eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
842 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 🔴 🕊🌹 💥شهید «منصور معمارزاده» گویی به عشق شهادت زنده بود. اصلاً روح بزرگش در قالب تنگ تن نمی گنجید. حال عجیبی داشت. نیمه های شب، گاه تک و تنها به مزار شهدای انقلاب اهواز می رفت و با آن سرخ گلهای پریشان در باد، چونان بلبلی شیدا ناله و راز و نیاز داشت. اصلاً در دنیای دیگری سیر می کرد؛ ورای این جهان آب و رنگ. 💥 خلاصه، خدا هم زیاد منتظرش نگذاشت. سه روز از آغاز جنگ تحمیلی که گذشت، او نیز بر براق تندسیر شهادت نشست و از مرز آسمان گذشت. ✍راوی: حجة الاسلام صادق کرمانشاهی
سمت راست : #شهیدمنصورمعمارزاده🕊🌹 سمت چپ : #شهیدامیرعلم🕊🌹 @defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
سمت راست : #شهیدمنصورمعمارزاده🕊🌹 سمت چپ : #شهیدامیرعلم🕊🌹 @defae_moghadas2
🍃🌸 🔴 🕊🌹 💥از بستان تا سبحانیه را جنگیده بودیم. سلاح مان اندک، نیروها و تجهیزات، اندک، و خستگی چیره شده بود. پشت خاکریزِ کوتاهی پناه گرفته و به سمت یگان‌های زرهی عراق، شلیک می‌کردیم. آنچه در توان داشتیم را در جهت نجات سوسنگرد از سقوط، به کار گرفته بودیم. منصور با آرپی‌جی چند دستگاه از نفربرها و تانک‌های عراقی را هدف قرار داد، که خودش مورد اصابت دشمن قرار گرفت. 💥خودم را به پیکر او رساندم. غرق در خون بود. با او حرف می‌زدم و پاسخی نمی‌گرفتم. اشک می‌ریختم و بی‌تابی می‌کردم. نمی‌توانستم حتی برای لحظه‌ای از او دور باشم. امیر امینی رسید. مرا از پیکر منصور جدا کرد و گفت: ‘به خودت بیا؛ دشمن در حال پیشروی است. رزم، ادامه دارد. عشق به منصور، در ادامه راه اوست. برخیز و به جنگیدن ادامه بده.’ 💥حق با او بود. امکان توقف نبرد وجود نداشت. می‌بایست وداع می‌کردم. برخاستم و اسلحه‌ام را در دست گرفتم. پشت خاکریز رفتم و به سمت دشمن در حال پیشروی، شلیک کردم. اما در آن لحظه، هیچ‌ چیز نمی‌دیدم و نمی‌شنیدم. فقط دشت سبحانیه را می‌دیدم که از نقطه‌ نقطة آن نغمه غم فراق منصور به گوش می رسید . 🔺کتاب دین _ 🕊🌹 @defae_moghadas2
@defae_moghadas2
@defae_moghadas2
رفیق شفیق  ڪہ مےگویند همین ها هستند  رفاقت شـــــان  از زمین شروع شد و تا بهشت ادامہ یافت 📸شهدای مدافع حرم 🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 من با تو هستم 3⃣1⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان اگرچه حضورش در خانه خیلی کم بود ولی در همان فرصت کم آنقدر شاد و سرحال بود که جبران تمام نبودن هایش را می کرد. وقتی از جبهه بر می گشت، چند روزی را که در شهر بود از صبح تا شب مشغول کارهای کمیته بود و شب هم وقتش با جلسات قرائت قرآن مساجد مختلف پر می شد. قبل از اذان مغرب، یک جلسه ی قرآن و آخر شب هم جلسه ی دیگری داشت. به طبیعت و گل و گیاه علاقه داشت به همین علت، گاهی جلسات کاری را در باغ و کنار رودخانه تشکیل می دادند و هر فرصتی هم که دست میداد به صورت خانوادگی با دوستانش بیرون می رفتیم. یک روز کله پاچه خرید و داد به مادرم که برای جلسه شان آماده کند. من هم ظروف و وسایل چای را آماده کردم. موکت زیر پایمان را هم جمع کردیم که ببرد. یک ماشین تویوتا آمده بود که وسایل را ببرند. من کلاس خیاطی داشتم و وسایل را که آماده کردم، رفتم که به کلاسم برسم. در بین راه یکی از آشناها مرا دید و با کنایه گفت: «بایه پاسدار عروسی کردی! دیگه همه چیز بهتون میدن..... حالا هم شوهرت یه موکت آورده، برو ببین!» با تعجب پرسیدم: «موکت دادن؟!» بعد یادم آمد و گفتم: «خدا خیرت بده... شوهرم امشب مهمان داره و اون هم موکت زیر پای خودمونه، جمع کرده که بره، با کلی وسیله و ظرف که فردا باید همه رو بشورم. با اینکه برنامه شان کنار رودخانه بود؛ اما وقتی برگشت کاملا مرتب بود. انگار که در یک مهمانی رسمی شرکت کرده بود. خیلی به نظافت و مرتب بودن ظاهر اهمیت می داد. همیشه یک شانه و عطر در جیبش داشت. هیچ وقت من بوی عرق او را