🍂
#شهید_علیرضا_معتمد_زرگر
علیرضا معتمد زرگر یه فرمانده بسیار قاطع و شجاع بود. بچه ها جرئت تخلف از دستوراتش رو نداشتن. میگفتن به دلیل نشون دادن لیاقتش در فرماندهی حاج اسماعیل میخواست عملیات بعدی بزارتش معاون خودش.....اما چند روزی بود که علی رضا معتمد زرگر دیگه خیلی سر به سرمون نمیزاشت....خیلی نوربالائی شده بود.....
شرهانی و ماالشرهانی و ما ادریک ماالشرهانی.....تپه های ۱۷۵ رو باید اسمشون رو گذاشت تپه های معراج....تپه هایی که فاصله شون با خط مقدم عراقیا در بعضی جاها به حدود ۵۰متر میرسید....فاصله این تپه ها با خدا از این هم کمتر بود...
چند روزی میشد که گردان در خط شرهانی قدری به سمت راست منتقل شده بود و روی تپه های۱۷۵ شرهانی مستقر شده بود....فرمانده میگفت اگه این تپه ها رو از دست بدیم تمام نتایج عملیات محرم و عملیات فتح المبین به خطر میفتن....بخشی از این تپه ها دست ما بود و بخشی دست دشمن.....
برای دشمن هم حفظ این تپه ها خیلی حیاتی بود...
تعدادی از بچه های مسجد جوادالائمه که هسته اصلی دسته قاسم از گروهان مکه رو تشکیل میدادن، شهید و تعداد بیشتری زخمی شده بودن و نفرات دسته خیلی کم شده بودن.....اون شب خیلی تاریک بود و ابوالقاسم اقبال منش که معاون علیرضا معتمدزرگر بود منو برد و سنگر نگهبانی ام رو تحویلم داد اما گفت اینبار باید به تنهائی ۳ساعت پست بدم...اونم بدترین ساعت...ساعت۱۲تا۳صبح....
تپه ها آروم بودن و فقط صدای تک و توک تیراندازی میومد...دیگه داشت خوابم میگرفت....به زور خودم رو بیدار نگه داشته بودم....
کم کم صدای چند رگبار پراکنده شنیده شد....خواب از سرم پرید دقیقتر به خط دشمن زُل زدم....دیدم تمام خط دشمن یکپارچه شلیک میکردن به طرف ما....باران گلوله و خمپاره رو میریختن روی سرمون...حالا دیگه همه بچه ها ریخته بودن تو کانال.....من کمک آرپی جی زن امیر کریمی بودم....امیر کریمی هم اومد کنارم و رو به قبله تو کانال زیر باران گلوله شروع کرد به خوندن دعای فرج امام زمان علیه السلام...دوست داشتم فریاد بزنم مرد حسابی دشمن رسید بالا سرمون اونوقت تو داری دعا میخونی....اما اونقدر آرامش در وجود امیر حاکم بود که نتونستم لب باز کنم....
خوب که دعاش رو خوند آرپی جی رو برداشت و رفت بالای کانال رو به دشمن و فریاد گفت " گلوله"....باز میخواستم بگم " مرد حسابی به خدا میزننت، تو رو خدا بیا از همین تو کانال شلیک کن" اما باز هم اونقدر آرامش از وجود امیر تشعشع می شد که نتونستم چیزی بگم..خرج رو تو گلوله گذاشتم و دادم بهش.....با صدای خشک انفجار شلیک گلوله آرپی جی گوشم شروع کرد به سوت کشیدن ....حالا دیگه فقط امیر رو میدیدم که بالای کانالِ حدودا یک متری ایستاده بود و بعد از هر شلیک فقط می نشست روی زانوهاش و دستهاشو به طرفمون دراز می کرد تا قدمون از تو کانال بهش برسه و ازمون گلوله می گرفت و شلیک می کرد.................
اون شب امیر تا اتمام آتش تهیه دشمن گلوله شلیک می کرد و حتی یک خراش هم بهش وارد نشد...اما اون شب امدادگرا یکی رو کشان کشان از تو کانال بردن عقب...روش هم پتو کشیده بودن که نشناسیمش و روحیه مون خراب نشه....بعدش فهمیدیم اونا علیرضا معتمد زرگر را با خودشون به بهشت می بردن....گفته شد حتی آمبولانسشون هم اون شب هدف دشمن قرار گرفته بود....
چند روز بعد که صدای تک و توک گلوله فقط در خط شنیده می شد امیر در کانال نشسته بود که یک گلوله باز هم در وسط پیشانیش مهمان آسمانش کرد....من که آخرش نفهمیدم که سِرِّ این گلوله در سر که اکثر شهدای شرهانی رو به مهمانی خدا برد چی بود.....
