eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 صبح طبق معمول رفتم سر کار سد مارون ، با بچه ها بودم ، دستگاه حفاري 250 را روشن كردم هنوز چند دقيقه ايي از استارت دستگاه نگذشته بود كه شیلنگ هيدروليك آن تركيد به خاطر عجله و اين كه كار معطل نشود با يكي از ماشينهاي عبوري سريع خودم را به بهبهان رساندم و در كمتر ازيك ساعت شيلنگ را درست كردم داشتم با تعمير كار حساب و كتاب مي كردم كه بوق زدن اتومبيلي نگاه مرا به سمت جاده كشاند ، بله ماشين اداره خودمان بود مي خواست برود. سوار ماشين شدم و به سمت كارگاه راه افتاديم در راه يك نفر را سوار كرديم مردي بود ميان سال با محاسني جو گندمي . احساس كردم ماشين سرعتش زياد شده ، گفتم : عزت كمي يواش برو گفت : نگران نباش يواش ميروم گفتم : آقاي زردكوه فكرمي كنم ماشين روي هوا ميرود ، او خنديد و گفت : چيزي نيست دل نگران نباش . به كمپ مسكوني كارگران رسيديم سر پيچ جاده خيس بود تازه آب پاشي كرده بودن يك طرف منازل کمپ کارگران بود و يك طرف هم رودخانه مارون بود كه در عمق دره قرار داشت . . . ماشين دور خودش چرخيد و چرخيد و به سمت دره ميرفت راننده هيچ گونه كنترلي روي ماشین جبپ استيشن نداشت . با آرامش عجيبي داخل ماشين نشسته بودم ومنتظر نقطه آخر قصه بودم . خواب ديشب و آن رؤياي صادق جلوي چشمانم رژه مي رفتند دلم مي خواست در عالم بيداري حاجي موفق به جدا كردن دستم از دست مادرم بشود . ماشين بعد از پيچ و تابهاي زياد بدور خودش رفت و در لبه پرتگاه متوقف شد وقتي پياده شديم يكي از چرخهاي ماشين روي هوا داشت مي چرخيد ، مردي كه همراهمان بود گفت يك دستي ماشين رادر آخرين لحظه نگه داشته است . . . 🍃🌸 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 شب ايام فاطميه بود ، عزاي حضرت زهرا (س) ، مراسم پر شور و حالي بود ، عالمي بود در آن عالم حال ما . . . نا كجا آباد دل اين جا نبود غربت پروانه ها اينجا نبود عالم و آدم چو هم پيمان پيش چشم مستشان دريا نبود بعد از مراسم پياده به طرف منزل آمدم ،دلم گرفته بود ، در حال و هواي خودم بودم كه ياد بدهي غدير افتادم ، چكي كه كمتر از 48 ساعت ديگر بايد پاس مي شد دقيقاً يك ميليون ريال، در آن تاريكي و سكوت با لبخند گفتم خوب مسئله تصادف امروز كه حل شد ، اما بحث بدهي ما به انتشارات مدرسه هنوز حل نشده است . صبح تا وارد كارگاه شدم، گفتند مسؤول كارگاه آقاي سرانجام شما را كار دارند ، گفتم : چه مسئله مهمي پيش آمده كه حاجي مرا خواسته آن هم اول وقت كاري كه هنوز ما استارت دستگاهها را نزده ايم . با حاج بيژن سرانجام مسؤول كارگاه تقريباً رفيق بوديم ، وقتي وارد دفتر شدم حاجي به استقبالم آمد و گفت اين چك به مبلغ يك ميليون ريال مال شماست گفتم براي چي گفت مقداري آهن آلات اوراقي بوده فروختيم و اين مبلغ را براي غدير شما گذاشتيم كنار . از اين پيش آمد چنان تعجب كردم كه باعث تعجب حاجي شد . او گفت اين پول براي شما است ، (کجادانند حال ما سبکبالان ساحلها؟) 🍃🌸 👇👇
