❣
🔻بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕗 قرار عاشقی 🕗
سلاااااام با یه سبد گل سرخ 🥀
خب، بازم جمعه شد و سر و کله من مصاحبه گرم پیدا شد 😉
شهید امروز ما یه شهید خاصه
هر چی هم از آقاییش بگم کم گفتم
معرفی می کنم 👋
"شهید عبد الحسین آقایی"
از شهدای خطه شهید پرور استان خوزستان 🌴
سلام✋ دست بوس حاج عبدالحسین عزیز
خوش اومدین 🙏
میدونم تو هم مثل بقیه شهدا مرخصی ساعتی گرفتی 😉 و عجله داری زود برگردی پیش برو بچه های قصرنشین بهشتی
پس بی حاشیه و بدون شکسته نفسی، بریم سراغ داستان زندگیتون 👋
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سلام به شما و دوستان گلتون و ممنون بابت دعوتتون🙏
اگه بگم تعریف این مصاحبههاتون و خوانندههاتون پیچیده تو بهشت😍
و هر هفته خیلی ها منتظر دعوتتون هستن چی میگی؟☺️
🎤 وااای چی گفتی حاجی،😎 👌 چقدر حال کردم.... ببخشید حالم رو خوب کردی داداش
❣ خب دیگه، گفتی برم سراغ داستان زندگیم...
✨عبدالحسین آقایی هستم✨
متولد سال 1336
❣
🔻تو شهر 🏙 اهواز به دنیا اومدم
از بچگی 👦 بااستعداد بودم و خوب یاد می گرفتم. نه اینکه بخوام از خودم تعریف کنم نههههه ، ولی باید اون چیزی رو که بودم بگم.🧓
👈خداوند مهربون به همه بنده هاش استعدادهای مختلفی داده، منتها این ما هستیم که باید بدونیم کجا و چگونه ازش به بهترین نحو استفاده کنیم ☺️ ✨💫
بگذریم 🏃
سال ۵۵ تو رشته فیزیک دانشگاه 🏣 شهید چمران اهواز قبول شدم 😇
در لابه لای درس 📁 و دانشگاه رابطه خودم رو با انقلاب ✊ محکم کردم و
همدوش دوستام 👬 و مردم برای از بین بردن سلطه جنایتکار پهلوی و کسانی که پاشون رو باز کرده بودن تو کشور و
تلاش کردم .💭💭
❣
❣
🔻 بعد از اینکه انقلاب ✊ با رهبری امام 🌹و همبستگی مردم عزیز کشورمون 🇮🇷 ایران به پیروزی✌️ رسید، چون معدل درسیم بالا بود به دانشگاه نفت آبادان انتقالی گرفتم .👨🎓
انقلاب فرهنگی ☘ که راه افتاد و دانشگاهها تعطیل شد، همچنان ارتباطم رو با دوستای دانشگاهیم 👨🎓حفظ کردم و تو مسائل مختلف با هم کار می کردیم 👍
تا اینکه
جنگ 💣💥🚀 تحمیلی شروع شد .
با اینکه از دانشجویان نخبه و شاگرد اول بودم 👏👏و حتی بورسیه تحصیلی 📚 خارج از کشور 🇮🇷 هم به من تعلق گرفت
ولی جنگ 🚀 رو اولویت اول خودم دونستم تا از سرزمینم در برابر دشمن بایستم و مبارزه کنم 👊✊
عجب 😢 حال و هوایی داشت بین بچه های جنگ بودن.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣خلاصه کنم.. بعد از چند بار اعزام به عملیات بیت المقدس 🕌 رسیدیم
همه تو صف نشسته بودیم که چشم فرمانده گردان بمن افتاد و گفت، 👈 تو بیا بیرون 😱
در گوشی 👂گفت از سابقه جبهه و درس و شغلم پرسید و وقتی همه رو شنید گفت تو بشو فرمانده گروهان 👩✈️😎
کمی نگران شدم ولی توکل کروم بخدا،
جنگ بود و شرایط خاصی حاکم شده بود و باید به تکلیف عمل می کردیم.
