eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ⃣7⃣ خاطرات رضا پورعطا از تفحص شهدای والفجر مقدماتی عمق کانال پر بود از خاک و خاشاک، به راحتی قوس کم عمق کانال را طی کرده به آن سمت که انبوهی از سیم خاردارهای زنگار گرفته روی هم تلنبار شده بود رسيدم. ناگهان چشمم به سیم چینی افتاد که هنوز روی سیم ها آویزان بود. با دیدن سیم چین فرسوده و زنگار گرفته، لبخندی زدم و یاد فریادهای جنون آمیز آن شب افتادم که چگونه عصبانی و سراسیمه سر بچه ها فریاد می کشیدم: بابا... یه سیم چین به من بدید... تا این لعنتی ها رو از جلوم بردارم. نمیدانم چه کسی سیم چین را در کف دستم انداخت. وقتی سیم چین در دستم قرار گرفت، انگار همه دنیا را به من دادند. اما خیلی زود شادی من تبدیل به غم شد. سیم چین قدرت چیدن سیم ها را نداشت و مجبور شدم آنها را با دستهای ریش ريش ام بلند کنم و زیر آنها بخزم چند لحظه در سکوت دشت به تار عنکبوت آویزان از سیم خاردارها خیره شدم. بعد چند قدم جلو رفتم و مقابل سیم چین زانو زدم و مدتها خیره به آن نگاه کردم. ده سال از آن شب می گذشت و این سیم چین، دست نخورده، مثل یک نشانه و شاهد با من درددل می کرد. از غربت و تنهایی بچه ها، از خاک و باد و سیل و باران، و از بی وفایی یاران و دوستان گفت. آن را با احترام از روی سیم ها جدا کردم و در آغوش گرفتم. مطمئن بودم این سیم چین متبرک به نفس شهداست. على جوکار خودش را به من رساند و گفت این چیه رضا؟ نگاه خیسم را به او دوختم و گفتم: این شاهد مظلومیت بچه هاست... اون شب آن قدر عصبانی و به هم ریخته بودم که یادم نمیاد کی این رو اینجا آویزون کردم. دقیقا همون لحظه ای که تیربارچی منو دید و هدف گرفت. سپس به یکی از مین های والمرا اشاره کردم و گفتم: این همون جاییه که روی مین افتادم و حمید ریاضی فریاد کشید رضا شهید شد. علی با دقت به حرف هایم گوش می داد. آهی از ته دل کشیدم و دست به زانو بلند شدم. نگاهی به گستره دشت انداختم و گفتم: بعدش هم که تا صبح زیر سیم ها گیر افتادم. سپس از روی کنجکاوی نگاهی به اطراف انداختم و در پی یکی از شهدا گشتم. علی گفت: دنبال چی می گردی؟ گفتم: شهید طهماسبی! همانی که دو تا نارنجک زیر کمرش جاسازی کرده بود. علی با تعجب پرسید: نارنجک!؟ برا چی این کارو کرد؟ کرد؟ بدون توجه به پرسش علی، شروع به جستجو کردم. تا چشم کار می کرد دشت پر بود از استخوان های سفیدرنگ. استخوان هایی که مثل قارچ از دل زمین بیرون زده بودند. چشم اندازی روحانی و آسمانی. اینجا انتهای آن شب جهنمی بود. آخر خط، استخوان هایی نزدیک انبوه سیم خاردارها توجهم را جلب کرد. یادم آمد وقتی از زیر سیم‌ها بیرون خزیدم، اولین شهیدی که دیدم سعید دبیر فدعمی بود. نگاهی به استخوان های او انداختم و در فکر فرو رفتم. همان حالتی را داشت که آن موقع دیده بودم. دقیقا صورتش روی زمین روبه روی چهره من افتاده بود. هنوز آثار باقی مانده از کلاه کاموایی روی جمجمه اش دیده می شد. کلاهی که موهای طلایی اش را پوشانده بود. موهای جلو سرش از کلاه بیرون بود. روی پیشانی اش ریخته بود و در نسیم نوازشگر دشت تکان می خورد. با افسوسی از ته دل گفتم: اینم آقا سعیده. کمی آن طرف تر از سعید دبیر فدعمی، حسن نریموسی افتاده بود. او را هم از آثار سوختگی استخوان هایش شناختم. آن شب بدجوری با آر.پی.جی سوخته بود. سی و چندمین شهیدی بود که شناسایی می کردم. بچه ها برای یافتن پلاک سعید فدعمی و حسن نریموسی شروع کردند به زیر و رو کردن خاک ها، اما نمی دانم چه رازی بود که نه پلاک فدعمی نه حسن نریموسی پیدا نمی‌شد. بچه ها ناامید از تلاش دست کشیدند..... همراه باشید @defae_moghadas 🍂