ما چون دل و دست بریدگانیم دستی بگیر و دلی بخر . . . #فرمانده_شهید_حاج_اسماعیل_فرجوانی🕊🌹 @defae_moghadas2 🍃🌸
حماسه جنوب،شهدا🚩
ما چون دل و دست بریدگانیم دستی بگیر و دلی بخر . . . #فرمانده_شهید_حاج_اسماعیل_فرجوانی🕊🌹 @defae_m
🍃🌸 🌹 درافكارخودم بودم كه عباس اسلامي پور آمد و گفت: اسماعيل آمده گفتم: حاج اسماعیل؟ گفت: بله ، سيد مرتضي شفيعي هم آمده و فردا صبح از صحن علي ابن مهزيار مراسم استقبال از بچه‏ ها شروع مي‏شود . . . اسماعيل! از لحظه‏ ایي كه گفتند آمده‏ اي همه‏ اش به دستان تو فكر مي‏ كنم ، يعني مي‏ شود باز هم بيايي و دست مرا بگيري ، مي‏ شود باز هم بگويي بيا برويم . . جمعيت كه در انتظار بودند قفل فراق را شكستند و به سوي كبوتران تازه رسيده خيز برداشتند تابوت‏ گلهای سرخ بر دستان جمعيت داشتند به طرف جلو مي‏ رفتند و ما دوان دوان مي‏ رفتيم تا به جمعيت برسيم . من همه‏ اش در فكر اسماعيل بودم او را خواهم ديد ، دستم به بال سوخته‏ اش مي‏رسد توفيق ديدارت چگونه حاصل مي شود عزيز دلم . . . نفس نفس مي‏زديم از دور كه نگاه مي‏ كرديم جمعيت در حال حركت بودند و تعدادي تابوت كه دل‏هاي ما در آن قرار داشت به سمت جلو مي‏ رفتند . چند قدم مانده كه به جمعيت برسيم ناگهان تابوتي به عقب آمد راست آمد و خورد به صورتم بي‏ اختيار آن را غرق بوسه كردم ، گونه‏ هايم در گرمايي لذت بخش داشت مي‏ سوخت چشمان خيسم ناگهان روي شناسنامه گل سرخ ماند كه نوشته بود شهيد حاج اسماعيل فرجواني . دلم شكست يعني بعد از اين همه سال‏ها . . . دوباره چيزي در درونم جوشيد و جوشيد ، صدايي زيبا در گوش‏هايم نجوا كرد كه : ، ، ، دل نگران دل شكسته (ع) باشيد ، علمدار خوبي براي باشيد و گفت و گفت . . . . اين نجوا با صداي دريا يكي شد دريا بود و آب و قطره‏ هاي فراواني كه شده بودند دريا . . . . السلام عليك ايهاالشهداء و العارفين انديمشك – مؤسسه فرهنگي غدير @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 اقتدا ..... در عملیات کربلای 5 ، سه شهید دادیم که نامشان حسین بود و هیچ کدامشان سر نداشتند ، شهید حسین منگلی، شهید حسین فتحی، شهید حسین زارع هر سه نفر آنها با اقتدا به سرور و سالار شهیدان و آموزگار مکتب وحی سرو جان خود را تقدیم اسلام و آرمان های بلند آن کردند . شادی روح امام شهدا و شهدای گرانقدر صلوات 💐 از کتاب بچه های حاج قاسم @defae_moghadas2 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 من با تو هستم6⃣3⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان وداع آخر چند ماهی را با یاد دوستان شهیدش سپری کرد و از طرفی چون در آن عملیات شیمیایی شده بود، مشغول درمان شد. طولی نکشید که دوباره رفت و آمدها به جبهه زیاد شد. عملیات کربلای ۴ در پیش بود. طبق معمول رفت و آمد سید جمشید به جبهه بیشتر شده بود و کم کم برای خداحافظی آخر آماده می