خدا هم حسابی کمک کرد و تو عملیاتهای مختلفی شرکت کردم و فرمانده گردان هم شدم.
❣حالا، هم استخدام نفت🏭 شده بودم
هم ازدواج 🧖♂🧖♀ کرده بودم
هم با جبهه 🏝 حسابی چفت شده بودم
هم بورسیه 📩خارج از کشور جور شده بود
هم یه تو راهی 👶 داشتیم که چشم انتظاریشو می کشیدیم
و از همه مهمتر به عملیات والفجر 8⃣ هم 🚩🚩 رسیده بودیم.
❣
❣خیلی با خودم کلنجار رفتم و سبک و سنگین کردم تا اینکه..
حاج اسماعیل، 👨✈️اون سردار بزرگ فرستاد دنبالم که کجایییی که عملیات نزدیکه 😊
این دعوت، خودش الهامی💐 بود به قلبم که دیگه تکلیف تو معلومه و باید عملیات رو انتخاب کنی.
رفتم گردان کربلا و شدم یکی از معاون عملیاتی حاجی .🤩
چند روزی تو آموزشها کمک کردم و یواش یواش رفتیم آبادان 🏭 تا آماده بشیم برا عملیات✨💥
یکی دو شب به عملیات مونده بود که با خبر شدم خدا بهم یه دختر 😍 داده . خانمم بدون من یه تنه پای زندگیمون ایستاده بود و برای قدردانی هم شده باید سری بهش می زدم، 😔
راستش اون کوچولو👶 رو هم خیلی دوست داشتم ببینم، بهتر بگم، دلم 💓بال بال میزد که یه بار هم که شده ببینمش و بغلش کنم.
ولی شرایط حفاظتی منطقه اجازه نمی داد...
❣
❣ دلم می گفت: عبدالحسین !☝️ این آخرین عملیاتیه که شرکت می کنی ها🌷.
مونده بودم چه کنم 🤔 که دیدم ماشین فرماندهی 🚘 👮 برای کاری می خواد بره اهواز و زود برگرده. 👌
از حاج اسماعیل اجازه ☝️گرفتم و باش رفتم.. که ای کاش نمی رفتم.☺️
"وقتی رسیدم، در زدم و رفتم داخل، پدرم و مادرم بودن و خانمم، خیلی شرمندهشون شده بودم، ولی چه می شد کرد..
دختر کوچولوم 👼 رو بغل کردم و بوسیدمش، از مادرش تشکر کردم 🙏🌹و اومدم تو حیاط ،
دلم آروم نشد 💔 و باز برگشتم و دوباره ...
حواسم به چشم های پدر و مادرم 😔 بود و حرف هایی که به زبون نمی اوردن. 😭
باید دل می کندم و دیدار آخر رو به آخر می رسوندم و از اون فضای سنگین انتخاب رها می شدم.
هرجور بود خدا حافظی 👋 کردم و
برگشتم."
بعد از ظهر قبل از حرکت به طرف عملیات غسل شهادتی👼 کردم و راهی شدم.
❣ اینم عکس پدرم، که بعد از من چقدر شکسته و پیر شد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ یکی دو روز بعد از عملیات، حاجی یه ماموریت بمن داد که ماموریت آخرم بود و خدا همونجا دستم رو گرفت و شهادت🌹 رو نصیبم کرد و در سال 64 و در عملیات والفجر هشت، از دانشگاه جبهه
فارغ التحصیل شدم 😍 ✨🌹
درجه ای که از همه درجات بالاتر و ارزشمندتر بود 👌👌
❣ یه وصیت نامه هم نوشتم 📝 که بد نیست یه نگاهی هم بهش بکنیم. بذارید خودم کمی شو براتون بخونم ☺️
👇👇👇
✨✨شکر خدا که شهادت 🌹 رو نصیبم کرد که در آرزوی وصل محبوبم 😘 سر از پا نشناختم و دنیا رو با
همه زرق و برقش پشت سر گذاشتم
و راهی جبهه 🚀💣 که معبد بزرگیست بشم
که در اون از رنگ و بوی دنیوی 🌎 خبری نیست و هر چه هست معنویت و عشقه .💕💕
حالا نمیدونم ⁉️ که این مهمون پر از غم و درد که تحفه ای جز توبه و ندامت 🙏 و شرمندگی از ارتکاب گناه نداره پذیرفته خواهد شد؟😔
حالا که احساس می کنم تا چند روز دیگه تو دنیا نمیمونم از پدر و مادرم طلب بخشش و مغفرت و التماس دعا دارم .🙏🙏
❣
خب! خیلی مزاحم شدم.👋 مواظب خودتان باشید که انتخاب های سختی سر راه دارید.
🌷ان شاالله از ادامه دهندگان راه شهدا 🌹باشیم
و اون دنیا بتونیم سرمون رو بالا بگیریم و شرمنده تون نباشیم 🔹🔹🔹
شادی روح طیبه ی شهدا صلوات🌹🌹
التماس دعای فرج
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣دردِ تنهایی درونِ استخوان پیچیده است
شرحِ درد از من مخواه!این داستان پیچیده است
گفت"دوری التیام دردهای عاشقی ست
نسخه ی ما را دلی نامهربان پیچیده است
#شهید_حبیب_بدری🕊🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 آن مرد محجوب
نوشتهای برای حاج حبیب
روز اولی بود که به دستور حاج کاظم جهت ضبط بازخوانیهای جریانات تیپ در منزل یکی از یاران دیرینهاش دعوت شده بودم.
در آن جمع نورانی متوجه حاج حبیب شده بودم که با حالتی آرام و بی صدا گوشهای نشسته بود. حجب و حیای چهرهاش در دیدار اول او را لو میداد و حالتی در خود داشت، بسیار دوست داشتنی!
هیچ پیش فرضی از او در ذهن نداشتم جز ته چهرهای آشنا. چنان آشنا که در فکر فرویم برد و در آن چند روز سوژه ذهنیم شد. هر چند اسمش را نمیدانستم و به چهرهاش اکتفا کرده بودم.
آن روزها، خود و خودرویش در اختیار هماهنگیهای مصاحبهها و دیدارها شده بود. طبیعی بود او را نیرویی قدیمی و علاقمند به گردان خود بدانم و فردی که حاضر است کار و زندگی خود را وقف دوستان جبههایش کند.
با شکل گرفتن برنامه مصاحبهها دنبال مکانی بودیم تا در سکوت آن بشود گفتگویی کرد و ضبط صدا و تصوری درخور داشت. با طرح نیاز، حاج کاظم ما را به آدرسی حواله داد. پرسان پرسان به چند ساختمان بلند بالا و شکیلی رسیدیم که هنوز تمام نشده بود.
باید قبل از ورود با صاحبش هماهنگ میکردیم. سراغ او را از کارگران ساختمان گرفتیم و ما را کارگاه و محل دفتر به خیابان پشت، هدایت کردند.
دنبال آدمی میگشتم با ابعاد دو ایکسلارژ با سبیل هایی پروپشت و چارشانه.
وارد دفترش شدم و جز همان چهره آشنا و ریز جثه، کسی را نمیدیدم. همان انسان ساده و بیآلایش و محجوب.
پیش خودم گفتم، یعنی صاحب آن چند ساختمان بزرگ ایشان هستند؟!! پس چرا با همه متمولان امروزی فرق دارد؟ چرا آنقدر آرام است و بیادعا!
مصاحبه اول را شروع کردیم و پیش رفتیم.
چند جلسهای گذشت تا نوبتِ گفتگو به علی آقای سیاح طاهری رسید، دوست دوقلو و همیشه همراه حاج حبیب بدوی.
فرصتی به دست آمده بود تا با طرح سوال به کنکاش ذهنی خود پایان دهم و پرده از رمز چهره آشنای او بردارم.
..برایم جالب بود که راضی به گفتگوی تک نفره نمیشدند و اصرار بر این بود که با هم در یک کادر قرار بگیرند. دلایل فنی هم راه بجایی نبرد و اولین گفتگوی دو نفره در یک کادر را شروع کردم.....
بعد از مقدمات معمول، گفتند، باهم به جبهه رفتهاند و یک راست به گردان کربلا ....
گردان کربلا، گردان دلچسب ما هم بود و اولین بار که وارد شده بودم دیگر فاصله نگرفتم تا پایان جنگ. ذهنم گواهی داد که او را در گردان دیدهام و بی جهت آشنا بنظر نمیرسید.
هر چه بیشتر میگفتند، تصویر پررنگتر میشد و واضحتر.... خودش بود، همان نوجوان لبخند به لب سبزه پوست که بین صفوف صبحگاه و محوطه و چادر نمازخانه همیشه به چشم میآمد.. همان که با خنده و لبخندش هر کسی را جذب خود میکرد.
..وه که چقدر خوب صحبت میکردند! گوئی محفلی از دل ساخته بودند تا بعد از سالها حرفهای ناگفته خود را آزاد کنند و سبک شوند. شاید هم دوربین و مصاحبه و بازخوانی را بهانهای برای مرور خاطرات و تراش دادن دل های زنگار گرفته خود بعد از جنگ کرده بودند!
از آن همه صمیمیت به وجد آمده بودم و بیشتر، از اینکه مرا لایق احساسات خود دانستهاند.
دردناک ترین خاطره مشترکشان، مربوط میشد به شب عملیات کربلای ۴. همان شبی که فهمیده بودند گردان کربلا از آب گذشته و وارد عمق شده و در معرکهای پرخطر خیمه زده... و ایشان وامانده از عملیات و شهادت!
کنار پیادهرو و روی سکّویی شب را به صبح رسانده بودند با حسرت عملیات بر دل.. و پشیمان از این جابجایی که فرصتی بزرگ را از آن ها گرفته بود. فرصتی همتراز با همنشینی یاران بهشتی. غافل از اینکه راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و راه همچنان باز است و پر رونق.
همانگونه که حاج حبیب بدوی با همان آرامش، خود را در واپسین فرصت طلایی به آن رساند و مظلومانه ردای سبز شهادت به تن پوشید و با همان سادگی رفت، در حالی که همه آنها متهم بودند به حضوری مادی در سوریه.
#مدافعانحرم
#جهانیمقدم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣سمت راست
شهید حاج حبیب بدوی
سمت چپ، علی سیاح طاهری
با لهجه زیبای آبادانی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣.. و چه زیبا اینبار،
بار سنگین دنیا را بر زمین گذاشتی
و فراغ بال رفتی
😭 حاج حبیب، در حلقه یاران دیرین
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 دو شهید فرهنگی
#شهید محمود یاسین
#شهید احمد غدیریان
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
سحرگاه ۲۷ شهریور، قبل از روشن شدن هوا، عملیات تک نیروهای مستقر در جبهه غرب سوسنگرد از محورهایی که به دست گروه شناسایی بچه های مسجد جزایری شناسایی شده بود انجام گرفت. شب قبل، احمد غدیریان و محمود ياسين به محض باخبر شدن از عملیات به سوسنگرد آمدند تا در عملیات شرکت کنند. من و یکی از بچه ها هم آمدیم، اما نیم ساعتی دیر رسیدیم و نیروها از سوسنگرد به سمت خط حرکت کرده بودند.
فرهاد شیرالی، که مجروح بود و در سوسنگرد مانده بود، گفت: «نیروها اینجا تجمع کرده اند.» اشاره او به سمت یک ویرانه بود که مورد اصابت موشک کاتیوشای عراقی ها قرار گرفته بود.
[آنشب] حاج صادق آهنگری اشعاری از مصیبت شب عاشورا خواند و همه رزمندگان می گریستند،
امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود.»
چند دقیقه پس از حرکت رزمندگان به طرف خط آنجا مورد اصابت موشک قرار گرفته و ویران شده بود. بی شک تعدادی از آن رزمندگان شهادت نامه خود را به امضای سالار و سرور شهیدان رسانده بودند. اما نمی دانستیم آنها چه کسانی هستند.