۷ آبان ۱۳۹۸
۷ آبان ۱۳۹۸
۷ آبان ۱۳۹۸
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ سردار رحیم صفوی: یادم هست بنی صدر که رئیس جمهور و فرمانده کل قوا و بسیار متکبر و مغرور بود، به سپاه اهمیت نمی‌داد. حضرت آقا دست من را می‌گرفت و به جلسه عالی دفاع می‌بردند تا مطالبمان را در آنجا تشریح کنیم. آن زمان اوضاع فرماندهی جنگ و ریاست جمهوری به خاطر حضور بنی صدر به هم ریخته بود و نقش مؤثر رهبر انقلاب کمک زیادی به تلاش‌های رزمندگان می‌کرد. تأثیر حضور بسیجی‌وار رهبر معظم انقلاب به عنوان نماینده امام(ره) که مسائل را درست به امام (ره) منتقل می‌کردند، برای نیروهای ارتش و سپاه تأثیر چند لشکر را داشت. فرماندهی و راه‌اندازی ستاد جنگ‌های نامنظم نقش دیگر ایشان در دفاع مقدس بود. نقش ایشان در شورای عالی دفاع و قدرت تصمیم‌گیری برای مقاطع سرنوشت ساز جنگ چشمگیر بود. در محاصره سوسنگرد که 500 نفر در محاصره قرار گرفته بودند، حضرت آقا در شورای عالی دفاع با بنی صدر توافق کرده بود که یک تیپ از لشکر 92 برای انجام عملیات برود. اما زمانی که می‌بایست عملیات شروع شود بنی صدر توافق را لغو کرد. حضرت آقا هم نامه‌ای به مرحوم سرهنگ قاسمی نوشت و شهید چمران نیز زیر آن را یادداشت کرد. ضمناً تلفنی با بیت امام( آقای  اشراقی) صحبت کردند و دستور مستقیم را از حضرت امام (ره) گرفتند. با این حکم در 26 آبان سوسنگرد از محاصره نجات پیدا کرد. @defae_moghadas 🍂
۷ آبان ۱۳۹۸
○ یکی از بسیجیان پابه رکاب و همیشه در صحنه خدمت گذاری به مردم و محرومین، برادر عزیز جناب جواد موگویی است. گوشی و دوربین بدست به هر گوشه ای که کمبودی حس می کند، براه می افتد و گزارش می فرستد. چه سیل باشد، چه زلزله و چه اربعین. او سفر خود را از میرجاوه شروع کرده تا به اربعین برسد، که نرسید، اینک در راه مهران است و گزارش یازدهم که مصادف است با رسیدن به تنگه چارزبر، همانجایی که منافقین به جزای اعمالشان رسیدند. این قسمت به پاس زحمات ایشان، تقدیم می شود.
۷ آبان ۱۳۹۸
🍂 ○ ۹۸/۷/۲۲ روز یازدهم-۴ ظهر رسیدم تهران. بعد ۶ روز بالاخره با بچه‌ها راه افتادیم به سمت مهران. اولین موکب را نزدیک همدان دیدم. بنده خداها رو مجبور کرده بودند که مجوز بگیرند از ستاد عتبات برای نوکری زوار حسین!  چند موکب دیگر هم بودند. یکی در گاراژ و یکی چادر زده بود در کنار خیابان. مردمی بودند و با حداقل‌ها خوب پذیرایی کردند.البته بی‌مجوز! نصف من، نصف رضا رانندگی کردیم تا رسیدیم به تنگه چهارزبر در نزدیکی مهران. همان تنگه‌ای که صیادشیرازی صید کرد منافقین را؛ مرداد۶۷. چند روز بود که پیرجماران جام زهر را نوشید و قطعنامه را پذیرفت که جنگ تمام شود میان ایران و عراق! لکن گفت کربلا را آزاد خواهیم کرد، به وقتش! هنوز امضای ولایتی پای قطعنامه نرسید که ستونی از منافقین راهی کرمانشاه شدند. رجوی گفت امروز مهران-فردا تهران! در اوین هم آماده شدند که رجوی برسد.  از سر پل ذهاب رد شدند و شهر کرند را گرفتند.  