش ما را به صبر دعوت کرد و مایه آرامش ما را فراهم ساخت. فردای آن روز، محمد جهان آرا همه همرزمانش را فراخواند و آن کلام
دل نشینش را بیان کرد، جهان آرا، همانگونه که امام_حسین(ع) به یارانش سفارش کرده بود، سخن گفت، از جمله اینکه: اینجا_کربلاست، من حجت خود را از شما برداشتم، هرکه میخواهد، میتواند برود و هر آنکس که میماند بداند که در اینجا #شهادت_دارد، اسارت_دارد، مجروحیت هم در میان است ، در این لحظه بچههایی که باقی مانده بودند، هم قسم شده و با جهان آرا بیعت کردند که تا پایان دست از جهاد برندارند، فکر میکنم در همینجا بود که جهان آرا گفت: بچه مواظب باشید شهر اگر سقوط کرد آن را دوباره فتح خواهیم کرد، مواظب باشید ایمانتان_سقوط_نکند. یاد دارم در همین روز بود که برای اولین بار من از جهان آرا شنیدم که گفت: بچهها! دارند به ما خیانت میکنند.
تدفین نیم تنه بالایی شهید محسنی فر زیر گلوله باران دشمن
صبح هنگام بود که من به اتفاق احمد محسنی فر برادر شهید تقی محسنی فر به مدرسه مراجعه کردیم و به سختی توانستیم اجساد_شهدا را شناسائی کنیم، احمد اصرار داشت جنازه برادرش را در جنت آباد خرمشهر دفن کند، لذا به اتفاق ایشان در حالیکه تنها نیم_تنه_بالائی شهید تقی محسنی فر را یافتیم، آن را جهت تدفین به جنت آباد بردیم، هیچ امکانی جهت غسل و تدفین نبود، حتی قبری هم حفر نشده و هیچ ابزاری هم برای این کار نبود . دشمن هم به شدت جنت آباد را گلوله باران میکرد. در زیر آتش سنگین دشمن تصمیم گرفتیم، در محل کنکاش کرده و جائی که تقریبا گودتر از بقیه جاها بود را مناسب تدفین شهید تقی محسنی فر تشخیص دادیم و بدون هیچ تشریفاتی جنازه
این شهید بزرگوار را در
زیر گلوله باران شدید
بعثیها دفن کرده و از محل خارج شدیم. دوستانیکه به زیارت گلزار شهدای خرمشهر شرفیاب شده و یا میشوند اگر دقت کرده باشند قبر_شهید محسنی فر از سایر شهدا فاصله دارد، که دلیل آن همین مطلب بود.
@defae_moghadas2
❣
🌷⃟🕊
#شهیدانه
اگر جسد من ناپدید شد افسوس مخورید
که جسد هر کجا باشد روز قیامت
برانگیخته خواهد شد و اگر تأسفی هست
باید بر مظلومیت و ناپدید بودن تربت
«حضرت زهرا س» خورده شود ..
|شهید احمد امینی❣
شهدا چون خورشید می درخشند .
@defae_moghadas2
❣
❣در فتح المبین مجروح شد. به یک بیمارستان در تهران منتقل شد.
روزی که می خواست مرخص شود و به جبهه بازگردد، هیچ پولی نداشت! هیچ آشنایی در تهران پیدا نکرد بجز امام زمان عج الله
روز جمعه بود. به آقا متوسل شد...
جمعیت برای ملاقات با جانبازان و مجروحین از نمازجمعه به بیمارستان آمده بودند.
✅یک سید روحانی از لابه لای جمعیت خودش را به مصطفی رساند و یک کتاب دعا به او هدیه داد و گفت: این شما را تا جبهه می رساند و بلافاصله رفت!
مصطفی هرچه تلاش کرد نتوانست آن سید را ببیند. وقتی مردم رفتند، کتاب دعا را باز کرد. چند اسکناس نو داخل آن بود.
وقتی به جبهه رسید، پول ها هم تمام شده بود!
📙برگرفته از کتاب مصطفای خدا. خاطرات روحانی شهید مصطفی ردانی پور. اثر گروه شهید هادی
@defae_moghadas2
❣
33.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ مگر من و شما چند سال دیگر هستیم؟ مگر شماها چه قدر میخواهید عمر بکنید؟ مگر شما هر مقامی هم پیدا بکنید از مقام رضا خان و محمد رضا خان بیشتر میشود؟ عبرت بگیرید! عبرت بگیرید از این حوادث تاریخ. تاریخ معلم انسان است.