یکی از بچه ها از احمد و محمود پرسیده بود که بدون اسلحه آمده اید اینجا چه کنید؟
#احمد_غدیریان گفته بود: «من خبرنگارم و آمده ام برای روزنامه خبر تهیه کنم. اسلحه ام همین کاغذ و قلمی است که دارم.»
#محمود_یاسین هم گفته بود: «من هم سر برانکارد مجروحان عملیات را میگیرم و مجروحان را حمل می کنم. اگر اسلحه ای هم زمین افتاد، آن را بر می دارم و به رزمندگان کمک می کنم.»
ادامه در قسمت بعد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ وقتی به خط رسیدیم عملیات شروع شده و آفتاب طلوع کرده بود. تبادل آتش توپخانه سنگین بود و هر چند لحظه توپ یا خمپاره ای اطرافمان منفجر می شد. اولین نفراتی از بچه ها را که دیدم خبر دادند که سه نفر از بچه های مسجد به کاروان شهدا پیوسته اند.
خون نگار شهید احمد غدیریان،
معلم شهید محمود یاسین،
و بسیجی شهید محمد حسين آلودگردی.
محمدحسین چند ماهی بود که در وصال شهدایی همچون بابک معتمد و على قنواتی بی تابی می کرد. آن اواخر هر لحظه احتمال شهادت او داده می شد. اما بی تابی های احمد غدیریان و محمود یاسین از چشم بسیاری پنهان مانده بود و هیچ کس احتمال شهادت آنها را در این زمان نمیداد. هر کسی از شهادت این دو شهید فرهنگی باخبر می شد فورا می پرسید: چطور؟ چگونه؟ آنها که پشت جبهه و در شهر بودند!؟
این اواخر هروقت محمود ياسين را در حال سر برداشتن از سجده در مسجد میدیدم چشمها و صورتش برافروخته بود و سیل اشک از دیدگانش جاری بود. سجده های آخر نماز و پس از نماز او طولانی شده بود و در این سجده ها با معبود خود عشق بازی ای میکرد که کسی از آن باخبر نبود.
احمد هم پس از شهادت سید جلال موسوی و به خصوص سید ناصر صدر السادات بسیار مشتاق شهادت و در راه وصال یار بی تاب شده بود.
ادامه در قسمت بعد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻انتقال پیکر
شهیدان و...
🔅رضا گرجی
۲۶ شهریور ۱۳۶۰،
مقر گردان بلالی.
ساعت یک فرمانده ما، حسین کلاه کج، من و چند نفر دیگر را بیدار کرد. حسین خیلی مؤدب بود. به آرامی گفت: «آقای گرجی، پاشو آماده شو.»
همه بچه ها بیدار شده بودند؛ دسته ای که انتخاب شده بودیم خیلی خوشحال به صف شدیم. متوجه شدیم مقصد ما جبهه غرب سوسنگرد است. احمد سیاف آمده بود ما را ببرد و این موضوع یعنی قرار است مأموریت خاص و مهمی بر عهده ما باشد. تجهیزات را گرفتیم و سوار وانت لندکروزها شدیم.
اذان صبح که شد، سمت چپ جاده، داخل حیاط یک خانه، سریع نماز صبح خواندیم و به راهمان ادامه دادیم و به دهلاویه رسیدیم. بالاتر از دهلاویه، تقريبا همان جایی که مصطفی چمران به شهادت رسیده بود، از یک کانال آب کشاورزی گذشتیم و با راهنمایی جمعه طالقانی و علیرضا صابونی، که شناسایی دقیقی از آنجا داشتند، قبل از روشن شدن کامل هوا پشت خاکریز دشمن رسیدیم و روی سر آنها خراب شدیم. عراقیها مات و مبهوت خشکشان زده بود و فرصت هیچ عکس العملی پیدا نکردند. خاکریز به دست ما افتاد و چند دقیقه بعد نیروهای خودی که رسیدند فکر نمی کردند قبل از رسیدن آنها خاکریز سقوط کرده باشد. با اسم رمز ژاله و ژیان آنها را متوجه کردیم که خودی هستیم و به خیر گذشت..
خاکریز را تحویلشان دادیم. خاکریز دوم حدود ۲۵ متر بعد بود و تیراندازی و پاتک دشمن شروع و درگیری شدید شد. آنقدر شلیک کردم که لوله تفنگم خم شد. حسین کلاه کج سخت مشغول درگیری و هدایت نیروها بود. ناگهان متوجه شدم #احمد_غدیریان، خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی، در حالی که زخمی شده بود بین دو خاکریز بر زمین افتاده است و گلوله ها در اطراف او به زمین اصابت می کرد، علیرضا صابونی گفت که به من پوشش بدهید تا بروم و او را به عقب بیاورم. بچه ها به او گفتند که کار خطرناکی است، اما او حرکت کرد و به کمک یکی دیگر از بچه ها به سختی احمد را به خاکریز اول آورد. در همین اثنا، ناصر غلامپور تیر خورد و از بالای خاکریز پایین افتاد. حسین کلاه کج به بالای سر او آمد و به من گفت: «آقای گرجی (برایم جالب بود که در آن شرایط کلمه آقا را فراموش نمیکرد)، از همین الان ناصر با تو. تا هرجا که رفت، تا تهران هم اعزام شد، با او برو و مراقبش باش.» گفتم: «چشم. پس اینجا چی؟» گفت:
فقط ناصر را داشته باش.»
توجهم از درگیری به سمت مجروحها جلب شد و خانمی را با مانتو سورمه ای در حالی که سرش را با چفیه عربی پوشانده بود دیدم که خیلی فعال و جدی و شجاعانه روی جاده نشسته بود و به مجروحان رسیدگی می کرد. روده های مجروحی را به داخل شکمش برگرداند؛ زخم های بقیه را پانسمان می کرد؛ سر #ناصر_غلامپور را هم که از ناحیه گیجگاه تیر خورده بود همین خانم پانسمان کرد و گفت سریع ببریدش عقب. یک جیپ سیمرغ گل مالی شده به آنجا آمد. تا آنجا که جا شد، آن را پر از مجروح کردیم. غدیریان را هم بردیم و به طرف بیمارستان سوسنگرد حرکت کردیم. سر ناصر در طول مسیر روی پایم بود و آنجا او را تحویل امدادگران بیمارستان دادم و همراهش رفتم. دکتر مجروحان را معاینه کرد و گفت که شهید شده اند. چند لحظه بعد هوای درون ريه ناصر با صدای خرخر از دهانش خارج شد. فکر کردم زنده شده، دکتر را صدا کردم. دکتر آمد، ولی باز هم گفت او شهید شده است. چند بار این مسئله تکرار شد تا اینکه دکتر دستور داد شهدا را تحویل سردخانه بیمارستان بدهند. من هم همراه آنها رفتم و بعد از تحویل شهدا بیرون آمدم. احمد غلامپور به آنجا آمد و به من گفت: «تو گرجی هستی؟» گفتم: بله.» گفت: «ناصر کجاست؟» گفتم: «شهید شد و او را در سردخانه گذاشتیم.» دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا، این قربانی را از ما بپذیر.»
تازه متوجه شدم که ناصر برادر کوچکتر احمد غلامپور است. دقایقی بعد به یاد آن خانمی که در خط مقدم بود افتادم و به دکترها و پرستارها گفتم: «خانمی دست تنها دارد کل مجروحها را پانسمان میکند و به کمک نیاز دارد!» پاسخ دادند: «ما چنین خانمی را نمی شناسیم. اصلا نیرویی در خط مقدم نداریم.»
آن خانم کی بود؟ همرزمان هم می گفتند ما او را ندیده ایم. این موضوع هنوز هم گاهی فکرم را مشغول می کند. "
احمد غدیریان شاید اولین شهید خبرنگار یا خون نگار شهید در جبهه های دفاع مقدس بود، اما نام و یاد او در لیست خبرنگاران شهیدی که در رسانه ها در مورد آنها گفته و نوشته شده و یاد آنها گرامی داشته شده، کمتر آمده است و به همین دلیل بهتر است این لقب را به او داد: «احمد غدیریان اولین خون نگار شهید گمنام دفاع مقدس».