استشمام نکردم. حتی وقتی که تازه از جبهه می آمد، بوی خاک جبهه و عطر گل محمدی میداد. وقتی که می رسید حتما بلافاصله استحمام می کرد و موهای سروصورتش را مرتب می کرد و کفش هایش را واکس می زد. " با اینکه لباس های گران قیمت نمی پوشید ولی همیشه تمیز و اتو کشیده بودند و بوی عطر می دادند. به من هم می گفت که: «زن باید در خانه حتما آرایش کنه و بهترین لباس ها رو بپوشه. وقتی لباس نویی برایم می خرید اصرار می کرد که همان موقع بپوشم ومیگفت که:" لباس نو زیبا برای داخل خونه است نه بیرون!" آخر شب در اوج خستگی، تازه مشغول مطالعه می شد. کتاب و تفسير قرآن می خواند و مطالبی برای سخنرانی هایش آماده می کرد. بعضی مواقع هم که فرصت کافی نداشت از من می خواست که مطالبی را برایش یادداشت برداری کنم. سخنرانی هایش جذاب و شنیدنی بود. یک روز قرار بود استاد فخرالدین حجازی در مسجد جامع دزفول سخنرانی کند. چون وقت گذشته بود و آقای حجازی نرسیده بود از سید جمشید درخواست می کنند که به جای ایشان سخنرانی کند. در بین سخنرانی سید جمشید، آقای حجازی از راه می رسد و در آغاز کلامش می گوید:" هرچه من باید می گفتم این جوان رزمنده به خوبی بیان کرد..." همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
@defae_moghadas2
❣ 🔻 من با تو هستم4⃣1⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان معمولا آنقدر خسته بود که وقتی سرش را می گذاشت زمین، بلافاصله خواب بود؛ بدون رختخواب و بالش، چنان می خوابید که انگار صدسال است که نخوابیده. توی خواب آرامش عجیبی داشت. نگاهش که می کردم لذت می بردم و من هم آرامش پیدا می کردم. نه از جنگ دست بر می داشت و نه از فعالیتش در کمیته و مساجد کم می کرد. امکان تحصیل در دانشگاه هم برایش فراهم شد اما نرفت. گفت: تا جنگ تموم نشه سراغ درس نمیرم.» می گفت: «این یه تکلیف شرعی بر گردن همه ی ماست و تا وقتی که امام، جنگ رو بر ما واجب کرده، هیچ امری رو بر اون مقدم نمی کنم.» شیفته ی امام بود. به قول خودش اگر امام می گفت بمیرید، می مرد. همیشه می گفت اگر تلویزیون سخنرانی امام را پخش کرد، حتما نکاتش را برایم بنویس. یک روز بعد از نماز صبح گفت: «دیشب خوابی دیدم... چقدر شیرین بود! خواب دیدم شب عملیات بود و تا بغداد پیشروی کرده بودیم. آنقدر جلو رفتیم تا به کاخ صدام رسیدیم. داشتم به طرف صدام می رفتم که اسلحه از دستم افتاد. روی زمین یه چکش دیدم. اون رو برداشتم و خودم رو به صدام رساندم. می خواستم با آن چکش به سرش بکوبم. بچه ها هم مرتب می گفتند: سید بکشش... بکشش تا از دستش خلاص بشیم. چکش رو بالا بردم که بزنم.. یک دفعه یادم اومد که امام فرموده: صدام باید مثل هیتلر خودش رو بکشه. این حرف امام که یادم اومد چکش رو انداختم و گفتم باید حرف امام عملی بشه. دوستانم می گفتن: چرا اون رو نمی کشی؟ گفتم نه! امام گفته صدام باید مثل هیتلر خودش رو بکشه. من اون رو نمی کشم حتی اگه اینجا کشته بشم. " یک روز دو دست لباس آورد خانه و گفت این ها را برایم اندازه کن. یکی اش لباس کمیته بود و یکی هم لباس سپاه. گفتم: «جریان چیه؟!» گفت: «بخشنامه رسیده که فرماندهان باید عضو رسمی سپاه بشن. من هم میخوام عضو سپاه بشم. من بارها به او سفارش می کردم که به جای رفتن به جبهه، در شهر بماند و به کارهای فرهنگی مساجد و کار کمیته بپردازد. حالا او می خواست رسما عضو سپاه شود؛ یعنی اینکه حتی زمانی که عملیات نیست بازهم ممکن است در جبهه بماند. با او مخالفت کردم ولی فایده ای نداشت. فردای آن روز دو دست لباسش را درست کردم ولی از روی شیطنت آرم کمیته را دوختم روی لباس سپاه. شب آمد خانه. لباس ها را که دید گفت: «ا...ا... پس این چه کاریه؟!» گفتم: «ببین! من چند بار به شما گفتم که راضی نیستم. اول من رو راضی کن بعد برو» نگاهی به لباس سپاه و آرم کمیته ی دوخته شده به آن کرد. خندید و گفت: «خدا بگم چیکارت کنه... باشه! نمیرم.» همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا