eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شکست در والفجر یک، صلح‌طلب‌شدن صدام بررسی دلیل ناکامی‌ها/۸ ┄┅┅❀🔴❀┅┅┄ 🔻زمین رملی قتلگاه فکه و شهدایی که پس از سال‌ها، تفحص و شناسایی شدند. وقتی همت، سعید قاسمی را با وسایل و تدارکات ضروری از پادگان دوکوهه به یک‌مدرسه متروکه در شهر سرپل‌ذهاب فرستاد تا شناسایی‌های مناطق غرب را هدایت کند، با معضل فقدان شدید کادرهای عملیاتی روبرو بود که برای رفع این مشکل، با گردآوری کادرهای عملیاتی لشکر ۲۷ در پادگان دوکوهه و برگزاری سلسله‌نشست‌های تحلیلی تلاش کرد روحیه تهاجمی لطمه‌خورده این کادرها را ترمیم و تجربیات فرماندهی خود و عبرت‌های والفجر مقدماتی و والفجر یک را به آن‌ها منتقل کند. او در پی جایگزینی ضربتی کادرهای بااستعداد و نخبه در رده‌های دسته، گروهان و گردان بود. شهید همت در یکی از همین‌جلسات که روز سه‌شنبه ۳۰ فروردین ۶۲ برگزار و فیلمبرداری‌اش توسط ابراهیم حاتمی‌کیا انجام شده، خطاب به کادرها گفت کارش را از رده تک‌تیرانداز و مسئول دسته شروع کرده است. او با انتقاد از شیوه جنگ در عملیات‌های والفجر مقدماتی و یک گفت این شیوه جنگیدن با دشمن، درست نیست؛ آن‌هم دشمنی که تاکتیکی شده و عیناً دارد روش‌های پیشرفته رزم زمینی دانشکده‌های جنگ را برای ما روی تپه ۱۴۳ فکه شمالی اجرا می‌کند. همت در سخنان خود، توجه مخاطبانش را به این نکته جلب کرد که دشمن با مدرن‌ترین متدهای تاکتیکی نبرد می‌جنگد پس نباید با دیوار گوشتی با او روبرو شد. او گفت سخنش با فرماندهان ارشد سپاه این است که نمی‌تواند این مسائل و مسئولیت ناشی از آن‌ها را بپذیرد. شهید همت این مساله را به اطلاع نیروهایش رساند که برای بهبود وضعیت، معیارهایی برای واحد پرسنلی لشکر ۲۷ تعیین شده تا سابقه و تجربه نیروها مشخص شود. تهیه شناسنامه عملیاتی از نیروها برای مشخص‌شدن کیفیت‌شان و کار کردن با آن‌ها براساس همین‌کیفیت، مساله‌ای بود که او در این سخنرانی‌ها آن را مطرح و بر آن تاکید کرده است. او خطاب به فرماندهان و کادرهای لشکر ۲۷ گفت باید کادرسازی کنند. در مراکز آموزشی مانند پادگان امام علی و پادگان امام حسین تهران دو دوره کلاس آموزشی فرماندهی گردان برگزار شده که بازده خوبی داشته‌اند و در نتیجه آن‌ها حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ فرمانده گردان تربیت شده‌اند. او به مخاطبان خود گفت می‌توان دوره به دوره و رده به رده در همین دوکوهه کلاس برگزار کرد و فرمانده گروهان تربیت کرد اما متاسفانه این کار انجام نمی‌شود. وقتی هم یکی از حاضران گفت چنین‌کاری نیاز به پیگیری دارد، همت عدم این پیگیری را متوجه سپاه منطقه ۱۰ تهران دانست. در ادامه این اتفاقات، همت خود در روزهای اردیبهشت ۶۲ کادرهای فرماندهی لشکر ۲۷ را در پادگان دوکوهه گردآوری و برای آن‌ها دوره ۲۰ روزه آموزشی برگزار کرد. برگزاری برخی از جلسات این دوره‌ها، گاهی به عهده علی فضلی که آن زمان معاون لشکر ۲۷ بود، گذاشته می‌شد. پس از این دوره آموزشی و اتمام مباحث نظری، مانوری هم در منطقه چناره خرم‌آباد انجام شد و در حاشیه آن، حوادث عملیات بیت‌المقدس و چگونگی مانور و نحوه درگیری گردان‌های لشکر ۲۷ در آن عملیات توسط اکبر حاجی‌پور تشریح شد. ┄┅┅❀❀┅┅┄ انتقال، با لینک مشترک مجاز است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
رملهای فکه
مے شـود ڪمــے مـا را هم دعــا ڪنیـد دلمان عجیب زخمے ست جا نمے شویم ، نـہ در زمین ، نــہ در زمان ،خستہ ایم ... 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔴 پیاده‌روی در میدان مین خاطرات سردار رئوفی •┈••✾🔘✾••┈• ما خيلی راحت وارد جبهه نمی‌شديم، يعنی چند نقطه که ايست بازرسی دژبانی ارتشی‌ها بود مجبور بوديم آنها را دور بزنيم، تا وارد جبهه بشويم. يعنی از جاده‌های فرعی برويم؛ چون که وقتی از جاده اصلی می‌رفتيم ما را برمی گردانند. برگ مجوز ورود به جبهه را بايد از ارتش می‌گرفتيم، يعنی برگه‌های تردد و عبور و مرور را ارتش به ما می‌داد. يک روز می‌دادند يک روز هم نمی‌دادند، هر موقع که می‌رفتيم با دردسر وارد جبهه می‌شديم. يادم هست در يکی از روزها که با سردار رحيم صفوی و حسن باقری قصد داشتيم وارد محور کرخه بشويم جلوی ما را گرفتند (من به عنوان مسئول محور، هميشه در حال تردد بودم) در آن روز نزديک بود کار به درگيری بکشد و در آخر با هر دردسری بود رفتيم. ورود و حضور ما در جبهه در آن منطقه بسيار مشکل بود و هميشه يکی از مشکلات ما در جبهه اين بود که چگونه تردد کنيم و در جبهه حضور داشته باشيم. گاهی اوقات وقتی ما دو ماشين بوديم تردید داشتيم که ما را در جبهه راه بدهند! در اين منطقه هر وقت بنی صدر جهت بازديد وارد جبهه مي‌شد سراغ سنگرهايی که ارتشی‌ها بودند می‌رفت و با آنها احوال پرسی می‌کرد. ولی در سنگرهایی که برای سپاهی‌ها بود، نميی‌رفت. از فرداشب در کانال حماسه جنوب لینک عضویت در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍🍂 🔻 در نزدیکی اسارت یادم میاد روز حصر آبادان بود. رفتم به شادگان به خانواده سر زدم دیدم روی زمین سرد خوابیدن و وسیله ندارند . به برادرم گفتم برگردیم آبادان چند وسیله زندگی از منزلمان برایشان بیاریم ،تا رسیدیم آبادان دیدیم شهر شلوغ و همه در تلاطم و تلاش ماشین ها که بار زده بودند تا اسباب خود و مردم را ببرون از شهر ببرند، ولی امکانپذیر نبود همه وسایل خانه را برگردانند، مثل ما که دست خالی رفتیم. رفتیم منزل که اعلام کردن آبادان محاصره شده. شب را منزل خواهرم در ایستگاه ۶ زیر بمباران و بدون امکانات خوابیدیم و صبح راه افتادیم تا بر گردیم شادگان که راه بسته شده بود. 👇👇
راه افتادیم پیاده بسمت چوبده. خمپاره ها که بر سرمان می ریخت. مرتب روی زمین دراز می کشیدیم و خدا را شکر ساعت یک به چوبده رسیدیم و با قایق از رودخانه عبور کردیم. تانک های دشمن آنطرف روخانه را شاهد بودیم که در گل نشسته بودن و مردم منطقه در این طرف رودخونه یعنی طرف خودمان در آرامش بودند، تعجب کرده بودم !!!! نمی دونم اما همیشه جای سوال برایم بود. مردم منطقه می گفتن سریع بروید تا عراقی ها شما را ندیده اند ، احساس می کنم بعضی با آنها همکاری می کردند تا حدی که احساس کردم بعضی عراقی ها تو خونه آنها پنهان شده بودند. اما راه طولانی در پیش داشتیم آنروز بدون غذا و آب تا شادگان پیاده رفتیم که در طول مسیر عراقی ها از دور بسمت ما تیر می زند من نگران برادر و برادر نگران بنده و اسارت من اما خدا را شکر آنروز جان سالم به‌در بردیم و حدود ۱۱ شب به سه راهی شادگان رسیدیم خانواده های آنجا منتظر فامیل خود بودن از جمله پدر خدا بیامرز بنده صدیقه فیاضی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جاده ای بسوی بهشت 1⃣1⃣ گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج! ┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄ با وجودی که سعی می‌کردم روحیه بچه‌ها رو حفظ کنم اما یه شب تلفنی به یکی از بچه‌ها شد که همه‌ی کاسه کوزه منو بهم ریخت و هرچه رشته بودم پنبه کرد، گویا کسی که بهش تلفن زده بود از سیر تا پیاز اوضاع گروهان رو بهش گفته بود و گفته بود کیا شهید شدن و اسم همه شهدا رو هم برشمرده بود. من تو اتاق خودم بودم که متوجه گریه بلندی تو راهرو شدم، سریع رفتم بیرون ببینم چی شده، دیدم یکی از بچه‌های خودمونه که داره بلندبلند گریه می‌کنه، رفتم کنارش گفتم چته چی شده؟ گفت: بهم گفتن همه بچه‌ها شهید شدن و یکی یکی اسامی شهدا رو می‌گفت و گریه می‌کرد‌. سرشو رو شونم گذاشتم و یه خورده باهم گریه کردیم و گفتم آروم باش من همه اینا رو می‌دونستم، خب همه ما روزی که برای اومدن به جبهه ثبت‌نام کردیم از آخر و عاقبت کارمون خبر داشتیم و اومدیم، خوش به سعادت اونا که شهید شدن چون به آرزوشون رسیدن، ما هم باید صبر داشته باشیم، آروم که شد به اتاقم برگشتم، واقعاً بچه‌ها اون قدری که از شهادت دوستاشون داغون می‌شدن از درد جسمی خودشون اذیت نمی‌شدن، به هرحال درد جان‌سوزی بود، بگذریم! در مدتی که بستری بودیم هرچه شربت سرفه می‌خوردیم هیچ افاقه نمی‌کرد و همین‌طور مدام سرفه می‌کردیم، وقتی می‌خواستم برم به تلفنی که بهم شده بود جواب بدم صدای سرفه‌ام زودتر از سلامم به اون طرف خط می‌رسید، یادمه هر وقت با مادرم صحبت می‌کردم اولین حرفی که میزد این بود که: دا تو خو انگار هَنی مُوکُوفنَه (مادر تو که انگار هنوز سرفه می‌کنی) می‌گفتم آره مادر هنوز خوب نشدم، یه نکته که یادم رفت بگم این بود که بعداز شهادت برادرم وقتی از خونه تلفن می‌زدن می‌گفتن مادر به خاطر سرماخوردگی یه مقدار صداش گرفته، یعنی می‌خواستن من از شهادت عبدالحمید خبردار نشم غافل از این‌که من خودم می‌دونستم، منم در جواب می‌گفتم باشه در صورتی که می‌دونستم