پای‌شان به اسلام‌آباد غرب که رسید قصابی کردند مردم را. حتی بیمارستان و مجروحین بر تختش. با موزاییک پاسداران وطن را سر بریدند. به چه جرم؟ نمیدانم! یحتمل به جرم ایستادن ۸ ساله در برابر ارتش صدام. به اسم مجاهدین خلق آمدند. کدام مجاهد اما؟ جهاد در برابر خلقِ ایرانی حتما!  خلق را مثله کردند. خانه به خانه گشتند و کشتند هر که قلبش با ایران بود و دلش در جماران. حمام خون در اسلام‌آباد راه افتاد. آخ! که چقدر سخت است که بعثی را بیرون کنی لکن حالا وطن‌فروش بیاید با سلاح بعثی تیغ بکشد بر قلب شهر. بعثی هم جنگنده‌هایش را فرستاد تا رجوی زودتر برسد به پایتخت. دیگر منافق، منافق نبود! دیگر لازم نبود بمب بگذارد در پارک کودکان شیراز یا ایستگاه راه‌آهن مشهد یا بسوزاند رجایی و باهنر را زنده زنده! یا که نقاب بزند تا لو دهد کربلای۴ را که غواص دست بسته جان دهد زیر تلی از خاک! این‌بار آشکارا سوار بر تانک زد به جاده آسفالته که زودتر برسد تهران. زهی خیال باطل اما!  صیاد دامش را پهن کرد در تنگه چهارزبر! به بزرگی صدهامنافق!چنان صیدی کرد که داغ صیدش هنوز بر تن منافقین هست. از برای همین بود که فروردین۷۷ صیاد را در تهران زدند.  لکن سرلشگر صیاد خوب کشت از آنها. راستی کشتن خوب است یا بد؟ کشتن خائن اما، خوب است و دلنشین! دلت خنک می‌شود.خائنِ وطن‌فروش را باید کشت! اعدام کم است برایش! این رسم همه وطن‌پرستان دنیاست. هیچ ملتی تاب وطن‌فروشی را ندارد. در اروپا باشد یا غرب یا شرق، وطن‌فروش خائن است. بی‌حرف. دمت گرم صیاد. دمت گرم رییسی که طناب‌دار را به پا کردی برای هم‌پیاله‌های صدام. مرسی که بودی و کشتی منافقِ وطن‌فروش را.  https://www.instagram.com/javad.mogouei/ 🍂
۷ آبان ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ آبان ۱۳۹۸
🍂 🔻 💢 قسمت صد و نودم: چهار دونه و نصفی! شبای جمعه بجای آب‌گوشت شام، خورش لوبیا داشتیم و هر دو نفر توی یه بشقاب می خوردیم. اون وقتا من و صادق‌زاده هم غذا بودیم. شامو که گرفتیم دیدیم تو ظرف ما کلاً نُه دونه لوبیا هست. نه این که به ما کم داده باشن. اتفاقا مسؤل غذا خیلی عادلانه تقسیم می‌کرد ، ولی دیگه کرَم و سخاوت بعثیا در همین حد و اندازه بود. روزی چند دونه بیشتر و روزی دیگه چند تا کمتر. چهارتا من برداشتم و چهارتا علی. یه دونه لوبیا مونده بود و هی به هم تعارف می‌کردیم. من بشوخی گفتم ببین علی آقا من بزرگ‌ترم و ایثارم بیشتره. امشب میخام ایثارمو به نمایش بزارمو نصف لوبیا رو بهت ببخشم. بخور نوش جونت. یکی سیر بشه بهتره تا هر دو مون گشنه بمونیم. علی هم با دو انگشتش لوبیا رو ورداشت انداخت بالا. تا مدتها سرِ بسر علی میذاشتم که ببین چه رفیق ایثارگری داری! اون شب من گشنه سرمو زمین گذاشتم و نصف لوبیام رو به تو بخشیدم که تو سیر بخوابی. علی هم می‌گفت! بابا کچلم کردی با اون نصف لوبیا. آخه یه نصفه چطور میتونه آدمو سیر کنه و خلاصه این جر و بحث و استدلال ما ادامه داشت تا سوژه بعدی گیرمون بیاد. یکی از چیزهای خنده‌دار زمان اسارت، سهمیه‌بندی خرما یا انگور بود که چند ماه یه بار با کلی منت گذاشتن بر سرِ بچه‌ها به ما می‌دادن. وقتی سهمیه بین آسایشگاه‌ها تقسیم می‌شد‌، انگار بین چند خانواده دو سه نفره تقسیم می‌کردن. اونقد کم بود که مسئول تقسیم غذا خوشه‌ها رو دونه می‌کرد و به هر نفر، چیزی در حدود ده یا دوازده دونه انگور بیشتر نمی‌رسید. خرما هم نهایتش سه چهار