تعلیم بگیرید از این حوادثی که در دنیا واقع میشود. شماها چند سال دیگر نیستید در این عالم، چمران هم نیست؛ چمران با عزت و عظمت و با تعهد به اسلام جان خودش را فدا کرد و در این دنیا شرف را بیمه کرد و در آن دنیا هم رحمت خدا را بیمه کرد؛ ما و شما هم خواهیم رفت. #مثل_چمران_بمیرید. مثل این سربازهایی که در مرزها کشته میشوند بمیرید. این #وصیتنامههایی که این عزیزان مینویسند مطالعه کنید. #پنجاه_سال_عبادت_کردید، و خدا قبول کند، یک روز هم یکی از این وصیتنامهها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید. این جوانهای ما که علیل شدند الآن هم وقتی میآیند از من میخواهند که دعا کنم که اینها #شهید بشوند؛ پایش را از دست داده، عصا زیر بغلش هست، لکن گریه میکند و میخواهد که دعا کنیم که شهید بشود. از اینها یک قدری تعلم پیدا کنید. #امام_خمینی
@defae_moghadas2
❣
❣گذری در زندگی سردار دانشجوی شهید مهدی احسان نیا جانشین عملیات قرارگاه کربلا
🌷نامش مهدی و شهرتش احسان نیا
پدرش حاج مانده از مبارزان سیاسی قبل از انقلاب بود که در حزب زحمت کشان دزفول برعلیه رژیم ستمشاهی مبارزه می نمود بعد از دستگیری به شوش دانیال تبعید شدند و همه اموالشان مصادره گشت، آنها چند ماهی در حرم دانیال نبی علیه السلام روزگار گذرانده تا پدرش کاری پیدا نمود و خانه ای اطراف حرم کرایه نمود مهدی دوران ابتدایی در شوش گذراند مدتی بعد به اهواز نقل مکان کردند مهدی دیپلم علوم تجربی را در دبیرستان دکتر مصدق (شهدا)اهواز گرفت و بلافاصله در دانشکده اقتصاد بعنوان مسئول یکی از معاونتها مشغول بکار شد و همزمان در کنکور شرکت نمود و در رشته پزشکی قبول شد در حال سپری نمودن ترم اول بود که جنگ آغاز شد او به سپاه سوسنگرد پیوست آن زمان دکتر صفایی مقدم فرمانده سپاه سوسنگرد بود. او هم مسئول سازماندهی و همزمان به جنگ تانکها می رفت. با تشکیل لشکر قدس به فرماندهی سردار احمد غلامپور در ذلیجان بعنوان مسئول نیروی انسانی لشکر مشغول بکار شد. با تشکیل مناطق یازده گانه سپاه بعنوان مسئول پرسنلی رزمی منطقه ۸ منصوب شد. او خلاق و با هوش و برنامه ریز بود و نقش ویژه ای در سازماندهی منطقه ۸ و تکمیل کادر رسمی یگانهای رزم داشت و با هر عملیاتی کنار سرداران شهید مهندس صدرالله فنی و سردار شهید احمد سیافزاده رخ می نمود و صاحب نظر در سازماندهی و طرح ریزی عملیاتها بود. در آستانه عملیات والفجر ۸ بعنوان جانشنن معاونت عملیات قرارگاه کربلا منصوب شد و در عملیات والفجر ۸که برای بررسی دیدگاهی با موتور رفته بود هدف قرار گرفت و آسمانی شد، مادرش اصرار داشت که باید پیکر مهدیش را ببیند و،،،،،، ،،،
سال بعد یعنی سال ۶۶ مادر بزرگوارش در مکه مکرمه به شهادت رسید و مهمان آقا مهدی شد اکنون آن مادر و فرزند سر در آسمان بلند شهادت دارند.
اما نه در اهواز نه در شوش دانیال نه در دزفول نه عکسی از اوست و نه تندیسی. تنها سالن آمفی تئاتر دانشگاه اقتصاد به همت دوستانش بنام او مزین شده شده و مزارش گلزار شهدای اهواز
✍سرهنگ پاسدار عیسی خلیلی ۲۱ اسفند ۱۴۰۳
@defae_moghadas2
❣
❣۱۷، ۱۸ سالش بود که گفت من می خواهم ازدواج کنم!
گفتم چه عجله ای...
اشک توی چشمش پیچید. گفت خواب دیدم رفتم جبهه و شهید شدم. دو فرشته دستم را گرفته و به آسمان می بردند. در آسمان دو فرشته دیگر, پایم را گرفته و پایین کشیدند. گفتند این باید برگردد. دو فرشته اول گفتند این آرزوی شهادت داشت و به آرزویش رسیده...
دو فرشته پایین گفتند نه, این باید برگردد, ازدواج کند و صاحب دو فرزند شود بعد شهید شود!
سعدی زود ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد, علی و مرضیه. در تمام این سال ها پا از جبهه نکشید و هر وقت با تن بی زخم بر می گشت, غصه دار بود که چرا این بار بی نصیب مانده...
🌷قبل از عملیات والفجر ۱۰ بود. برای عملیات آماده می شدیم که هواپیماهای عراقی مقر ما را بمباران کردند. بعد هم با موشک های دور برد کار را تمام کردند. سریع کار امداد رسانی را انجام دادیم.دیدم زیر آن اتش سنگین, سعدی در حال باز کردن استارت و آژیر گَردان یکی از آمبولانس های منهدم شده است.