برگرفته از کتاب دِین
نوشته علیرضا مسرتی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 فرماندهان ایرانی
شهید کاظم نجفی رستگار
اسیر در گوشۀ قرارگاه نشسته بود. در کنار اسیر، هیچ نگهبانی نبود. با این حال او دست هایش را روی سرش گذاشته بود.
حاج کاظم که از محوطه رد می شد، چشمش به اسیر عراقی افتاد.
گفت: «این بندۀ خدا چرا اینجا نشسته؟ چرا دستش را روی سرش گذاشته؟» گفتیم : باید یک ماشین پیدا کنیم تا او را به عقب بفرستیم.
حاج کاظم گفت: «خوب ما خودمان داریم به عقب می رویم. اگر می خواهید او را بدهید ما خودمان می بریم. »
اسیر عراقی و حاج کاظم کنار راننده نشستند و به سمت کرمانشاه حرکت کردند.
اسیر کم کم از خستگی، به خواب رفت.
وقتی او خوابید سرش روی شانه های حاج کاظم خم شد .
حاج کاظم از راننده خواست تا نگه دارد و خودش به عقب ماشین رفت.
آنجا می توانست خستگی این چند شب را در بیاورد.
دوباره ماشین به راه افتاد و راننده با اسیر عراقی شروع به صحبت کرد .
ـ فرمانده شما کی بود؟ اسیر عراقی گفت:
ـ فرمانده قبلی ما، عدنان خیرالله بود؛ اما حالا دیگری است.
ما که تا به حال او را ندیده ایم، فقط یکی دوبار بالگردش را دیدیم .
ما ، فقط با مسؤول دسته و گروهانمان ارتباط داریم. دست ما به فرماندهان رده بالا نمی رسد.
اسیر عراقی از راننده پرسید: شما چی، فرمانده شما چه کسی است؟
راننده گفت: فرمانده ما همین کسی است که سر تو روی شانه اش بود. #حاج_کاظم_رستگار .فرمانده لشکر10 سیدالشهداء.
اسیر از شیشۀ عقب به حاج کاظم نگاه کرد .
ـ شما شوخی می کنید.
ـ نه! فرمانده ما همین برادری است که می بینی.
اسیر عراقی، از راننده پرسید: «فرمانده شما، نیروها را تنبیه می کند؟» راننده خندید و گفت: «نگران نباش فرماندهان ما، با فرماندهان شما فرق دارند. حاج کاظم تا حالا آزارش به یک مورچه هم نرسیده.» ـ تو را به خدا، شما شفاعت مرا بکنید .
وبعد به گریه افتاد.
آن قدر که راننده ماشین را متوقف کرد و حاجی از خواب بیدار شد. اسیر عراقی از ماشین پیاده شد و به عقب ماشین نزد حاج کاظم رفت. دستان او را گرفت و شروع به بوسیدن کرد. حاج کاظم از همه جا بی خبر دستش را کشید و از راننده پرسید : چه خبر شده؟
ـ ازمن پرسید فرمانده شما کیست و من شما را معرفی کردم. فکر می کند که برایش نقشه داریم.
اسیرگفت: «اگر شما فرمانده هستید بگذارید تا من در رکابتان باشم. فرمانده ای مانند شما، ارزش آن را دارد که آدم به خاطرش جان فشانی کند.» حاج کاظم خندید و گفت: «ما رزمندگان ایرانی هستیم؛ فرمانده و غیرفرمانده با هم فرقی ندارند. شما هم اگر می خواهی به ما کمک کنی، اطلاعات بیشتری از جبهۀ خودتان به مابده. »
از خاطرات
همسر شهید رستگار
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
4_5857361671118389370.mp3
7.19M
❣ #صوت_حماسی
در #فکه و #اروند
خون پای حق دادیم
#حاج_مهدی_رسولی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