دونه بود. قسمت خنده‌دارش این بود که گاهی، وقت تقسیم میوه‌هایی مانند انگور و پرتقال می‌پرسیدن که شما همچین چیزایی توی ایران دارید یا تا حالا خوردین؟!! نمی‌دونم چی تو گوش این بینواها خونده بودن که کشور و مردم ایران رو با اون همه وفور نعمت مثل سومالی و اتیوپی می‌دیدن و حتی بدتر! بچه‌ها به هم نگاه می‌کردن و با پوزخند به هم می‌گفتن والا گاوهای ما تو ایران از اینا نمی‌خورن تا چه برسه به ما. گاهی به خاطر همین پوزخندا یکی دو نفر زیر کتک می‌رفتن. این بندگان خدا اونقد توی جهالت و بی‌خبری خودشون دست و پا می‌زدن که چشم و گوش بسته هر چه از رادیو و تلویزیون‌شون علیه ایران پخش می‌شد رو باور می‌کردن. وقتی کمی وضع عادی‌تر شده بود و بعضی از بچه‌ها از انواع میوه‌ها و وسایل لوکس تا رفاهیات ایران و وضع عمومی و معیشت خانوارهای ایرانی براشون تعریف می‌کردن‌، نزدیک بود دو تا شاخ از کله شون بزنه بیرون . اکثرا هم باور نمی کردن و فکر می‌کردن بچه ها دارن گزافه‌گویی می‌کنن و میخان اونا رو دق بِدن. وقتی کسی می‌گفت: مثلاً اکثر خونواده های ایرانی یخچال‌، تلویزیون، تلفن، فرش، ماشین لباس‌شویی دارن و قیمت گوشت، مرغ، برنج و حبوبات و میوه‌جات اینه و متوسط درآمد خانوار ایرانی این‌قدره، براشون تازگی داشت و فکر می‌‌کردن ما داریم دستشون میندازیم. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
۷ آبان ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان ۱۳۹۸
‍ 🍂 🔻 منبع روحیه در عملیات رمضان، در شرایط بدی قرار گرفته بودیم. تک و تنها وسط عراقی ها مانده بودیم که خمپاره ای وسط جمع چند نفریمان خورد. در آن تاریکی شب، وسط میدان مین و در میان شهدا و ناله مجروحین، محمدرضا آزادی (بیسیم چی ما) لحظه به لحظه اوضاع را گزارش می کرد و می گفت: - اینجا همه چی روبراهه، دشمن در حال عقب نشینیه، ما هیچ مشکلی نداریم و در حال مقاومتیم و... و این در حالی بود که از او خون می رفت، ولی غیرتش اجازه گفتن از شکست نداشت. مجید نصاری @defae_moghadas 🍂
۸ آبان ۱۳۹۸
🍂 🔻 ‍ ‍ مجمع عقلا !!! ایرانی ها در شرایط بسیار سختی گرفتار بودند. به نظر می‌رسید زمینه پایان جنگ از روی ناچاری در ایران فراهم شده باشد. فرمانده سپاه که به موفقیت عملیات های هور دل بسته بود، پس از دو عملیات در هور، به ویژه بدر، تا حدود زیادی خلع سلاح شده بود. قوی ترین مخالفان ادامه جنگ برخی سیاسیون مجلس بودند که "مجمع عقلا"!!! را تشکیل داد. محسن رضایی درباره این مجمع که به ریاست "حسن روحانی" تشکیل می شد گفته است: "جلسه به نام عقلا در مجلس محترم شورای اسلامی تشکیل شد و در این جلسه آمدند به نظر خود بحث‌های اصولی را طرح کردند. مثلاً وضع دشمن چطور است؟ وضع ما چطور؟ اقتصاد ما چطور است؟ چه کار باید بکنیم؟ فرانسه چه کار می تواند بکند؟ چه قدر اسلحه می توانیم بخریم؟ اسلحه به ما می‌دهند. نمی‌دهند؟ این بحث‌ها را کرده بودند و خوف این می رفت که این بحث‌ها به خارج از مجلس سرایت کند و به جنگ لطمه وارد شود. حضرت امام به محض اینکه این جلسه را فهمیده بود، دستور دادند به آقای هاشمی که این چیه و چه کسی این جلسات را تشکیل می‌دهد؟ بگوید این جلسات را منحل کند و این حرف را نزنند. بگویید این جلسه تعطیل بشود. @defae_moghadas 🍂
۸ آبان ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان ۱۳۹۸