📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_سی_و_سوم: نغمه اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ...
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...
بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ...
- هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟ ...
یهو از جا پرید ...
- نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ...
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ...
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_سی_و_چهارم: دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ...
گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد ..
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ...
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷
⚘﷽⚘
🌸برخیز و سلامے کن
و لبخند بزن
کہ این صبح🌤نشانے
زغم و غصہ ندارد
🌸لبخند خدا در نفس صبح
عیان است
بگذارخدا
دست به قلبت❤️ بگذارد
#سلام_صبحتون_شهدایے✋
#شهید_عبدالله_محمدیان
─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_خلیلی🕊🌹 @defae_moghadas2
🍃🌸
« همسرم داوطلبانہ بہ جبهہ دفاع از حرم رفت و میگفت : اگر قرار باشد بالای منبر مردم را بہ جهاد دعوت ڪنم ، شایستہ است پیش از همہ آنها خودم قدم در میدان بگذارم .»
حجت_الاسلام_شهید_مصطفی_خلیلی🕊🌹
راوی : همسر شهید
ولادت : ۶۷/۶/۱۸ ، خوزستان
شهادت : ۹۴/۱۱/۱۲ ، سوریہ
@defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسـرار قلب مادر شھید
برڪسے فاش نمےشـود
حتے فرزندش... 😔
اماوقتےدرآغوش خداحافظےشان
یڪ لحظہ عطر شھادتـ بپیچد
هردو مے فھمند ڪہ دیگر
شھادتـ از آن بالا حوالہ شده|
#بیادمادرانصبورشھدا💕
@defae_moghadas2
🍃🌸
هر کس که پیمان ولا دارد بیاید
هر کس هوای کربلا دارد بیاید
#شهید_حجت_الله_رحیمی🕊🌹
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 هر کس که پیمان ولا دارد بیاید هر کس هوای کربلا دارد بیاید #شهید_حجت_الله_رحی
🍃🌸
محبوب من !
#شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی ،
و نه برای راحتی شخصی میخواهم ؛
بلکه از آنجا که شهادت در راس قله کمالات است و بدون کسب کمالات ، شهادت میسر نمی شود ، میخواهم ،
و خوشا به حال انان که با شهادت رفته اند.
#شهید_حجت_الله_رحیمی🕊🌹
@defae_moghadas2
4_364167730112233485.mp3
1.53M
اگر گناه من زیاده
خدا به من #حسینُ داده . . .
#مداح:شهید حجت الله رحیمی
#التماس_دعا💔
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_سی_و_پنجم: برای آخرین بار
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ...
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ...
- الحمدلله که سالمن ...
- فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن...
- همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ...
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ...
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ...
سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ...
توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ...
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ...
همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_سی_و_ششم: اشباح سیاه
حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت ...
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ...
- این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ...
به زحمت بغضم رو کنترل کردم ...
- برگشته جبهه ...
حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ...
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم ...
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد .
..
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد ...
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم...
- باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سید ...
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ...
- چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟ ...
نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ...
- برو ...
و من رفتم ...
#ادامه_دارد...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#صبح روز 19 بهمن 94 روی گوشی حبیب یک پیام رسید "حاج عباس کردانی در سوریه به فیض #شهادت نائل آمد"
حبیب باور نکرد مثل آن دفعه شاید زخمی شده باشد، شایعه است.
خبرها متواتر شد دخترها خواب بودند، آقا مرغداری بود ،محسن رفت سرکار .
محسن در سپاه خدمت می کرد بنابراین همه از رابطه او با عباس آگاه بودند .
تسلیت ها محسن را میخکوب کرد محسن که یارو همراهش عباس بود.
با پرویز تماس گرفت #آقا را آرام خبر کنید #عباس شهید شده .
پرویز قلبش یکدفعه گرفت چطور آقا را خبر کنیم!! می دانستند آقا و الیاس باهم رفتند سر زمین کشاورزی که #عباس و الیاس در آن گندم کاشته بودند.
.
الیاس "عباس شهید شده" الیاس پشتش خالی شد.
اما مسئولیتش سنگین بود باید باور
نمی کرد تا به آقا با ناباوری بگوید شاید کم کم خودش متوجه شود.
.
به سمت آقا رفت رنگش تغییرکرده بود
"ها ، الیاس چه شده؟"
می گویند عباس شهید شده گویی مثل دفعه قبل باشد و بعد ایستاد تا اثر حرفش را ببیند.
.