گرفتگی صدای مادر به خاطر گریه برای فرزند شهیدشه، منم نمی‌خواستم بیش‌تر ناراحتش کنم چیزی نمی‌گفتم که از شهادت عبدالحمید خبر دارم. اون روزها یه آقایی از خیرین بازاری تهرانی بود که شنیده بود برای مجروحین شیمیایی آب هویج خوبه و حالشون رو بهتر می‌کنه، این مرد مهربون هر روز مقدار زیادی هویج تهیه می‌کرد و به یکی از مساجد می‌برد و خانم‌ها تو مسجد می‌شستن و آب می‌گرفتن و اون بزرگوار به بیمارستان میاورد و با یه کتری مجلسی بزرگ خودش بالا سر مجروحین می‌رفت و یکی‌یکی بهشون با مهر و محبت و مهربونی آب‌هویج می‌داد، در مدتی که ما بستری بودیم این کار هر روز او بود و حتی یک روز هم ترک نشد، یه ماهی گذشته بود که دیگه از بس آب‌هویج خورده بودیم از آب‌هویج زده شده بودیم و دنبال راهی بودیم تا از خوردن آب‌هویج نجات پیدا کنیم، آخه اگه به خرگوش هم این همه هویج داده بودن دیگه از هرچی هویج بود بدش میومد، ماهم یواش‌یواش از بس آب‌هویج خورده بودیم رنگ‌مون داشت نارنجی می‌شد و خُلق و خومون خرگوشی. یه روز با ایوب تصمیم گرفتیم که مثل بچه‌هایی که از دارو، فراری هستن و از دست مادرشون موقع دارو خوردن فرار می‌کنن و میرن یه جایی قایم می‌شن، ما هم موقعی که اون مرد مهربون می‌خواد به اتاق ما بیاد از دستش فرار کنیم و بریم یه جایی قایم بشیم تا از اتاق ما بره بیرون بعد برگردیم، دیگه گوش به زنگ بودیم به محضی که خواست وارد اتاق ما بشه از اتاقمون بزنیم بیرون، چون وقتی وارد اتاق‌ها می‌شد با صدای بلند سلام می‌کرد و به بچه‌ها محبت می‌کرد، از صداش معلوم بود که کی به اتاق ما نزدیک میشه، از اتاق رفتیم بیرون و منتظر شدیم وقتی از اتاق خارج شد برگشتیم، اما وقتی برگشتیم و چشم‌مون به روی کمد کنار تخت‌مون افتاد خشک‌مون زد و یه خورده به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده. آخه نمی‌دونین چی شده بود، ما غافل از این‌که اون مرد بزرگ خودش رو مقید کرده بوده که تا به همه آب‌هویج نداده پاشو از بیمارستان نذاره بیرون این تصمیم رو گرفته بودیم و حالا می‌دیدیم لیوان‌مون رو پر آب‌هویج کرده که هیچ، پارچ آب‌مون رو هم پر آب هویج کرده بود، یعنی علاوه بر یه لیوان، باید یه پارچ آب هویج دیگه هم می‌خوردیم، حسابی رکب خورده بودیم و ترفندمون نگرفته بود، هیچی دیگه مجبور شدیم همه رو بخوریم، دیگه تو اتاق می‌موندیم تا لااقل همون یه لیوان رو بخوریم، البته او خودش هر روز اصرار می‌کرد که بیش‌تر بخوریم، حتی بعضی روزها آب‌هویج با آب‌سیب مخلوط میاورد، کاش اسمش رو پرسیده بودم تا مهربونی و فداکاری و نوع دوستی اون مرد بزرگ رو ثبت می‌کردم و امروز به عنوان نمادی از نوع‌دوستی دهه‌شصتی‌ها به همه معرفی می‌کردم، چیزی که جامعه امروز ما سخت محتاج اون هست، محتاج چنین مهربونی‌ها و فداکاری‌ها. ان شاءالله اگر آن مرد خدا هنوز زنده هست خداوند خیر دنیا و آخرت رو نصیبش کنه و اگر نیست ان‌شاءالله