شد. یک بار که میخواست به جبهه برود عکس زهرا و مرا که همراهش بود، پس داد و گفت: «این رو بگیره همراهم نباشه بهتره. مبادا گم و گور بشه...» بعد هم در مورد شهادت حرف زد. گفت: «دوست دارم مفقودالاثر بشم.» من ناراحت شدم و با اعتراض گفتم: «چرا این حرف رو میزنی؟!» یادم آمد چند وقت پیش که رفته بودیم منزل یکی از شهدای مفقودالاثر. مادرش با چه سوزی می گفت: «پسر من یوسف است... از وقتی که پاش رو به جبهه گذاشت، دیگه رفت که رفت... سال هاست است که خبری ازش ندارم به سید جمشید گفتم: «خیلی سخته که کسی مفقود بشه. لااقل اگه شهیدی مزار داشته باشه، آدم کنارش آروم میگیره. لااقل به خاطر ما این درخواست رو نکن. ان شاء الله که شهید نمیشی ولی این درخواست رو هم نکن. کسی که مفقود بشه، خانواده اش همیشه منتظر و چشم به راه اند. زمستان و تابستان، شب و روز و با صدای هر زنگی چشمشون به در می مونه... اگه میخوای ببخشمت، اگه میخوای که از تو راضی باشم این در خواست رو نکن!....» حرفم که تمام شد، صورتم خیس شده بود و صدایم می لرزید. سید گفت: «باشه!... پس لااقل می خوام که جنازه ام مثل عباس حسین بشه، مثل علی اکبر (ع)... طوری که بدنم از بین رفته باشه..» روز آخری که می خواست به جبهه برود، خانه ی پدرم بودم. دم غروب بود که برای خداحافظی آمد آنجا. گفت: «بیا بریم خونه ی خودمون.» گفتم: «شما که میخوای بری جبهه، خب منم همین جا بمونم دیگه... گفت: «نه! بریم خونه ی خودمون. میخوام باهات حرف بزنم.» وسایل را جمع و جور کردم و باهم راه افتادیم. در راه هیچ حرفی نزد. یکی، دوبار هم گفتم: «خب، می خواستی حرف بزنی... چرا چیزی نمیگی؟!» ولی جواب خاصی نداد و تا خانه با سکوت گذشت. رفتیم داخل اتاقمان. روی اجاق گاز که کنار پنجره بود، مشغول درست کردن شام شدم. تا من شام را آماده کردم، زهرا خوابش گرفت. عادت داشت که شبها زود میخوابید و صبح هم زود بیدار میشد. سید جمشید به دیوار تکیه داده بود و همچنان ساکت بود. کمی به صورت زهرا که خوابیده بود خیره می شد و کمی هم به من نگاه می کرد که داشتم شام درست می کردم. بهش گفتم: «پس چته؟! مگه قرار نبود حرف بزنی! تو که منو از رو بردی! چقدر نگاه می کنی؟» گفت: «مگه اشکالی داره؟ خب، چند وقته که ندیدمت. می خوام نگات کنم. میخوام خوب ببینمت. می خوام سیر نگات کنم گفتم: «یعنی چی؟ مگه قرار نیست دوباره ما رو ببینی؟!» گفت: «شاید...» این را که گفت ملاقه از دستم افتاد و خیره به صورتش ماندم..... گفتم: «این حرف ها چیه که میزنی؟!» گفت: «نه! ... از دهنم پرید، همین جوری گفتم.» همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas2http://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
گاهی برای ، باید باشی! بتوانی بگذری، و بعد بروی.. آخر... ، خودش نعمتی است! قوی‌دل می‌کند انسان را؛ که تا نباشد دل‌بستن و بریدن، معنا ندارد " " به حق..
هدایت شده از گسترده رایگان1k➖
ارسال کنید