احمد چلداوی
@defae_moghadas2
🍂
🔹🌸🍃 🍃🌸🔹
✍ #برگی_از_خاطرات
همه بچه هایم، به خصوص دو پسر شهیدم، به نماز و روزه مقید بودند. نمازشان را میخواندند، قضای نمازهای از دست رفته را جبران میکردند. سید مجتبی توجه ویژهای به فقرا داشت. همسر سید مجتبی، تعریفمیکرد وقتی که در افغانستان زندگی میکردیم، او نیمی از غذای ما را برای همسایهای که همسرش بیمار بود و بچه داشت، میبرد. یا وقتی هندوانه و خربزه میخرید، به سه قسمت تقسیم میکرد و دو قسمت آن را برای همسایهها میبرد. او به همسرش میگفت؛ تو من را داری، اما همسایهای که شوهرش فوت کرده و فرزند یتیم دارد، نمیتواند این میوه را تهیه کند و ممکن است بچه او، پوست خربزه و هندوانه را در سطل آشغال ببیند و ناگهان هوس کند و آهی بکشد
#برادران_شهید_مدافع_حرم 🌹
#سیدمجتبی_و_سیداسماعیل_حسینی
🌷 #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
🔹🌸🍃 🍃🌸🔹
🖋 #سیره_شهید
«هادی از خیرینی بود که هر ساله مبالغی را به مؤسسه گل نرگس کمک میکرد. غیر از آن، اجناسی را برای بچههای بیسرپرست تهیه میکرد و در اختیار مؤسسه میگذاشت. قبل از شهادتش آن قدر هدیه مناسب دختر بچهها خریده بود که مسئولان مؤسسه میگویند هر چه توزیع میکنیم تمام نمیشود.»حالا چند وقتی میشود که گلسرها، تلها، انگشترها و ساعتهای دخترانهای که هادی برای دختربچههای یتیم یا بیسرپرست تهیه کرده بین آنها توزیع میشود. هدیهای از یک شهید که تنها دغدغه خود و خانوادهاش را نداشت
✍ راوی:خواهرشهید
🌹 #شهید_هادی_زاهد
حماسه جنوب،شهدا🚩
شهید محمدرضا سالمی شهید علی رضا معتمد رزگر #گردان_کربلا_اهواز
🍂
شهید معتمد زرگر را وقتی در مهدکودک گردان در حال سازمانده ی بود فرمانده دسته حر بودومن به ایشون خیلی علاقه مندشدم ، مجذوب شخصیتش شده بودم وایشان هم به من علاقه داشت ، میگفت یک برادرکوچک دارم خیلی شبیه تومی باشد.
بعد ها که باشهیدکعبه زاده اشنا شدم شخصیت شهید معتمد زرگر را درشخصیت کعبه زاده نیز دیدم وخیلی باهم اوخت شدم اقبال منش هم نظر مرا داشت وهر دفعه به بهانه ایی پیش مامی امدو با شهید کعبه زاده همکلام می شد شهید فرجوانی چنین نیروهایی راانتخاب وبه فرمانده ی میگذاشت.
برای شادی روح امام شهدا و شهدا #صلوات
راوی احمد ایزدی
@defae_moghadas2
🍂
🍂
🔴فرماندهی بر قلوب
💢حاج اسماعیل فرجوانی
مثلا فرمانده گردان بود. اگر غريبه اي وارد گردان مي شد نمي توانست تشخيص دهد كه كدام فرمانده است و كدام نيرو.
شيوه مديريتي جديدي در جبهه راه افتاده بود، آن هم بر اساس" ان اکرمکم عند الله اتقاکم". هر كس با تقوي تر، شجاع تر و با تجربه تر بود به فرماندهي مي رسيد.
❣❣❣❣
قبل از عمليات فتح المبين گردان تشكيل شد و اسماعيل را براي فرماندهي آن معرفي كردند.
بعد از سال ها دوستي، هم كلاسي و هم مسجدي بودن؛ مي خواستيم در كسوت فرماندهي با او روزگار بگذرانيم. از یک طرف فرمانده ناميدن او به لحاظ آن صميميت دیرینه برای ما سخت بود و از طرفي براي او كه خود را سرباز ساده امام زمان(عج) مي دانست اين امر بسیار نامانوس می نمود.
اسماعيل با نوع رفتارش هرگز اجازه نمی داد تا جز در موارد لازم با چشمي غير از يك بسيجي ساده به او نگاه شود. با همه مي گفت و مي خنديد؛ مي نشست و بر مي خاست؛ در صف غذا و حمام مي ايستاد. براي بچه هاي گردان جاي تعجب بود كه فرمانده شان بدون تكلف در كنار آن هاست.
روزی در گوشه چادر نشسته بودیم و گرم صحبت. رو به من كرد و گفت: "مي دوني بيشتر از همه، از كجاي فيلم محمد رسول الله (ص) خوشم اومد؟"
فكري كردم و گفتم: " تو رو نمي دونم ولي من از اون جايي كه پيامبر از مكه به مدينه مي رسه و اون آهنگ و شعر رو پخش مي كنه و يكي از بالاي درخت خبر آمدن پيامبر رو با فرياد اعلام مي كنه و مردم خوشحال مي شن، رو بيشتر پسنديدم".
اسماعيل گفت "ولي من از اون جا خوشم مياد كه تو فتح مكه، پيامبر و ياراش بدون اسلحه وارد مكه مي شن و زن ابوسفيان مي گه"لااقل محمد به وعده اش عمل کرد و در رو به زور باز نکرد و ابوسفيان جواب مي ده، از قلب ها وارد می شه نه از دیوارها و این پیروزی جاودانه است."
وسعت و دقت ديد او در مسائل و به کار گیری نکات ظریف، از هوش و ظرفيت بالاي او در راهي كه پا گذاشته بود حکایت داشت و او هم به اين نكته رسيده بود كه بايد بر قلوب بچه ها فرماندهي كرد نه بر جسم آن ها و تا شهادتش به اين اصل پايبند و استوار ماند.
نيروها براي انجام خواسته هايش سر از پا نمي شناختند و او را قلباً دوست داشتند، نه از اين جهت كه او فرمانده بود و بزرگتر، بلكه او را لايق فرمانبرداري و اطاعت مي دانستند.
و نگاه و علاقه من به حاج اسماعيل فرجواني نه به خاطر دوستي و رفاقت ديرينه، بلكه به خاطر لياقتي بود كه الگو شدن را برازنده او مي كرد.
خوشحال بودم که راز بزرگ عزت و سربلندی حاج اسماعیل، در بین بچه هایش، چونان پرده سنگینی از جلو چشم هایم برداشته شده بود. به راستی او بر قلوب مریدانش فرمانده بود و بس.
رحیم قمیشی
@defea_moghadas2
🍂