گفتم این چه کاریه ولش کن...
محکم گفت:این ماشین بیت المال است ، شما نیروها رو ببر من چند قطعه از این را باز می کنم میارم برا آمبولانس های عملیاتی که اگه لازم شد استفاده کنیم!!!
🌷اخرین روز سال ۶۶ بود. سعدی حال و هوای عجیبی داشت. گفتم: چرا اینقدر دلهره داری ؟
گفت: نمی دانم یک حالت خاصی دارم ، احساس میکنم یک جور دیگر هستم!
گفتم : احتمالا به خاطر سال تحویل هست ، عیده شاید دلت برای بچه هات تنگ شده ؟
گفت: نه اصلا یک حالت خاص دیگری دارم ، ...
همان لحظه توپخانه دشمن شروع به کار کرد هر لحظه شدت آتش شدید تر می شد...
ترکش هایی که تن سعدی را نشانه رفته بودند تا رویای صادقه چند سال پیش او را محقق کنند.
🌷بهمن ماه 66بود که جنازه شهیدی را به شیراز آورد. صبح روز بعد راه کج کرد تا برگردد جبهه. علی، پسر سه ساله ما, دست در پایش پیچید که نرو...
گفت: بابا بذار من برم جبهه به من نیاز داره, برای عید بر می گردم.
این بی تابی پسرمان بود تا عید. آنقدر دلتنگ پدر شده بود که دستگیره در را می گرفت و می گفت دوست دارم اولین نفر باشم که در را روی پدرم باز می کنم!
انقدر می ایستاد تا خسته می شد و می نشست.می گفتم سرده، بیا تو!
می گفت نه بابا قول داده عید برمی گرده!
این حالت تا روز سوم عید بود.با گریه و نا امیدی گفت: مامان چرا بابا نمیاد, مگه قول نداده!
گفتم وقتی قول داده حتما میاد!
خیلی گریه کرد و با گریه به خواب رفت. یک ساعتی گذشت تا از خواب پرید. گفت بابا تو حیاطه!
گفتم: علی جون بابا همین روز ها میاد...
گفت: نه به خدا بابام آمد, صورت منو بوسید و دست روی سرم کشید و گفت: بابا ناراحت نباش چهار روز دیگر من رو می بینی!
از این حرف های علی به دلشوره افتادم. چهار روز بعد خبر شهادت سعدی را به ما دادند و ما برای دیدنش به معراج شهدا رفتیم...
🌷🌹🌷🌹🌷
هدیه به شهید سعدی فلاحی صلوات,,شهدای فارس
↘️
تولد:۱۳۴۲-روستای حاجی آباد مرودشت
شهادت:۱۳۶۶/۱۲/۳۰- عملیات والفجر ۱۰
@defae_moghadas2
❣
(1 بهمن ۱۳۶۵ ، تهران، مسجد علی بن ابیطالب (ع)؛
از راست به چپ، ایستاده: حمیدرضا شهبازی، احمد رجب زاده، محمدرضا ثابتی،
محمود رضایی یزدی، حسین کچوئیان، شهید محمدرضا سعیدی؛
نشسته: رضا محسنی، مهدی جم، شهید مهدی کهرام.)
(بخش نخست)
دی ۱۳۶۵ ـ تهران
غافلگیری
کربلای5 غافلگیرمان کرده است؛ هم ارتش عراق و هم ما خیال میکردیم عملیات کربلای4، همان عملیات مهم سالیانه است که درست به بار ننشست و حالاحالا طول میکشد که ایران عملیات مهمی انجام دهد.
دو هفته نگذشت که مارش عملیات جدید و مهمی در شلمچه در رادیو پیچید.
بازهم جا ماندیم!
شهدا را میآورند؛
پشت سر هم.
در محله، هرروز چند شهید تشییع میشود.
سهم ما از عملیات، فقط شده حسرتی که زیر تابوت شهدا میخوریم.
من که دیگر آمپر چسبانده بودم، دوباره قید درس و مدرسه را که فقط برای 3-4 ماه دوباره سرم را به آنها گرم کرده بودم زدم و رفتم مسجد علی بن ابیطالب (ع) ببینم همراه و همسفر دارم یا ندارم.
شدم یک نفر از گروهی که مرتب به جمعیتشان اضافه میشد.
منتظر اعزام جمعی نشدیم.
از پایگاه شهید بهشتی معرفینامه گرفتیم و رفتیم پادگان ولیعصر (عج) و امریه اعزام انفرادی گرفتیم.
برادر مهدی کهرام، رضا محسنی، محمدرضا سعیدی، محمدرضا ثابتی، محمود رضایی یزدی،
حسین کچوئیان و احمد رجبزاده هم که از آشنایان برادر محمد رضایی یزدی بودند، به ما پیوستند.
کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 21
(خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5)
ادامه دارد ...
@defae_moghadas2
❣