آقا لبخندی زد و #تسبیحش را در آورد قلبش آرام بود استخاره های آقا حرف ندارد !
.
یک رشته در دست گرفت یکی یکی یکی انداخت "شهید شده"!
نه!
دوباره یک قبضه گرفت دوتا دوتا دوتا "شهید شده" !
نه!
یک قبضه دیگرگرفت.
دانه های تسبیح آرام روی هم افتادند. "ش ه ی د ش د"
.
نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد.
خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود که
می دانستند #عباس دیگر شهید شده اما به روی خودشان
نمی آوردند. .
پسرعموها، برادرها، خواهرها، و زن برادرها همه در خانه بودند آقا آمد همه نگران و مضظرب، مضطر و پرسجو گر چشم به او دوختند آقا چهرهاش غم داشت .
.
استخاره کار خودش را کرده بود مردها می دانستند اما به
زن ها نگفته بودند تا کم کم باور کنند.
ساعت تقریبا یازده صبح بود همه چشم به دهان محمود دوخته بودند تا کسی که از پشت خط تماس گرفته خبر قطعی را بدهد محمود کمی صحبت کرد و بعد برگشت و آرام گفت:
"#شهید_شده!"
زن ها کِل می کشند.گوش من اما سوت می کشید!
.
اسمع یا عباس بن صالح...
.
معصومه تقلا می کند او را ببیند.آقا را محسن به دنبال خود می کشاند، عباس از او خواسته بود مراقبش باشد.چون نگذاشتن دیشب او را ببیند عصبانی شده بودٌ!
دیشب یک سکته مغزی ناقص داشته...
.
اذکرالعهد الذی خرجت علیه من دار الدنیا...
.
حبیب مبهوت پیمانهایش را با او مرور می کند چیزی یادش نمی آید! اما حتما بعدا، فردا به یاد خواهد آورد.
.
والحسن و الحسین و علی ابن الحسین ...
و الحجه بن الحسن ائمتک الهدی...
.
دور و برش را عده ای که هیچ یک را نمی شناسم احاطه کرده اند. شانههای علی و رضا سخت میلرزد. پرویز به جایی تکیه زده که نیافتد...
.
اِفهم یا عباس بن صالح اذا اَتاک الملکان المقربان...
.
.من و صدیقه و صبریه و معصومه در طاق نصرتهایی که آن ناشناسها با دستهایشان برایمان گشوده بودند به سمت او میرفتیم. دیشب اجازه نمی دادند او را ببینیم. فقط برادرها دیدند، بوسیدند، بوئیدند...
.
فلاتخف و قول فی جوابهما الله جل جلاله ربی و محمد صل الله...
.
اما او نمی ترسید. بر روی لبش لبخندی کمرنگ نقش بسته بود .حتما دارد خدا را
می بیند. چهرهاش بوسیدنی شده...
.
ان الموت حق و سئوال مبشر و بشیر فی القبر حق ...
.
وصیت کرده دخترها را نزدیکم نکنید اما نشد، نتوانستیم ... وصیت کرده بود مرا به ایران برنگردانید اما آقا وصیتش را باطل و دوستانش را ملزم کرده برایم برگردانیدش.
.
اَفَهِمت یاعباس بن صالح ...
.
عباس می فهمید، می دانست. او تجربهاش را داشت ... قبل ترها درون قبر میخوابید تا از آن نترسد و حالا آن چند وجب خاک در قطعه مدافعان حرم، او را پیروزمندانه در برمی گرفت. .
#رفتنش اما چرا ترسناک نیست ؟!
صورتش آرام است، حتی مثل #دایه سفید نیست....
.
چهرهاش سرخ و سبزه است، مثل همیشه که از زمین
می آمد....
اما باید سینه اش دریده میشد....
باید رویش به خاک مالیده میشد....
باید سه روز بر زمین میافتاد....
باید در سجده خدایش را ملاقات میکرد....
عاشقان مثل معشوقشان میشوند....
امید که خدای عظیم این قربانی قلیل را با مولایمان حسین (ع) محشور دارد.
#پایان
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#خواهر_فراوان_دوست_میدارد_برادر_را
#شهید_عباس_کردانی
شهید بہ قلبتـ نگاه میڪند
اگر جایـے برایش گذاشته باشے
مـےآید،مـےماند،لانه میڪند
[°~تا شهیدٺــ ڪند°]💜🌙✌️🏻
#شهیدحسن_درویش